بنات الزینب
🔖#بی_تی_اس کارگروه مهدویت مجتمع زینبیه گلشهر برگزار میکند : اگر اهل موسیقی هستی این جلسه رو ازدست
❌توجه❌
✅ حتما دختران نوجوان ۱۴ تا ۱۸ سالهای که میشناسید رو از این برنامه فوقالعاده جذاب مطلع بفرمایید. 😊🌻
💓🌟💓🌟💓🌟💓
@banatozeynab
💓🌟💓🌟💓🌟💓
#بی_تی_اس #BTS #کی_پاپ #استاد_رفیعی #موسیقی #حجت_الاسلام_والمسلمین_رفیعی
۱۷ آبان ۱۴۰۱
هدایت شده از زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
🔖 #عشق_پایدار:
📍قسمت هفدهم.
حالا که به اون روزها فکر میکنم نقش آقای .... رو چقدر تو زندگیم پر رنگ میبینم.
شاید به جرات بتونم بگم پایه های اعتقادی من بدست ایشون ریخته شد.
ایشون بود که من رو با تفسیر آیه الله جوادی آملی آشنا کرد و بعضی روزها که نمیتونستم گوش بدم برام ضبط میکرد و با خانمشون می اومد جلوی در و بهم میداد تا گوش کنم.
ایشون بود که من رو با کتابهای شهید مطهری آشنا کرد ...
اولین بار ایشون بود که یک کتاب دعای عرفه بهم هدیه کرد ولی باید اعتراف کنم که آن موقع از مضامین این دعا چیزی نمیفهمیدم....
الان تازه بعضی از قسمتها رو به لطف پروردگار میفهمم و متوجه هدیه بزرگ ایشون بهم میشم.
خلاصه نقطه عطف زندگی من بود و قطعا در تمام زندگی شریک همه کارهایی که کردم اگر خدا قبول کنه.
یاد آن دوران و حضور ایشون که میافتم به نقش مربی در تربیت بیشتر یقین پیدا میکنم.
آن موقع ها وارد آموزش و پرورش شدن مثل الان سخت نبود.
تو امتحان ورودی شرکت کردم و مصاحبه و ... هنوز دیپلم نگرفته بودم که پذیرفته شدم به عنوان مربی پرورشی و اینطوری بود که بخشی از ماموریت پروردگار برای من معلوم شد.
البته آن موقع ها هنوز با نظام ربوبی و پروردگار به عنوان مربی عالم آشنا نشده بودم و هر چه بود یا فطری بود و یا عنایات خاص حضرت ولیعصر عج
💠 زنگ تلفن همراهم باز من رو از آن سالها خارج کرد.
شماره ناشناس بود پاسخ دادم یه خانمی با صدای مضطرب گفت برادرم رو دستگیر کردند و هیچ گناهی نکرده گفتم شاید شما بتونید کمک کنید دخترم شاگرد شماست.
گفتم نگران نباشید اگر بی تقصیر باشه آزاد میشه.
باور نمیکرد و من مجبور شدم کمی باهاش صحبت کنم تا آروم بشه و باور کنه.
تلفن رو که قطع کردم یاد پاپوشی افتادم که برای خودم درست کرده بودن.
💠 اون روز همه تو خانه بودند که صدای زنگ در اومد و من رفتم آیفون رو برداشتم.
صدای یه مرد بود که گفت بیایید جلوی در.
رفتم جلو در دقیقا اسم من رو گفت.
یه مرد مذهبی بود.
گفتم خودم هستم.
گفت باید با ما بیایید برای پاسخگویی.
گفتم چرا ؟😳😳
گفت بعدا میفهمید.
گفتم نمیتونم الان پدرم بفهمد غوغا میکنه.
گفت پس قول بدید فردا ساعت ۸ صبح به این آدرس بیایید.
گفتم باشه و نامه رو گرفتم.
مهر دادگستری بود 😳
نامه رو قایم کردم و رفتم بالا ...
الحمدلله سرشون گرم بود و کسی نپرسید کی بود.
شب تا صبح نخوابیدم.
چه اتفاقی افتاده بود.
فردا وقتی به آدرس رفتم از آنچه دیدم تعجب کردم.
