eitaa logo
بانوان فرهیخته ی فلارد
139 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
9.9هزار ویدیو
385 فایل
ارتباط با مدیر کانال https://eitaa.com/hosseini12345
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 پیامبر اکرم صلّی‌الله‌علیه‌وآله: 🔹️ "ادِّبوا اَولادَكُمْ عَلى ثَلاثِ خِصالٍ: حُبِّ نَبيِّكُمْ و حُبِّ اَهْلِ بَيْتِهِ وَ عَلى قِراءَةِ الْقُرآنِ؛ 🔸️ فرزندان خود را با سه خصلت تربيت كنيد: دوست داشتن پيامبرتان، دوست داشتن اهل بيت او و خواندن قرآن". 📗كنز العمّال، ح 45409 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💖داستان تولد پیامبر اکرم صلوات الله علیه💖.mp3
6.19M
داستان تولد پیامبر مهربونمون هدیه به همه ی بچه هام : گروه سنی۶-۱۲ # قصه گو: وفایی تولد دخترا و پسرای گلم؛ نازنین و مهران فاطمی از اصفهان-منصور و محمد بلبلی از ساری مبارک باشه🍒🍰 به به چه روزایی🙂 همه شادی 🌈و جشن🍒 و شیرینی🍰 د روز تولد پیامبرجون مون و امام ششم مونه 😂 خدایا شکرت🤲 این روز قشنگ به هممممه تون مبارک🌺💐 باشه -_🐌-_🌳-_🌴-_-🐿_- https://eitaa.com/joinchat/3462398084C13bcd4bb22 ~.~.~☘🌸☘~.~.
سه راه عاقبت بخیری.pdf
347.8K
علیه السلام 💠سه راه عاقبت بخیری در کلام امام صادق علیه السلام 💠 ‼️ متن منبر ولادت با سعادت پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و علیه السلام
شرح صدر پیامبر- رفیعی.pdf
923K
سخنرانی مکتوب با موضوع شرح صدر پیامبر اکرم(ص) استاد رفیعی ♦️متن این سخنرانی کاملا تایپ شده ودارای فهرست بندی می باشد ضمنا ویراستاری و منبع شناسی انجام شده است و تمامی منابع ذکر شده است . 🕹مناسبت: ولادت نبی مکرم اسلام /هفته وحدت 🕹مخاطب: عام 🕹موضوع: شرح صدر پیامبر اکرم(ص) 🕹برگرفته از سخنان استاد رفیعی 🕹تعداد جلسات: ۱ جلسه 🕹تعداد صفحات : ۴۹ صفحه فهرست ♦️ 📩مقدمه 📩پیامبر و ایجاد تحول در جامعه 📩عامل ایجاد تحول 📩شرح صدر به کفر 📩نمونه‌هایی از شرح صدر به کفر 📩شرح صدر به حق‌پذیری 📩شرح صدر در قرآن 📩بیشترین دعای انبیا 📩شرح صدر و حق‌گویی 📩نمونه‌هایی از حق‌گویی 📩آگاهی و شرح صدر 📩سفر جابر بن عبدالله برای تحقیق 📩نشانه های شرح صدر از زبان پیامبر 📩جمع‌بندی سخنان 📩نتیجۀ شرح صدر پیامبر 📩نمونه‌هایی از شرح صدر پیامبر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ای یوسفـ❤️ـ گم‌ گشته دل در کجایی؟ چشمان بر در مانده گریان است بی تـ❤️ـو سلام یوسف زهرا ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه ترفند جالب برا دیس برنج، تو مهمونی 😍👌 👩🏻‍🍳🎂دهکده کیک خانگی🎂👩🏻‍🍳 🍰 @dehkade_cake_home 🍰
