🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #وقتی_مهتاب_گم_شد
🌟 خاطرات شهید #علی_خوش_لفظ
قسمت 8⃣1⃣
رفتم پیش مسئول آموزش نیروهای بسیجی¹ که نامش "حسن مرادیان"² بود. وقتی شناسنامه مرا دید، درست مثل آن مسئول اعزام قبلی، خنده اش گرفت. فراموش نمی کنم وقتی میخندید یکی از دندان های وسطی او که افتاده بود هویدا میشد. از خنده او من هم خندهام گرفت. ابرو بالا انداخت و گفت:
« پسر جان، ما خودمان اوستای این کارهاییم. چشممان از این دستکاریها پر شده، اما این فقره خیلی ناشیانه دست کاری شده است. این جور میخواهی شناسنامه عراقی ها را باطل کنی؟ »
بی پاسخ و درمانده بودم. نمیدانم شاید او به زیرکی فهمیده بود که در آرزوی رفتن به جبهه می سوزم و لذا به من فرصتی برای امتحان داد.
- « اشکال ندارد. اسم تو را در لیست نیروهای آموزشی برای جبهه مینویسم، اما برای رفتن به جبهه هیچ قولی نمیدهم تا بعد.. »
هم شاد شدم و هم غمگین، اما این وضعیت بهتر از شرایط قبل و ناامیدی مطلق بود. آموزش در پادگانی در کوهپایه همدان، به نام پادگان قدس، شروع شد. پنجاه نفر بودیم که من کم سن ترین نیروی آموزشی بودم. از همان ابتدا عزم خود را جزم کردم که هیچ گاه کم نیاورم و برای جلب نظر آقای مرادیان از هر بخش از آموزش، سربلند بیرون بیایم.
----------------------------------------------------
1. در سال 1359 - 1360 عمده نیروهای اعزامی استان همدان به جبهه ها از جوانان کادر سپاه بودند که به جبهه سر پل ذهاب می رفتند. آن موقع بسیج همدان فعالیت آموزشی خود را برای تامین نیروی بسیجی به دو جبهه مهران و مریوان آغاز کرده بود.
2. سردار شهید حسن مرادیان از پاسداران گمنام و مربیان برجسته و موثر در آموزش بسیجیان بود که در شامگاه 11 شهریور ماه 1360 روی قله قراویز در سر پل ذهاب شهید شد.
⬅️ ادامه دارد....
@banooye_dameshgh
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #وقتی_مهتاب_گم_شد
🌟 خاطرات شهید #علی_خوش_لفظ
قسمت 9⃣1⃣
آموزشهایی که از رزم شبانه و تیراندازی و اسلحه شناسی و رزم انفرادی و تن به تن شروع می شد و نمک آن، کلاس های عقیدتی و مباحث سیاسی بود.
شب هنگام، که آموزش های روزانه تمام می شد، مثل مرده روی تخت آسایشگاه می افتادم. همان شبها نیز تا پاسی از شب یا باید نگهبانی میدادیم یا منتظر میماندیم تا رزم شبانه دوباره تکرار شود. آنجا بود که میدیدم نیمه شبها عدهای تا قبل از اذان صبح، نماز شب میخوانند. همان جا فهمیدم که برای رزم، سرمایهای فراتر از توانایی های جسمی و فنون نظامی لازم است.
ایام آموزش بود که مربیان آموزشی همه را در محوطه بیرون آسایشگاه به خط کردند. حسن مرادیان جلو آمد و با استادی تمام، شروع به شلیک گلوله به شکل تک تیر از کنار و پهلوی بچه ها کرد. با بقیه کاری ندارم، اما من برای اثبات آمادگیام و رفتن به جبهه قدم از قدم برنداشتم. سر جایم ایستادم؛ انگار به زمین دوخته شده بودم. مرادیان رگباری کنار پاهایم گرفت و من خندیدم و او هم خندید. شاید هر دو با یاد آن خندهی توأمان افتادیم که در آن روز آشنایی با دیدن شناسنامه ام اتفاق افتاده بود. او خطاب به بچه هایی که به خاطر ترس از تک تیرهای او، دور و بر ساختمان و پشت درختان پنهان شده بودند، فریاد زد:
« بچه ها، برای سلامتی این بزرگ مرد کوچک صلوات. »
و همه یکصدا صلوات فرستادند.