تینا و بهار و چند تا دختر دیگه که دوستشون بودند با چند تا پسر با دستبند اونجا بودند
خودم رو معرفی کردم از دیدن من با چادر و ... تعجب کرد و گفت شما با اینها هستید؟
گفتم نه من اصلا خبر ندارم😳
اومدم برم سمتشون که بپرسم چی شده نذاشت.
بعد مدتی که معطل شدم من رو صدا کردند داخل یه روحانی نشسته بود
من خیلی ترسیده بودم.
گفت میدونی چرا اینجا هستی؟
گفتم نه.
گفت شما متهم هستید به شرکت در پارتی مختلط و مصرف مشروبات الکلی و ...
شاخ درآوردم😳😳🤭🤭
گفتم آقا من دو سال هست که مسیرم رو عوض کردم و توبه کردم و چادری شدم و ...
تازه قبلش هم اهل این کارها نبودم!!
کی گفته این حرفها رو...
گفت دوستات...
گریه ام گرفت گفتم به خدا من این کاره نیستم ...
گفت میدونی مجازاتت چیه؟
گفتم نه.
گفت شلاق..😳
و من دیگه مستأصل شده بودم ...
خدایا چی شده بود...
تو دلم با خدا حرف میزدم و میگفتم خدایا تو که میدونی من هیچ کار نکردم آخه این جا چه خبره..
من رو آوردن بیرون اتاق تا بعد..
تو راهرو همینطور که تو دلم با خدا حرف میزدم و کمک میخواستم یهو اون آقایی که من رو یه بار با گشت ارشاد گرفته بود دیدم.
انگار تو اون تنهایی نزدیکترین فرد به خودم رو دیدم.
دویدم سمتش و سلام کردم.
جواب داد و با تعجب نگاه کرد 😳
گفت شما؟
گفتم من رو نمیشناسید؟
گفت نه
گفتم من رو یه روز فلان جا گرفتید و بردید در خونه رسوندید و...
گفت آهان ...
بعد با تعجب به من و چادرم نگاه کرد و گفت اینجا چکار میکنی؟
مجبورت کردن چادر سرت کنی؟
گفتم نه چادری شدم.
گفت واقعا😳
گفتم آره
گفت از کی؟
ماجرای امام زاده داوود رو گفتم و ازش کمک خواستم ...
گفت بزار برم با قاضی پرونده صحبت کنم.
رفت و بعد مدتی برگشت .
گفت من ضمانت کردم که راست میگی ☺️
با من بیا.
باهاش رفتیم تو اتاق پیش قاضی پرونده...
ادامه دارد....
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
۱۷ آبان ۱۴۰۱
•
*┅═┄⊰༻🔆﷽🔆༺⊱┄═┅*
☀️دعاي روز چهارشنبه
•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-
هشتمين اختر تابناك!
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا نُورَ الله
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا حُجَتَ الله
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا عَليِ بْنِ موسَي الرِّضَا الْمُرْتَضي
[ ميداني كه بي طَمَعْ سلام نكردم و طلبي دارم!
از بزرگ ترهايمان شنيده ايم كه بايد بَراتِ كربلايمان را از شما بگيريم،
اصلا طمع از اين دلنشين تر كه طلب زيارت حسينت را دارم؟
آقايِ من بيا امروز كه روزِ توست، آن امضاي زيبايت را بر اين بنده ي بي سر و پا خرج كن و اين طمعكار را به طلبش برسان...
آمين يا ربَّ العالَمين ]
#دعای_روز_چهارشنبه
#پناهم_باش
#بنات_الزینب
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔 @banatozeynab
*┅═┄⊰༻🔆🔆🔆🔆༺⊱┄═┅*
۱۸ آبان ۱۴۰۱
❗علت #درماندگیهای_روحی❗
🎙 آیتالله حاجآقا مرتضی تهرانی رحمت الله تعالی علیه:
⚠️ علتِ درماندگیها و اُفتهایِ روحیِ ما، #غفلت است.
🔸 اگر از خدای متعال بخواهیم که غفلت ما را کم و ذکر و یادآوریِ ما را نسبت به حقایقِ عالمِ آخرت و اولیای خود بیشتر کند، در این صورت دیگر عقبماندگی و اُفتِ روحی نخواهیم داشت.
✅ برای این منظور یگانه راه، ارتباط مستمر روح با اولیا و اهل بیت سلاماللهعلیهماجمعین است و راهِ دیگری وجود ندارد.
