بنات الزینب
🍃رهایی از تنبلی| قسمت۱۲🍃 🔸️ #نکته_سه 🔸️ 🌻 ادامه دارد . . . به ما بپیوندید و دوستان خود را دعوت کنی
🍃رهایی از تنبلی| قسمت۱۳🍃
🔸️ #نکته_چهار 🔸️
به ما بپیوندید و دوستان خود را دعوت کنید:
@banatozeynab
#هدف #تکنیک_کایزن #بنات_الزینب #رهایی_از_تنبلی #قسمت_۱۳
#سلسله_پست
🍃رهایی از تنبلی| قسمت۱۴🍃
🔸️ #نکته_پنج 🔸️
مثال:
تصور کنید یک تعطیلی چند روزه نزدیکه و همه تصمیم دارند که سفر بروند.
از ۲ روز پیش شما میدانستید که باید بنزین بزنید، اما قبل از سفر مدام این کار رو کش میدهید تا نیم ساعت قبل حرکت.
در این صورت در صف بنزین، هم خیلی وقت ازدست دادهاید، و هم بقیه از شما ناراضی خواهند شد.
با این حال که میتوانستید زمان خلوت تری به پمپ بنزین بروید.
.
.
به ما بپیوندید و دوستان خود را دعوت کنید:
@banatozeynab
#هدف #تکنیک_کایزن #بنات_الزینب #رهایی_از_تنبلی #قسمت_۱۴
#سلسله_پست
🍃رهایی از تنبلی| قسمت۱۵🍃
🔸️ #نکته_شش 🔸️
🌻 ادامه دارد . . .
به ما بپیوندید و دوستان خود را دعوت کنید:
@banatozeynab
#هدف #تکنیک_کایزن #بنات_الزینب #رهایی_از_تنبلی #قسمت_۱۵
#سلسله_پست
بنات الزینب
درکِ ایّام الله یعنی:
حضور در حماسه ۱۳ آبان
یعنی انزجارِ عملی از خیانتها
و شیطنتها و آزار و اذیتهای شیطان
حماسه ۱۳ آبان یعنی:
اِنَّ اَوهَنَ البُیوت لَبَیتُ العنکَبوت...
🇺🇸 #مرگ_بر_آمریکا
❤🇮🇷❤🇮🇷❤🇮🇷❤
@banatozeynab
@banatozeynab
❤🇮🇷❤🇮🇷❤🇮🇷❤
#سیزده_آبان #استکبار_جهانی #روز_دانش_آموز
🔥شعار ۱۳آبان یادگار ۱۶ آذر۳۲
🔻از نکات جالبی که رهبر انقلاب در سخنرانی ۱۱آبان امسال به آن اشاره کردند این بود که «شعار #مرگ_بر_آمریکا یادگار ۱۶ آذر است».
🔻این یعنی جایگاه دانشجوی ایرانی ایستادن بر قله مطالبات آرمانی در افق بینالمللی است.
🔻هر چند نباید رفتار تعدادی دانشجو در این روزها در برخی دانشگاهها را به عموم قشر دانشجویان فرهیخته و بصیر کشور تعمیم داد،
اما باید هوشیار بود که دستهایی در کارند که تا شاید بتوانند؛
رکیک گویی را بجای کلام منطقی،
طلبکاری غیرمسئولانه را به جای مطالبهگری آرمانی،
سیاهنمایی را به جای عدالت جویی،
خودتحقیری را به جای امید ملی،
ناهنجاریهای جنسی را به جای معنویت و دینداری، جایگزین کنند که البته ناکام خواهند ماند.
🔻بنابراین امروز حضور امروز همه اقشار مردم و به ویژه دانش اموزان و دانشجویان در راهپیمایی #سیزده_آبان بسیار کلیدی است.
✍حمیدرضا ابراهیمی
🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷
@banatozeynab
@banatozeynab
🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷
#سیزده_آبان #مرگ_بر_آمریکا #دیدار_رهبری #سخنان_رهبر #ایران #دانش_آموز_ایرانی #دانشجوی_ایرانی #راهپیمایی #دانشجویان
•
*┅═┄⊰༻🔆﷽🔆༺⊱┄═┅*
☀️دعاي روز جمعه
•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-
يا صاحب الْاَمرِ و الزَّمان!
