eitaa logo
بنات الزینب
400 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.3هزار ویدیو
21 فایل
﷽ زندگی آموختنی‌ست🪴 اینجا، محفل دختران جوانی‌ست که دغدغه‌‌های تربیتی و فرهنگی دارند🤝🏻 راه ارتباطی شما با ما📩: @babaei_z 📍کرج، ۴۵متری گلشهر زیر مجموعه "مجتمع فرهنگی زینبیه گلشهر کرج" https://eitaa.com/ZeynabiyehGolshahrKaraj
مشاهده در ایتا
دانلود
• *┅═┄⊰༻🔆﷽🔆༺⊱┄═┅* ☀️دعاي روز چهارشنبه •-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•- هشتمين اختر تابناك! اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا نُورَ الله اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا حُجَتَ الله اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا عَليِ بْنِ موسَي الرِّضَا الْمُرْتَضي [ ميداني كه بي طَمَعْ سلام نكردم و طلبي دارم! از بزرگ ترهايمان شنيده ايم كه بايد بَراتِ كربلايمان را از شما بگيريم، اصلا طمع از اين دلنشين تر كه طلب زيارت حسينت را دارم؟ آقايِ من بيا امروز كه روزِ توست، آن امضاي زيبايت را بر اين بنده ي بي سر و پا خرج كن و اين طمعكار را به طلبش برسان... آمين يا ربَّ العالَمين ] 🆔 @banatozeynab *┅═┄⊰༻🔆🔆🔆🔆༺⊱┄═┅*
علت ❗ 🎙 آیت‌الله حاج‌آقا مرتضی تهرانی رحمت الله‌ تعالی‌ علیه: ⚠️ علتِ درماندگی‌ها و اُفت‌هایِ روحیِ ما، است. 🔸 اگر از خدای متعال بخواهیم که غفلت ما را کم و ذکر و یادآوریِ ما را نسبت به حقایقِ عالمِ آخرت و اولیای خود بیشتر کند، در این صورت دیگر عقب‌ماندگی و اُفتِ روحی نخواهیم داشت. ✅ برای این منظور یگانه راه، ارتباط مستمر روح با اولیا و اهل بیت سلام‌الله‌علیهم‌اجمعین است و راهِ دیگری وجود ندارد. 📚 چشم‌هایت را باز کن، ص ۱۶۹. 🌻🌟🌻🌟🌻🌟🌻 @banatozeynab @banatozeynab 🌻🌟🌻🌟🌻🌟🌻
🔹️واعتَصِمُوا بِحَبلِ اللّهِ جَمِیعًا وَلَا تَفَرقُوا واذکُرُوا نِعمَتَ اللَّهِ عَلَیکُم🔹️ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @banatozeynab 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ⚠️ تفرقه! همان داستان قدیمی تفرقه بیانداز حکومت کن است. همان درد و بلای عمده‌ای که از قدیم در جان ملت‌ها می‌افتد... دشمن همیشه درصدد است تفرقه ایجاد کند، اگر موفق نشد تفرقه ایجاد کند، شایعه ایجاد تفرقه در جامعه پخش می‌کند. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @banatozeynab 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🔖 : 📍قسمت هجدهم. ‌ قاضی گفت روال پرونده این بود که باید پدرت می‌ اومد و ثابت میکردی که تو اون تاریخ که دوستات گفتن تو اونجا نبودی و گرنه همراه اونها مجازات می‌شدی. ولی آقای قائمی ضمانت تو رو کرد و تعهد داد و تایید کرد که قبل از این جریان توبه کردی و از این گروه جدا شدی لذا آزاد میشی ... تو دلم هزار بار خدا رو شکر کردم و از اتاق آمدم بیرون... نمیدونستم چطوری ازش تشکر کنم. بیرون اتاق گفتم واقعا ممنونم🙈 خندید و گفت فقط اگر این بار بگیرنت با هم شلاق میخوریم ...