📚 چشمهایت را باز کن، ص ۱۶۹.
🌻🌟🌻🌟🌻🌟🌻
@banatozeynab
@banatozeynab
🌻🌟🌻🌟🌻🌟🌻
۱۸ آبان ۱۴۰۱
🔹️واعتَصِمُوا بِحَبلِ اللّهِ جَمِیعًا وَلَا تَفَرقُوا واذکُرُوا نِعمَتَ اللَّهِ عَلَیکُم🔹️
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@banatozeynab
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
⚠️ تفرقه!
همان داستان قدیمی تفرقه بیانداز حکومت کن است.
همان درد و بلای عمدهای که از قدیم در جان ملتها میافتد...
دشمن همیشه درصدد است تفرقه ایجاد کند، اگر موفق نشد تفرقه ایجاد کند، شایعه ایجاد تفرقه در جامعه پخش میکند.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@banatozeynab
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#تبلیغات #دشمن #جهاد_تبیین #تفرقه #آگاه_باشیم #خدمات_دشمن #شایعه_پراکنی #رسانه_های_بیگانه #بنات_الزینب #کرج #شبکههای_صهیونیستی
۱۹ آبان ۱۴۰۱
هدایت شده از زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
🔖 #عشق_پایدار:
📍قسمت هجدهم.
قاضی گفت روال پرونده این بود که باید پدرت می اومد و ثابت میکردی که تو اون تاریخ که دوستات گفتن تو اونجا نبودی و گرنه همراه اونها مجازات میشدی.
ولی آقای قائمی ضمانت تو رو کرد و تعهد داد و تایید کرد که قبل از این جریان توبه کردی و از این گروه جدا شدی لذا آزاد میشی ...
تو دلم هزار بار خدا رو شکر کردم و از اتاق آمدم بیرون...
نمیدونستم چطوری ازش تشکر کنم.
بیرون اتاق گفتم واقعا ممنونم🙈
خندید و گفت فقط اگر این بار بگیرنت با هم شلاق میخوریم ...😁
گفتم من توبه کردم و اهل این کار ها از اول هم نبودم😔
گفت شوخی کردم.
امیدوارم تو مسیرت موفق باشی.
این آدرس محل کار من هست هر وقت دوست داشتید یا کاری داشتید در خدمتم.
بعد ها بیشتر با هم ارتباط پیدا کردیم و در مسائل فرهنگی و... با هم کار کردیم
بازم ازش تشکر کردم و رفتم ...
باورم نمیشد کسانی که یک روزادعای دوستی با من رو داشتند همچین دروغهایی بگن
آخه من چه بدی در حقشان کرده بودم...
اما این تجربه شد که یاد بگیرم وقتی آدمها تعهد دینی نداشته باشند برای منافع خودشون دست به هر دروغی میزنند و از اینکه دیگران رو نابود کنند ابایی ندارند ولی وقتی پای دین میاد وسط حتی یه آدم غریبه از آبروی خودش برات هزینه میکنه....
روز خیلی سختی بود که هیچ وقت یادم نمیره
تفاوت اعتقادات دینی رو در زندگی و نوع مواجهه با دیگران کاملا میشه حس کرد البته قبول دارم که عدهای با لباس دین که حق است کار باطل خود رو میپوشانند.
اما اگر حقیقت معارف دین در وجود کسی قرار بگیرد نمونه انسان کامل میشود😍
به هر حال روزهای قبل از اینکه نتایج کنکور اعلام شود مانند گذشته به سختی میگذشت چندین خواستگار مختلف برایم آمد ولی هر بار یا من قبول نمیکردم و یا خانواده بخاطر اعتقادات مذهبی نمیپذیرفت
راستش اونقدر فضای خانه سنگین بود و بی همزبانی اذیتم میکرد که فقط میخواستم ازدواج کنم و برم😔
بیشتر بخاطر اینکه کسی نبود که رازهای درونم رو باهاش صحبت کنم.
آتش عشق خدا آنچنان در درونم شعله میکشید که گاهی تحملش در قفسه سینه سخت میشد این روزها واقعا حسرت آن حالات رو میخورم.
برای خودم برنامه ریزی کرده بودم نماز قضاها رو میخوندم و روزه های قضا رو میگرفتم.
از این بابت هم صدای مامانم در می اومد که مریض میشی این همه روزه نگیر ...
