■ #حرفحق😎🌸
__
⚡️آهنگرهــا یک گیره دارند و وقتی می خواهند
روی یک تکه کار کنند ، آن را در گیره میگذارند...!
خدا هم همینطور است ؛
اگر بخواهد روی کسی ڪار بکند ، او را در گیــرهی مشکلات می گذارد
و بعد روے او کار مےڪند!
#گرفتاریهانشانهایعشقخداونداست😍!
👤حاجاسماعیلآقادولابۍ•.
کانال عاشقانه ای با خدا
👇فورواردش کن ؛ بزن رو قلب👇👇
⭑┄┉┉┉♥️┉┉┉┄⭑⭑
٫ اگه میخوای یه روزی دورِ تابوتت بگردن؛
امروز باید دور امام زمانت بگردی!
.
#حسین_یکتا♥️📞.•
روایت شده که وقتی کاروان اسرا برگشتن مدینه:
ام البنین(س) خانم زینب رو که دیدن از حال پسرانشون چیزی نپرسیدن فقط گفتن :
عباسم در کربلا وفا کرد؟
#بانوی_ادب
#وفات_حضرت_ام_البنین
' عاشقانهایباخدا '
رمان فــَــتـــٰــاح #قسمت_نهم با دستهایم شقیقه هایم را ماساژ میدهم.... 10 دقیقه ایی هست که صد
🌹🌹عزیزای دلی که تازه به جمع مون اومدن
قسمت های قبلی #رمان رو اینجا بخوانید...
رمان فــَتــٰـــآح
#قسمت_دهم
به سختی و بدون کمک دست هایم ،
از جا بر می خیزم.
با صدایی که از ته چاه درمی آید
می گویم :
+نمیخوام ممنون!
_تعارف نکردم!
+مگه نشنیدین سیمین خانم چی گفت!
_من که از طرف مادرم معذرت خواهی کردم ...
باید بریم درمانگاه
خیلی شیشه تو دستتون رفته
به سختی می گویم :
+ممنونم.... لازم نیست.
_یا میاین درمانگاه یا خودتون رو از این کار اخراج شده فرض کنید !
درد طاقتم را بریده...خون زیادی می رود و چشمانم کم کم تار می بینند..
سکوتم را که می بیند
دستمال سفره ایی برمیدارد و زیر دست خونی ام می گیرد..
_اینو بگیرید زیرش که جایی رو نجس نکنه..
سریع بیاین سوار ماشین بشین.
دستمال را می گیرم و
بی هیچ حرفی پشت سرش راه می افتم..
در عقب را باز می کند
روی صندلی های عقب ماشین از درد می افتم
و پلک هایم روی هم می افتند
صدای استارت خوردن ماشین
درون گوشم اکو می شود ...
و دیگر صدایی نمی شنوم....
سکوت و تاریکی مطلق .............
#این_رمان_تنها_مختص_به_کانال_عاشقانهایباخدا_می_باشد 🚫❌
#و_هر_گونه_کپی_فوروارد_و_غیره_به_اسم_کانال_دیگر_شرعاً_حرام_استوپیگردالهیدارد ❌🚫
#اللّهم_عجل_الولیک_الفرج
#فدای_بانو_زینب_جان
👇👇👇
کانال عاشقانه ای با خدا
رمان فــَتــٰــاح
#قسمت_یازدهم
چشم هایم را باز می کنم
نور شدیدی به چشم هایم می خورد
که فورا چشم هایم را باز و بسته میکنم...
نور کمرنگ تر می شود
و اطراف ملموس و پدیدار می شود...
شخصی کنار تختم می آید و می پرسد:
- حالتون خوبه؟
سرم به سمت صدا می چرخد..
مردی قد بلند با چهره ایی کشیده و محاسن کوتاهی می بینم
به سختی می گویم:
_من چقدر خوابیدم ؟
+ دو ساعتی هست که به خاطر عصبی شدن ، افت فشار خون و میزان خون هایی که از دستتون رفته بود بیهوش شده بودین
از دستتون شیشه های زیادی در اوردن خداروشکر عمقی نرفته بود
اما منجر به سه بخیه
تو دست راستتون
و
دو بخیه تو دست چپتون شد
بعدهم که سُرُم خون و ویتامین زدن بهتون .
