eitaa logo
با رفقای شهیدم🌷
503 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
902 ویدیو
13 فایل
﷽ 🌷ازدفاع‌مقدس‌تادفاع‌ازحرم🌷 🍃وَمُرافَقةالشّهداءِمِن‌خُلَصائک🍃 عکس‌،فیلم‌وخاطره شیخ‌علےعزلتےمقدم #جامانده از شاگردان آیت‌الله‌حق‌شناس‌ره حاج‌شیخ‌احمدمجتهدی‌ره امام‌خامنه‌ای امروزفضیلت‌زنده‌نگه‌داشتن‌یادشهداءکمترازخود شهادت نیست. اصلی👈 @hazin14
مشاهده در ایتا
دانلود
11.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بشنوید از من ▫️بهار سال ۹۶ بود که با ۲۷ تهران و با جمع پیشکسوت‌های دفاع مقدس جهت اعزام مستشاری به سوریه اعزام شدیم.. ▫️اینجا دمشق، در ساختمان معروف به شیشه ای (نمای تمام شیشه) کنار فرودگاه اقامت کردیم تا به حلب اعزام بشیم.. ▫️بعد از یک شب اقامت، دیدم دو رفیق عزیز و همرزمم برادران و اومدن دیدن ما و تصمیم داشتن که من رو با خودشون به منطقه استقرار خودشون ببرند.. ▫️برادر دوربین رو داد به که از جمع ما عکس بگیره که نمیدونم چرا تبدیل شد به فیلم..😏 نگو قراره طنازی های جمع و علیرضا یادگار بمونه..صلوات @ba_rofaghaye_shahidam
بشنوید از من درباره مدافع دلیر حرم و پبشکسوت دفاع مقدس ▫️برادر همرزم دفاع مقدس و دفاع از حرم من برادر میگه هر وقت دوربین دستم بود شکارش میکردم چون می دونستم رفتنیه..😭 روز عملیات بوکمال در سکریه، وقتی باهاش روبوسی کردم زیر گوشش رو بوسیدم و بهش گفتم حاجی رفتی ما رو یادت نره..😭 بدون درنگ گفت نه..😭 خیلی دوست داشتنی بود و برادرهای پاڪستانی خیلی دوستش داشتن.. اصلا بهش ایمان داشتن.. ▫️در یکی از عکسها زمین این عکس رو می بینید که چقدر عجیبه..اصلا روی این زمین نمیشه راه رفت..! ولی بچه ها تا بالای ارتفاع با ماشین رفتن.. اونم ماشین محمول ۲۳ 😳 ماشین روی اینجا راه نمیرفت.. ولی خدا خودش شاهد ایثار بچه ها بود..😭 ▫️ایشان از جانبازهای دوران دفاع مقدس بود که ی پاشو جلوتر فرستاده بود..تا این که با رشادت تمام در جبهه مقاومت حضور پیدا کرد و در عملیات آزادسازی بوڪمال در تاریخ ۹۶/۸/۲۹ کلن از جاماندگی درآمد و با اصابت گلوله تڪ تیرانداز از ناحیه سینه و پهلو..😭 به شهادت رسید.. ▫️فیلم پنج دقیقه قبل از شهادت این جانباز شهید رو هم براتون بارگذاری کردم.. فیلمبردارش خودشه..محل شهادتشم.. سر همون کوچه است..😭 ▫️آخرین عکس‌ها و فیلمهایی که از این شهید والامقام گرفته شده رو در تاریخ ۹۸/۳/۱۱ در همین کانال برای اولین بار در فضای مجازی منتشر کردم و الآن دوباره دارم آن را به تاریخ ۹۹/۳/۱۷ در فضای مجازی قرار میدم..صلوات @ba_rofaghaye_shahidam
با رفقای شهیدم🌷
یادگار دفاع مقدس و شیر مرد مدافع حرم #شهید_اسدالله_ابراهیمی @ba_rofaghaye_shahidam