دلم پر میکشید برای مراسم دعای کمیل و ندبه و ....
اما اجازه نمیدادند برم😔
گاهی میرفتم خانه پسرخاله ام که با زنش میرن بهشت زهرا من رو هم ببرند
آخه بعد شهادت پسرخاله ام تو عملیات مرصاد این تنها پسرخاله ای بود که داشتم و مذهبی بود لذا گاهی میرفتم منزلشون تا برم بهشت زهرا ..
💠 امشب هم تنهام ...
من عاشق تنهایی هستم و سکوت..
شاید بدلیل پر مشغله بودنم هست ولی از نوجوانی همینطور بودم سکوت و شب ...
برام لذت بخش ترین هست.
با پسرها تماس گرفتم هر کدام یه جا مشغول کار بودند من هم شام درست کردم و بعد از مرتب کردن منزل رفتم و دراز کشیدم تا دفتر خاطراتم رو بخونم ...
چند وقته هوس کردم خونه خالی باشه و از لابلای دفترها و کتابها بیرون بیارمشون و بخونم ...
دقیقا از ۷ بهمن ۶۹ بود که دیگه مرتب شروع به نوشتن کردم ...
دفتر ها رو که باز میکنم و روی تختم دراز میکشم با اولین صفحه میرم تو آن روزها....
ادامه دارد....
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
۱۹ آبان ۱۴۰۱
هدایت شده از زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
🔖 #عشق_پایدار:
📍قسمت نوزدهم.
اون موقع فکر کنم داشتم برای کنکور آماده میشدم🤓
در ضمن زهرا با یکی از شاگردهای آقای .... عقد کرده بود.
اتفاقا تو مراسم عقد زهرا بود که جلو آینه داشتم آماده میشدم یهو یه خانم زیبایی گفت شما .... خانم هستید گفتم بله شما؟
گفت من خانم آقای ... هستم.
خیلی خوشحال شدم و سلام و علیک گرمی کردم و پرسیدم من رو از کجا شناختید؟☺️
گفت از تعریفهایی که آقای ... از شما کرده بود حس کردم شما هستید.
تشکر کردم و بعد از مراسم عقد سریع اومدم خونه.
مامانم اجازه نداد که برای شام برم رستوران همراهشون😔
بعد عقد منزل یه جشن تو رستوران گرفته بودند که من نتونستم اجازه بگیرم و برم.
خانم .... خیلی اصرار کرد که بیایید ما شب میبریم میرسونیمتون ..
ولی علیرغم اینکه دوباره زنگ زدم به مامانم باز هم اجازه نداد و من هم برگشتم خونه.
این اولین دیدار من با خانم .... بود و اونقدر این ارتباط قوی شد که بعدها مثل دو تا خواهر شدیم و برای پسرهایش مثل خاله بودم و هستم هر چند الان بدلیل گرفتاریهای زیاد کاری کمتر میبینمشون ولی هنوز هم همان حس محبت خاص در قلب هر دو ما هست محبتی که گاهی به شوخی حسادت آقای .... رو هم تحریک میکرد و شوخی میکرد که مثل اینکه شاگرد من بودید ها...😏😁
ارتباط من با خانم .... باعث شد که دیگه تو منزلشکن رفت و آمد داشتم و گاهی هم می اومدن دنبالم تا با هم بیرون بریم البته اغلب موارد پدرو مادرم اجازه نمیدادند ولی یکی دو باری که اجازه دادند خیلی خوش گذشت 😍
اونقدر این ارتباط عمیق شد که برای هر دو پسرشون من واسطه ازدواج شدم و الحمدلله عروسهای خوبی خداوند نصیبشون کرد☺️
اون روز ها من هم فعالیتهای سیاسی و اجتماعی و فرهنگیم بیشتر شده بود.
وای یادم رفته بود که تو انجمن نمایش اداره ارشاد بودم و با خواندن صفحات دفتر به اون روزها رفتم که هم خودم بازی میکردم و هم کارگردانی ...
تو سالن رشد آموزش و پرورش یک نمایشنامه کار کردیم که همزمان سه تا نقش رو بازی میکردم.
هم مادر شهید بودم و هم همسر شهید و هم فرزند شهید....
بازیگر نمونه اون سال شدم ..😍
چند تا کار دانش آموزی هم بعد ها که مربی شدم انجام دادم و رتبه سوم تو ناحیه رو آوردیم و...
