eitaa logo
بانوان فرهیخته ی فلارد
135 دنبال‌کننده
9.5هزار عکس
9.6هزار ویدیو
381 فایل
ارتباط با مدیر کانال https://eitaa.com/hosseini12345
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*اهمیت دادن صدقه وخیرات* *برای اموات مخصوصاً والدین اززبان دکتر رفیعی* ⬇️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌧☔️ ✨🍃نحوه ی حاجت گرفتن افراد در امور مادی و دنیایی از امام جواد (ع)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
(نماز حضرت جواد(عليه السلام)) دو ركعت است در هر ركعت حمد يكمرتبه و توحيد هفتاد مرتبه و دُعاء آن حضرت اَللَّـهُمَّ رَبَّ الأَرْواحِ الْفانِيَةِ، وَ الأَجْسادِ الْبالِيَةِ، اَسْئَلُكَ بِطاعَةِ الأَرْواحِ الرّاجِعَةِ اِلي اَجْسادِها، وَ بِطاعَةِ الأَجْسادِ الْمُلْتَئِمَةِ بِعُرُوقِها، وَ بِكَلِمَتِكَ النّافِذَةِ بَيْنَهُمْ، وَ اَخْذِكَ الْحَقَّ مِنْهُمْ وَ الْخَلائقُ بَيْنَ يَدَيْكَ يَنْتَظِرُونَ فَصْلَ قَضآئِكَ، وَيَرْجُونَ رَحْمَتَكَ وَيَخافُونَ عِقابَكَ، صَلِّ عَلي مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد، وَ اجْعَلِ النُّورَ في بَصَري، وَالْيَقينَ في قَلْبي، وَ ذِكْرَكَ باِللَّيْلِ وَالنَّهارِ علي لِساني، وَ عَمَلا صالِحاً فَارْزُقْني.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴شعر زیبای "بیعت با سید امام خامنه‌ای" شاعر عرب در برنامه خندوانه
مامان کرسی گذاشته بود. من، بابا، مامان، دوتا خواهر و برادر کوچکم شب ها زیر کرسی می خوابیدیم. یکی دوتا نامه از علی آقا آمد. طبق معمول نگرانی اش را ابراز کرده بود. من هم جوابش را محبت آمیز داده بودم و حتی یاد آور شدم که وقت رفتن گفتی زود میام. شب زیر کرسی خوابیده بودیم که دردی پیچید دور دلم؛ نمی دانستم چه دردی است. از خواب بلند شدم و نشستم. دردم آرام شد. چند نفس عمیق کشیدم. کمرم تیر کشید و یک آن، چیزی شبیه قلنج تمام پشتم را گرفت و رها کرد. کمرم را صاف کردم. بعد از آن چیزی شبیه یک سوزن بزرگ گاهی خودش را روی پشتم می کشید و بعد فرار می کرد. از قبل زن ها سفارش کرده بودند که اگر دردت شروع شد، زود نرو بیمارستان، دوباره برت می گردانند. می دانستم همین روزها و شب هاست که بچه ام به دنیا بیاید. وقتی دراز کشیدم شک کردم که شاید این درد، درد زایمان باشد؛ اما به مادرم چیزی نگفتم. از پدرم خجالت می کشیدم و دوست نداشتم بیدارشان کنم. درد هنوز با من بود. چند دقیقه نگذشت که فهمیدم بچه ام دارد به دنیا می آید و این درد، درد زایمان است. پدرم سرما خوردگی مختصری داشت و گاهی زیر لحاف بزرگ کرسی جا به جا می شد و سرفه ای می کرد. با هر سرفه او سریع خودم را می کشیدم زیر کرسی و لحاف را تا بناگوش بالا می کشیدم تا بابا نفهمد، بیدارم و نشسته ام.