خاطره ازبرادرهمرزمم جانباز وپیشکسوت دفاع مقدس ومدافع حرم برادر درباره مدافع دلیرحرم وپیشکسوت دفاع مقدس ▫️اوخر سال ۹۴ بعدازاینکه ارتفاع تل دادین روتحویل نیروهای جدیددادیم اومدیم مقری که تو مدرسه مشرفه المریج بود.. ▫️یک اتاقی داشتیم که جمعی از بچه هاتوش استراحت میکردیم..من کنار دیوارمیخوابیدم و کنارمن.. خیلی به هم وابسته بودیم.. جوری که حتی وقتی دراعزام بعدی اومدم سوریه، به استقبالم آمدومنو بردهمون اتاق وهمون جای قبلی..میگفت به کسی اجازه ندادم تا کنارم باشه..اینجاروبرای توحفظش کردم.. ▫️یادش بخیرساعت نداشت..و برای بیدارشدن نماز شب هرشب یادآوری میکردبیدارش کنم..ولی خودش زودتر بیدارمیشدوزودترمیرفت سرویس های بهداشتی رونظافت میکرد.. ▫️ توو این اعزام که اومدم سوریه من شدیدامریض شده بودم..یادمه دم‌دمای‌عیدنوروزبود.. خودموحسابی زیرپتوپیچیده بودم که احساس کردم کسی کنارسرم چیزی گذاشت ورفت..توجه نکردم..تااینکه چندلحظه بعدصدای هق‌هق رو از زیر پتو می‌شنیدم..بلند شدم دیدم یه کاغذ دستشه وداره میخونه وگریه میکنه..😭 نگاهم‌روبدجوری به خودش جلب کرده بود..بهش گفت چی شده!گفت حاجی بلندشو ببین بچه های ی مدرسه ای از تهران برامون سوغاتی فرستادن.. من متوجه کیسه نایلونی که کنارسرم گذاشته بودشدم وبازش کردم..داخلش کمی پسته وبادام وفندق وکشمش بای خیاروسیب بود..شروع کردم به خوردن.. شایداین بهترین آجیلی بود که تاحالا خورده بودم..نامه‌ی تووشو بازکردم خوندم.. دختربچه های مدرسه‌ای واقع در شهرک.. بودن که برامون ارسال کرده بودن..تمام بچه هاداشتن نامه هارو میخوندن..همون موقع سریع، دست به دوربین شدم این مستندی که براتون میفرستم به ذهنم رسید.. ▫️دوربینم گوپرویی بود.. روشنش کردم و شروع کردم به فیلم برداری از بچه ها.. این کار،راضیم نکرد..همه رودعوت کردم تاهرکی هرکجامشغول است نامه روباز کنه وبخونه تامن فیلم داستانم روبگیرم و.. ▫️خلاصه بعد ازاین که فیلم هاروآوردم تهران، با یک مستندساز مشورت کردم وقرار شدمدرسه بچه ها روپیدا کنیم وداستانوازاونجا شروع کنیم.. ▫️رفتیم وپیدا کردیم وفیلم برداری به انجام رسید و۳باربه شبکه های مختلف ارسال شدوهربارگفتن اینجاشو بزن اونجاشو بزن.. ماه عسل کاراین مستند این شدکه می‌بینید.. ▫️البته مستندزمانش بیشتره وتصویرهای دیگری هم درش هست..این مستند درجشنواره عمارسال ۹۵به اکران درآمدوجزءکاندیداهای برتر جشنواره قرارگرفت.. @ba_rofaghaye_shahidam
طلبه دلیر مدافع حرم متولد استان پنجاب شھر بھکر پاڪستان ▫️یکی ازدلیر مردان اطلاعات تیپ حضرت رسول ص زینبیون..با دانش فنی دردستگاه های رادار و پرنده. ▫️یه شب رادار در اختیار ایشون که در یکی از ساتر های محور t2 فعال بود ازکار افتاد ومجبور شدم محل خودم رو ترک کنم و به این ساتر بیام.. چون اینجا برای ماازاهمیت بیشتری برخوردار بود .وقتی به ساتروارد شدم حدود ساعت 2 صبح بود .قرار گذاشتم که به نوبت از محیط با دوربین دید درشب نگهبانی بدیم .