🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۹۰
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
علی هاشمی به همراه تعداد از فرمانده لشکرها در حالی که بچهها در اسکله شهید بقایی داشتند سوار بلمها میشدند آمده بود.
با عدهای چاق سلامتی میکرد و با بعضیها شوخی میکرد و برای عدهای دعا میکرد.
برای بار آخر با مهدی باکری حرفهایی زد و او هم حمید را صدا زد و با او با هم به حرفهای علی هاشمی گوش میدادند.
حمید مدام باسرش حرفها و دستورهای علی هاشمی را تأیید میکرد و کلاه سبز زمستانی اش را جلوی سرش میکشید. آخر علی هاشمی گفت راه بلد شما در این ماموریت برادرمان محسن نوذریان از بچههای اطلاعات نصرت است. او کارش را خوب بلد است.
علی هاشمی بعد از صحبت هایش با مهدی و حمید، محسن نوذریان را صدا زد و بعد از احوالپرسی و روحیه دادن گفت: حواست را به این بچهها بده. همه را بعد از خدا به تو سپردم. تو این محور را خوب میشناسی. مسیر را با دقت حرکت کنید و سعی شود در دام کمینهای عراقیها گرفتار نشوید.
محسن هم چون حال و هوای علی را میدانست، گفت: روی چشم گرچه زبان آذری بلد نیستم ولی سعی میکنم به بهترین وجه کار را تمام کنم.
محسن یادش آمد که پنج روز قبل قرار بود عملیات فریبی انجام بشود. آن روز علی او را خواسته بود و با عجله به او گفت آقا محسن قراره بچههای قرارگاه مرتضی مرتضایی که تیپ ۵۷ حضرت ابوالفضل(ع) هستند در چزابه عملیات کنند.
آنها منطقه را اصلاً نمیشناسند. تو چون مسئول شناسایی محور چزابه بودی باید سریع بروی آن جا و آنها را کمک کنی.
- ولی حاج علی من پیش چه کسی باید بروم؟
- پیش برادری بنام عساکره
- الان اینها کجا هستند؟
- همه در روستای سعیدیه هستند.
- روی چشم الان حرکت میکنم.
علی صدا زد محسن، یادت باشد تیپ ۵۷ بچههای خرم آباد هستند و یک گردان بنام جعفر طیار از لشکر ۷ ولیعصر(عج). عساکره مسئول عملیات قرارگاه آن جاست و منتظر تو میباشد.
- مگر فرمانده قرارگاه چه کسی است؟
- سید مرتضی مرتضایی
- آها او را خوب میشناسم. همین که بچه گچساران است.
- بله خودش است. چه بهتر. پس زود حرکت کن.
- بلافاصله محسن راه افتاد و خودش را به قرارگاه رساند و پرسان پرسان عساکره را پیدا کرد. او هم با دیدن محسن گفت در خدمتم. فرمایشی داری؟
- بله. من را حاج علی فرستاده خدمت شما برسم.
- کدام حاج علی؟
- هاشمی.
- بله در خدمتم. منتظرت بودم. آقای محسن نوذریان شما هستید.
- بله آقا.
او بلافاصله لیوان چایی داغی را جلویم گذاشت وگفت: بفرما. راستی آقا محسن وضعیت این محور چطور است؟
- آقای عساکره این محور برای عملیات الان مهیا نیست.
- یعنی چه آماده نیست؟
- یعنی باید عدهای اول در این محور نفوذ کنند و بعد شناسایی کامل، یگان و نیروها وارد عملیات شوند. عملیات که به این راحتی نیست.
- تو مطمئن هستی نمیشود؟
- بله. باید در دو موج اول و دوم کار را انجام بدهید. غیر این کار جلو نمیرود.
- ولی فرصت ما خیلی کم است. باید سریع عملیات کنیم.
- خبر دارم. حاج علی همه چیز را برایم گفته ولی راهش این است که عرض کردم.
- پس امروز عصری با هم میرویم و محور را نشانت میدهم.
- شب بعد نماز مغرب و عشاء هر دو با موتور تا منطقهای را جلو رفتند و محسن، کل منطقه را نشان او داد و گفت: این تمام اطلاعات من از چزابه است. حالا هر سوالی داری بپرس.
محسن با دقت به عساکره گفت: این محور دو تا مسیر خوب دارد.
- چی هستند؟
- یکی از آنها از کنار جاده آسفالته رد میشود و یکی هم باید مقداری از سمت چپ حرکت کنیم.
- پس خیلی حساس است.
- خیلی خیلی. کمی غفلت کنیم عراقیها ما را درو میکنند.
او میگفت اصلاً چزابه از جاهای سخت و مشکل ما در دوران شناسایی مان بود.
بچهها داشتند سوار بلم میشدند و محسن هنوز ذهنش درگیر خاطرات چزابه بود.
