eitaa logo
بنات الزینب
400 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.4هزار ویدیو
21 فایل
﷽ زندگی آموختنی‌ست🪴 اینجا، محفل دختران جوانی‌ست که دغدغه‌‌های تربیتی و فرهنگی دارند🤝🏻 راه ارتباطی شما با ما📩: @babaei_z 📍کرج، ۴۵متری گلشهر زیر مجموعه "مجتمع فرهنگی زینبیه گلشهر کرج" https://eitaa.com/ZeynabiyehGolshahrKaraj
مشاهده در ایتا
دانلود
• *┅═┄⊰༻🔆﷽🔆༺⊱┄═┅* ☀️دعاي روز پنجشنبه •-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•- خدايا! همچنان‏كه مرا براى اين روز نگاه داشتى براى روزهاي مثل اين روز هم پابرجا بدار و بر پيامبر اسلام محمّد و خاندان او درود فرست و مرا در اين روز و شبها و روزهاى ديگر به فاجعه انجام گناهان مبتلا مساز، خير اين روز و و خير آنچه در آن است،و خير بعد از اين روز را روز ي ام گردان و شرّ اين روز و شرّ آنچه در آن است و شرّ بعد از آن را از من دور ساز. 🆔 @banatozeynab *┅═┄⊰༻🔆🔆🔆🔆༺⊱┄═┅*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بنات الزینب
امام حسن عسکری علیه‌السلام می‌فرمایند: «ما تَرَكَ الْحَقَّ عَزيزٌ إِلاّ ذَلَّ وَ لا أَخَذَ بِهِ ذ ليلٌ إِلاّ عَزَّ» «هيچ عزيزى حق را ترك نكرد، مگر اين كه ذليل شد و هيچ ذليلى به حق عمل نكرد مگر اینکه عزیز شد.» 📙تحف العقول، ص ۴۸۹ 🎉میلاد امام حسن عسکری علیه‌السلام بر همگان مبارک باد🎉 💚🌻💚🌻💚🌻💚 @banatozeynab @banatozeynab 💚🌻💚🌻💚🌻💚 علیه‌السلام
🍃رهایی از تنبلی| قسمت۱۴🍃 🔸️ 🔸️ مثال: تصور کنید یک تعطیلی چند روزه نزدیکه و همه تصمیم دارند که سفر بروند. از ۲ روز پیش شما می‌دانستید که باید بنزین بزنید، اما قبل از سفر مدام این کار رو کش می‌دهید تا نیم ساعت قبل حرکت. در این صورت در صف بنزین، هم خیلی وقت ازدست داده‌اید، و هم بقیه از شما ناراضی خواهند شد. با این حال که می‌توانستید زمان خلوت تری به پمپ بنزین بروید. . . به ما بپیوندید و دوستان خود را دعوت کنید: @banatozeynab ۱۴
🍃رهایی از تنبلی| قسمت۱۵🍃 🔸️ 🔸️ 🌻 ادامه دارد . . . به ما بپیوندید و دوستان خود را دعوت کنید: @banatozeynab ۱۵
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بنات الزینب
درکِ ایّام الله یعنی: حضور در حماسه ۱۳ آبان یعنی انزجارِ عملی از خیانتها و شیطنتها و آزار و اذیتهای شیطان حماسه ۱۳ آبان یعنی: اِنَّ اَوهَنَ البُیوت لَبَیتُ العنکَبوت... 🇺🇸 ❤🇮🇷❤🇮🇷❤🇮🇷❤ @banatozeynab @banatozeynab ❤🇮🇷❤🇮🇷❤🇮🇷❤
🔥شعار ۱۳آبان یادگار ۱۶ آذر۳۲ 🔻از نکات جالبی که رهبر انقلاب در سخنرانی ۱۱آبان امسال به آن اشاره کردند این بود که «شعار یادگار ۱۶ آذر است». 🔻این یعنی جایگاه دانشجوی ایرانی ایستادن بر قله مطالبات آرمانی در افق بین‌المللی است. 🔻هر چند نباید رفتار تعدادی دانشجو در این روزها در برخی دانشگاهها را به عموم قشر دانشجویان فرهیخته و بصیر کشور تعمیم داد، اما باید هوشیار بود که دستهایی در کارند که تا شاید بتوانند؛ رکیک گویی را بجای کلام منطقی، طلبکاری غیرمسئولانه را به جای مطالبه‌گری آرمانی، سیاه‌نمایی را به جای عدالت جویی، خودتحقیری را به جای امید ملی، ناهنجاری‌های جنسی را به جای معنویت و دینداری، جایگزین کنند که البته ناکام خواهند ماند. 🔻بنابراین امروز حضور امروز همه اقشار مردم و به ویژه دانش اموزان و دانشجویان در راهپیمایی بسیار کلیدی است. ✍حمیدرضا ابراهیمی 🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷 @banatozeynab @banatozeynab 🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷
• *┅═┄⊰༻🔆﷽🔆༺⊱┄═┅* ☀️دعاي روز جمعه •-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•- يا صاحب الْاَمرِ و الزَّمان! اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا حُجَّةَ اللهِ في اَرْضِه اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا سَفينَة النَّجاةِ [ چه بگويم كه گفته ها همه در اين چند بيت است، اگر تعقّل كني... ✧ بگو چند جمعه گذشتی، ز خوابت؟ چه اندازه در ندبه ها، زارِ یاری؟ ✧ به شانه کشیدی، غمِ سینه اش را و یا چون بقیه، تو سَربارِ یاری… ✧ اگر یک نفر را به او وصل کردی؛ برای سپاهش، تو سردارِ یاری… ✧ به گریه شبی را سحر کردی، یا نه؟ چه مقدار بي تاب و بيمار ياري؟ ✧دل آشفته بودن، دلیلِ کمی نیست! اگر بی قراری؛ بدان یارِ یاری...] 🆔 @banatozeynab *┅═┄⊰༻🔆🔆🔆🔆༺⊱┄═┅*