😁 گفتم من توبه کردم و اهل این کار ها از اول هم نبودم😔 گفت شوخی کردم. امیدوارم تو مسیرت موفق باشی. این آدرس محل کار من هست هر وقت دوست داشتید یا کاری داشتید در خدمتم. بعد ها بیشتر با هم ارتباط پیدا کردیم و در مسائل فرهنگی و... با هم کار کردیم بازم ازش تشکر کردم و رفتم ... باورم نمیشد کسانی که یک روزادعای دوستی با من رو داشتند همچین دروغهایی بگن ‌ آخه من چه بدی در حقشان کرده بودم... اما این تجربه شد که یاد بگیرم وقتی آدمها تعهد دینی نداشته باشند برای منافع خودشون دست به هر دروغی میزنند و از اینکه دیگران رو نابود کنند ابایی ندارند ولی وقتی پای دین میاد وسط حتی یه آدم غریبه از آبروی خودش برات هزینه می‌کنه.... روز خیلی سختی بود که هیچ وقت یادم نمیره تفاوت اعتقادات دینی رو در زندگی و نوع مواجهه با دیگران کاملا میشه حس کرد البته قبول دارم که عده‌ای با لباس دین که حق است کار باطل خود رو می‌پوشانند. اما اگر حقیقت معارف دین در وجود کسی قرار بگیرد نمونه انسان کامل میشود😍 به هر حال روزهای قبل از اینکه نتایج کنکور اعلام شود مانند گذشته به سختی می‌گذشت چندین خواستگار مختلف برایم آمد ولی هر بار یا من قبول نمی‌کردم و یا خانواده بخاطر اعتقادات مذهبی نمیپذیرفت راستش اونقدر فضای خانه سنگین بود و بی همزبانی اذیتم میکرد که فقط میخواستم ازدواج کنم و برم😔 بیشتر بخاطر اینکه کسی نبود که رازهای درونم رو باهاش صحبت کنم. آتش عشق خدا آنچنان در درونم شعله میکشید که گاهی تحملش در قفسه سینه سخت میشد این روزها واقعا حسرت آن حالات رو می‌خورم. برای خودم برنامه ریزی کرده بودم نماز قضاها رو می‌خوندم و روزه های قضا رو می‌گرفتم. از این بابت هم صدای مامانم در می اومد که مریض میشی این همه روزه نگیر ... دلم پر میکشید برای مراسم دعای کمیل و ندبه و .... اما اجازه نمی‌دادند برم😔 گاهی میرفتم خانه پسرخاله ام که با زنش میرن بهشت زهرا من رو هم ببرند آخه بعد شهادت پسرخاله ام تو عملیات مرصاد این تنها پسرخاله ای بود که داشتم و مذهبی بود لذا گاهی میرفتم منزلشون تا برم بهشت زهرا ..‌ 💠 امشب هم تنهام ... من عاشق تنهایی هستم و سکوت.. شاید بدلیل پر مشغله بودنم هست ولی از نوجوانی همینطور بودم سکوت و شب ... برام لذت بخش ترین هست. با پسرها تماس گرفتم هر کدام یه جا مشغول کار بودند من هم شام درست کردم و بعد از مرتب کردن منزل رفتم و دراز کشیدم تا دفتر خاطراتم رو بخونم ... چند وقته هوس کردم خونه خالی باشه و از لابلای دفترها و کتابها بیرون بیارمشون و بخونم ... دقیقا از ۷ بهمن ۶۹ بود که دیگه مرتب شروع به نوشتن کردم ... دفتر ها رو که باز میکنم و روی تختم دراز میکشم با اولین صفحه میرم تو آن روزها.... ادامه دارد.... 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