دوره آموزشی ده روزه بود که یکی از سپاه آمد و به آقای مراد گفت:
« از جبهه مریوان، نیروی کمکی خواسته اند. »
این خبر شاید بهترین خبری بود که تا آن روز شنیده بودم. از شادی آرام و قرار نداشتم. به دلم افتاده بود که با این سماجت من در آموزش و اعلام نیاز جبهه، نظر آقای مرادیان جلب شده که من نیز از نیروهای اعزامی باشم که توفیق یار شد و آقای مرادیان گفت:
« تا ظهر فرصت دارید با خانواده هایتان خداحافظی کنید. همه شما به جبهه مریوان اعزام می شوید. »
و پیش من آمد و گفت:
« آقا جمشید. شما هم جزء نیروهای اعزامی هستند ولی به یک شرط. »
گفتم: « چه شرطی؟ »
⬅️ ادامه دارد....
@banooye_dameshgh
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #وقتی_مهتاب_گم_شد
🌟 خاطرات شهید #علی_خوش_لفظ
قسمت 0⃣2⃣
- « رضایت نامه از والدين. »
+ « پدرم راننده است. اینجا نیست. »
- « از مادرت رضایت نامه و امضا بگیر. »
گفتم: « چشم. »
وقتی به خانه رسیدم مادرم داشت قرآن می خواند. سرزده وارد شدم و شتاب زده گفتم:
« مامان جان، رضایت می خواهم. رضایت نامه برای جبهه. »
مادرم ابتدا ابرو بالا انداخت. ولی شاید به سبب زمینه های اعتقادی و انقلابیای که داشت خیلی زود موافقت کرد. شاید هم می خواست برای مدتی از محیط درگیری های کوچه و محل دور بشوم. قرآن کوچکی به من داد و گفت:
« از قرآن در هر کاری کمک بخواه. مواظب خودت باش. به بزرگترها گوش کن. دنبال بازیگوشی و رفیق بازی نباش و نامه هم حتما بنویس. »
کاغذ و قلم آورد. رضایت نامه را من نوشتم و او امضا کرد. صورتش را غرق در بوسه کردم. از دیگر برادران و خواهرانم خداحافظی کردم و راهی اعزام نیرو شدم. در اعزام نیرو، پسرخالهام، سعید سلواتی، و یکی از بچه های محل را دیدم. خیلی خوشحال شدم، اما زود به یاد آوردم که مادرم گفته است دنبال رفيق و رفیق بازی نباش. قبل از سوار شدن به اتوبوس جلوی اسلحه خانه به صف شدیم و یک دست لباس پلنگی تازه، یک قبضه کلاش، دو نارنجک، و یک جنت پوتین تازه و واكس نخورده گرفتم. پوتین ها به پایم گشاد بود و آزارم میداد اما صدایم درنیامد. قدم هم کمی از اسلحه بلندتر بود.
سوار اتوبوس شدیم. وقتی به کرمانشاه رسیدیم سر و کله یک سواری مدل بالا - بی ام و - پیدا شد و همان تنها بچه محل از جمع ما کم شد. پدرش با توپ و تشر او را به همدان برگرداند.
_____________________________
1. ایشان از یک خانواده مذهبی و بسیار متمکن بود. ظاهرا پدرش با آمدن او به جبهه موافق نبود و به محض رسیدن ما به کرمانشاه او را برگرداند. اما اراده مصمم وايمان قوی، او را دوباره به جبهه کشاند. او در سال 1361 در عملیات ثارالله در قصرشیرین شهید شد. از ذكر نام او به دلیل حرمت خانواده، به ویژه پدر بزرگوارش، پرهیز می کنم.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال ممنوع
@banooye_dameshgh
💢دستت اما حکایتی دارد...