با هر سرفه او سریع خودم را می کشیدم زیر کرسی و لحاف را تا بناگوش بالا می کشیدم تا بابا نفهمد، بیدارم و نشسته ام. به ساعت شماته دارم، در آن تاریکی نگاه می کردم؛ ساعت یک صبح را نشان می داد. دو صبح شد. همینطور دردم بیشتر می شد و دم نمی زدم. آن قدر دردم را قورت داده بودم که گریه ام گرفت. خجالتم از این که پدرم بفهمد چند برابر شد و شروع کردم با علی آقا دعوا کردن که: بهت نگفتم بمون؟ بیا ببین بچه داره به دنیا میاد، ولی تو نیستی. ساعت چهار صبح شد. می دانستم نزدیک اذان صبح است. از جا بلند شدم و رفتم روی تراس و شروع کردم به قدم زدن. قدم می زدم و با خودم حرف می زدم: خدایا! من چه کار کنم؟ به کی بگم؟ به پدرم؟ آخه من خجالت می کشم... . قدم می زدم که مادرم بیدار شد و مرا دید، گفت: اینجا چه کار می کنی؟ -مامان من دارم از درد می میرم. یک دفعه بغضم از اینکه بالاخره خدا حرفم را شنید و مادرم را رساند، ترکید و دردی را که در خودم خفه می کردم، دادم بیرون. مامان گفت: داری می میری؟ چرا زود تر نگفتی؟ بذار بابات رو بیدار کنم، بریم بیمارستان. -مامان فکر کنم زوده، بذار یک کم دیگه بابا رو بیدار کن
ما یک اتاق پذیرایی داشتیم، تقریبا اندازه دوتا فرش دوازده متری. یک بخاری نفتی گِرداَرج بود که کنار اتاق پذیرایی گذاشته بودیم و هر وقت مهمان می آمد، روشن می کردیم. مامان سریع رفت و بخاری را روشن کرد و گفت: بیا برو تو اتاق قدم بزن. بیرون هوا سرده. هم خودت قلنج می کنی، هم بچه. رفتم داخل اتاق پذیرایی که حالا پذیرای من و دردم و بچه ام بود. شروع کردم به قدم زدن. هرچه گرمای بخاری نفتی زیادتر می شد، حالم بدتر می شد. حالت تهوع با درد کلافه ام می کرد، گفتم: مامان بیا بخاری را خاموش کن؛ حالم رو بدتر می کنه. -ساره! بیا بریم بیمارستان. -نه، بذار هوا روشن بشه بعد. مامان با اینکه این همه بچه به دنیا آورده بود، خیلی زیاد نگران بود و گفت: مادرجان! همین جا زایمان می کنی، اینجا امکانات نیست. بابا برای نماز بیدار شده بود. من همین طور گریه می کنم و درد می کشم و با مامان صحبت می کنم. بابا رفت وضو بگیرد. وقتی آمد، مامان جریان را به او خبر داد. او هم دستپاچه گفت: خیلی حالش بده؟ چه کار کنیم؟ بریم بیمارستان؟ مامان هرچه گفته بودم را به بابا گفت. بابا رفت نمازش را بخواند. مطمئن بودم که برای سلامتی من و بچه ام دعا می کند. مامان دوباره برگشت پیش من، گفتم: مامان! من همراه بابا نمی یام بیمارستان. مامان از تعجب چشم هایش گرد شد و گفت: یعنی چی؟ -یه وقت داد بکشم جلو بابا، خجالت می کشم. اصلا حرفش رو نزن. من گفته باشم، باهاش نمی یام.
انگار بچه شده باشم، لج می کردم. مامان چه قدر آن لحظه ها خوب مرا می فهمید. با من یکی به دو نکرد و گفت: باشه، باشه. رفت و با بابا صحبت کرد. تنها کسی که نزدیک به خانواده مان بود و مطمئن، شوهر خواهرم، شوهر معصومه بود. بابا رفت و تا او را بیاورد، سپیده صبح دی ماه زده شد. خواهرم معصومه هم رسید، گفت: بریم بیمارستان. -نه، بریم پیش خانم دکتر فاطمه حمید زاده. اون دکتر منه. زن بود و خیالم راحت بود. از طرفی هر ماه برای معاینه پیش او می رفتم و کامل به اوضاع و احوالم مسلط بود. تا مامان مرا جمع و جور کند و سوار ماشین بشویم و برسیم مطب دکتر، ساعت نه صبح شد. آن قدر دردم شدید بود که نمی دانستم چه کار کنم. دیگر داشتم تحملم را از دست می دادم. به یاد حرف علی آقا افتادم که می گفت: تو وقتی دردت بگیره، نمی تونی تحمل کنی، صدات درمیاد و من می گفتم: نه، من داد بکشم؟ نه، اصلا حرفش رو نزن. -بابا تو چی می گی؟ من زن داداشم را بردم بیمارستان، وقتی درد زایمان داشت دیدم. و باز گفت و باز خیال پردازی کرد. یک لحظه فکرم از همسری که آرزوی دیدن بچه را داشت و من آرزوی بودنش را داشتم، بیرون نمی رفت. به سختی با همان درد وارد مطب خانم دکتر حمید زاده شدیم. تا مرا با آن وضعیت دید، گفت: دختر چه قدر دیر اومدی؟ ساعت نه و نیم شده. خانه اش بالای مطب بود. تا لباس بپوشد و تا پرستارها اتاق مخصوص زایمان را جمع و جور کنند، نیم ساعتی گذشت. وقتی معاینه ام کرد، نظرش تغییر کرد و به مادرم گفت: زوده حاج خانم! هنوز دو ساعتی وقت داره.