🔖 : 📍قسمت نوزدهم. اون موقع فکر کنم داشتم برای کنکور آماده میشدم🤓 در ضمن زهرا با یکی از شاگردهای آقای .... عقد کرده بود. اتفاقا تو مراسم عقد زهرا بود که جلو آینه داشتم آماده میشدم یهو یه خانم زیبایی گفت شما .... خانم هستید گفتم بله شما؟ گفت من خانم آقای ...‌ هستم. خیلی خوشحال شدم و سلام و علیک گرمی کردم و پرسیدم من رو از کجا شناختید؟☺️ گفت از تعریفهایی که آقای ... از شما کرده بود حس کردم شما هستید. تشکر کردم و بعد از مراسم عقد سریع اومدم خونه. مامانم اجازه نداد که برای شام برم رستوران همراهشون😔 بعد عقد منزل یه جشن تو رستوران گرفته بودند که من نتونستم اجازه بگیرم و برم. خانم .... خیلی اصرار کرد که بیایید ما شب می‌بریم میرسونیمتون ..‌ ولی علیرغم اینکه دوباره زنگ زدم به مامانم باز هم اجازه نداد و من هم برگشتم خونه. این اولین دیدار من با خانم .... بود و اونقدر این ارتباط قوی شد که بعدها مثل دو تا خواهر شدیم و برای پسرهایش مثل خاله بودم و هستم هر چند الان بدلیل گرفتاریهای زیاد کاری کمتر میبینمشون ولی هنوز هم همان حس محبت خاص در قلب هر دو ما هست محبتی که گاهی به شوخی حسادت آقای .... رو هم تحریک میکرد و شوخی میکرد که مثل اینکه شاگرد من بودید ها...‌😏😁 ارتباط من با خانم .... باعث شد که دیگه تو منزلشکن رفت و آمد داشتم و گاهی هم می اومدن دنبالم تا با هم بیرون بریم البته اغلب موارد پدرو مادرم اجازه نمی‌دادند ولی یکی دو باری که اجازه دادند خیلی خوش گذشت 😍 اونقدر این ارتباط عمیق شد که برای هر دو پسرشون من واسطه ازدواج شدم و الحمدلله عروسهای خوبی خداوند نصیبشون کرد☺️ اون روز ها من هم فعالیتهای سیاسی و اجتماعی و فرهنگیم بیشتر شده بود. وای یادم رفته بود که تو انجمن نمایش اداره ارشاد بودم و با خواندن صفحات دفتر به اون روزها رفتم که هم خودم بازی می‌کردم و هم کارگردانی ... تو سالن رشد آموزش و پرورش یک نمایشنامه کار کردیم که همزمان سه تا نقش رو بازی می‌کردم. هم مادر شهید بودم و هم همسر شهید و هم فرزند شهید.‌‌... بازیگر نمونه اون سال شدم ..‌😍 چند تا کار دانش آموزی هم بعد ها که مربی شدم انجام دادم و رتبه سوم تو ناحیه رو آوردیم و... چند تا کار هم با اداره ارشاد .. اما بعد ازدواج یکی از چیزهایی که همسرم دوست نداشت همین بود و من برای همیشه کار نمایش رو کنار گذاشتم. نمیدونم تولد کی بوده ؟ فقط نوشتم با خواهرم رفتم و چون یهو دیدم مختلط هست با چادر مشکی رفتم جلو شخصی که تولدش بوده تبریک گفتم و اومدم بیرون ولی خواهرم مونده ... چه جالب نوشتم خدایا فقط لطف تو بود که نگذاشتی گناه کنم☺️ این جمله من رو یاد مناجات شعبانیه میندازه! ۵ اسفند ۶۹ هست که تو دفترم نوشتم امروز آقای .... کلاسش رو تعطیل کرد. اون روز بعد کلاس رفتم پیش آقای ... علت رو پرسیدم. گفت هر چه بلد بودم رو گفتم و حس میکنم مطلب دیگری ندارم ...🙈 قشنگ یادمه چقدر غصه خوردم فکر میکردم بدون آقای ...‌ نمیتونم مسیرم رو ادامه بدم 😔 اما الان که خودم دارم در مورد تربیت کتاب می‌نویسم خوب می‌دونم که عمر رابطه مربی و متربی محدود است و متربی در این زمان محدود باید بیشترین بهره رو ببرد و مربی هم هرچه دارد به متربی منتقل کند. چشمهایم خسته شده و باید بخوابم ... امروز روز خیلی شلوغی داشتم ..‌ به رسم آن سالها ..‌ شب بخیر دفتر خاطراتم ...‌😊 ادامه دارد.... 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