ایشون اصلا قبول نکرد و گفت شما به هیچ وجه نمیخاد بیدار باشید! من و دوستان با هم پست رو انجام میدیم.. شما جای من بخواب! ▫️متاسفانه این ساتر تو گودی بود و بیسیم هم با ترفندی خاص و در محل خاص با مشکل، ارتباط برقرار میکرد.. باید حتما وسط چادر و بالاترین محل، بیسیم رو نگه میداشتی تا ارتباط نصفه و نیمه برقرار بشه.. من که از خیر ارتباط گذشتم و فقط گوش بزنگ یه خبر بودم.. البته خدا خدا میکردم تا صبح اتفاق خاصی نیفته.. ▫️یه ۲ ساعتی توو چادرخودمو سرگرم کردم تا الان صبح که نماز روخوندم ودیگه چیزی نفهمیدم.. ▫️البته خیلی تاکید کردم که ماهمیشه تواین ساعت ضربه خوردیم.. دوستانی که خواب بودن برای پست حتماگوش بزنگ باشن و .. ▫️یادم رفت بگم سر شب دشمن از بیابان های منطقه معظلیه به عمق ما نفوذ کرده بود و با ۲۳ راه مواصلاتی رو بسته بود .که به همت شهید حاج حمید ضیایی و دوستان زینبی با چند تا محمول ۲۳ جوابشان رو دادیم و راه باز شد.. ▫️برای همین خبر رسیده بود که از این محور که هست نفوذ خواهد شد...برای همینم من خودم رو به این ساتر رساندم تا صبح که تکلیف روشن بشه.. ▫️صبح شد.. من مجبور به ترک اونجا شدم.. ▫️نزدیک های ظهر خبردادن عقیل بایک نفر دیگه بنام جمشید از بچه های زینبیون با موتور رفتن تو عمق دشمن و برنگشتن..😳 ▫️من دوباره باطی مسافت زیاداومدم اونجا وتا مغرب نگران اونا بودم.. اصلا بی سیم جواب نمیداد..😔 فقط مجبور بودم ذکر بگم تا خبری بشه.. ▫️نزدک های مغرب یه ردخاک ازدورنمایان شد.. دوربین کشیدم دیدم یه موتور داره میاد.. فکرشو میکردم که عقیل باشه.. ولی برای احتیاط دستور دادم محمول 23 سمتش آماده شلیک بشه.. که خوشبختانه با نزدیک شدن موتور صورت نورانی عقیل وجمشید که با خاک پوشیده شده بود نمایان شد.. ▫️بعد ازکمی استراحت ازشون سوال وجواب کردم.. گزارش تصویری دادن و من فقط سکوت کردم وعین گزارش روسریع به فرماندهی رسوندم.. ▫️شجاعت ودلیری این مبارز ومجاهدزبانزدنیروهای زینبیون بود.. خاطره از برادر همرزم و جانبازم @ba_rofaghaye_shahidam
دلاور مررد مدافع حرم با نام جهادی ڪربلا شهیدپاڪستانی زینبیون ▫️خیلی شجاع و دلاور بود.. کار که گره میخورد کافی بود صداش توو بیسیم می‌پیچید.. بچه‌های زینبیون همه جوون میگرفتن.. ▫️تو سوریه ۷ بار مجروح شده بود، حتی شبی که با فرمانده، رفت شناسایی، هنوز زخمهاش خوب التیام پیدا نکرده بود.. ▫️ درباره دلاوری‌ها و شجاعت این شیر مدافع حرم، توو جمع رزمنده‌های زینبیون گفته بود که؛ "ڪربلا فرزند منه.." 🌷آری شیران، شیران را میشناسن.. 🌷خیلی عاشق شهادت بود.. نقل قول از برادر همرزم و جانبازم عکس شهادت در شبکه اجتماعی تکفیری ها منتشر شده است که برای اولین بار از فضای مجازی ما و پیجم به تاریخ ۱۳۹۹/۴/۱۴ شمسی منتشر شد @ba_rofaghaye_shahidam