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا حُجَّةَ اللهِ في اَرْضِه
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا سَفينَة النَّجاةِ
[ چه بگويم كه گفته ها همه در اين چند بيت است، اگر تعقّل كني...
✧ بگو چند جمعه گذشتی، ز خوابت؟
چه اندازه در ندبه ها، زارِ یاری؟
✧ به شانه کشیدی، غمِ سینه اش را و یا چون بقیه،
تو سَربارِ یاری…
✧ اگر یک نفر را به او وصل کردی؛
برای سپاهش، تو سردارِ یاری…
✧ به گریه شبی را سحر کردی، یا نه؟
چه مقدار بي تاب و بيمار ياري؟
✧دل آشفته بودن، دلیلِ کمی نیست!
اگر بی قراری؛ بدان یارِ یاری...]
#دعای_روز_جمعه
#پناهم_باش
#بنات_الزینب
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔 @banatozeynab
*┅═┄⊰༻🔆🔆🔆🔆༺⊱┄═┅*
❤مَن کانَ لله کانَ الله لَه❤
پروردگارا!
رفتن من در دست توست، من نمیدانم چه موقع خواهم رفت ولی میدانم که از تو باید بخواهم مرا در رکاب #امام_زمانم (ارواحنا فداه) قرار بدهی و آنقدر با #دشمنان قسم خوردهی دینت بجنگم تا به فیض #شهادت برسم.
#شهید_صیاد_شیرازی
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@banatozeynab
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🔸️به یاد تمامی شهدای #دفاع_مقدس #مدافعان_حرم #مدافعان_امنیت_کشور
شهیدان و مجروحان اتفاقات دلخراش اخیر در سراسر کشور به خصوص ۱۲ آبان در #کرج
#شهدای_شاهچراغ #بسیجیان #طلاب #حوادث_تروریستی #نیروی_انتظامی
🔸️و به وقتِ #دلتنگی برای #حاج_قاسم_سلیمانی💔
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@banatozeynab
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#یافاطر_بحق_فاطمه #اللهم_عجل_لولیک_الفرج #التماس_دعای_فرج #شهید_همت #شهید_محمد_ابراهیم_همت
هدایت شده از زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
🔖 #عشق_پایدار:
📍قسمت دهم.
هرچی بزرگتر می شدیم نوع ارتباط ما با هم تغییر می کرد نوع نگاه ها، بازی ها، رفتارها.
هیچکس جرأت نداشت به من نزدیک بشه🙈
یه مدت یه پسری به نام امیر که مال یه محله دیگه بود می اومد جلوی مدرسه ما و تا جلوی تاکسی من رو دنبال میکرد و بعد هم من تا تاکسی میگرفتم.
میپرید سوار میشد و میاومد.
اما هر چی حرف میزد جوابی از من نمیشنید نوار کاست و گل و کارت پستال و ...
همه پرت میشد و نمیگرفتم😏
تا اینکه یه روز سر چهار راه که از تاکسی پیاده شدم مهدی و احمد و پیام و کامران ایستاده بودند.
نمیدونم کی خبر داده بود به مهدی 😱
تا پیاده شدم امیر هم پشت سرم پیاده شد.
فقط مهدی گفت برو و پشت سرت رو هم نگاه نکن 😡
گفتم چی شده؟
دیدم پسرها دور امیر حلقه زدند.
دلم سوخت و کمی هم ترسیدم 🙈
گفتم صبر کن به خدا با من کاری نداره.
گفت غلط میکنه کار داشته باشه فقط قلم پاش خورد میشه تا دیگه تو این محله نیاد!
امیر از اینها بزرگتر بود ولی اینها چند تا بودن.
گفتم ترو خدا بزارید بره.
برای اولین بار سرم داد زد.
بهت میگم برو 👈
یکه خوردم.
پیام که از همه بزرگتر بود گفت کاریش نداریم فقط صحبت مردانه هست 👊
برو شما
دیگه بعد از این بود که رسماً اسم مهدی روی من اومد...
این رو همه محله میدونستن البته پسرای محله!
بعدها هم که همسایه ها اضافه شدن و دوتا دختر دیگه به جمعمون اضافه شد.