🍃رهایی از تنبلی| قسمت۱۶🍃 🔸️ 🔸️ به ما بپیوندید و دوستان خود را دعوت کنید: @banatozeynab ۱۶
🍃رهایی از تنبلی| قسمت۱۷🍃 🔸️ 🔸️ به ما بپیوندید و دوستان خود را دعوت کنید: @banatozeynab ۱۷
🍃رهایی از تنبلی| قسمت۱۸🍃 🔸️ 🔸️ 🌻 ادامه دارد . . . به ما بپیوندید و دوستان خود را دعوت کنید: @banatozeynab ۱۸
🔖 : 📍قسمت بیستم. قرآن رو که می‌بندم هنوز آیه ۶۹ سوره احزاب من رو رها نکرده ... چه قشنگ خداوند میفرمایند: چون وجیه بود حضرت موسی علیه السلام لذا ما او رو از ملامت حفظ کردیم ....😍 قرآن رو تو بغلم میگیرم و مثل کسی که عزیز ترین موجود زندگیش رو بغل گرفته میبوسمش ... معتقدم قرآن زنده هست و با هر کس که با آن ارتباط بگیره با زبان خودش صحبت میکنه این آیه رو یک بار دیگه هم خوانده بودم همان سالها که از فشار و سختی فضای خانه نزدیک بود کم بیارم .. رب العالمین به دادم رسید و یک روز که داشتم قرآن می‌خوندم این آیه توجهم رو جلب کرد و پیش خودم گفتم اگر خدا حضرت موسی رو کمک کرده آیا به کمک من نمیاد ؟ بعد گفتم محاله ... پس چه تفاوتی بین من و حضرت موسی علیه السلام هست ... خیلی فکر کردم آخر سر کلمه وجیه کلید خورد تو ذهنم .... درسته من باید وجیه بشم تا از شر ملامتها رها بشم ... و این وجاهت نه در ظاهر که در باطن باید ایجاد بشه. از آن روز بود که با تمرکز بیشتری روی طهارت باطن خودم شروع کردم و تو رفتارهای خودم هم دقت کردم ... از این به بعد بود که فهمیدم علت بسیاری از بدرفتاریهای خانواده به خاطر بعضی از بد اخلاقی های خودم هست ... و شروع کردم به اصلاح رفتارم ... و اتفاقا هر چه من بیشتر روی خودم و رفتارم کار میکردم و سعی میکردم طهارت بیشتری داشته باشم رفتار خانواده هم کم کم بهتر میشد ... و خدا رو شکر میکردم کار به جایی رسید که همه فامیل احترام خاصی برای من قائل میشدند و هنوز هم ادامه دارد ☺️ و حتی نزد پدر و مادرم جایگاه ویژه پیدا کردم و خواهر و برادری که از نظر اعتقادی با من خیلی تفاوت دارند باز هم مورد احترام و محبتشون هستم. حتی یادمه همسرم نقل میکرد شب آخری که پدرم از دنیا رفت به ایشون گفته بود خدا از تو و .... راضی باشه که من ازتون راضی هستم. من همه اینها رو مدیون آبرویی هستم که خدا بر اثر اطاعت از خودش داد. البته این ابرو منحصر در خانواده و فامیل هم نشد و در جامعه و بین همکاران هم ابرو داد. و کم من ثنا جمیل لیس اهلا له نشرته 😭😭 حالا که درسم تمام شده بود و هنوز نتیجه کنکور هم اعلام نشده بود برادرم مجبورم میکرد بعضی روزها برم در مغازه بایستم و فروشندگی کنم! من اصلا دوست نداشتم و با چادر سختم بود ولی هیچ چاره ای نبود... ادامه داشت تا موقع ازدواجم که الحمدلله به برکت ازدواج خلاص شدم😁 همزمان هم منتظر کنکور بودم و هم آغاز مدرسه ها ... که باید بعنوان مربی پرورشی ابتدایی وارد میشدم ...