فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴شعر زیبای "بیعت با سید امام خامنهای" شاعر عرب در برنامه خندوانه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کار تمیز فرهنگی
دقایقی روان خود را تازه کنید 😍☺️
#ساره
#قسمت_صد_و_چهل_و_هفتم
مامان کرسی گذاشته بود. من، بابا، مامان، دوتا خواهر و برادر کوچکم شب ها زیر کرسی می خوابیدیم.
یکی دوتا نامه از علی آقا آمد. طبق معمول نگرانی اش را ابراز کرده بود. من هم جوابش را محبت آمیز داده بودم و حتی یاد آور شدم که وقت رفتن گفتی زود میام.
شب زیر کرسی خوابیده بودیم که دردی پیچید دور دلم؛ نمی دانستم چه دردی است. از خواب بلند شدم و نشستم. دردم آرام شد. چند نفس عمیق کشیدم. کمرم تیر کشید و یک آن، چیزی شبیه قلنج تمام پشتم را گرفت و رها کرد.
کمرم را صاف کردم. بعد از آن چیزی شبیه یک سوزن بزرگ گاهی خودش را روی پشتم می کشید و بعد فرار می کرد. از قبل زن ها سفارش کرده بودند که اگر دردت شروع شد، زود نرو بیمارستان، دوباره برت می گردانند.
می دانستم همین روزها و شب هاست که بچه ام به دنیا بیاید. وقتی دراز کشیدم شک کردم که شاید این درد، درد زایمان باشد؛ اما به مادرم چیزی نگفتم. از پدرم خجالت می کشیدم و دوست نداشتم بیدارشان کنم.
درد هنوز با من بود. چند دقیقه نگذشت که فهمیدم بچه ام دارد به دنیا می آید و این درد، درد زایمان است.
پدرم سرما خوردگی مختصری داشت و گاهی زیر لحاف بزرگ کرسی جا به جا می شد و سرفه ای می کرد. با هر سرفه او سریع خودم را می کشیدم زیر کرسی و لحاف را تا بناگوش بالا می کشیدم تا بابا نفهمد، بیدارم و نشسته ام.
#ساره
#قسمت_صد_و_چهل_و_هشتم
با هر سرفه او سریع خودم را می کشیدم زیر کرسی و لحاف را تا بناگوش بالا می کشیدم تا بابا نفهمد، بیدارم و نشسته ام.
به ساعت شماته دارم، در آن تاریکی نگاه می کردم؛ ساعت یک صبح را نشان می داد. دو صبح شد. همینطور دردم بیشتر می شد و دم نمی زدم.
آن قدر دردم را قورت داده بودم که گریه ام گرفت. خجالتم از این که پدرم بفهمد چند برابر شد و شروع کردم با علی آقا دعوا کردن که: بهت نگفتم بمون؟ بیا ببین بچه داره به دنیا میاد، ولی تو نیستی.
ساعت چهار صبح شد. می دانستم نزدیک اذان صبح است. از جا بلند شدم و رفتم روی تراس و شروع کردم به قدم زدن. قدم می زدم و با خودم حرف می زدم: خدایا! من چه کار کنم؟ به کی بگم؟ به پدرم؟ آخه من خجالت می کشم... .
قدم می زدم که مادرم بیدار شد و مرا دید، گفت: اینجا چه کار می کنی؟
-مامان من دارم از درد می میرم.
یک دفعه بغضم از اینکه بالاخره خدا حرفم را شنید و مادرم را رساند، ترکید و دردی را که در خودم خفه می کردم، دادم بیرون.
مامان گفت: داری می میری؟ چرا زود تر نگفتی؟ بذار بابات رو بیدار کنم، بریم بیمارستان.
-مامان فکر کنم زوده، بذار یک کم دیگه بابا رو بیدار کن
#ساره
#قسمت_صد_و_چهل_و_نهم
ما یک اتاق پذیرایی داشتیم، تقریبا اندازه دوتا فرش دوازده متری. یک بخاری نفتی گِرداَرج بود که کنار اتاق پذیرایی گذاشته بودیم و هر وقت مهمان می آمد، روشن می کردیم.