مدافع غیور حرم اهل مشهد بود و ۳ فرزند داشت، ۲تا دختر یکی پسر؛ کل دارایش یک دستگاه خودرو بود، فروخت تاباهزینه شخصی بره سوریه رفت لبنان وبعد دمشق یه ۲۰ روزی تو زینبیه بود تا ی جایی جذب بشه که نشد.! پولش تموم شد و خوردبه ابو زهرا که اونم مشهدی بود.. وقتی ابوزهرا دیدحسین برا شهادت اومده وقرار نداره و.. فرستادش تهران تامن یه کاریش کنم.. وقتی اومد تهران بردمش همون جایی که برنامه دورهمی مصطفی صدر زاده رو گرفتیم.. براش توضیح دادم مصطفی کی بود و چی بود یه عکس یادگاری گرفتیم... و ی چرخی تو تهران خوردیم و شب فرستادمش بره مشهد.. ولی نمیرفت! میگفت اگه برم خانمم راهم نمیده برم خونه..! بیا وساطت کن منو راه بده..! منم گفتم نه! نمیشناسم شون و اینکار رو نمیکنم! رفت وخانمش راهش نداد...چون اونو برای دفاع ازحرم فرستاده بود که بره و چون چندباربرگشت خورده بود ایندفه گفته بود اگه بازم برگشت بخوری خونه راهت نمیدم.. خلاصه جایی نداشت بره.. رفت حرم امام رضا علیه السلام و ی ۴ شبی اونجا بود.. زنگ زد ودرخواست کرد که وساطت کنم تا برگرده خونه...منم قبول کردم و با خانومش صحبت کردم و رفت خونه.. تا شهادت ابو علی... (مرتضی عطایی) رفتم مشهد برای تدفین ابوعلی بهش گفتم دارم میام پیشت.. رسیدم مشهد زنگ زدم گفتم کجایی.. گفت سر مزار مصطفی.. شاکی شدم و. فردا تو تلگرام جواب داد که نفرینم کردی کارم درست نشد دارم میام مشهد... اومد و چند روز بعد رفت و دیگه نیومد. خیلی امام زمانی بود.. هر حرفی میزدمحال بود کلمه ای راجع به امام زمان نگه.. راوی؛ برادرهمرزم وجانبازم
خاطره از برادر همرزمم، یادگار دفاع مقدس، جانباز و مدافع حرم.. برادر درباره برگ‌اول؛ ▫️درگرمای حدود ۴۷ درجه تیر ۶۷.. یک اتفاق عجیب رخ داد.. ▫️عراق ازشلمچه داشت خط دفاعی رو می شکست و نیروهای ایرانی رابه عقب میراند؛ داشت حکایت سقوط خرمشهر کلید میخورد.. ▫️دستوررسید یک گروه ازبچه های برای برپایی اردوگاه به شلمچه برن..این که کی بره سرش دعوایی بود.. نهایت از ۱۰ تا ۱۵ نفراعزام شدن. ▫️فردای اون روز توو ساختمان گردان دردوکوهه، سرگرم کارهای خودمون بودیم که پیک گردان آمد ومسئول گروهان روخواست.. یعنی برادر . ▫️برادر مسئول گروهان ما بود ورفته بود جنوب (جزو اون ۱۰-۱۵ نفر بود)، به جای ایشان برادر جانشین گروهان بود. برادرنبی‌لو رفت وبعد کمتر از یک ربع آمد و به من که پیک گروهان بودم گفت: برو هرکی از بچه ها در محوطه هست روپیداکن بیار تجهیزات بگیرن بریم کرخه..دشمن خط رو شکسته و به پل کرخه رسیده..! من کمی مکث کردم و گفتم پل کرخه..! 😳برادر نبی لو گفت: اطلاعات دقیق، در دست نیست فقط بجنب تا دیر نشده! ▫️بماند که چطور تجهیز شدیم و چه اتفاقاتی قبلش افتاد.. وخلاصه شب رسیدیم زیر پل تلمبه خانه نفت، که توو اون منطقه بود.. زیرپل برادر فرمانده کمی برامون صحبت کردکه.. عراق به اتفاق منافقین اومدن تنگه رو احتمالا گرفتن! ▫️قرار بود از سمت راست جاده و از سمت چپ جاده تا تنگه بیاد جلو...