😍 جالب بود دیگه به جای اینکه از دستشون ناراحت باشم دلم براشون می‌سوخت وقتی گناه می‌کردند و براشون دعا میکردم که عاقبت بخیر بشن 💠 از ضربه های که به در اتاقم خورد به خودم آمدم ... در رو باز کردم یکی از شاگردهام بود با لبخند و سلام و علیک دعوتش کردم تو اتاق... گفت دارم میرم اردوی راهیان نور ... آمدم خداحافظی ... گفتم چه عالی ... انشاالله سفر پر باری داشته باشید... از زیر قرآن ردش کردم و تو گوشش دعای سفر خوندم... بغلش کردم و گفتم از لحظه لحظه هاش استفاده کن ... گفت چشم و رفت ... و من یادم افتاد که اولین بار به عنوان مربی نمونه از طرف آموزش و پرورش رفتم راهیان نور ... وای که چه سفر عجیبی بود... 💠 هیچ وقت اون روز رو یادم نمیره که زیر باران قشنگ نیمه اسفند حدود ساعت ۴/۳۰ بعداز ظهر از اداره حرکت کردیم به طرف جنوب... البته سر راه به زیارت حضرت معصومه سلام الله علیه هم رفتیم اتفاقا خانم آقای .... همسفرم بود و کنارهم تو اتوبوس نشسته بودیم و تو راه با هم صحبت میکردیم. اولین منزل دزفول بود اردوگاه لشکر ۱۰ سیدالشهدا ادامه دارد.... 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
• *┅═┄⊰༻🔆﷽🔆༺⊱┄═┅* ☀️دعاي روز شنبه •-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•- يا رسول الله! اين روز شنبه متعلق به شماست و من به مهماني شما آمده ام، پس مرا مهمان خود كن و نيكو ضيافتم فرما و در جوار خود مرا نيكو پناه ده. [و چه چيزي بهتر از اين كه امروزم را بيمه نامِ بلند والاي شما كنم...] 🆔 @banatozeynab *┅═┄⊰༻🔆🔆🔆🔆༺⊱┄═┅*
7.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شما سزاوار ديدن و شنيدن حقيقت هستين… 🔹️ مدرسه رشد و تعالی زمان با همکاری بنات الزینب برگزار می‌کند: 📽 پخش مستند جنجالی ایکسونامی ▪️روایتی بی‌پرده از زبان یک پورن استار؛ میشل مارن. 🔞 تماشای این مستند برای افراد بالای ١٨ سال مجاز است. ✅ حضور برای عموم رایگان است. ‼️ویژه بانوان‼️ 🗒برای ثبت نام به آیدی زیر مراجعه فرمایید: 🆔️ @Abasiazr 🕒 زمان: سه‌شنبه ٢۴ آبان ماه ١۴٠١، ساعت ١۵ الی ١٧ 📍مکان: ۴۵ متری گلشهر، کوچه شهید میرزایی، جنب مرکز خرید جانبو، زینبیه گلشهر کرج ▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️ @banatozeynab ▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️
🔖 : 📍قسمت بیست و یکم. وارد اردوگاه که شدیم فضای معنوی و ملکوتی اونجا کاملا مشهود بود روی بعضی از دیوارها محل شهادت بعضی از شهدا بود ... اشکها منتظر بهانه بودند برای اینکه بیرون بریزند. دوستان خوبی در اردو پیدا کردم راوی توضیحات لازم در مورد هر مکان رو می‌گفت و من چشمهایم رو که میبستم انگار تو آن فضا بودم. فردا رفتیم آبادان و دزفول و ... با دیدن دزفول از خودم خجالت کشیدم که ما چی از جنگ‌درک میکنیم اگر جنگ را این مردم حس کردند . نماز عشا را رفتیم سبز قبا برادر امام رضا علیه السلام..‌ من عاشق امام رضا علیه السلام هستم 😍😍 خود این سفر داستان جداگانه ای دارد . ولی لحظه لحظه آن پر بود از خاطرات به یاد ماندنی کلی شوخی و خنده و گریه و .... زیارت عاشورا تو حسینیه ای که چند وقت قبل تو رزمنده ها ناله ها زدند و توسلها ... فضای دیگری دارد. در کشور دل ما فرمانروا حسین است آنکه گره گشاید از کار ما حسین است انگار همین الان صدای مداح دوباره توی گوشم میپیچه...