او میدید حمید و مهدی دارند با هم در کناری حرف میزنند و کسی هم نزدیک آنها نمیشود.
محسن یادش میآمد که بعد از نشان دادن کل محور و بردن نیروهای اطلاعات قرارگاه به جلو، با عساکره خداحافظی کرد و به قرارگاه برگشت و گزارش کارش را به علی هاشمی داد.
او گرچه در آن عملیات همراه عساکره نبود ولی خبردار شد که شهیدان زیادی در آن عملیات دادهاند. او از بین آن همه شهید با شاهپور(غلامرضا) صرامی خیلی ایاق بود که برادر همسرش بود.
وقتی خبر شهادت او را شنید باورش نمیشد غلامرضا از راه نرسیده، آسمانی شده است. غلامرضا از بچههای عقیدتی سیاسی منطقه هشت بود که به قرارگاه آمده بود.
او میخندید و گاهی آرام گریه میکرد. صدای حمید باکری میآمد که میگفت همه نیروها وسایل شان را چک کنند چیزی جا نگذارند.
#پیج_سرداران_شهید_باکری👇
.
#mahdi_va_hamid_bakeri
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام_ایتا👇
@bakeri_channel
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۹۱
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
علی هاشمی وقتی شنید که محسن تمام محور را کمال و تمام برای عساکره توضیح داده به او گفت: خدا کند دو عملیات فریب دیگرمان هم موفق شوند.
- دوتا دیگر کجا هستند؟
- در چنگوله و سد دربندی خان.
- در چنگوله کی عمل میکند؟
- قرار است لشکر انصارالحسین عمل کند.
سیامک بمان که معاون عملیات قرارگاه نصرت بود وقتی دید محسن ناراحت شهادت برادر همسرش شده است گفت: آقا محسن، اینها به آرزوی شان رسیدند. ما چرا ناراحت باشیم. خوش به حال آنها و بدا به حال ما.
- بله. ما ماندیم. از راه نرسیده سریع رفت و نگاهی هم به ما نکرد.
- محسن یادت میآید که وقتی غلامرضا آمد قرارگاه به او در اولین برخورد چه گفتم؟
- آره دقیقاً یادم است. گفتی آقای صرامی برای چه آمدی اینجا؟ شما که عقیدتی سیاسی هستی. او جواب داد آمده ام تهذیب نفس کنم.
- خوب یادت مانده است.
- به هرحال غلامرضا دوست خوب من بود.
- وقتی او شهید شد احساس میکردم عدهای چقدر آماده رفتن هستند و زود پرواز میکنند.
محسن وسایلش را آماده کرده بود و در کنار یکی از بچهها در بلم دومی قرار داد و نگاهی به اطراف خودش کرد. بسیاری از بچههای قرارگاه برای بدرقه آنها آمده بودند. حال و روز معنوی عجیبی شده بود. عدهای گریه میکردند. عدهای مات و مبهوت آب را نگاه میکردند. عدهای فقط مهدی باکری را نگاه میکردند. در اسکله شهید بقایی هیچ کس آرام و قرار نداشت. غیر از اشک و وداع و حلالیت طلبی خبری نبود.
محسن خوب یادش آمدکه وقتی از قرارگاه عساکره برگشت به بچههای اطلاعات گفت فیلم مسیر پل شحیطاط را برایم بیاورید نگاه کنم. دوست دارم این پل شحیطاط را که این همه از آن حرف میزنم دقیق ببینم.
او فیلم را چندبار با دقت و وسواسی نگاه کرد. یونس شجاعی مسئول محور پل شحیطاط هم که میدانست علی هاشمی این ماموریت بر عهده محسن گذاشته، برای توجیه او آمده بود و به او اطلاعاتش را میداد.
یونس آن منطقه را مثل کف دستش خوب میشناخت. از کمینهای عراقی تا تهلها تا آبراهها تا گشتیهای عراق یا ستون پنجم تا.... اولین مسیر را بارها در شب رفته بود و آمده بود.
بعد از چند بار دیدن فیلم، محسن رو به یونس کرد و گفت: یونس تو خودت پل شحیطاط را دیدی؟
- یک جورهایی دیدم.
- یعنی چی؟ یک جورهایی یعنی چه؟ درست حرف بزن من هم بفهمم.
- یعنی اطراف پل سگهای زیادی بودند که تا ما میرفتیم نزدیک پل، پارس میکردند و عراقیها متوجه میشدند کسی وارد منطقه شده و شروع به شلیک با تیربارهای شان میکردند و ما سریع بر میگشتیم.
- پس کامل پل را ندیدی؟
- گفتم که یک جورهایی دیدم. نه کامل ندیدم. دروغ چرا.