به تنگه رسیدیم.. ▫️قرار شد گروهان باهنر از تنگه به سمت دشت حرکت کنه؛ و روی ارتفاعات موضع بگیره.. مابه دو دسته تقسیم شدیم.. ▫️دسته کربلا و یک تیم از دسته بقیع از سمت راست جاده.. و دسته نجف و یک تیم از دسته بقیع ازسمت چپ جاده.. که به موازات جاده پیش بریم.. ▫️متاسفانه به خاطر بی‌اطلاع بودن از وضعیت زمین ودشمن خیلی طول نکشید که درگیری رخ داد.. ما که از سمت راست حرکت می‌کردیم ازجاده دورشدیم.. اونم به خاطر این‌ که جاده به سمت چپ پیچیده بود.. اینوکی متوجه شدیم! وقتی که برادر به من گفت برو ببین جاده کجاست..! برادر نبی لو احساس کرده بود ازجاده فاصله گرفتیم..منم طبق دستور اومدم و هر چی به سمت چپ میامدم جاده رو احساس نمی کردم..! ادامه دارد.. @ba_rofaghaye_shahidam
خاطره از برادر همرزمم، یادگار دفاع مقدس، جانباز و مدافع حرم.. برادر درباره برگ‌دوم؛ ▫️..تا این که رسیدم به جاده و توو تاریکی شب دست زدم و مطمئن شدم جاده‌ی آسفالته همینه.. معلوم شد ما منحرف شدیم ولی نمی دونستیم علت چیه.. سریع به سمت بچه ها اومدم و به برادر گفتم: جاده پیچیده ولی ما نپیچیدیم!☺️ برادر نبی‌لو بچه ها رو با زاویه کمی به سمت جاده حرکت داد. ▫️حدودا از تنگه یک کیلومتر دور نشده بودیم که یکباره تیربار گرینف دشمن رو ستون ما آتش بست💥💥 و یکی از بچه های سر ستون درجا شهید شد..😭 همه زمین گیر شدیم.. ▫️صدای برادر میآمد که منو صدا میزنه.. با هر بدبختی بود رفتم سمتش و گفتم کاری دارید؟ گفت برو ببین برادر کجاست؟ کسب تکلیف کن چکار کنیم؟ آخه برادر جزو همراه گردان و به عنوان جانشین گردان با ما داشت می‌آمد.. ▫️من با سختی و زیر تیر دشمن خودمو رساندم انتهای ستون و هر چی سراغ برادر توحیدی رو گرفتم گفتن دستش تیر خورده رفته عقب.. دوباره با بدبختی و زیر تیر دشمن خودمو رساندم سرجای اولم ولی کسی نبود..! ▫️یکی از بچه ها که زمین گیر شده بود گفت: برادر رفت اونور خاکریز.. خاکریز تا ما کمتر از ۱۰ متر فاصله داشت؛ ولی انگار چند کیلومتره.. آخه عراقیه نشسته بود با تیربار همین جور ستون ما رو زیر آتیش داشت..💥💥 انگار نوارش تمومی نداره..😩 ▫️با هر سختی بود خودمو رساندم لبه خاکریز.. برادر شدیدا از ناحیه پا و شکم ترکش خورده بود.. و کنار یک پی ام پی تکیه داده بود. ▫️جایی که برادر افتاده بود، جلوش یک چاله در ابعاد ۳×۳ و تعدادی از بچه ها مثل برادر و و شهید_مسعود_ملا و که شدید مجروح بود, دو سه نفر دیگه بودن. ▫️سمت چپ چاله، پی ام پی و سمت راست چاله، یک تانک، و ما هم وسط اینا..🔥 حالا دشمن ازسمت پی ام پی خودشو رسونده بود بهش و ماهم کنارش.. فاصله ایی حدود ۳ یا ۴ متر. ▫️برادر که یک نارنجکی رو ضامنش رو کشیده بود ودستش بود به من داد و بهم گفت اینو یکاریش بکن.. منم به دادم، یدالله هم نارنجک رو گرفت و از جلوی پی ام پی رفت که بندازه سمت عراقی ها.. اوناهم دیدنش و بستنش به رگبار و هر دوپاش تیر خورد.. ولی الحمدالله نارنجک رو انداخت اون ور... ادامه دارد.. @ba_rofaghaye_shahidam