7.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🧁😍 با یه تخم مرغ 😃🥚 بدون همزن😃 تازه تو فر دست سازم میتونید درستش کنید👌 مواد لازم: تخم مرغ : ۱ دونه شکر: ۲ الی ۴ ق غ ماست: ۲ ق روغن مایع: ۴ق شیر: ۳ق وانیل: ی کوچولو پودر نسکافه فوری: ۱ ق پودر کَکَئو : ۱ق 😁 آرد قنادی: ۲/۳ لیوان که حتما از قبل الک‌ کنید (آرد فیلم بربری بود) بکینگ پودر: نصف ق چ آب جوش: ۲ الی ۳ ق . با این مقدار مواد۶ عدد کاپ کیک گوگولی میتونید درست کنید . دمای فر: ۱۸۰ درجه که حتما قبل از شروع به کار روشنش کنید مدت پخت: حدود ۲۰ دقیقه طبقه وسط . کلا حدود نیم ساعت آماده سازی وپختش طول میکشه. خیلی فوری وخوشمزه🥰🤗 . حتما حتما درستش کنید که عاشقش میشید😍 👩🏻‍🍳🎂دهکده کیک خانگی🎂👩🏻‍🍳 🍰 @dehkade_cake_home 🍰
🌷قسمت سی و دوم🌷 تومصطفاست تو از هر دو تشکر کردی :((خیر،همین جا میمونن،خودمم بهشون میرسم!)) واقعا هم رسیدی و از من و بچه مراقبت کردی:از حمام تا پوشک بچه. حتی وقتی خواب بودم صدایم نمیزدی و وقتی اعتراض میکردم،میگفتی:((اون قدر قشنگ خوابیده بودی که دلم نیومد بیدارت کنم!)) اسم دخترمان را گذاشتیم فاطمه. هر وقت گریه میکرد بغلش میکردی:((بیا درد دلت را به بابا بگو ببینم چی شده؟)) برایش مداحی میکردی و برایش روضه میخواندی . شب سوم ،تب شدیدی کرده بودم.نصفه شب بیدار شدم،دیدم بالای سرم نشسته ای. گفتی:((خداروشکر بیدار شدی،فاطمه خیلی گریه میکرد،اما بیدارت نکردم.بهش آب قند دادم،بیا شیرش بده.)) روز چهارم برای تست غربالگری او را بردی،بعد ها هم برای واکسن. دلم نمی آمد خودم بغلش کنم تا به او امپول بزنند. هنوز یک ماهش نشده بود که او را بالا می انداختی و میگرفتی. _آقا مصطفی دختره ها ! لطیف تر برخورد کن! _بچه یه ماهه باید یه متر بالا بپره،باید رنجر بار بیاد،طوری که توی خیابون کسی جرئت نکنه نگاه چپ بهش بکنه! فاطمه که به دنیا آمد دیگر نه مدرسه رفتم نه حوزه و نه بسیج. نمیشد هم کار کرد،هم درس خواند، هم مادری کرد و هم همسری. در جریان فتنه ۸۸ ،هم به تحصیلت لطمه خورد هم ضرر مالی دادی. آن روزها در کنار برنج، پلاستیک و نایلون هم میفروختی. آن هارا با چک یکی از اقوام خریدی و گذاشتی در مغازه تا فروش بروند. به قول خودت میخواستی به او کمک کنی، اما درروز های شلوغی،مغازه نیمه تعطیل شد. یا چیزی فروش نمیرفت یا اگر میرفت،درست یادداشت نمیشد و سود و زیان نا مشخص بود. بالاخره آنجا را تعطیل کردی و خلاص. برای پول پلاستیک ها و نایلون هایی هم که فروش نرفته بود چک دست فروشنده داشتی. از من خواستی طلاهایم را بفروشم که فروختم و بدهی ات را صاف کردی. آن روزها یک نیسان داشتیم که از آن برای خرید و فروش و جا به جایی گونی های برنج استفاده میکردی و تا سه چهار ماهگی فاطمه هنوز آن را داشتیم. شبی مهمان داشتیم،وقتی که مهمان ها رفتند گفتی:((بلند شو بریم بیرون.)) _کجا؟ _اشتهارد. _با نیسان؟بچه اذیت میشه! _چه اذیتی؟