آن روز وقتی همه نیروهای لشکر عاشورا در بلمهای شان نشستند، مهدی باکری با بادگیر سبز و کلاه زمستانی اش به کنار محسن آمد و با مهربانی گفت: آقا نوذریان میتوانی چند دقیقهای برای نیروها الان صحبت کنی؟
- من آقا مهدی؟
- بله. شما برادر خوب.
- آخر من چه بگویم؟
- از مسیر حرکت و وضعیت راه بگو. اطلاعات خوبی به آنها بده که روحیه بگیرند.
- من که ترکی بلد نیستم.
- عیبی ندارد. من که هستم. من ترجمه میکنم.
ربع ساعتی به حرکت بلمها مانده بود که مهدی این درخواست را میکند و محسن با متانت میگوید آخر با بودن شما، من چه بگویم؟ خود شما بگویید بهتر است. به هرحال فرمانده لشکر هم هستید.
- من که همراهتان نیستم. شما بگویید اثرش زیاد است.
- به هرحال من خجالت میکشم.
- نه صحبت کنی به نفع نیروهاست.
- روی چشم. هر چه شما بفرمایید.
اسکله بقایی حال و هوای معنوی گرفته بود. بوی خدا را بخوبی حس میکردی. لازم نبود کسی بگوید خدا در همین نزدیکی هاست.
محسن، مهدی را خوب میشناخت و میدانست او چه مرد شجاع و نترسی است. او و برادرش زبان زد بچههای جنگ و فرماندهان یگانها بودند.
مهدی حرف میزد و محسن نگاه چهره معصوم او میکرد و یادش آمد در زمانی که مسئول شناسایی محور طلائیه بود، یک روز علی هاشمی او را صدا زد و گفت همین فردا مهدی باکری فرمانده عاشورا را میبری و محور طلائیه را کامل نشانش میدهی. کاملاً توجیه اش کن.
- حتماً حاجی.
- خدا خیرت بدهد. حواست را به آقا مهدی بدهی.
- یعنی چه کنم آقا مهدی را؟
- یعنی او امانت من دست تو است.
- مطمئن باش مثل چشم هایم از او نگهداری میکنم. البته او خودش بهتر از من حواس اش است.
- یاعلی. برو به امید خدا. منتظرتم بر گردید.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
#پیج_سرداران_شهید_باکری👇
.
#mahdi_va_hamid_bakeri
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام_ایتا👇
@bakeri_channel
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۹۲
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
فردا عصر مهدی باکری با یک آمبولانس به قرارگاه آمد و بعد از صحبت مختصری که با علی هاشمی داشت، با محسن به سمت محور طلائیه حرکت کردند.
مهدی خودش رانندگی میکرد و محسن هم در کنارش نشسته بود و حرفی نمیزد. آرام دنده عوض میکرد و گاه گاهی زیر لب با خودش حرفهایی میزد.
هر دو آدمهای ساکت و بی سر و صدایی بودند. محسن تمام اطلاعات محور را به او داد و مهدی هر سوالی داشت از او پرسید و آخر کار گفت توجیه توجیه شدم.
محسن یادش میآمد که دوست داشت مهدی از او سوال کند، ولی مهدی خیلی کم حرف میزد وسعی میکرد با یک سوال، محسن کلی حرف بزند.
به قول محسن، مهدی اهل بصیرت بود و عمق حوادث را نگاه میکرد وتصمیم میگرفت.
محسن کلی روی این منطقه کار کرده بود و آنجا را خیلی دقیق و جزء جزء میشناخت.
طلائیه محور آب گرفتگی بود که او و بچه هایش همیشه از طلائیه قدیم روی جادهای که به نشوه منتهی میشد میرفتند ولی تمام جاده را آب گرفته بود.
او میگفت وقتی روی جاده حرکت میکردیم آب جاده را میگرفت ولی ارتفاع نداشت. گاهی شبها که آب زیاد میشد، او تعدادی قایق بادی میآورد و با آنها به عمق منطقه میرفتند و شناسایی کاملی میکردند و بر میگشتند.
او هربار که از شناسایی بر میگشت یک خاطره مهیج و خطرناکی را نقل میکرد. یک بار گفت در مسیر برگشت ماشین مان روی یک مین والمری رفت و لاستیک ماشین از بین رفت ولی الحمدالله کسی مجروح نشد و ماشین متوقف شد.
محسن میگفت: یک روز صبح که طبق معمول برای چک کردن عمق آب رفتم و ارتفاع خاکریز را با آن حساب میکردم، دیدم آب از خاکریز ما رد شده و به سرعت دارد کل منطقه و سنگرها را در بر میگیرد.
شدت آب و حجم آن، آنقدر زیاد بود که گفتم الان تمام سنگرهایمان نابود میشوند.
آن محور دست ارتش بود. هرچه صدا زدم کسی کمک کند یا بولدزری پیدا کنم نشد که نشد. مدام فریاد میزدم آب دارد وارد سنگرهایتان میشود. بیدار شوید.