🌷رفیق همرزم و شهیدم در ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خاطره از برادر همرزمم، یادگار دفاع مقدس، جانباز و مدافع حرم.. برادر درباره برگ‌سوم؛ ▫️..زیاد طول نکشید که ی عراقی اومد رو سر چاله‌ی ما و هی نگاه می‌کرد ببینه اینجا کسی هست یا نه.. ولی انگار خدا کورش کرده بود.. بدون این‌که کاری بکنه رفت. ▫️بعدش مسعود و بعدم کلانتری از چاله بیرون زدن و دیگه دیده نشدند.. چطور به عقب آمدیم و چه اتفاقاتی افتاد بماند. ▫️حدود ۴ ماه بعد.. پیکر تعدادی شهید گمنام رو از مرز شلمچه تبادل کردن. به من اطلاع دادن بریم معراج، شاید خبری از شهدای ما باشه.. ▫️درب تابوتی رو باز کردیم، پیکری رو دیدم که سر در بدن نداشت..😭 ولی پیکر، به‌ نظر خیلی از موقع شهادتش نگذشته بود. درب جیبش رو باز کردم و کلمه "یا زینب س" یا " رقیه س " که خودم برایش نوشته بودم نمایان شد.. پاشنه پای مسعود فرم خاصی داشت؛ به قول قدیمی ها پاشنه شتری بود.. شلوار شیش جیب و شلوار گرم کن مسعود دیگه شکی نگذاشت که تایید اون رو بدم. ▫️علی آقا، اخوی آمد و وقتی پاشنه پای مسعود رو دید او هم تایید داد که شهید کسی نیست جز برادرش مسعود.. ▫️این که چرا سر در بدن نداشت کسی چیزی نمی داند.. پایان @ba_rofaghaye_shahidam
شهیدروزعرفه سال ۱۳۹۵ فرمانده فاطمیون مدافع دلاور حرم بانام جهادی ــــــــــــــــــــــــــــــــ خاطره از رفیق همرزم شهید؛ و رفیق دوران دفاع مقدسم برادر سالروز شهادت مرتضی عطایی (ابوعلی) است قرار بود خانواده آقا مرتضی برن دمشق . چند روزی در شهریار منزل بودن تا هماهنگی صورت بگیره و با پرواز برن دمشق. ارتباط مصطفی و مرتضی یک ارتباط خاص و عاشقانه بود.. خانواده هاشون هم همینطور.. روز عرفه رفته بودم مرقد شاه عبدالعظیم حسنی تا در دعای عرفه شرکت کنم ‌ نیم ساعتی نگذشته بود که برادر مهدی قاسمی دانااز منطقه زنگ زد و گفت برو منزل آقا مصطفی و هر طور شده نگذار خانواده ابوعلی بیان دمشق 😭 گفتم چرا گفت ابوعلی مثبت داداش حسن شده (یعنی مرتضی شهید شده و رفته پیش ) من یک لحظه آسمان و زمین دور سرم چرخید و نمی‌دونستم چی بگم ‌ بغضم ترکید و آه و نالم به هوا رفت.. یک ربع تو همین وضعیت بودم مردم فکرمیکردن من بخاطر دعاست که دارم ضجه میزنم ولی نمیدونستن بخاطر شهادت بهترین عزیزم که مثل برادرم بود به این روز افتادم.. از صحن حیاط زدم بیرون.. نمی‌دونستم چکار باید بکنم.. هنگ هنگ بودم.. ناگاه دست بردم به گوشی همراه و شماره خانم آقا مصطفی رو گرفتم.. بدون اینکه فکرم کار کنه به ایشون گفتم خانم آقا مرتضی کجاست ؟! خانم آقا مصطفی گفت رفتن مرقد شاه عبدالعظیم برای دعای عرفه..چطور مگه! گفتم اومدن نزارید برن فرودگاه.. ایشون گفتن چرا؟! مگه پرواز کنسل شده !گفتم نه..