مَن کانَ لله کانَ الله لَه❤ پروردگارا! رفتن من در دست توست، من نمی‌دانم چه موقع خواهم رفت ولی می‌دانم که از تو باید بخواهم مرا در رکاب (ارواحنا فداه) قرار بدهی و آنقدر با قسم خورده‌ی دینت بجنگم تا به فیض برسم. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @banatozeynab 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🔸️به یاد تمامی شهدای شهیدان و مجروحان اتفاقات دلخراش اخیر در سراسر کشور به خصوص ۱۲ آبان در 🔸️و به وقتِ برای 💔 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @banatozeynab 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🔖 : 📍قسمت دهم. هرچی بزرگتر می شدیم نوع ارتباط ما با هم تغییر می کرد نوع نگاه ها، بازی ها، رفتارها. هیچکس جرأت نداشت به من نزدیک بشه🙈 یه مدت یه پسری به نام امیر که مال یه محله دیگه بود می اومد جلوی مدرسه ما و تا جلوی تاکسی من رو دنبال میکرد و بعد هم من تا تاکسی میگرفتم. می‌پرید سوار میشد و می‌اومد. اما هر چی حرف میزد جوابی از من نمیشنید نوار کاست و گل و کارت پستال و ... همه پرت میشد و نمیگرفتم😏 تا اینکه یه روز سر چهار راه که از تاکسی پیاده شدم مهدی و احمد و پیام و کامران ایستاده بودند. نمیدونم کی خبر داده بود به مهدی 😱 تا پیاده شدم امیر هم پشت سرم پیاده شد. فقط مهدی گفت برو و پشت سرت رو هم نگاه نکن 😡 گفتم چی شده؟ دیدم پسرها دور امیر حلقه زدند. دلم سوخت و کمی هم ترسیدم 🙈 گفتم صبر کن به خدا با من کاری نداره. گفت غلط می‌کنه کار داشته باشه فقط قلم پاش خورد میشه تا دیگه تو این محله نیاد! امیر از اینها بزرگتر بود ولی اینها چند تا بودن. گفتم ترو خدا بزارید بره. برای اولین بار سرم داد زد. بهت میگم برو 👈 یکه خوردم. پیام که از همه بزرگتر بود گفت کاریش نداریم فقط صحبت مردانه هست 👊 برو شما دیگه بعد از این بود که رسماً اسم مهدی روی من اومد... این رو همه محله میدونستن البته پسرای محله! بعدها هم که همسایه ها اضافه شدن و دوتا دختر دیگه به جمعمون اضافه شد. هنگامه و مریم هم نتونستند از توجه مهدی به من کم کنند😉 قشنگ حسادت هنگامه و مریم رو احساس میکردم و تو دلم قنج میزدم 😅😌 ولی هیچ وقت حسم رو به مهدی بروز نمی دادم. اذیت کردنش رو دوست داشتم و اون بال بال میزد تا یه جوری احساسش رو به من نشون بده و من هر دفعه طفره می رفتم🙄 موقع دبیرستان دیگه هر دوتامون باید خارج از محله مدرسه میرفتیم. 💠 با صدای بلند اپلیکشین به خودم آمدم. شما به مقصد رسیدید! پارک کردم و رفتم تو جلسه. از جلسه که خارج شدم هوا تاریک شده بود. 💠 باز رفتم تو فکر شب‌هایی که مهدی پشت پنجره اتاقم می‌ایستاد و من هم پنجره رو باز میکردم و با هم حرف می‌زدیم . گاهی برام آدامس و شکلات پرت میکرد و من تو هوا می‌گرفتم و هر دو می‌خندیدیم 😍☺️😅 البته یه بار که بابام فهمید یه کتک مفصل خوردم 🙈 طوری که دستم ضرب دید و چند وقتی گرفتار شدم. آخرش من نفهمیدم پدر و مادرم کدوم وری بودند!! 💠 در پارکینگ که باز شد رشته افکارم قطع شد. ماشین رو پارک کردم و اومدم بالا. بچه ها هنوز نیامده بودند سریع دستها رو شستم و یه دستی به موها و صورتم کشیدم و رفتم تو اشپزخانه... مشغول غذا پختن بودم که پسر بزرگم رسید. حال و احوال و.... دومی که آمد. پدرشون هم رسید. سفره پهن کردم و مشغول غذا خوردن ... بعد هم با پسرها رفتیم تو اتاق و شروع به حرف زدن و خندیدن ... بعد دو ساعت دیگه چشمهایم داشت بسته میشد و صبح زود باید بیدار میشدم. گفتم با یه شب بخیر مامان رو خوشحال کنید😁 اونها هم خندیدن وبا دلخوری رفتند. نمیدونم شاید حق با اونها بود ولی ساعت نزدیک ۱۲ شب بود و من که از بعد نماز صبح نخوابیده بودم واقعا توان ادامه نداشتم... ادامه دارد.... 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f