eitaa logo
با رفقای شهیدم🌷
503 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
902 ویدیو
13 فایل
﷽ 🌷ازدفاع‌مقدس‌تادفاع‌ازحرم🌷 🍃وَمُرافَقةالشّهداءِمِن‌خُلَصائک🍃 عکس‌،فیلم‌وخاطره شیخ‌علےعزلتےمقدم #جامانده از شاگردان آیت‌الله‌حق‌شناس‌ره حاج‌شیخ‌احمدمجتهدی‌ره امام‌خامنه‌ای امروزفضیلت‌زنده‌نگه‌داشتن‌یادشهداءکمترازخود شهادت نیست. اصلی👈 @hazin14
مشاهده در ایتا
دانلود
با رفقای شهیدم🌷
رفیق شهیدم مداح اهل بیت علیهم‌السلام نفر سوم ایستاده از راست #شهید_مسعود_ملا شهید بی سر فکه #ابو_
خاطره۱ از برادر همرزمم، یادگار دفاع مقدس، جانباز و مدافع حرم.. برادر ▫️در گرمای حدود ۴۷ درجه تیر ۶۷.. یک اتفاق عجیب رخ داد.. ▫️عراق از شلمچه داشت خط دفاعی رو می شکست و نیروهای ایرانی را به عقب میراند؛ داشت حکایت سقوط خرمشهر کلید میخورد.. ▫️دستور رسید یک گروه از بچه های برای برپایی اردوگاه به شلمچه برن.. این که کی بره سرش دعوایی بود.. نهایت از حدود ۱۰ تا ۱۵ نفر اعزام شدن. ▫️فردای اون روز توو ساختمان گردان در دوکوهه، سرگرم کارهای خودمون بودیم که پیک گردان آمد و مسئول گروهان رو خواست.. یعنی برادر . ▫️برادر مسئول گروهان ما بود و رفته بود جنوب (جزو اون ۱۰-۱۵ نفر بود)، به جای ایشان برادر جانشین گروهان بود. برادر نبی‌لو رفت و بعد کمتر از یک ربع آمد و به من که پیک گروهان بودم گفت: برو هر کی از بچه ها در محوطه هست رو پیدا کن بیار تجهیزات بگیرن بریم کرخه..دشمن خط رو شکسته و به پل کرخه رسیده..! من کمی مکث کردم و گفتم پل کرخه..! 😳برادر نبی لو گفت: اطلاعات دقیق، در دست نیست فقط بجنب تا دیر نشده! ▫️بماند که چطور تجهیز شدیم و چه اتفاقاتی قبلش افتاد.. و خلاصه شب رسیدیم زیر پل تلمبه خانه نفت، که توو اون منطقه بود.. زیر پل برادر فرمانده کمی برامون صحبت کرد که.. عراق به اتفاق منافقین اومدن تنگه رو احتمالا گرفتن! ▫️قرار بود از سمت راست جاده و از سمت چپ جاده تا تنگه بیاد جلو...به تنگه رسیدیم.. ▫️قرار شد گروهان باهنر از تنگه به سمت دشت حرکت کنه؛ و روی ارتفاعات موضع بگیره.. ما به دو دسته تقسیم شدیم.. ▫️دسته کربلا و یک تیم از دسته بقیع از سمت راست جاده.. و دسته نجف و یک تیم از دسته بقیع از سمت چپ جاده.. که به موازات جاده پیش بریم.. ▫️متاسفانه به خاطر بی‌اطلاع بودن از وضعیت زمین و دشمن خیلی طول نکشید که درگیری رخ داد.. ما که از سمت راست حرکت می‌کردیم از جاده دور شدیم.. اونم به خاطر این‌ که جاده به سمت چپ پیچیده بود.. اینو کی متوجه شدیم! وقتی که برادر به من گفت برو ببین جاده کجاست..! برادر نبی لو احساس کرده بود از جاده فاصله گرفتیم..منم طبق دستور اومدم و هر چی به سمت چپ میامدم جاده رو احساس نمی کردم..! تا این که رسیدم به جاده و توو تاریکی شب دست زدم و مطمئن شدم جاده‌ی آسفالته همینه.. معلوم شد ما منحرف شدیم ولی نمی دونستیم علت چیه.. سریع به سمت بچه ها اومدم و به برادر گفتم: جاده پیچیده ولی ما نپیچیدیم!