هر جا دیدم اذیت میشه نگه میدارم! وسایلی را که لازم داشتیم گذاشتی پشت ماشین و راه افتادیم. در آن سفر،فاطمه آرام بود. همین باعث شد که بعد از آن،سفرهای تفریحی ما شروع شود. آن روزها هم پایگاه بسیج را اداره میکردی،هم دانشگاه آزاد درس میخواندی،هم جهاد دانشگاهی دوره پرورش و نگهداری گاو میدیدی. گاهی هم بازاریابی برنج برای رستوران ها و تالار میکردی. کارهایت را هماهنگ میکردم و سعی میکردم کنارت باشم. اگر قرار بود جایی بروی یا چیزی را به کسی تحویل دهی یا به کارهای اجرایی پایگاه برسی خبرت میکردم. حتی ساعاتی را که در دانشگاه بودی،منتظر میماندم تا کلاست تمام شود. وقتی می آمدی فاطمه را برمیداشتم با هم میرفتیم فروشگاه و خرید میکردیم بعد،قدم زنان به خانه می آمدیم.بودن باتو،رویای من بود‌. اینکه باشی،باتو حرف بزنم،صدایت را بشنوم،به حرف هایم گوش بدهی،نظرت را بگویی،حس کنم کنارمی و حس کنم دوستم داری و حس کنم در جهان کوچک باتو بودن،فقط ما سه نفریم:من و تو و فاطمه. حتی گاهی بودن او را هم فراموش میکردم،فقط من و تو. یک روز بعد از ظهر آمدی خانه و گفتی:((عزیز بیا تو پارکینگ باهات کار دارم!)) تعجب کردم:((چه کاری؟)) _بیا تا بگم! هنوز پایم را از آپارتمان بیرون نگذاشته بودم که صدایی شنیدم:((آقا مصطفی این چه صداییه؟)) _صدای گاوه! _تو هنوز گاوداری نگرفته گاو خریدی؟تا حالا کی اول نعل خریده بعد اسب؟! _بیا ببین چه قشنگه خانم! ادامه دارد...🌹✅
🌷قسمت سی و سوم🌷 امدم و دیدمش . یک گوساله سیاه و سفید که مقداری علف جلویش گذاشته بودی و ظرفی آب. مادرت را صدا زدی . آمد.از ذوق کردن تو ذوق کرد:((مصطفاست دیگه ،آدم رو غافل گیر میکنه!)) فکر نمیکنم آن شب تا صبح همسایه ای خوابیده باشد. رفتی و جایی را اجاره کردی.دوستی که قرار بود با تو شریک شود ،منصرف شد. برای همین با چند نفر از فامیل وارد صحبت شدی. پول جمع کردی و تعدادی گوساله خریدید‌. اوایل کارگر نداشتید. من و تو، مادر و پدرت با مامان و بابای من. گاوداری در شاهد شهر بود و ده کیلومتر با شهریار فاصله داشت. نگهداری و محافظت از آنجا سختی زیادی داشت،چون گوساله هارا باید شیر میدادی. از گاو داری هایی که گاو شیری داشتند،شیر میخریدی ، گرم میکردی و با شیشه و پستانک به گوساله ها میدادی. برای رونق گاوداری ،نیسان را فروختی و یک موتور خریدی. بیشتر روزها من و تو کلاه کاسکت میگذاشتیم و ده کیلومتر را در سرمای زمستان و گرمای تابستان از خانه میرفتیم تا گاوداری. میتوانستی از پدرم،برادرت یا پدرت ماشینشان را قرض کنی،اما غرورت اجازه نمیداد. کمی گذشت که پولی دستت رسید و قرار شد پاترول دایی ات را قسطی بخری. پاترول در ملایر بود. با اتوبوس رفتیم قم و از قم به ملایر و آنجا ماشین را تحویل گرفتیم و آمدیم. فردای آن روز اخبار اعلام کرد بنزین سهمیه بندی شده. هر کسی شنید، سرزنشت کرد:((پاترول بنزین زیاد میسوزونه آقا مصطفی!)) اما تو کم نیاوردی:((لابد یه حکمتی توی این خرید بوده!)) رفته بودیم اندیشه سر بزنیم. موقع برگشت دیدیم پیکان وانتی در جوی افتاده و راننده نمیتوانست ماشین را در بیاورد . تو آن را بکسل کردی و در آوردی. حالا فهمیدی حکمت خرید این ماشین چیه؟