برادران ارتشی هم در سنگرهایشان به خواب نازی رفته بودند و اصلاً خبر نداشتند چه اتفاقی افتاده است. ناچار سریع به طرف سنگر بچههای خودم حرکت کردم و فریاد زدم بچهها آب، آب، آب آمد و همه چیز را دارد میبرد. سریع بیاید بیرون. وضع خراب است.
بچهها که صدای فریاد مرا شنیدند با عجله از سنگر زدند بیرون. مجتبی مرعشی، منصور کیوان، ابوالقاسم جل جل، منصور منطقهای، همه هاج و واج مانده بودند که چه شده و من چرا این قدر داد وفریاد میزنم.
محسن با ناراحتی گفت نگاه کنید سریع هرچه کالک ونقشه و هر چه دارید از سنگر بیارید بیرون. الان آب تمام سنگر را پر میکند. مگر نمیبینید آب مثل چی دارد میآید؟
بلافاصله تمام وسایل شان را داخل دو لندکروز گذاشتند و سریع حرکت کردند.
محسن میگفت: ماشین در دل آب حرکت میکرد و من صدای موج آب را که صدا میداد میشنیدم. انگار سونامی آمده بود و داشت همه چیز را با خودش میبرد.
ارتشیها تا آمدند وسایل شان را جمع کنند آب روی سرشان آوار شده بود و هستی و نیستی شان را خیس کرده بود.
محسن این واقعه را داشت برای مهدی در ماشین با آب و تاب تعریف میکرد و مهدی با آرامش گوش میداد و گاهی لبش را گاز میگرفت و گاهی میگفت الله بندسی. عجب اتفاقی بوده است؟ خدا خیلی رحم کرده است.
مهدی شاید این خاطره یادش آمده بود که به محسن گفت برای این نیروها کمی صحبت کن و بگو در راه چه مسائلی وجود دارد و آنها باید چه کنند. به هرحال تو راهبلد همه در این ماموریت هستی.
باد سردی به صورت بچهها میخورد و آنها قرمز شده بودند. هرکس اسلحه اش را محکم دستش گرفته بود و مهدی را نگاه میکرد. مهدی با نگاهش با بچهها حرف میزد. گاهی خندهای میکرد و دستش را روی سر نیروها میکشید و میگفت: خسته نباشید.
محسن که میدانست دادن روحیه در این زمان چقدر برای نیروها ارزش دارد گفت: برادران عزیز من چند حرف کوتاه با شما دارم. خوب گوش کنید: اول این که من این مسیر را بارها رفتم و آمدم و آن را مثل کف دستهایم خوب و دقیق میشناسم.
دوم این که اگر چشمهای مرا ببندید من چشم بسته شما را تا روی پل میبرم و هیچ اشتباهی نمیکنم.
مهدی تند وتند حرفهای محسن را ترجمه میکرد و بچهها سراپا گوش میدادند و معلوم بود که از شنیدن حرفها کاملاً سرحال آمدهاند.
محسن ادامه داد، سوم این که شما فعلاً تا ۴۸ ساعت هیچ کاری ندارید. فقط استراحت کنید. در مسیر هم هیچ خطری ما را تهدید نمیکند.
مهدی معلوم بود از حرفهای محسن خیلی راضی و خوشحال است.
حرف هایم که تمام شد، همه نیروها همدیگر را بغل کردند و در گوش هم به زبان آذری چیزهایی میگفتند که اصلاً نمیفهمیدم.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
#پیج_سرداران_شهید_باکری👇
.
#mahdi_va_hamid_bakeri
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام_ایتا👇
@bakeri_channel
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۹۳
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
نگاههای مهدی و حمید [باکری] به هم آن قدر صمیمی و عاشقانه بود که هیچ وقت یادم نمیرود.
هر دو با نگاه هایشان با هم حرف میزدند. حمید نمیدانم به مهدی چه گفت که مهدی او را بغل کرد و پیشانی اش را بوسید و به آذری حرفهایی زد.
قایقهای ما از نوع چینکو بودند و تعداد زیادی در آن جا نمیگرفت. در هر کدام ۸ نفری جا میشد.
محسن، تا فرمان حرکت که صادر شد سریع به طرف علی هاشمی رفت و او را بغل کرد و بوسید و پشت سرهم میگفت حلالمان کنید حاج علی. خوبی، بدی حلال کنید.
علی هاشمی با خنده محسن را در بغلش فشار میداد و میگفت پل شحیطاط سهمیه شماست. منتظر خبرهای خوب شما هستم.
محسن میگوید با مهدی باکری هم خداحافظی کردم و در آن سوز سرما سوار قایق شدم و آرام آرام در حالی که با تکان دادن دستم با علی و مهدی خداحافظی میکردم، قایقها از چشم آنها دور میشد.