چند تا کار هم با اداره ارشاد ..
اما بعد ازدواج یکی از چیزهایی که همسرم دوست نداشت همین بود و من برای همیشه کار نمایش رو کنار گذاشتم.
نمیدونم تولد کی بوده ؟
فقط نوشتم با خواهرم رفتم و چون یهو دیدم مختلط هست با چادر مشکی رفتم جلو شخصی که تولدش بوده تبریک گفتم و اومدم بیرون ولی خواهرم مونده ...
چه جالب نوشتم خدایا فقط لطف تو بود که نگذاشتی گناه کنم☺️
این جمله من رو یاد مناجات شعبانیه میندازه!
۵ اسفند ۶۹ هست که تو دفترم نوشتم امروز آقای .... کلاسش رو تعطیل کرد.
اون روز بعد کلاس رفتم پیش آقای ... علت رو پرسیدم.
گفت هر چه بلد بودم رو گفتم و حس میکنم مطلب دیگری ندارم ...🙈
قشنگ یادمه چقدر غصه خوردم فکر میکردم بدون آقای ... نمیتونم مسیرم رو ادامه بدم 😔
اما الان که خودم دارم در مورد تربیت کتاب مینویسم خوب میدونم که عمر رابطه مربی و متربی محدود است و متربی در این زمان محدود باید بیشترین بهره رو ببرد و مربی هم هرچه دارد به متربی منتقل کند.
چشمهایم خسته شده و باید بخوابم ...
امروز روز خیلی شلوغی داشتم ..
به رسم آن سالها ..
شب بخیر دفتر خاطراتم ...😊
ادامه دارد....
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
۱۹ آبان ۱۴۰۱
🍃رهایی از تنبلی| قسمت۱۶🍃
🔸️ #نکته_هفت 🔸️
به ما بپیوندید و دوستان خود را دعوت کنید:
@banatozeynab
#هدف #تکنیک_کایزن #بنات_الزینب #رهایی_از_تنبلی #قسمت_۱۶
#سلسله_پست
۲۰ آبان ۱۴۰۱
🍃رهایی از تنبلی| قسمت۱۷🍃
🔸️ #نکته_هشت 🔸️
به ما بپیوندید و دوستان خود را دعوت کنید:
@banatozeynab
#هدف #تکنیک_کایزن #بنات_الزینب #رهایی_از_تنبلی #قسمت_۱۷
#سلسله_پست
۲۰ آبان ۱۴۰۱
🍃رهایی از تنبلی| قسمت۱۸🍃
🔸️ #نکته_نُه 🔸️
🌻 ادامه دارد . . .
به ما بپیوندید و دوستان خود را دعوت کنید:
@banatozeynab
#هدف #تکنیک_کایزن #بنات_الزینب #رهایی_از_تنبلی #قسمت_۱۸
#سلسله_پست
۲۰ آبان ۱۴۰۱
هدایت شده از زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
🔖 #عشق_پایدار:
📍قسمت بیستم.
قرآن رو که میبندم هنوز آیه ۶۹ سوره احزاب من رو رها نکرده ...
چه قشنگ خداوند میفرمایند: چون وجیه بود حضرت موسی علیه السلام لذا ما او رو از ملامت حفظ کردیم ....😍
قرآن رو تو بغلم میگیرم و مثل کسی که عزیز ترین موجود زندگیش رو بغل گرفته میبوسمش ...
معتقدم قرآن زنده هست و با هر کس که با آن ارتباط بگیره با زبان خودش صحبت میکنه
این آیه رو یک بار دیگه هم خوانده بودم همان سالها که از فشار و سختی فضای خانه نزدیک بود کم بیارم ..
رب العالمین به دادم رسید و یک روز که داشتم قرآن میخوندم این آیه توجهم رو جلب کرد و پیش خودم گفتم اگر خدا حضرت موسی رو کمک کرده آیا به کمک من نمیاد ؟
بعد گفتم محاله ...
پس چه تفاوتی بین من و حضرت موسی علیه السلام هست ...
خیلی فکر کردم آخر سر کلمه وجیه کلید خورد تو ذهنم ....
درسته من باید وجیه بشم تا از شر ملامتها رها بشم ...
و این وجاهت نه در ظاهر که در باطن باید ایجاد بشه.