☺️ برادر نبی‌لو بچه ها رو با زاویه کمی به سمت جاده حرکت داد. ▫️حدودا از تنگه یک کیلومتر دور نشده بودیم که یکباره تیربار گرینف دشمن رو ستون ما آتش بست💥💥 و یکی از بچه های سر ستون درجا شهید شد..😭 همه زمین گیر شدیم.. ▫️صدای برادر میآمد که منو صدا میزنه.. با هر بدبختی بود رفتم سمتش و گفتم کاری دارید؟ گفت برو ببین برادر کجاست؟ کسب تکلیف کن چکار کنیم؟ آخه برادر جزو همراه گردان و به عنوان جانشین گردان با ما داشت می‌آمد.. ▫️من با سختی و زیر تیر دشمن خودمو رساندم انتهای ستون و هر چی سراغ برادر توحیدی رو گرفتم گفتن دستش تیر خورده رفته عقب.. دوباره با بدبختی و زیر تیر دشمن خودمو رساندم سرجای اولم ولی کسی نبود..! ادامه دارد.. @ba_rofaghaye_shahidam
خاطره۲ از برادر درباره ▫️یادمه چند روز قبل از کربلای چهار، توو خسروآباد یا کارون اومده بود کنار یک دیوار خرابه نشسته بود (پیک دسته بود و من مسئول دسته جهاد) چند بار او را از طرف سید احمد، بقول خودش خواستگاری کردم (صیغه‌اخوت) که گفت؛ اگه خودش بخواد باشه! منم می‌گفتم: خواستن که.. بیشتر تورو میخواد.. ولی نامردی نکن! بزار بیاد پیشم.. من لازمش دارم تا بشه پیک دسته‌ام.. (البته من تعداد نیروهام بیشتر بود ولی دلم می‌خواست حمید هم پیش من باشه) ▫️خلاصه تا منو دید پاشد و اومد نزدیک وطبق عادت خودشوپرت کرد توبغل منو سلام وحال واحوال.. انگاری که یه چند ساله همدیگرو ندیدیم.. همیشه اینجوری محبت میکرد.. راستش منهم خیلی دلم همینطوری صمیمیت طلب می‌کرد.. کمی که خوش وبش کردیم جدی شد و به من گفت ببین داش علی! با این فرمانده ها میرید جلسه.. از طرف ما بگید رمز این عملیات رو یا زهرا (سلام الله علیها) قرار بدن.. وچند قطره اشکش چکید رو صورتش..😭 بعد هم بی اختیار صورتشو گذاشت رو شونه من و حالا نبار و کی ببار ای خدا.. 😭 فقط جوابش رو چند بار اینجوری گفتم: یازهرا.. یازهرا..ااای.. وخودمم بی اختیار شدم..😭 ولی بعد بهش گفتم: حمید! داداش! میدونی که ما همچین اختیار وتصمیمی نداریم ولی چشم.. اگه جلسه ای شد ومارو فراخوان کردند واجازه دادند حتما پیامتو میرسونم.. ▫️آن شب در عالم خواب ورؤیا دیدم که توی جلسه ای هستم که حاج محمد (فرمانده ۲۷) و چند نفر از ستاد لشگر وکسایی که برام آشنا نبودند (که هویتشون بعدا معلوم شد) درجلسه بودند؛ اول آقای کمی از روی نقشه وکالک و عکس‌های هوایی توضیح داد.. بعد منطقه عملیاتی و نوع مانور لشگر را توجیه کرد و بعد قرار شد برادر (فرمانده ) هم نوع مانور ومأموریت گروهان‌ها رو مشخص کنه! بعد هم فرمانده گروهان‌ها ودسته‌ها یکی یکی میرفتند کنار دست حاج محمد وحاج رضا و بین آنها و مانور خودشونو گفتگو می‌کردن.. نوبت به فرمانده یعنی حاج ناصر شد.. باهمون حالت سربزیری و متانت وجدیت واون صدای زنگ دار و مردونش، غرررید که: گروهان بهشتی، اول، دسته جهاد سر ستونه.. خودمم با دسته جهاد حرکت میکنم! هدف اصلی، فلان مقره که دسته جهاد باید تصرف و پاکسازی کنه.. آقا منم چهارتا چشی به حاج ناصر و آقای نگاه کردم ببینم عکس العملش چیه.. از طرفی هم زیر چشی به حاج رضا .. دیدم نه! خیالش راحت، نشسته و فقط گوش میده! ▫️ذره بین تو دست حاج محمد تکون خورد و گفت ببینم.. فرمانده دسته جهاد کیه؟ بیاد جلو..! منم آمدم پشت سر حاج ناصر نشستم! آقای سؤال کرد: هدفت رو متوجه شدی کجاست..؟ سر تکون دادم گفتم: بعله! بعد از توضیح ایشان من رفتم رو نقشه کنار آقای و یه وقت صحنه عوض شد و دیدم وسط معرکه‌ی جنگ و توی همون نقطه هدف که در نقشه وکالک عملیاتی حداقل به اندازه یک دایره حدود دوتومانی قدیم بود در نقشه مقیاس یک پنجاه هزار.. خب هدف کوچکی نبود..! اصلا و خلاصه توی اوج درگیری دیدم روح من وچند تا از بچه ها داره توو آسمان پرواز میکنه وخیلی لذت بخش بود.. از بالای ابرها پیکر بی‌جان خودم و شهدا را می دیدم و دیدم دوتا جای زخم گلوله روی سینه من جا خوش کرده وخون کمی رو لباسهام و بی حرکت و لبخندو آرامش عجیبی بود و... که صدای اذان صبح بیدارم کرد تا ساعت هشت یانه صبح گاملا منگ بودم و مبهوت... ادامه دارد.. @ba_rofaghaye_shahidam
خاطره۳ از برادر درباره ▫️به کسی چیزی نگفتم..که پیک آمد وگفت جلسه.. و وقتی وارد جلسه شدم همان صحنه ها بی هیچ کم و کاست تکرار شد.. و فقط یکی از افراد حاضر در جلسه که بعدا فهمیدم فرمانده تیپ الغدیر بوده (اگر اشتباه نکنم) و به همراه فرمانده گروهان و دسته ای که در منطقه باید الحاق برقرار میکردیم باهم آشنا شدیم و اسم همدیگر را وبعضی قول وقرارهای دیگر را.. ▫️یه دفعه.. فرمانده تیپ الغدیر دو تا بازو مرا گرفت و گفت سر عدنان خیراله را از تومیخواهیم.. اون مقر که هدف شماست احتمالا مقر فرماندهی عدنان خیراله است، میشناسی که..؟ به شوخی گفتم: والا ایشون افتخار آشنایی بنده رو ندارند..😄 ولی ایشالا آشنا خواهند شد و آمدم از جلسه بیرون.. دیشب چی بود، الان چی و فردا چی میشه..! کلن لالمونی گرفتم.. ▫️خلاصه شب عملیات رفتیم خرمشهر و رفتیم وارد یک کانال و من اون شب چند بار باحمید وداع کردم یه بارم گفتم احتمالا دیگه امشب شب سرنوشت ایشالا و کمی باهم کوچولو اشک ریختیم..😭 زود اومدم توو دسته خودم وحاج ناصر جلو ستون ما.. منم ابتدای دسته.. و بیسیم چی و پیک رضا جهانبخش و بعد تیم و حسین ایروانی و بعد حسین برزگر و حسن جهانبخش و... یه جا گفتن بنشینید که طولانی شد و آتش تهیه و صدای غرش توپخانه و انفجاراتی که لحظه به لحظه بیشتر می‌شد.. ▫️و نهایتا بعد ازحداقل نیم ساعت یا بیشتر معطلی عقب گرد دادند و ما که سر ستون بودیم شدیم ته ستون..؛ از کانال به سرعت اومدیم بیرون وبعد آمدیم سوار کامیونها که می‌گفتند باید سریع منطقه رو تخلیه کنید؛ چون امکان حمله شیمیایی هست وچه وچه... در همین اوضاع واحوال دیدم یه چشم اشک و یه چشم خون و لبها آویزون.. و دوباره سرش رو گذاشت رو شونم گفت: چرا نشد..! و گفت: آره وسط اون آتیشا یکی (که بعد معلوم شد خودش بوده) یه خانمی رو دیده که بالای کانال، بالاسر بچه ها هی اینطرف و اونطرف میرفته.. بهشون گفتن خانم! اینجا چرا اومدید..! چطوری اومدید..! مگه نمی بینید جنگه..! دشمن داره خمپاره میزنه..! یه وقت طوریتون میشه.. بیایید زود از اینجا برید..