وقتی دیگر همدیگر را کسی نمیدید، محسن آرام آرام شروع به خواندن آیه الکرسی کرد و به نیروها هم گفت شما هم هر کس آیه الکرسی را بلد است آن را بخواند و هر کس بلد نیست، باقی که بلدند یادش بدهند.
قایقها با تأنی و سکوت در دل هور به جلو میرفتند و صدایی غیر از برخورد برخورد با نیها شنیده نمیشد.
همه گروه در کمال سکوت و آرامش تنها جلو و اطراف را نگاه میکردند و حرفی نمیزدند.
عبدالمحمد و سیدنور هم در قایق دیگری مثل باقی ساکت نشسته بودند و حرف نمیزدند.
برای این که فضای سکوت و دلهره بر طرف شود، محسن شروع کرد به کل کل کردن با عبدالمحمد و سیدنور.
هر کدام از آنها حرفی را بار دیگری میکردند و بچههای در قایق خنده میکردند.
هیچ کس نمیدانست حمید باکری جانشین لشکر در میان آنهاست. دم دمهای نماز صبح بود که محسن آرام به قایق کنار عبدالمحمد و سیدنور آمد و گفت اگر صلاح میدانید همین جا نماز صبح مان را بخوانیم و ادامه بدهیم.
سیدناصر گفت: اول باید با این بندگان خدا حرف بزنیم که بدانند در قایق چه طور نمازشان را بخوانند یا دستشویی کنند.
هر سه نفرشان با بچههای لشکر صحبت کردند که چگونه در قایق وضو بگیرند و نماز بخوانند. این اولین نماز صبحی بود که بچهها قبل از عملیات میخواندند. سوز سرما و دلهره و ترس از عراقیها همراه با خواندن نماز صبح خیلی دلچسب بود.
ساعت حدود ۵:۴۵ صبح بود که احساس گرسنگی در بچهها شروع به خود نمایی کرد. عبدالمحمد با خنده گفت محسن دوست داری مثل سحرهای ماه رمضان غذا بخوریم.
محسن که انگار یاد سحرهای ماه رمضان پارسال افتاده بود گفت عجب سحرهایی داشتیم.
سرمای اسفندماه تا مغز استخوان بچهها نفوذ میکرد ولی هیچ کس گلهای نمیکرد. بچهها با نزدیک شدن به هم سعی میکردند سرما را بین شان راه ندهند و قدری گرم شوند.
محسن که تمام منطقه را زیر نظر داشت گفت: سیدناصر هوا چقدر مه آلود شده است؟
- آره ولی به همه بچهها بگو حواس شان را بدهند. این برگهای سبزی که از نیها در هور خم شدند به گردن یا صورتشان نخورد وگرنه انگار تیغ به صورتشان خورده است و خونی و زخمی میشوند.
- البته همین که بیدار باشی برای بچه ها خوبه.
- بگذار یک بار به گردنت بخوره تا حالت جا بیاد. بعد از این حرفها نمیزنی.
قایقها به آرامی و در خلوت و سکوت راه میرفتند. تنها این سه نفر گاه گاهی سر به سرهم میگذاشتند و خندهای میکردند.
آرام تر و ساکت تر از همه حمید باکری بود که دائم سرش در لاک خودش بود و کمتر حرف میزد. با خودش خلوت کرده بود و حرفهایی میزد ولی معلوم نبود چه میگوید. زیر لب حرفهایی میزد. ذکر میگفت یا قرآن میخواند یا با کسی درد دل میکرد معلوم نبود.
هر کدام از نیروها وقتی از حرف زدنهای آرام با هم خسته میشدند، مشغول خودشان میشدند. یا دعا میخواندند یا وصیت نامه مینوشتند یا مشغول گریه بودند.
محسن مثل عدهای آرام از جیب لباسش کاغذی را در آورد و با خودکار آبی شروع کرد به نوشتن وصیت نامه. چند ساعتی هیچ کس صدایش در نمیآمد و سکوت مطلقی حاکم بود ولی هر از گاهی صدای گلولهای سکوت شب یا خلوت روز را میشکست.
آفتاب سر برهنه کرده و وسط آسمان ایستاده بود. موقع ناهار شد. بین بچهها کنسروهای لوبیا و ماهی را تقسیم کردند و به هر کدام مقداری نان داده شد. بچهها دونفری یک کنسرو را باهم میخوردند. انگار پانتومین بازی میکردند. صدایی بلند نمیشد. همه تمام حواس شان به اطراف بود که عراقیها ناگهانی روی سرشان آوار نشوند.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید
#پیج_سرداران_شهید_باکری در اینیستا گرام 👇
.
