هدایت شده از زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
🔖 #عشق_پایدار:
📍قسمت دوازدهم.
سکوتش باعث شد سرم رو بلند کنم.
حلقه های اشک چشمهاش رو قشنگتر کرده بود.
سرم رو انداختم پایین دلم میخواست بگه من هم همراهت میشم تو این دنیای جدید ...
با تمام وجودم این رو میخواستم ...
اما گفت دیگه نمیشناسمت....
تو خیلی عوض شدی...
اما علاوه بر ظاهرت، فکرت، احساست و... تغییر کرده.
من....... خودم رو میخوام ....
گفتم متاسفم ...
گفت سخته ولی فراموشت میکنم ...
گفتم خوبه ...
روم رو برگردوندم تا اشکهام رو نبینه.
گفت فقط یه بار راست بگو ...
تمام این سالها بازیم دادی...
گفتم نه....
گفت یعنی...
گفتم بله...
با صدای بلند گفت لعنتی پس چرا خرابش میکنی...
گفتم چون #عشق_پایدارتری پیدا کردم ....
برگشتم دوباره سمتش ...
دیگه از اینکه اشکهام رو ببینه ابا نداشتم.
شاید آخرین دیدار بود .
گفتم حجت من بر ناپایداری این عشق من و تو همین بود که الان اتفاق افتاد.
گفت چی؟
گفتم وقتی دیدی همراهت نمیشم
خیلی راحت گفتی فراموشت میکنم.
تو من رو برای خودت میخوای.
برای لحظات خوبی که با هم داشتیم.
من کسی رو میخوام که من رو برای خودم بخواد.
گفت پس پای کس دیگری در میانه.
گفتم تو اینطوری فکر کن.
گفت از برادران بسیجیه ؟
که اینطوری تغییر قیافه دادی؟
چادر دوست داره؟
عصبانی شدم.
دلم میخواست بزنمش.
گفتم تو درموردمن چی فکر میکنی؟
دل من ترمینال نیست که آدمها بیان و برن.
مواظب خودت باش.
گفت پس هنوز ....
گفتم خدانگهدار.
اومدم تو خونه و صدای محکم بسته شدن درشون رو شنیدم که انگار به من نشان داد تمام شد
تو خانه تنها بودم خودم رو روی تخت انداختم و بدون اینکه لباس هام رو عوض کنم فقط گریه کردم.
با صدای خواهرم از خواب بیدار شدم وسط گریه خوابم رفته بود.
گفت زنده ای؟
ترسیدم وقتی دیدم اینطوری دمر افتادی رو تخت .
سرم رو که بلند کردم یهو گفت چته؟
گفتم هیچی.
گفت چی شده؟
نتونستم خودم رو نگهدارم و گفتم همه چی تمام شد و باز هم گریه کردم.
گفت چی ؟ کی ؟
گفتم مهدی ..
خواهرم میدونست ماجرای من و مهدی رو ...
حتی بارها کنایه های فاطمه خانم رو شنیده بود که در مورد من و مهدی حرف میزد و لبخند رضایت مامانم ....
بغلم کرد و گفت آخه عزیزم چرا با خودت اینطوری میکنی.
مگه زندگی قبلیت چه اشکالی داشت که یهو اینطوری کردی؟
کی نشست زیر پات؟
و من میدونستم که اگر هم از آتشی که در جانم روشن شده براش حرف بزنم فایده ای نداره.
فقط گریه میکردم و اون نوازشم میکرد.
صدای پدر و مادرم که از تو هال بلند شد فهمیدم اومدن.
دیگه توان جواب دادن به آنها رو نداشتم.
بهش گفتم بگو من خوابم ..
گفت باشه ولی شام نخوردی ...
گفتم نمیخوام فقط یه کم آب بیار ...
گفت باشه ...
و لباس هام رو عوض کردم تو تاریکی و یواش رفتم زیر پتو رو تخت ...
صدای مامانم رو میشنیدم که میگفت وا چرا گذاشتی بدون شام بخوابه ....
ادامه دارد....
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f