eitaa logo
سرداران شهید باکری
507 دنبال‌کننده
5هزار عکس
595 ویدیو
13 فایل
کلامی گهربار از آقا مهدی باکری: خدایا مرا پاکیزه بپذیر
مشاهده در ایتا
دانلود
سرداران شهید باکری
📖 🌷 شهید حامد جوانی 🌷 همه جای بدنش بوده و به گفته پزشڪان 85 درصد از مغزش در اثر ترڪش آسیب دیده بود، و افتخار پیدا ڪرد که در دفاع از حرم حضرت زینب(س) به شهادت رسید. در عراق و سوریه بیش از ایران حامد جوانی را به عنوان می‌‌‌شناسند ڪه بدون دست شهید شد. برای زدن حامد از چهار سمت فیلمبرداری شده بود و سه ماه شهادت حامد را ڪه معروف به بود در شبڪه پخش می‌‌ڪردند. 🔸بنابه گفته پدر: حامد تنها شهیدی بود ڪه در به صورت ویژه دنبالش بودند و ڪردند. يڪی از فرماندهان در سوریه: هرچند حامد جوانی ۲۵ ساله بود اما بسیار شجاع و نترس و تنها نیرویی بود ڪه می توانست مثل عمل ڪند؛ یعنی هم می توانست در توپخانه فعالیت ڪند و هم به صورت زمینی. ڪامیون را پر از می ڪرد و راه می افتاد، وقتی هم می گفتیم داعش در یڪ ڪیلومتری ماست، می گفت داعش چه ڪار می تواند بڪند! فرماندهان رده بالا گفته اند حامد نیرویی بود ڪه داعش از دستش در امان نبود. همرزمانش این طور می گفتند ڪه اگر شنیدید هزار نفر داعش در به درڪ واصل شده اند، بدانید ڪه پانصد نفر آنها را حامد ڪشته است. آرزو داشت ڪه مثل (ع) شهید بشود ڪه همین اتفاق هم افتاد، هر دو قطع شده و بر اثر انفجار تخلیه می‌شود، علاوه بر این بدنش هم تمام بر اثر همین ترڪش‌ها زخمی می‌شود. 🔹پدر شهید: آنجا مدافعان حرم اسم دارند، وقتی ما در بیمارستان های سوریه دنبالش می‌گشتیم و می‌گفتیم حامد جوانی ،ڪسی او را نمی‌شناخت اما می‌گفتند یڪ ایرانی داریم ڪه مثل شهید شده... 🌷 🌹
تصویر منتشر شده از اولین اعزام محسن حججی به . متعلق به حدود 2سال پیش @bakeri_channel
1.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥| تصاویری از شلیک موشک های بالستیک سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به مقر سرکردگان جنایت تروریستی رژه اهواز #هوا_فضا_سپاه_پاسداران #
#حاج_همت #سوریه
به : . ...و بهتر از آن این بود که بماند، صفیه دکمه‌ی لباس مهدی را محکم کرد و نخ را با دندانش کَند، مهدی جلوی آیینه ایستاده بود و با شانه پلاستیکی آبی، موهایش را مرتب میکرد، صفیه هرچه آهسته لباس را اتو کشید، فایده نداشت، بالاخره تمام میشد و او میپوشید و ... مهدی دکمه‌ی لباسش را بست،همیشه همین لباسها را میپوشید، قواره‌ی کت و شلوار دامادی که مادر به او هدیه داد، هنوز نبرده بود بدهد خیاط بدوزد، صفیه چقدر گفته بود قبل از عید اینکار را بکند، یک دست لباس نو داشته باشد، به خرجش نرفت..