@mahdi_va_hamid_bakeri
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام_ایتا👇
@bakeri_channel
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۹۴
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
محسن به نزدیکی قایق حمید باکری آمد و سعی کرد قدری با او شوخی کند تا بلکه فضای روحی بچهها را عوض کند. هرچه محسن شوخی میکرد حمید تنها لبخند میزد و مقابله به مثل نمیکرد.
محسن اصلاً نمیدانست او حمید باکری جانشین لشکر است.
ساعات روز تند و تند میگذشت. ساعت ۱۲:۳۰، عبدالمحمد گفت چند دقیقهای آرام برویم تا بچهها نماز ظهر و عصرشان را بخوانند.
سید نور به شوخی گفت: باز وضو باید بگیریم. الان همه یخ میزنیم. چقدر هوا سرد است.
عبدالمحمد با خنده گفت: نترس تو وضو بگیر اگر مردی من تلافی میکنم. مطمئن باش از سرمای وضو نمیمیری.
خیلی از بچهها از جمله حمید هنوز وضوی نماز صبح شان را داشتند و آرام بعد از آن سیدنور قبله را نشان داد نمازشان را خواندند. نمازی در کمال آرامش و خضوع و در دل غربت و اضطراب.
بعد نماز باز حرکت ادامه داشت. هر قدم که نیروها به مقصد، نزدیکتر میشدند فضای روحی آنها عوض میشد و نقطه پایانی عملیات در ذهن همه جا میگرفت.
حمید باکری گاه گاهی با فرمانده گردان نیروهایش حرف میزد و برنامه زدن به پل شحیطاط را با او چک میکرد. گاهی در بین حرف زدنهای آنها خندهای میکرد و به آذری حرفهایی میزد که بعضی از بچههای همراهش در قایق هم میخندیدند.
حمید میدانست این ماموریت سنگین و سرّی به عهده او گذاشته شده و او باید به بهترین شکل آن را حل نماید.
هیچ کس از وضعیت دقیق دشمن خبر نداشت و نمیدانست چه اتفاقی قرار است در مسیر، راه یا آخر راه رخ بدهد.
محسن با قایق اش قدری به قایق سیدناصر نزدیک شد و گفت: سید! احتمال نمیدهی عراقیها متوجه نفوذ ما شده باشند؟
- نه هرگز.
- به چه دلیل؟
- اگر فهمیده بودند، الان همه ما را روی آب قتل عام میکردند. آنها که عاشق روی ما نیستند.
- شاید این برنامه را در آخر کار برایمان قرار داده باشند.
- چرا آخر کار؟
- احتمال است.
- نه اصلاً متوجه ما نشدهاند. تو شک نکن. الان وقت این فکرها نیست.
حمید باکری متوجه حرفهای این دو نفر شده بود ولی هیچ حرفی نمیزد.
عبدالمحمد گفت حالا بفهمند یا نفهمند، بالاخره ما باید این مسیر را تا آخر برویم.
محسن احساس کرد حرفهای عبدالمحمد در این ماموریت غیر از حرفهای قبلی اوست. به شوخی به او گفت عبدالمحمد نکند هوای شهادت کردی؟
- کی؟ من؟
- نه من.
- شهادت را به هر کسی نمیدهند.
- ولی به تو میدهند.
- چرا؟
- تو حقت است.
- چه حقی؟
- تو زحمت زیادی در این هور کشیدی
- این شد حق؟
- بله. چرا که نه؟
- خدا از زبانت بشنود.
- غروب از راه رسید و سمت مشرق هور آسمان رنگ حنا گرفته بود. نماز مغرب و عشاء را در خلوت هور بچهها خواندند. در اوج سکوت، ناگهان گاهی صدای گریهای فضا را منقلب میکرد.
حمید کلاه سبزش را پایین کشیده بود و آرام داشت حمد و سوره اش را میخواند.
کم کم صدای گریه بچهها بیشتر شد تا جایی که فرمانده گردان گفت: بچهها تحمل کنید. شب است و سکوت و این صداها زود در هور پخش میشود.
حمید سرش را حتی بلند نکرد و همان طور در حال خودش و نمازش بود و دعا میکرد.
سوز سرما هر لحظه بیشتر میشد. یکی از بچهها از کوله پشتی اش چند قوطی کنسرو در آورد و آن را بین همراهانش تقسیم کرد و گفت بخورید تا بلکه کمی گرم بشوید.
ساعت حدود ۷ شب است و همه مشغول خوردن شام میشوند ولی سیدناصر لب به غذا نمیزند و در جواب عبدالمحمد میگوید اشتهاء ندارم. تو بخور. جای من هم بخور.
عبدالمحمد یاد سفرهای شناسایی اش با سیدناصر میافتد و میگوید سید! یادت است اولین سفرمان به العماره؟
- آره. خوب یادم است.