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 پس از 1400 سال حالا کشیش معروف [هَم] دلایلِ علمیِ حرام بودنِ گوشتِ خوک را شرح داده و میگویند:《انجیل هَم خوردنِ گوشتِ خوک، گُراز و خنازیر را حرام دانسته است !!» ‌ ♻️ویدئو دیدنی است، ابتدا[ده ها نفر از]حاضران با خنده موضوع را گوش میدهند، امّا بعد از بیان جزییاتِ [چرایی و عللِ علمیِ آلودگیِ وحشتناکِ گوشتِ خوک•••] در فکر فرو رفته و ساکت و اقناع میشوند لطفاً دقیقِ دقیق ببینید؛ نکاتِ علمی ای را درباره ی سیستم گوارشیِ خوک میگوید که یحتمل مثلِ من برای اوّلین بار می شنوید !! 🦋🍃🦋 https://eitaa.com/mohtavayetablighJameaAlZahra
🌹🌹دوره تربیت دینی کودکان🌹🌹 ✅مدرس: حجت الاسلام علیرضا تراشیون ✅تحصیل به صورت مجازی 💥قیمت دوره: 🌹رایگان 🌹 🔰مرکز آموزش مجازی 💠موسسه آموزشی و پژوهشی امام خمینی ره قم 💥لینک ثبت نام در تاریخ ۶ اسفند در کانال زیر درج می شود. 🌹هزینه شرکت = ارسال این بنر برای ۱۰ نفر 💠با ارسال این بنر در ترویج معارف اسلامی ما را یاری نمایید 🔶کانال دوره های آزاد مرکز مجازی👇🏻👇🏻👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1626996803Cf3e1cc8ef9
باز باید منتظر می ماندم. به دامادمان گفتم: شما یک زحمت بکش و برو دنبال پدر و مادر علی آقا. شاید بخواهند باشند، حق دارند. دامادمان رفت دنبالشان. مادرشوهرم که آمد، با مادرم بیرون نشستند. مادرم گریه می کرد و مادرشوهرم می خندید. یک زن کنارشان آمد و به مادرشوهرم گفت: تو مادرشوهری، این مادر. تو برای به دنیا آمدن نوه ات می خندی و این مادر بیچاره برای زجری که دخترش می کشه ناراحته، درسته؟ بعدا مادرشوهرم برایم تعریف می کرد: اَره وَچه زِنا بیمومِ چشِ دلِ هارشیه باته؛ آره بچه ام. زن آمد و همین طور که به چشمام نگاه می کرد، این حرف رو زد. مادرشوهرم خیلی خوب و مهربان بود. همیشه نگرانم بود. آن ها زن های مقاوم روستایی بودند و این حرف ها را هیچ وقت نمی پسندیدند. معصومه، خواهرم محکم دستم را نگه داشت و گفت: یک سروصدایی کن، یک جیغی بزن. -نمی تونم. بلد نیستم. تا آن وقت جیغ نزده بودم. -بابا یک سروصدایی کن تا حداقل دکتربیاد بالای سرت. فقط یک داد کشیدم که اصلا شبیه جیغ نبود. خانم دکتر هنوز نیامده بود بالای سرم، ساعت حدود یازده شده بود. یکی آمد و گفت: خانم تو این حالت برای رزمنده ها دعا کن. می گن تو این حالت، زن هر دعایی که بکنه مستجاب می شه. فقط برای علی آقا دعا کردم: خدایا! علی آقا سالم برگرده، شهید نشه تا بچه اش رو ببینه. یا جد امام خمینی، شوهرم سالم برگرده و بچه ام را ببینه.
ساعت یازده و نیم بچه ام به دنیا آمد. همان لحظه به دنیا آمدن دیدمش. موهایش سیاه بود. پرستار داشت تر و خشکش می کرد تا ببرد بیرون و مژدگانی اش را بگیرد که فهمیدم خدا به من و علی آقا دختر داده است. معصومه خواهرم می گفت: ما هر کدام بچه را بغل کردیم؛ هی پرستار می گفت: مادرجونش کیه؟ مادربزرگش کیه؟ مامان و مادرشوهرت مژدگانی دادند. یک دفعه گفت: پدر بچه کیه؟ ما همه به هم نگاه کردیم. پرستار ادامه داد: پدر بچه بیاد، من بیشترین مژدگانی را از پدر بچه می خوام. مادر علی آقا گفت: پدر بچه جبهه است. همین طور که مادر علی آقا این جمله را می گفت، سرش پایین رفت و اشک در چشمش حلقه زد. پرستار، سریع سروته قضیه را جمع کرد و گفت: حالا ان شاءالله صحیح و سالم میاد و بعدا یک مژدگانی درست و حسابی می گیریم. بچه ام را آوردند داخل اتاقی که من بستری بودم. خواهرم معصومه یک پارچه روی سر بچه گذاشته بود که سرما نخورد. همین که دادند به بغلم، معصومه گفت: ساره! من همینطور که راه می رم، این بچه با چشم های درشتش من رو دنبال می کنه. بچه تازه به دنیا اومده مگه چشماش می گرده؟ گفتم: دخترم دنبال باباشه. معصومه به روی خودش نیاورد و خندید و گفت: آره، خاله فداش شه.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهتر زِ شور عشقی ؛ خوشتر زِ عطرنابی💗 فرزند باوقارِ ؛ زهرا و بوترابی 💗 روز پدر رسیده ؛ جانم فدایت آقا 💗 روزت بُود مبارک ؛ بابای انقلابی 💗