هنگامه و مریم هم نتونستند از توجه مهدی به من کم کنند😉
قشنگ حسادت هنگامه و مریم رو احساس میکردم و تو دلم قنج میزدم 😅😌
ولی هیچ وقت حسم رو به مهدی بروز نمی دادم.
اذیت کردنش رو دوست داشتم و اون بال بال میزد تا یه جوری احساسش رو به من نشون بده و من هر دفعه طفره می رفتم🙄
موقع دبیرستان دیگه هر دوتامون باید خارج از محله مدرسه میرفتیم.
💠 با صدای بلند اپلیکشین به خودم آمدم.
شما به مقصد رسیدید!
پارک کردم و رفتم تو جلسه.
از جلسه که خارج شدم هوا تاریک شده بود.
💠 باز رفتم تو فکر شبهایی که مهدی پشت پنجره اتاقم میایستاد و من هم پنجره رو باز میکردم و با هم حرف میزدیم .
گاهی برام آدامس و شکلات پرت میکرد و من تو هوا میگرفتم و هر دو میخندیدیم 😍☺️😅
البته یه بار که بابام فهمید یه کتک مفصل خوردم 🙈
طوری که دستم ضرب دید و چند وقتی گرفتار شدم.
آخرش من نفهمیدم پدر و مادرم کدوم وری بودند!!
💠 در پارکینگ که باز شد رشته افکارم قطع شد.
ماشین رو پارک کردم و اومدم بالا.
بچه ها هنوز نیامده بودند سریع دستها رو شستم و یه دستی به موها و صورتم کشیدم و رفتم تو اشپزخانه...
مشغول غذا پختن بودم که پسر بزرگم رسید.
حال و احوال و....
دومی که آمد.
پدرشون هم رسید.
سفره پهن کردم و مشغول غذا خوردن ...
بعد هم با پسرها رفتیم تو اتاق و شروع به حرف زدن و خندیدن ...
بعد دو ساعت دیگه چشمهایم داشت بسته میشد و صبح زود باید بیدار میشدم.
گفتم با یه شب بخیر مامان رو خوشحال کنید😁
اونها هم خندیدن وبا دلخوری رفتند.
نمیدونم شاید حق با اونها بود ولی ساعت نزدیک ۱۲ شب بود و من که از بعد نماز صبح نخوابیده بودم واقعا توان ادامه نداشتم...
ادامه دارد....
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
هدایت شده از زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
🔖 #عشق_پایدار:
📍قسمت یازدهم.
سال اول دبیرستان رو که تمام کردیم دنیای من عوض شد.
قشنگ یادمه قبل اینکه تابستون بشه هر روز مهدی می اومد دم ایستگاه تاکسی تا با هم بیاییم.
گاهی هم من زودتر میرسیدم.
یه بارم برادران گشت ارشاد ما دو تا رو تو کوچه گرفتند و میخواستند ببرند که مامانم رسید ...
آنچنان یه دستی زد که من و مهدی هم کف کردیم ...😳
فوری گفت مهدی جان خاله بیا ناهار سرد میشه سفره رو پهن کردم
مامانت اینا منتظرند!
من و مهدی😳
برادران گشت ارشاد 😓
اونها که رفتند با ترس اومدیم جلو و مامانم گفت صد دفعه گفتم اونقدر با هم نپلکید.
مردم حرف در میارن😡
اگر بابات بفهمه ..
و من یاد درد دستم افتادم ..
مهدی خندید و رفت و عذر خواهی کرد.
منم اومدم و مامانمو بغل کردم و گفتم به بابا نگو...😔😔
گفت یه گردگیری بکن تا نگم ...😏
آخه چرا 😒😒🙈🙈
💠 بعد از اون روز جلوی در دیگه سعی میکردم یه موقع هایی بیام بیرون که مهدی رو نبینم.
تا اینکه یه روز از پیچ کوچه که وارد شدم پیام جلوم سبز شد.
سلام کرد.
جواب دادم و رد شدم.
گفت صبر کنید کارتون دارم.
گفتم بفرمایید؟
در حالیکه چادرم رو محکمتر میگرفتم برگشتم.
گفت ببینید عقاید هر کس به خودش مربوطه اما اینطوری یه کم ...