مامان سریع رفت و بخاری را روشن کرد و گفت: بیا برو تو اتاق قدم بزن. بیرون هوا سرده. هم خودت قلنج می کنی، هم بچه.
رفتم داخل اتاق پذیرایی که حالا پذیرای من و دردم و بچه ام بود. شروع کردم به قدم زدن. هرچه گرمای بخاری نفتی زیادتر می شد، حالم بدتر می شد. حالت تهوع با درد کلافه ام می کرد، گفتم: مامان بیا بخاری را خاموش کن؛ حالم رو بدتر می کنه.
-ساره! بیا بریم بیمارستان.
-نه، بذار هوا روشن بشه بعد.
مامان با اینکه این همه بچه به دنیا آورده بود، خیلی زیاد نگران بود و گفت: مادرجان! همین جا زایمان می کنی، اینجا امکانات نیست.
بابا برای نماز بیدار شده بود. من همین طور گریه می کنم و درد می کشم و با مامان صحبت می کنم.
بابا رفت وضو بگیرد. وقتی آمد، مامان جریان را به او خبر داد. او هم دستپاچه گفت: خیلی حالش بده؟ چه کار کنیم؟ بریم بیمارستان؟ مامان هرچه گفته بودم را به بابا گفت.
بابا رفت نمازش را بخواند. مطمئن بودم که برای سلامتی من و بچه ام دعا می کند. مامان دوباره برگشت پیش من، گفتم: مامان! من همراه بابا نمی یام بیمارستان.
مامان از تعجب چشم هایش گرد شد و گفت: یعنی چی؟
-یه وقت داد بکشم جلو بابا، خجالت می کشم. اصلا حرفش رو نزن. من گفته باشم، باهاش نمی یام.
#ساره
#قسمت_صد_و_پنجاهم
انگار بچه شده باشم، لج می کردم. مامان چه قدر آن لحظه ها خوب مرا می فهمید. با من یکی به دو نکرد و گفت: باشه، باشه.
رفت و با بابا صحبت کرد. تنها کسی که نزدیک به خانواده مان بود و مطمئن، شوهر خواهرم، شوهر معصومه بود. بابا رفت و تا او را بیاورد، سپیده صبح دی ماه زده شد.
خواهرم معصومه هم رسید، گفت: بریم بیمارستان.
-نه، بریم پیش خانم دکتر فاطمه حمید زاده. اون دکتر منه.
زن بود و خیالم راحت بود. از طرفی هر ماه برای معاینه پیش او می رفتم و کامل به اوضاع و احوالم مسلط بود.
تا مامان مرا جمع و جور کند و سوار ماشین بشویم و برسیم مطب دکتر، ساعت نه صبح شد. آن قدر دردم شدید بود که نمی دانستم چه کار کنم. دیگر داشتم تحملم را از دست می دادم.
به یاد حرف علی آقا افتادم که می گفت: تو وقتی دردت بگیره، نمی تونی تحمل کنی، صدات درمیاد و من می گفتم: نه، من داد بکشم؟ نه، اصلا حرفش رو نزن.
-بابا تو چی می گی؟ من زن داداشم را بردم بیمارستان، وقتی درد زایمان داشت دیدم.
و باز گفت و باز خیال پردازی کرد. یک لحظه فکرم از همسری که آرزوی دیدن بچه را داشت و من آرزوی بودنش را داشتم، بیرون نمی رفت.
به سختی با همان درد وارد مطب خانم دکتر حمید زاده شدیم. تا مرا با آن وضعیت دید، گفت: دختر چه قدر دیر اومدی؟ ساعت نه و نیم شده.
خانه اش بالای مطب بود. تا لباس بپوشد و تا پرستارها اتاق مخصوص زایمان را جمع و جور کنند، نیم ساعتی گذشت.
وقتی معاینه ام کرد، نظرش تغییر کرد و به مادرم گفت: زوده حاج خانم! هنوز دو ساعتی وقت داره.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 پس از 1400 سال حالا کشیش معروف [هَم] دلایلِ علمیِ حرام بودنِ گوشتِ خوک را شرح داده و میگویند:《انجیل هَم خوردنِ گوشتِ خوک، گُراز و خنازیر را حرام دانسته است !!»