آقا مرتضی الان در جوار آقا مصطفی هستن... روز عرفه پنج نفر از نیروهای فاطمیون و آقا مهدی میرن تا ی سنگر داعش که خیلی مزاحم بود رو خاموش کنن که تو تله اونا گیر میکنن و صدای بیسیم درخواست کمک شون به گوش آقا مرتضی میرسه... آقا مرتضی هم بدون توجه به اینکه خانواده قراره بیان دمشق با چند نفر راهی میشن تا محاصره رو بشکنن تا نیروها از محاصره بیرون بیان.. به نقطه یی میرسن که درگیری روی میده و آقا مرتضی از یک نقطه ۲شلیک آرپی جی شلیک میکنن.. سومی رو که میخواد بزنه تک تیر انداز دشمن ایشون رو هدف میگیره و از ناحیه گردن مورد اثابت تیر قناص قرار میگیره و به شهادت میرسه.. بوسه جانباز عزیز برادر که شدیدا از ناحیه کتف و شکم مجروح بود بر گونه در آلبوم عکسها.. @ba_rofaghaye_shahidam
با اسدالله ابراهیمی👆 جانباز وپیشکسوت دفاع مقدس و مدافع دلیر حرم دو خاطره از دو همرزم عزیزم درباره این شهید والامقام؛ یکی برادر علی اصغر منتظری و یکی هم برادر مراد علی کیپور برادر 👇 ▫️اوخر سال ۹۴ بعدازاینکه ارتفاع تل دادین روتحویل نیروهای جدیددادیم اومدیم مقری که تو مدرسه مشرفه المریج بود.. ▫️یک اتاقی داشتیم که جمعی از بچه هاتوش استراحت میکردیم..من کنار دیوارمیخوابیدم و کنارمن.. خیلی به هم وابسته بودیم.. جوری که حتی وقتی دراعزام بعدی اومدم سوریه، به استقبالم آمدومنو بردهمون اتاق وهمون جای قبلی..میگفت به کسی اجازه ندادم تا کنارم باشه..اینجاروبرای توحفظش کردم.. ▫️یادش بخیرساعت نداشت..و برای بیدارشدن نماز شب هرشب یادآوری میکردبیدارش کنم..ولی خودش زودتر بیدارمیشدوزودترمیرفت سرویس های بهداشتی رونظافت میکرد.. ▫️ توو این اعزام که اومدم سوریه من شدیدامریض شده بودم..یادمه دم‌دمای‌عیدنوروزبود.. خودموحسابی زیرپتوپیچیده بودم که احساس کردم کسی کنارسرم چیزی گذاشت ورفت..توجه نکردم..تااینکه چندلحظه بعدصدای هق‌هق رو از زیر پتو می‌شنیدم..بلند شدم دیدم یه کاغذ دستشه وداره میخونه وگریه میکنه..😭 نگاهم‌روبدجوری به خودش جلب کرده بود..بهش گفت چی شده!گفت حاجی بلندشو ببین بچه های ی مدرسه ای از تهران برامون سوغاتی فرستادن.. من متوجه کیسه نایلونی که کنارسرم گذاشته بودشدم وبازش کردم..داخلش کمی پسته وبادام وفندق وکشمش بای خیاروسیب بود..شروع کردم به خوردن.. شایداین بهترین آجیلی بود که تاحالا خورده بودم..نامه‌ی تووشو بازکردم خوندم.. دختربچه های مدرسه‌ای واقع در شهرک.. بودن که برامون ارسال کرده بودن..تمام بچه هاداشتن نامه هارو میخوندن..همون موقع سریع، دست به دوربین شدم این مستندی که براتون میفرستم به ذهنم رسید.. ▫️دوربینم گوپرویی بود.. روشنش کردم و شروع کردم به فیلم برداری از بچه ها.. این کار،راضیم نکرد..همه رودعوت کردم تاهرکی هرکجامشغول است نامه روباز کنه وبخونه تامن فیلم داستانم روبگیرم و.. ▫️خلاصه بعد ازاین که فیلم هاروآوردم تهران، با یک مستندساز مشورت کردم وقرار شدمدرسه بچه ها روپیدا کنیم وداستانوازاونجا شروع کنیم.. ▫️رفتیم وپیدا کردیم وفیلم برداری به انجام رسید و۳باربه شبکه های مختلف ارسال شدوهربارگفتن اینجاشو بزن اونجاشو بزن.. ماه عسل کاراین مستند این شدکه می‌بینید.. ▫️البته مستندزمانش بیشتره وتصویرهای دیگری هم درش هست..