🔹سالروز #ترور #امام_خامنه_ای در ششم تیرماه سال 1360 توسط منافقین کوردل
@banooye_dameshgh
ششم تیر او را ترور کردند که حذفش کنند
غافل از آنکه خدا میخواهد از ترور هفتم تیر حفظش کند #ذخیره_الهی
گر نگهدار من آن است که من میدانم
شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد
اللهم احفظ قائدنا #امام_خامنه_ای
@banooye_dameshgh
🏷 #امام_رضا
زیرنظـرگرفـــتهمرامهــربانیات
ایعادتتوجودوسخایاابالحسن
@banooye_dameshgh
👈ترجمه ◄ ٢١٤ ►🌹سورة يونس🌹
و گروهی از آنان تو را می نگرند [ولی گویا از درک معجزاتت، فهم آیات قرآن، سلامت اخلاق و کردارت با چشم دل ناتوانند]. آیا تو می توانی نابینایان را گرچه از روی بصیرت و بینش نبینند، هدایت کنی؟ (43) یقیناً خدا هیچ ستمی به مردم روا نمی دارد، ولی مردم [با روی گردانی از حق] بر خود ستم می ورزند. (44) و یاد کن روزی را که خدا آنان را [در قیامت] گرد می آورد، در حالی که گویا [در دنیا] جز ساعتی از روز درنگ نکرده اند، آنان میان خودشان یکدیگر را [به گونه ای که در دنیا می شناختند] می شناسند؛ یقیناً کسانی که دیدار [قیامت] خدا [و محاسبه شدن اعمالشان] را تکذیب کردند، سرمایه وجودشان را تباه نمودند و از راه یافتگان نبودند. (45) اگر پاره ای از عذاب هایی را که [به سبب کفرشان] به آنان وعده می دهیم، به تو نشان دهیم [می بینی که عذابی سخت و دردناک است] یا اگر [پیش از آنکه عذاب آنان را به تو نشان دهیم] تو را قبض روح کنیم [اندوه مخور که در قیامت، عذابشان را خواهی دید] پس بازگشتشان به سوی ماست؛ آن گاه خدا بر آنچه انجام می دهند، گواه است. (46) و برای هر امتی پیامبری است؛ پس هنگامی که پیامبرشان [در قیامت] به سویشان آید، در میانشان به عدالت وانصاف داوری شود و مورد ستم قرار نخواهند گرفت. (47) و [به صورتی مسخره آمیز] می گویند: این وعده [آمدن قیامت و محاسبه اعمال] چه زمانی است، اگر راستگویید؟ (48) بگو: من برای خود قدرت دفع زیان و جلب سود ندارم، مگر آنچه را که خدا بخواهد؛ [وظیفه من فقط ابلاغ پیام خداست] برای هر امتی سرآمدی معین و اجلی محدود است، هنگامی که اجلشان سرآید، نه لحظه ای پس می مانند و نه پیش می افتند. (49) بگو: به من خبر دهید که اگر عذاب خدا شما را در شب یا در روز فرا رسد [چه قدرتی بر دفع آن دارید؟] گنهکاران چه چیزی از عذاب را به شتاب می خواهند؟ (50)سپس آیا هنگامی که عذاب فرا می رسد به درستی و حق بودنش ایمان می آورید؟ [در لحظه فرا رسیدن عذاب به شما گفته می شود:] حالا و ایمان؟! [این همان عذابی است] که همواره به رسیدن آن شتاب ورزیدید! (51) آن گاه به کسانی که ستم کرده اند، گفته می شود: عذاب جاودانه را بچشید، آیا جز به کیفر آنچه همواره مرتکب می شدید، جزا داده می شوید؟ (52) و از تو خبر می گیرند: آیا [عذاب جاودانه ای که به آن تهدید می شویم] حق است؟ بگو: آری، سوگند به پروردگارم یقیناً حق است، و شما عاجز کننده [خدا] نیستید [تا بتوانید از دسترس قدرت او بیرون روید.](53)
◄ ٢١٤ ►