😊 عقب ایستاد و لباس را به تنش برانداز کرد،همین طوری هم خوشگل بود😍، مهدی دستت درد نکندی گفت و رفت... . میخواست برودعروسی ،پله ها را دوتا یکی میرفت،ماشین میفرستادند دنبالش،اگر پنج دقیقه دیر می آمدند، صبر نیمکرد،بدو میرفت،دلم پر میزد :"نمیشه سینه ت رو باز کنی و من رو بذاری توی سینه ت و با خودت ببری؟" برای اینکه اشکم سرازیر نشه،به خنده میگفت:"تو جا نمیشی اینجا"☺️ و دستش را به سینه اش میزد . آقا در آن عملیات زخمی شد و می بایست پایش را عمل میکردند،نمی خواست فاطمه اذیت شود،به اصرار راضیش کرد و فرستاد ارومیه،پشت سرش مهدی میخواست برود تهران،من همراهش رفتم راه آهن گفت:"بیا بریم یه عکس فوری بندازیم" گفت:"اگه جور بشه، شاید بریم هشت تا عکس فوری انداختیم و راه افتادیم. داییِ مهدی تهران زندگی میکرد،من را گذاشت خانه ی آنها،خانه‌ی مردم معذب بودم، مهدی که زنگ زد،بهش توپیدم:"چرا اینقدر بی فکری؟من میخوام برم،خواستی بیا ارومیه من رو ببین" خط و نشونم جواب داد و خودش را زود رساند که تنها نروم...😊 .... . ❤️ هوامونو داشته باش آقامهدی @bakeri_channel
به ...از ارومیه برای تسلیت گفتن به خانواده‌ی رفتیم تبریز، بعد مهدی باید میرفت اردبیل، جاده ی تبریز_اردبیل آسفالت نداشت؛ خاکی و پر از دست انداز، گفت بمانم تا برگردد،دمغ بودم ،دستش را برای خداحافظی بالا برد و صداش را مثلِ بچه ها کرد و گفت:"اگه دختر خوبی باشی و بمونی،برات دودک اردبیل میارم"😊 ،ساز دهنی معروفِ اردبیل است،چیزی شبیه به فلوت، دودک نیاورد اما خودش زود برگشت و با هم رفتیم قم، زیارت و از آنجا . دسته جمعی همه جا میرفتیم، شش خانواده از بچه های سپاه بودیم، یک خانه گرفته بودند که چند اتاق داشت و یک آشپز خانه و سرویس بهداشتی، مردها میخریدند، می آوردند و خودمان پُخت و پَز میکردیم،با اتوبوسی که گرفته بودند،میبردند مان زیارت و خرید ،مهدی از بازار_حمیدیه برایم دوربین خرید. یکبار توی زینبیه سَرَم به و نماز گرم شد، همه رفته بودند،بعد از نماز و زیارت،قرارمان توی اتوبوس بود، رفت،یکی آمد دنبالم"بیا که مهدی در به در دنبالت میگرده." همه توی اتوبوس منتظر بودند، با خودم گفتم حالا مهدی چقدر عصبانی است ...اما تا من را دید،فقط پرسید:"کجایی؟" عصبانیت مهدی را کم میدیدم؛مثلا اگر قضا میشد، از خودش عصبانی میشد، دلم میخواست ببینم وقتی از دست من عصبانی باشد،چه شکلی میشود، میگفت:"مومنان بین خودشون به رحمت و شفقت رفتار میکنند، تازه تو که مرهم من هستی،چرا باید به تو خشم بگیرم؟" مرد ها دو روز رفتند لبنان،منطقه امنیت نداشت و ما را با خودشان نبردند،سفرمان دو هفته طول کشید. . صلوات @bakeri_channel
#سوریه #زینبیه به یادفرمانده شهیدمهدی باکری @bakeri_channel
🔰شهید معز غلامی در جریان ۸۸ مجروح شد و بعد از حضور در و در وصیت نامه اش به ما تذکر می دهد: 📝 در شرایط بد اجتماعی و اقتصادی نیز عزیزمان را تنها نگذارید. 🌷
🌷نزدیک یک هفته بود که #سوریه بودیم. موقع ناهار و شام🍲 که می شد علیرضا #غیبش می زد. بهش گفتیم: مشکوک میزنی علیرضا، کجا میری⁉️ 🌷گفت: وقتی شما مشغول #نهار خوردن هستین، من میرم به فاطمه و ریحانه ( دختر شش ساله و هشت ماهه اش ) زنگ میزنم☎️ #شهید_علیرضا_قلی_پور🌷 #سالروز_شهادت