- سیدهاشم الشمخی که یادت نرفته است؟
- اصلاً. مگر میشود این مرد بزرگ یادم برود.
- سیده علویه چه طور؟
- او که شیر زنی بود که مثلش را ندیدم.
- هر دو برای هم خاطره نقل میکردند. گاهی میخندیدند و گاهی بغض میکردند و گاهی گریه.
هر ۱۵ بلم پشت سرهم با فاصله بسیار کمی حرکت میکردند و همه متوجه بودند از لای نیزارها یا آبراهها سر وکله عراقیها یا گشتیهای آن پیدا نشود.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید
#پیج_سرداران_شهید_باکری در اینیستا گرام 👇
.
@mahdi_va_hamid_bakeri
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام_ایتا👇
@bakeri_channel
سرداران شهید باکری
#سردار_شهید_آقا_حمید_باکری در آذر سال ۱۳۳۴ در شهرستان اروميه چشم به جهان گشود. در سنين كودكي مادرش را از دست داد و دوران دبستان و سيكل و اول دبيرستان را در كارخانه قند اروميه و بقيه تحصيلاتش را در دبيرستان فردوسي اروميه به پايان رساند.
به علت #شهادت برادر بزرگش #علی_آقا كه به دست رژيم خونخوار شاهنشاهي انجامشده بود با مسائل سياسي و فساد دستگاه آشنا شد. بعد از پايان دوران خدمت سربازي در شهر تبريز با برادرش #آقا_مهدي فعاليت مؤثر خود را عليه رژيم آغاز كرد و خودسازی و تزكيه نفس شهيد نيز بيشتر از اين دوران به بعد بوده است.
در عمليات موفقيتآميز «مسلم بن عقیل» بهعنوان مسئول خط تيپ عاشورا استقامتش در ارتفاعات سومار يادآور صبوري و شجاعت ياران امام حسين (ع) بود كه چندين بار خودش در جنگ تنبهتن و پرتاب نارنجك دستي به صداميان شركت نمود و از ناحيه دست مجروح شد و برحسب شايستگي كه كسب نمود از طرف فرماندهي كل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي بهعنوان فرمانده تيپ حضرت ابوالفضل (ع) منصوب گرديد.
نحوه شهادت
در والفجر يك از ناحيه پا و پشت زخمي و بستري گشت كه پايش را از ناحيه زانو عمل جراحي كردند. اطرافيانش متوجه بودند كه از درد پا در رنج است ولي هیچوقت اين را به زبان نياورد و بالاخره در عمليات فاتحانه خيبر با اولين گروه پيشتاز كه قبل از شروع عمليات بايستي مخفيانه در عمق دشمن پياده ميشدند و مراكز حساس نظامي را به تصرف درمیآوردند و كنترل منطقه را در دست ميداشتند عازم گرديد و در ساعت ۱۱ شب چهارشنبه ۳ اسفند ۶۲ شروع عمليات خيبر بود كه با بیسیم خبر تصرف پل مجنون (كه به افتخارش پل حميد ناميده شد) در عمق ۶۰ كيلومتري عراق را اطلاع داد. پلي كه با تصرف كردن آن دشمن متجاوز قادر نشد نيروهاي موجود در جزاير را فراري دهد و يا نيروي كمكي براي بفرستد درنتیجه تمام نيروهايش در جزاير كشته يا اسير شدند و اين عمل قهرمانانه فرمانده و بسيجيهاي شجاعش ضمانتي در موفقيت اين قسمت از عمليات بود و عاقبت با دو روز جنگ شجاعانه در مقابل انبوه نيروهاي زرهي دشمن فقط با نارنجك و آرپیجی و كلاش ولي با قلبي پر از ايمان و عشق به شهادت خودش و يارانش در حفظ آن پل مهم جنگيدند و در هم آنجا به لقاءالله پيوسته و به آرزوي ديرينهاش ديدار سرور شهيدان امام حسين (ع) نائل آمد.
#دفاع_مقدس
#شهید_مهدی_باکری
#شهید_احمد_کاظمی
#عملیات_بدر
#شهدا
#شرق_دجله
#جزیره_مجنون
#طلائیه
#شهید_حمید_باکری
#پیج_سرداران_شهید_باکری👇
@mahdi_va_hamid_bakeri
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام_ایتا👇
@bakeri_channel
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۹۵
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
چهل و هشت ساعت روی آب ماندن آن هم در اوج سکوت و خلوت شب و روز در دل هور هزار مخاطره در ذهن همه به وجود میآورد.
علی هاشمی امیدوار است که نیروهای لشکرعاشورا به پل شحیطاط برسند و مهدی باکری دعا میکند نیروهایش به سلامت برگردند.
هزار چشم و دل به دنبال پیش قراولان بودند و همه دست به دعا برداشته بودند.