از آن روز بود که با تمرکز بیشتری روی طهارت باطن خودم شروع کردم و تو رفتارهای خودم هم دقت کردم ...
از این به بعد بود که فهمیدم علت بسیاری از بدرفتاریهای خانواده به خاطر بعضی از بد اخلاقی های خودم هست ...
و شروع کردم به اصلاح رفتارم ...
و اتفاقا هر چه من بیشتر روی خودم و رفتارم کار میکردم و سعی میکردم طهارت بیشتری داشته باشم رفتار خانواده هم کم کم بهتر میشد ...
و خدا رو شکر میکردم
کار به جایی رسید که همه فامیل احترام خاصی برای من قائل میشدند و هنوز هم ادامه دارد ☺️
و حتی نزد پدر و مادرم جایگاه ویژه پیدا کردم و خواهر و برادری که از نظر اعتقادی با من خیلی تفاوت دارند باز هم مورد احترام و محبتشون هستم.
حتی یادمه همسرم نقل میکرد شب آخری که پدرم از دنیا رفت به ایشون گفته بود خدا از تو و .... راضی باشه که من ازتون راضی هستم.
من همه اینها رو مدیون آبرویی هستم که خدا بر اثر اطاعت از خودش داد.
البته این ابرو منحصر در خانواده و فامیل هم نشد و در جامعه و بین همکاران هم ابرو داد.
و کم من ثنا جمیل لیس اهلا له نشرته 😭😭
حالا که درسم تمام شده بود و هنوز نتیجه کنکور هم اعلام نشده بود برادرم مجبورم میکرد بعضی روزها برم در مغازه بایستم و فروشندگی کنم!
من اصلا دوست نداشتم و با چادر سختم بود ولی هیچ چاره ای نبود...
ادامه داشت تا موقع ازدواجم که الحمدلله به برکت ازدواج خلاص شدم😁
همزمان هم منتظر کنکور بودم و هم آغاز مدرسه ها ...
که باید بعنوان مربی پرورشی ابتدایی وارد میشدم ...😍
جالب بود دیگه به جای اینکه از دستشون ناراحت باشم دلم براشون میسوخت وقتی گناه میکردند و براشون دعا میکردم که عاقبت بخیر بشن
💠 از ضربه های که به در اتاقم خورد به خودم آمدم ...
در رو باز کردم یکی از شاگردهام بود با لبخند و سلام و علیک دعوتش کردم تو اتاق...
گفت دارم میرم اردوی راهیان نور ...
آمدم خداحافظی ...
گفتم چه عالی ...
انشاالله سفر پر باری داشته باشید...
از زیر قرآن ردش کردم و تو گوشش دعای سفر خوندم...
بغلش کردم و گفتم از لحظه لحظه هاش استفاده کن ...
گفت چشم و رفت ...
و من یادم افتاد که اولین بار به عنوان مربی نمونه از طرف آموزش و پرورش رفتم راهیان نور ...
وای که چه سفر عجیبی بود...
💠 هیچ وقت اون روز رو یادم نمیره که زیر باران قشنگ نیمه اسفند حدود ساعت ۴/۳۰ بعداز ظهر از اداره حرکت کردیم به طرف جنوب...
البته سر راه به زیارت حضرت معصومه سلام الله علیه هم رفتیم
اتفاقا خانم آقای .... همسفرم بود و کنارهم تو اتوبوس نشسته بودیم و تو راه با هم صحبت میکردیم.
اولین منزل دزفول بود اردوگاه لشکر ۱۰ سیدالشهدا
ادامه دارد....
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
۲۰ آبان ۱۴۰۱
•
*┅═┄⊰༻🔆﷽🔆༺⊱┄═┅*
☀️دعاي روز شنبه
•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-
يا رسول الله!
اين روز شنبه متعلق به شماست و من به مهماني شما آمده ام،
پس مرا مهمان خود كن
و نيكو ضيافتم فرما
و در جوار خود مرا نيكو پناه ده.
[و چه چيزي بهتر از اين كه امروزم را بيمه نامِ بلند والاي شما كنم...]
#دعای_روز_شنبه
#پناهم_باش
#بنات_الزینب
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔 @banatozeynab
*┅═┄⊰༻🔆🔆🔆🔆༺⊱┄═┅*
۲۱ آبان ۱۴۰۱