گفتم یه کم چی؟
گفت عجیبه...
گفتم کاری ندارید؟ سرم را انداختم پایین که بیام خونه
دوباره گفت مهدی حالش بده😞
بدون اینکه برگردم ایستادم.
دلم آشوب شد.
چی شده بود.
نمیخواستم برگردم تا بفهمه.
احساس میکردم قشنگ رنگم پریده.
ادامه داد چند وقته حالش بده...
برگشتم و گفتم چرا؟!!!
گفت نمیدونید؟
گفتم نه.
گفت نمیتونه با شرایط جدید شما کنار بیاد.
گفتم شرایط من به اون چه ربطی داره؟
گفت واقعا فکر میکنید ربط نداره؟
گفتم نه.
گفت داره!
آن همه آینده خودش رو با شما بسته.
حالا شما همه چیز رو خراب کردید.
گفتم من آینده کسی رو خراب نکردم
گفت کردید خودتون نمیفهمید!!
عصبانی شدم و پشتم رو کردم بهش.
از طرفی نگران مهدی بودم و از طرفی عصبانی از پیام...
یه چند قدم اومدم جلو و دوباره برگشتم.
گفتم برو صداش کن ببینمش
گفت باشه همین الان
رفت صداش کرد و اومد جلو در.
پیام رفت و من مهدی رو دیدم
خدای من چقدر لاغر شده بود!
سرم رو پایین انداختم تا نگاهم به چشمهای سبزش نیفته.
نمیدونستم بتونم مقاومت کنم.
اونقدر دلتنگش بودم که اندازه نداشت...
همین طور که زمین رو نگاه میکردم گفتم پیام گفت حالتون خوب نیست.
چیزی شده؟
با صدای گرفته ای گفت:
الان با من داری حرف میزنی؟
گفتم مگه غیر من و شما کسی هست؟
گفت یعنی من رو زمین هستم که زمین رو نگاه میکنی؟😞
چطوری باید بهش میگفتم که طاقت نگاه کردن به چشمهای سبزش رو ندارم.
گفتم لطفا فقط به حرفهای من گوش بدید.
گفت باشه گوش میدم.
میشه قدم بزنیم؟
گفتم نه
گفت بفرمایید.
بهش گفتم نمیدونم از کی و چطوری شما به من وابسته شدید ...
حرفم رو قطع کرد و گفت من فقط ...شما نه ...
گفتم اجازه بدید حرفم تموم بشه
گفت باشه سرکار خانم .....
گفتم بله آقا مهدی ...
دوران کودکی و نوجوانی تمام شده.
هر آدمی یه سرفصل های جدید تو زندگیش داره و من نمیدونم چطوری این باب جدید تو زندگیم باز شده.
فقط این رو میدونم که نمیخوام به دوران گذشته خودم برگردم..
در مورد آینده هم اونقدر خودم ابهام دارم که نمیتونم هیچ قولی بدم و هیچ تصمیمی بگیرم.
بنابراین بهتره عاقل باشی و مسیر زندگی خودت رو ادامه بدی.
معطل من نشو.
خدا را چه دیدی..
شاید دوباره سرنوشت ما رو تو مسیر هم قرار داد...
ادامه دارد....
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
هدایت شده از بنات الزینب
🪴زندگی آموختنیست🪴
🔸️کارگاه #آموزشی مشاوره پیش از ازدواج
▫️ویژه بانوان
🔹️استاد: سرکار خانم چرخه
▫️روانشناس
▫️زوج درمانگر
▫️مدرس مهارتهای پیش از ازدواج
🔻 عناوین کارگاه:
✅ شرایط تحقق ازدواج موفق
✅ اشخاص پرخطر برای ازدواج
✅ ملاکهای انتخاب همسر
✅ روابط گذشته
✅ و . . . . .
برای رزرو این کارگاه هیجانانگیز، به آیدی زیر مراجعه نمایید و یا با زینبیه گلشهر کرج در تماس باشید:
🆔️@zeynabiye_amuzesh
☎️ 02634642072
____________________
#ازدواج #موفق #مشاوره #انتخاب
💫💕💫💕💫💕💫
@banatozeynab
@banatozeynab
💫💕💫💕💫💕💫
May 11