اومده تا کار مردم رو راه بندازه، اومده به بقیه کمک کنه. اگه بنا بود این آقا جرثقیل بیاره، باید کلی هزینه پرداخت میکرد، اما من بخاطر خدا این کار رو کردم. بعد ها هم یک میلیون دادی و آن را گاز سوز کردی. با آن، ده پانزده نفر از بچه هایت را سوار میکردی و میبردی گردش. کارهای پایگاه را هم با همین پاترول ،یا خودت انجام میدادی یا میدادی دست بچه هایت و آن ها انجام میدادند. هنوز برای گاوداری کارگر نگرفته بودی. هر شب یکی از بچه های بسیج میرفت پیش گوساله ها. تو هم صبح ها میرفتی برایشان علف میریختی و آن کسی را هم که شب مانده بود برمیگرداندی. شبی گفتی:((امشب کسی نیست بره گاوداری،وسایل فاطمه رو بردار خودمون بریم.)) _اونجا گاوداریه مصطفی ! اگر حشره ای فاطمه رو بزنه؟ _بد به دلت نیار،بسپار به خدا. رفتیم.غروب مادرت زنگ زد :((کجایین شما؟)) _گاوداری. شبم همین جا میخوابیم! _میخوابین! اگه بچه رو حشره ای نیش بزنه چی؟راه بیفتین بیایین همین حالا! مادرت حرص میخورد و تو میخندیدی. آن شب همان جا ماندیم. بو و صدا اذیتم میکرد. ما در اتاق سرایداری بودیم. دم صبح خوابم برد. چشم که بازکردم دیدم رفته ای نان داغ خریده ای و از گاوداری بغلی که مرغ و خروس داشت،چند تخم مرغ رسمی گرفته ای و با چای ساز جهیزیه ام که آورده بودی تا برای گوساله ها شیر بجوشانی چای درست کرده ای. چه چایی ای! ظهر برگشتیم خانه. بعدها یک کارگر افغانی پیداکردی و در همان اتاقک به همراه زنش جایشان دادی. گاه میرفتیم شام و ناهار پیش آن ها. آن قدر با آن کارگر افغانی خوب بودی که هرچه دستت می آمد میبخشیدی به او. حتی گفتی:((قراره بچشون بدنیا بیاد ،ما که میخوایم هدیه بدیم،بهتره سیسمونی بدیم.)) _فکر میکنی یک قرون دوزاره آقا مصطفی؟ _هر چی میخواد باشه من که تصمیمم رو گرفته‌م! آن هارا با خودت بردی کهنز و تخت،کمد،ننو،پوشک،لباس و اسباب بازی خریدی و دادی بردند. داخل گاوداری یک زمین خالی بود که در آن یونجه کاشتی و چند تا مرغ و خروس هم خریدی. وقتی گوساله ها را با دست خودت شیر میدادی، از ذوق تو ذوق میکردم. از دور می ایستادم و تماشایت میکردم. فاطمه را بغل میکردی و پیش آن ها میبردی. اولین گوساله را که بزرگ کردی و فروختی،گریه ات گرفت و گفتی:((این رو به نیت مامانت خریدم که سیده،پولشم برای او.)) از فروش هدیه های تولد فاطمه هم گوساله ای برای او خریدی. آن را بزرگ کردی و فروختی. میخواستی برای فاطمه حساب باز کنی،اما درگیر مشکلات اقتصادی شدی و نتوانستی. درگیری ها تمامی نداشت،اما ایمان و توکل تو هم بی انتها بود. ادامه دارد ....✅🌹