عاقبت انتظار به سر رسید و بچهها در ۵۰۰ متری پل شحیطاط ساعت ۱۲ شب رسیدند.
حمید و محسن و عبدالمحمد و سیدناصر از یک طرف خوشحال که به مقصد رسیدهاند و از یک طرف نگران وضعیت عراق در این لحظه بودند. هیچ کس نمیدانست الان عراقیها در چه وضعیتی قرار دارند.
با اشاره دست فرمانده گردان تمام نیروها آرام آرام از قایقها پیاده شدند و در گوشهای دور هم جمع شدند تا هم روحیه گرفته باشند و هم قدری گرم شوند.
باد سردی در اسفند ۶۲ در جان نیروها نشسته بود و هریک از آنها با درجا دویدن تا کشیدن دست هایشان به هم در حال گرم کردن خودشان بودند.
هیچ صدایی بگوش نمیرسید الا صدای پارس کردن سگهایی که اطراف پل بودند.
همه نیروها تحت امر حمید باکری در ضلع غربی جزیره جنوبی جمع شده بودند و منتظر فرمان فرمانده شان بودند که چه دستوری میدهد.
هیچ جا معلوم نبود. تاریکی تمام منطقه را گرفته بود. بچههای اطلاعات با دست به بچهها اشاره کردند که کسی حرف نزند دشمن در نزدیکی آنها ست.
همه به دنبال فرمانده گردان به صورت گردانی به سمت پل آرام راه افتادند و محسن در پشت سر آنها حرکت میکرد. هر لحظه امکان درگیری وجود داشت. همه دست روی ماشه و با حالت آمادگی و دلهره جلو میرفتند. محسن میگوید: درحالی که آرام آرام راه میرفتم متوجه تعداد زیادی سگ شدم که اطراف مان در حال قدم زدن هستند. با خودم گفتم الان است که به سمت ما حمله کنند و با پارس کردن شان عراقیها متوجه ما بشوند.
سید عزیز تقوی و سید کریم دو برادری که همراه گروه بودند با دیدن سگها پیش محسن آمدند و در حالی که نفس نفس میزدند گفتند محسن اگر آیه معروف قرآن را بخوانیم این سگها ساکت ساکت میشوند.
- مگر ممکن است؟
- امتحان کن.
- من تنها بخوانم؟
- نه همه بخوانیم.
- پس به همه بگو که به جلویی اش بگوید.
- باشد الان میگویم.
- حالا آیه کدام است؟
- بگو وکلبهم باسط ذراعیه بالوصید.
هرکس که از عقب سری این آیه را میشنید سریع رو به گله سگها آن را میخواند.
در عرض چند دقیقه همه سگها یک مرتبه روی دست وپاهای شان نشستند و خیره خیره بچهها را نگاه میکردند و هیچ پارسی نمیکردند.
بچهها آن قدر براحتی از کنار آنها رد شدند که انگار آنها سنگ و مجسمه شده بودند.
سیدناصر صدا زد محسن این قدرت خداست ها. قبول داری؟
- معلوم است. بر منکرش در این شب لعنت. من که چیزی نگفتم.
محسن که شوکه شده بود از کنار یکی از سگها که رد شد با پا لگدی به پایش زد ولی هیچ عکس العملی از آن حیوان دیده نشد. خنده اش گرفته بود که اگر خدا بخواهد چه کارهای نشدنی که شدنی میشود.
بچهها به سرعت میدویدند ولی محسن چون پایش از قبل زخمی شده بود میلنگید و آرام حرکت میکرد.
محسن اطراف را میپایید و به جلو میآمد. خبری از عبدالمحمد و سیدنور که در جلو همراه نیروها به سمت پل میرفتند نبود.
در یک لحظه ناگهان صدای رگبار تیرباری، سکوت و خلوت شب را شکست.حمید که حواسش کاملاً جمع بود و مسئول محور هم بود دید یک سنگر بلندی مثل یک کانتینر در مقابل آنها قرار دارد و یک نفر پشت تیربار نشسته است و با تمام وجود داشت شلیک میکرد.
حدود ۴ دقیقه تیربارچی دیوانه وار شلیک میکرد و دستش را از روی ماشه بر نمیداشت. صدای تیر و گلوله تمام منطقه را روی سرش گذاشته بود.
صدای عبدالمحمد بلند شد و فریاد زد همه روی زمین دراز بکشید.
همه روی زمین دراز کشیدند و صدای آخ سیدناصر همه را متوجه خودش کرد.
تا چند لحظهای هیچ کس سراغ سید نرفت و همه به طرف سنگر تیربارچی شلیک کردند و او درجا به هلاکت رسید.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید
#پیج_سرداران_شهید_باکری در اینیستا گرام 👇
.
@mahdi_va_hamid_bakeri
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام_ایتا👇
@bakeri_channel