‌ تو سینما رکس حس میکردم صدای ضجه و ناله مردمی که زنده زنده می‌سوختند را می‌شنیدم 😭 مسجد جامع خرمشهر هنوز تعمیر نشده بود و همان حال جنگی را داشت کلا هنوز بازسازی شروع نشده بود وقتی شلمچه رسیدیم از جمع جدا شدم و رفتم یه گوشه .... یه دفعه بغض چند ساله ام ترکید و شروع به گریه کردم .... من بودم و شهدا و خلوت و خدا .... شب آمدیم حسینیه شهدا هویزه ... و بخاری آتش گرفت و برای خاموش کردنش عین پت و مت شده بود ... آنقدر خندیدیم که نگو... خلاصه هم معنویتش در حد عالی بود و هم خنده ها و شوخی ... دیگه هیچ اردوی راهیان نور مثل آن نشد از سفر خاطرات بر میگردم و وسایل روی میز کارم را جمع و جور میکنم و مینشینم سر نوشتن کتاب .... به بحث اقبال و ادبار قلب که میرسم یاد خودم میافتم.... دقیقا همین مراحل را تجربه میکردم .... گاهی آنچنان بسط بود و اقبال ... و گاهی قبض بود و ادبار.... بعد نوشتن کتاب لب تاب را خاموش کردم و آمدم از دفتر خارج بشم که مسئول دفترم گفت مشاوره ازدواج دارید فردا ... گفتم انشاالله و خارج شدم. تو ماشین داشتم به خواستگارهام فکر میکردم ... یکی بود اسمش علی بود ۳ ماه تمام با اصرار زیاد هر چه جواب رد می‌شنید باز هم نیامد یکی از همکاران اداره معرفی کرده بود. چند ماهی رفت و دوباره آمد ... پشتکار عجیبی داشت یا شاید واقعا عاشق بود ... هر شب سر یک ساعت مشخص می‌آمد و من چون ازش بدم می‌آمد میرفتم تو اتاق تا بره ... تا اینکه یه شب قرآن با خودش آورد و گفت از اینجا نمی‌رم تا خود .... خانم بیاد و به این قرآن قسم بخوره که من را نمیخواد تا من برم . خواهرم امد تو اتاق و ماجرا را گفت ..‌ از اتاق رفتم بیرون و بهش گفتم شما مرد محترمی هستید ولی این همه اصرار برای چی ؟ وقتی من از اتاق بیرون نمیام یعنی اینکه نمیخوام ... سرم را بلند کردم و یه دفعه چشمم به اشکهایی افتاد که روی صورتش بود ... این دومین مردی بود که بخاطر من گریه کرد ... دلم براش سوخت ولی هیچ طور نمیتونستم این ازدواج را بپذیرم . لحن صدا را آرامتر کردم و گفتم متاسفم و براتون آرزوی خوشبختی میکنم و رفت ..‌‌ دیگه ندیدمش تا بعد ازدواجم تو یه مراسم ختم که مربوط به همان همکار بود یه دفعه جلو در سینه به سینه روبروی هم شدیم . نگاهش هنوز حالت خاص داشت . سریع سرم را پایین انداختم و آمدم سوار ماشین شدم که بیام از تو اینه که نگاه کردم دیدم از مسجد آمده بیرون و داره رفتن ماشین را نگاه می‌کنه... خلاصه روزها می‌گذشت و بالاخره دیپلم را گرفتم و منتظر جواب کنکور... یه سری مشکلات خانوادگی باعث شده بود فضای خانه سخت تر از قبل بشه ... و تو همه این فشارها خدا بود که کمکم میکرد تا مقاومت کنم . حالا دیگه فکر ازدواج جدی تر از قبل تو ذهنم بود. شروع کردم به مطالعه کتابهایی در این زمینه اما متاسفانه خیلی در مورد انتخاب همسر نبود ..‌ این روزها که خودم مشاوره میدم گاهی میگم ای کاش آن موقع هم کسی بود که به نسل ما بگه چه چیزهایی در زندگی مهم است. ادامه دارد.... 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f