+ مامانم ؟!...باید بهش زنگ بزنم ..
گوشی ام کو؟
از جیبش گوشی ایم را بیرون می اورد
و سمتم می گیرد ...
__من باهاشون صحبت کردم
ایشون نگران بودن
و پی در پی تماس می گرفتن ....
من هم برای پرکردن فرم اطلاعات بیمارستان
حتی اسمتون هم نمیدونستم ،،،
اطلاعاتتون رو از مادرتون گرفتم .
سکوت می کنم ...
دست هایم پانسمان دارد و نمی توانم موبایلم را بگیرم
درد های کمی از دست هایم که زیر پانسمان پنهان شده
احساس میکنم.
سکوتم را که می بیند
سرش را به سوی پنجره می گیرد و می گوید :
_ ببخشید من یه معذرت خواهی بزرگ به شما بدهکارم ....
#این_رمان_تنها_مختص_به_کانال_عاشقانهایباخدا_می_باشد 🚫❌
#و_هر_گونه_کپی_فوروارد_و_غیره_به_اسم_کانال_دیگر_شرعاً_حرام_استوپیگردالهیدارد ❌🚫
#اللّهم_عجل_الولیک_الفرج
#فدای_بانو_زینب_جان
👇👇
کانال عاشقانه ای با خدا
زیارت حضرت عباس:
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبَا الْفَضْلِ الْعَبّاسَ ابْنَ اَميرِ الْمُؤْمِنينَ،
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يَا بْنَ سَيِّدِ الْوَصِيّينَ،
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يَا بْنَ اَوَّلِ الْقَوْمِ اِسْلاماً،
وَاَقْدَمِهِمْ ايماناً، وَاَقْوَمِهِمْ بِدينِ اللهِ،
وَاَحْوَطِهِمْ عَلَي الاِْسْلامِ،
اَشْهَدُ لَقَدْ نَصَحْتَ للهِِ وَلِرَسُولِهِ وَلاَِخيكَ،
فَنِعْمَ الاَْخُ الْمُواسي،
فَلَعَنَ اللهُ اُمَّةً قَتَلَتْكَ،
وَلَعَنَ اللهُ اُمَّةً ظَلَمَتْكَ،
وَلَعَنَ اللهُ اُمَّةً اسْتَحَلَّتْ مِنْكَ الْمَحارِمَ،
وَانْتَهَكَتْ حُرْمَةَ الاِْسْلامِ،
فَنِعْمَ الصّابِرُ الْمُجاهِدُ الْمُحامِي النّاصِرُ،
وَالاَْخُ الدّافِعُ عَنْ اَخيهِ،
الْمُجيبُ اِلي طـاعَةِ رَبِّهِ،
الرّاغِبُ فيـما زَهِدَ فيهِ غَيْرُهُ،
مِنَ الثَّوابِ الْجَزيلِ،
وَالثَّنآءِ الْجَميلِ،
وَاَ لْحَقَكَ اللهُ بِدَرَجَةِ آبآئِكَ في جَنّاتِ النَّعيمِ، اَللَّـهُمَّ اِنّي تَعَرَّضْتُ لِزِيارَةِ اَوْلِيآئِكَ،
رَغْبَةً في ثَوابِكَ،
وَرَجآءً لِمَغْفِرَتِكَ وَجَزيلِ اِحْسانِكَ،
فَاَسْئَلُكَ اَنْ تُصَلِّيَ عَلي مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ،
وَاَنْ تَجْعَلَ رِزْقي بِهِمْ دآرّاً،
وَعَيْشي بِهِمْ قآرّاً، وَزِيارَتي بِهِمْ مَقْبُولَةً، وَحَيوتي بِهِمْ طَيِّبَةً،
وَاَدْرِجْني اِدْراجَ الْمُكْرَمينَ،
وَاجْعَلْني مِمَّنْ يَنْقَلِبُ مِنْ زِيارَةِ مَشاهِدِ اَحِبّآئِكَ مُفْلِحاً مُنْجِحاً،
قَدِ اسْتَوْجَبَ غُفْرانَ الذُّنُوبِ،
وَسَتْرَ الْعُيُوبِ، وَكَشْفَ الْكُرُوبِ،
اِنَّكَ اَهْلُ التَّقْوي وَاَهْلُ الْمَغْفِرَةِ.