؛ اون خانم هم گفت: کجا برم..! من مادر این رزمنده هام..! اینا خودشون منو صدا زدن..! اینا جز من اینجا مادر ندارن..! 😭😭 ▫️حمید می‌گفت و ناله میزد..😩😭 و این مکاشفه و رویای صادقه، او را بیش ازپیش واله وسرمست کرد... تا اینکه بعدها باز هم بارمز یازهرا آسمانی شد.. و خدا میداند چقدر پرپر زد.. 😭 یازهرا.. 😭 ▫️شادی همه عاشقان مخلص حضرت زهرا سلام الله علیها که به عشق انتقام سیلی و در راه رسیدن به کربلای حسینی راه پروازکردن رابه ما آموختند صلوات. تمام @ba_rofaghaye_shahidam
خاطره از برادر همرزمم، یادگار دفاع مقدس، جانباز و مدافع حرم.. برادر درباره برگ‌دوم؛ ▫️..تا این که رسیدم به جاده و توو تاریکی شب دست زدم و مطمئن شدم جاده‌ی آسفالته همینه.. معلوم شد ما منحرف شدیم ولی نمی دونستیم علت چیه.. سریع به سمت بچه ها اومدم و به برادر گفتم: جاده پیچیده ولی ما نپیچیدیم!☺️ برادر نبی‌لو بچه ها رو با زاویه کمی به سمت جاده حرکت داد. ▫️حدودا از تنگه یک کیلومتر دور نشده بودیم که یکباره تیربار گرینف دشمن رو ستون ما آتش بست💥💥 و یکی از بچه های سر ستون درجا شهید شد..😭 همه زمین گیر شدیم.. ▫️صدای برادر میآمد که منو صدا میزنه.. با هر بدبختی بود رفتم سمتش و گفتم کاری دارید؟ گفت برو ببین برادر کجاست؟ کسب تکلیف کن چکار کنیم؟ آخه برادر جزو همراه گردان و به عنوان جانشین گردان با ما داشت می‌آمد.. ▫️من با سختی و زیر تیر دشمن خودمو رساندم انتهای ستون و هر چی سراغ برادر توحیدی رو گرفتم گفتن دستش تیر خورده رفته عقب.. دوباره با بدبختی و زیر تیر دشمن خودمو رساندم سرجای اولم ولی کسی نبود..! ▫️یکی از بچه ها که زمین گیر شده بود گفت: برادر رفت اونور خاکریز.. خاکریز تا ما کمتر از ۱۰ متر فاصله داشت؛ ولی انگار چند کیلومتره.. آخه عراقیه نشسته بود با تیربار همین جور ستون ما رو زیر آتیش داشت..💥💥 انگار نوارش تمومی نداره..😩 ▫️با هر سختی بود خودمو رساندم لبه خاکریز.. برادر شدیدا از ناحیه پا و شکم ترکش خورده بود.. و کنار یک پی ام پی تکیه داده بود. ▫️جایی که برادر افتاده بود، جلوش یک چاله در ابعاد ۳×۳ و تعدادی از بچه ها مثل برادر و و شهید_مسعود_ملا و که شدید مجروح بود, دو سه نفر دیگه بودن. ▫️سمت چپ چاله، پی ام پی و سمت راست چاله، یک تانک، و ما هم وسط اینا..🔥 حالا دشمن ازسمت پی ام پی خودشو رسونده بود بهش و ماهم کنارش.. فاصله ایی حدود ۳ یا ۴ متر. ▫️برادر که یک نارنجکی رو ضامنش رو کشیده بود ودستش بود به من داد و بهم گفت اینو یکاریش بکن.. منم به دادم، یدالله هم نارنجک رو گرفت و از جلوی پی ام پی رفت که بندازه سمت عراقی ها.. اوناهم دیدنش و بستنش به رگبار و هر دوپاش تیر خورد.. ولی الحمدالله نارنجک رو انداخت اون ور... ادامه دارد.. @ba_rofaghaye_shahidam