سرداران شهید باکری
🌺از زبان 🔸وقتیکه ایشون میخواستن از بنده اجازه بگیرن واسه رفتن به ،احساس میکردم که واقعا نمیتونم رو به روی (س) بایستم 🔹اما از طرفی هم نمیتونستم تو اون شرایط بسیار سخت،تو و نیاز،به ایشون راحت اجازه بدم که برن. 🔸بنده فقط سکوت کردم،تنها کاری که کردم سکوت کردم و چیزی . دیدم که ایشون هی چشماشون رو کوچیک میکردن و سر تکون میدادن تا اجازه بدم که . 🔹من باز چیزی نگفتم و فقط سکوت کردم دیدم که دیگه صداشون نمیاد و ساکت شده بودن،وقتی برگشتم و نگاشون کردم دیدم نشسته بودن روی پله آشپزخانه و سرشون رو انداخته بودن پایین و از چشماشون سرازیر میشد. 🔸وقتیکه من ایشون رو دیدم،دیگه واقعا نتونستم مقاومت کنم چون خیلی به ایشون داشتم و همیشه میخواستم که به خواسته هاشون برسن و هر آرزویی که دارن بهش برسن و درنهایت بهشون گفتم که باشه مشکلی نیست،برین 🔹فقط به بهشون گفتم که وقتی رفتین اونجا یه وقت ... ایشونم خندیدن و گفتن:نه من میخوام سال خدمت کنم مثل فرمانده مون جعفرخان تو سن چهل سال به بعد شم.
🍃🌸سردار ما در حال است  زیارتش را پنجشنبه شب از شروع كرد  به رفت  به زیارت علیه السلام به خاكهای خون آلود آمد  به آمد  و هم اکنون قم ، زیارت و فردا بدن خسته اش درکنار یارانش، همانها که سالها درفراقشان بی صبرانه اشک میریخت آرا می گیرد . آسمانی ما ♻️پیکر مطهر سردار سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی وارد حرم مطهر حضرت معصومه (س) شد
سرداران شهید باکری
وقتی ۱۹ ساله بود ، سربند یا بر پیشانی بست و به هیئت پیوست و راهی سوریه شد. حتی خبر پدرشدنش هم نتوانست ، قدم هایش را برای رفتن به سست کند. نمی دانم از عمه سادات و بچه های چقدر دلش به درد آمده بود که می گفت ، دعا کنید اسیر نشوم. اما، خواب ، شد تسکین ساعات اسیری اش و با ذکر و ، سرش را از تن جدا کردند. و باز هم ماجرای سری که در طبق گذاشتند گویی هنوز هم شمشیر کینه علی، بر دست این اهالی کور دل است. ای خدا کند ، فرزندت که بعد از شهادتت 🕊، چشم به دنیای بدون پدر گشود. اگر بهانه ات را گرفت ؛کسی عکس ات را نشانش ندهد. راستی ، چه به حال مادرت آمد وقتی فیلم ذبح کردنت را دید .همان مادری که داغ برادر شهیدش را هم بر دل شکسته اما با ایمانش دارد. گویی تاریخ از این داغ ها بسیار بر دل دارد.در هم ، خواهری از روی تل ، شاهد لحظه ای بود که سر حسینش را از تن جدا کردند و که در یا بُنَیَّ گفت.. همان مادری که این روزها، خانه اش بوی میدهد ، نمازش را شکسته می خواند و دست هایش را به زحمت بالا می آورد و دعای می خواند و کودکانی که دل هایشان به آمین گفتن راضی نیست. ای شهید ، تورا قسم به این روزهای غم ، سفارشمان را به مادر کن و پیش ارباب کمی دعایمان کن.. دعا کن حداقل شویم ما راه را گم کرده ایم... 📅تاریخ تولد : ۱۳۷۱/۷/۲۶ 📅تاریخ شهادت :۱۳۹۲/۱۱/۸ 🗺محل شهادت : دمشق سوریه 🗺محل دفن : بهشت زهرا مشهد