#وفات_حضرت_ام_البنین
#اللهمالرزقناشهادت
کانال عاشقانه ای با خدا
هفت پشتم را نظر کردم، تماما بودهاند
نوکرِ عباسِ تو دربست، یا امالبنین...
من متن طولانی دوست ندارم تو کانال بذارم، چون خوندنش از حوصلهی اکثرمون خارجه؛
اما این قسمت از کتاب ماه به روایت آه، که درباره حضرت امالبنین(س) اومده رو دلم نیومد با شما به اشتراک نذارم.
وقتی همسرم عباس-ع، با لبخند از سختگیریهای مادرش در تربیت فرزندانش میگفت؛ و میگفت مادرش اولین مربی شمشیرزنی و تیراندازی او و برادرانش بوده، نمیتوانستم باور کنم و به خود بقبولانم که این تندیس بینقص لطافت و زنانگی؛ و این عابدهی روزگار خود، نسبتی با شمشیر و کمان داشته باشد.
تا اینکه روزی در بازار مدینه با دو زن مسافر از قبیلهی بنی کلاب ملاقات کردم. وقتی دانستند من عروس فاطمه کلابیه (امالبنین-س) هستم با خوشحالی مرا در آغوش گرفتند و بعد از پرسیدن حال و نشانی منزل، اولین سؤالشان، مرا از فرط تعجب بر جا خشک کرد:
- هنوز هم شمشیر میبندد؟!
- شمشیر؟! خیر!
- پس برادرش درست میگفت که بعد از ازدواج تغییر کرده.
پرسیدم: یعنی شما میگویید مادر همسرم، جنگیدن میداند؟! از پرسشم به خنده افتادند. سپس یکی از آنها عذرخواهی کرد و گفت:
قبیلهی ما (بنی کلاب) به جنگاوری و دلیری میان قبایل، مشهور و معروف است و تقریباً همهی زنان قبیله نیز تا حدی با شمشیرزنی و تیراندازی و نیزه آشنایی دارند اما خانوادهی فاطمه کلابیه در میان کل اعراب بلکه حتی در امپراتوری روم نیز معروف و مورد احترام هستند.
فاطمه (ام البنین-س) در شمشیرزنی و فنون جنگی به قدری ورزیده و آموزش دیده بود که حتی برادران و نزدیکانش، تابِ هماوردی و مقابله با او را نداشتند؛ و بعد در حالی که میخندید، ادامه داد: هیچ مردی جرأت و جسارت خواستگاری از او را نداشت.
به خواستگاران جسور و نامآورِ سایر قبایل هم جواب رد میداد. وقتی از او میپرسیدیم که چرا ازدواج نمیکنی؟! میگفت: مردی نمیبینم؛ اگر مردی به خواستگاریام بیاید، ازدواج میکنم.
تا اینکه عقیل به نمایندگی از طرف برادرش امیرالمؤمنین علی-ع به خواستگاری فاطمه آمد؛ او از فرط شادمانی و رضایت، گریست و گفت: خدا را سپاس، من به مرد، راضی بودم ولی خداوند مردِ مردان را نصیب من نمود.
#ماه_به_روایت_آه
#وفات_حضرت_ام_البنین
#ام_البنین
#مادر_ادب
🌷 علامه حسن زاده:
خوب است انسان گاهی قرآن را ایستاده رو به قبله بخواند تا ادبی را رعایت بکند✓
👈 تا این #ادب برای او کمال ایجاد کند.
#قشنگبود:)
کانال عاشقانه ای با خدا
✍ متانت، گاهی به چشم میآید و میبینیمَش !
گاهی در تمام تاریخ ریشه میکند و دیگر چشمها، مخاطبِ ادراکاَش نیستند ...
سلولهایِ زمین و زمان، در برابرش، قد خم میکنند!
✦ امّالبنین سلاماللهعلیها ، یک متانتِ مجسّم نیست!
جَریان متانت است که در تاریخ جاری شده، و هر قلب بیداری، لمسش میکند.
سالروز #وفات_حضرت_ام_البنین علیهاالسلام ، به محضر امام زمان وشمادوستان تسلیت باد.