این مستند درجشنواره عمارسال ۹۵به اکران درآمدوجزءکاندیداهای برتر جشنواره قرارگرفت.. برادر 👇 ▫️قبل از شهادتش خواب یکی از فرمانده‌های زمان جنگش که شهید شده رو می‌بینه.. ▫️می‌بینه که توو یه باغ کوچیک و توو یه ویلایی داره زندگی می‌کنه.. ازش می‌پرسه که اینجا چیکار می‌کنی! اونم میگه ما توو این باغ و ویلا زندگی می‌کنیم..! ▫️فرماندش توو عالم رؤیا به اسدالله میگه..توو چیکار داری میکنی..! کجا داری میری..! اسدالله میگه: چطور مگه..؟ فرماندشون میگه: تو داری خیلی بالاتر از ما میری! فکر کنم چیزی نمونده به خود خدابرسی..! داری حسابی اوج می‌گیری..! ▫️این خواب رو اسدالله قبل از اعزامش دیده بود و برای ما تعریف میکرد..😭 ▫️همیشه می‌گفت توو اون جنگ عقب موندیم و سی سال طول کشید تا فرصتی به دست بیاریم.. این دفعه هم اگه تموم بشه و ما نرفته باشیم خدا میدونه که کی دوباره قسمتمون بشه.. دیگه نمیخوام جابمونم..😭 نثار روح مطهر این شهید والامقام یک حمد و سه توحید احسان بفرمایید. صلوات
با حسین محرابی👆 مدافع غیور حرم اهل مشهد بود و ۳ فرزند داشت، ۲تا دختر یکی پسر؛ کل دارایش یک دستگاه خودرو بود، فروخت تاباهزینه شخصی بره سوریه رفت لبنان وبعد دمشق برادرهمرزم وجانبازم میگه..👇 یه ۲۰ روزی تو زینبیه بود تا ی جایی جذب بشه که نشد.! پولش تموم شد و خوردبه ابو زهرا که اونم مشهدی بود.. وقتی ابوزهرا دیدحسین برا شهادت اومده وقرار نداره و.. فرستادش تهران تامن یه کاریش کنم.. وقتی اومد تهران بردمش همون جایی که برنامه دورهمی مصطفی صدر زاده رو گرفتیم.. براش توضیح دادم مصطفی کی بود و چی بود یه عکس یادگاری گرفتیم... و ی چرخی تو تهران خوردیم و شب فرستادمش بره مشهد.. ولی نمیرفت! میگفت اگه برم خانمم راهم نمیده برم خونه..! بیا وساطت کن منو راه بده..! منم گفتم نه! نمیشناسم شون و اینکار رو نمیکنم! رفت وخانمش راهش نداد...چون اونو برای دفاع ازحرم فرستاده بود که بره و چون چندباربرگشت خورده بود ایندفه گفته بود اگه بازم برگشت بخوری خونه راهت نمیدم.. خلاصه جایی نداشت بره.. رفت حرم امام رضا علیه السلام و ی ۴ شبی اونجا بود.. زنگ زد ودرخواست کرد که وساطت کنم تا برگرده خونه...منم قبول کردم و با خانومش صحبت کردم و رفت خونه.. تا شهادت ابو علی... (مرتضی عطایی) رفتم مشهد برای تدفین ابوعلی بهش گفتم دارم میام پیشت.. رسیدم مشهد زنگ زدم گفتم کجایی.. گفت سر مزار مصطفی.. شاکی شدم و. فردا تو تلگرام جواب داد که نفرینم کردی کارم درست نشد دارم میام مشهد... اومد و چند روز بعد رفت و دیگه نیومد. خیلی امام زمانی بود.. هر حرفی میزد محال بود کلمه ای راجع به امام زمان نگه.. نثار روح پاکش یک حمد سه توحید احسان بفرمایید. صلوات @ba_rofaghaye_shahidam