♻️ویدئو دیدنی است، ابتدا[ده ها نفر از]حاضران با خنده موضوع را گوش میدهند، امّا بعد از بیان جزییاتِ [چرایی و عللِ علمیِ آلودگیِ وحشتناکِ گوشتِ خوک•••] در فکر فرو رفته و ساکت و اقناع میشوند لطفاً دقیقِ دقیق ببینید؛ نکاتِ علمی ای را درباره ی سیستم گوارشیِ خوک میگوید که یحتمل مثلِ من برای اوّلین بار می شنوید !!
#فرقه_ضاله
#مسیحیت_تبشیری
🦋🍃🦋
https://eitaa.com/mohtavayetablighJameaAlZahra
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روز پدر متفاوت🤔🤔
حتماً ببینید😯😯☝🏻☝🏻
🌹🌹دوره تربیت دینی کودکان🌹🌹
✅مدرس: حجت الاسلام علیرضا تراشیون
✅تحصیل به صورت مجازی
💥قیمت دوره: 🌹رایگان 🌹
🔰مرکز آموزش مجازی
💠موسسه آموزشی و پژوهشی امام خمینی ره قم
💥لینک ثبت نام در تاریخ ۶ اسفند در کانال زیر درج می شود.
🌹هزینه شرکت = ارسال این بنر برای ۱۰ نفر
💠با ارسال این بنر در ترویج معارف اسلامی ما را یاری نمایید
🔶کانال دوره های آزاد مرکز مجازی👇🏻👇🏻👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/1626996803Cf3e1cc8ef9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شما یک بار که یابنالحسن میگید، او میگه جانم!
#ساره
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_یکم
باز باید منتظر می ماندم. به دامادمان گفتم: شما یک زحمت بکش و برو دنبال پدر و مادر علی آقا. شاید بخواهند باشند، حق دارند.
دامادمان رفت دنبالشان. مادرشوهرم که آمد، با مادرم بیرون نشستند. مادرم گریه می کرد و مادرشوهرم می خندید.
یک زن کنارشان آمد و به مادرشوهرم گفت: تو مادرشوهری، این مادر. تو برای به دنیا آمدن نوه ات می خندی و این مادر بیچاره برای زجری که دخترش می کشه ناراحته، درسته؟
بعدا مادرشوهرم برایم تعریف می کرد: اَره وَچه زِنا بیمومِ چشِ دلِ هارشیه باته؛ آره بچه ام. زن آمد و همین طور که به چشمام نگاه می کرد، این حرف رو زد.
مادرشوهرم خیلی خوب و مهربان بود. همیشه نگرانم بود. آن ها زن های مقاوم روستایی بودند و این حرف ها را هیچ وقت نمی پسندیدند.
معصومه، خواهرم محکم دستم را نگه داشت و گفت: یک سروصدایی کن، یک جیغی بزن.
-نمی تونم. بلد نیستم. تا آن وقت جیغ نزده بودم.
-بابا یک سروصدایی کن تا حداقل دکتربیاد بالای سرت.
فقط یک داد کشیدم که اصلا شبیه جیغ نبود. خانم دکتر هنوز نیامده بود بالای سرم، ساعت حدود یازده شده بود.
یکی آمد و گفت: خانم تو این حالت برای رزمنده ها دعا کن. می گن تو این حالت، زن هر دعایی که بکنه مستجاب می شه.
فقط برای علی آقا دعا کردم: خدایا! علی آقا سالم برگرده، شهید نشه تا بچه اش رو ببینه. یا جد امام خمینی، شوهرم سالم برگرده و بچه ام را ببینه.
#ساره
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_دوم
ساعت یازده و نیم بچه ام به دنیا آمد. همان لحظه به دنیا آمدن دیدمش. موهایش سیاه بود. پرستار داشت تر و خشکش می کرد تا ببرد بیرون و مژدگانی اش را بگیرد که فهمیدم خدا به من و علی آقا دختر داده است.
معصومه خواهرم می گفت: ما هر کدام بچه را بغل کردیم؛ هی پرستار می گفت: مادرجونش کیه؟ مادربزرگش کیه؟ مامان و مادرشوهرت مژدگانی دادند.
یک دفعه گفت: پدر بچه کیه؟ ما همه به هم نگاه کردیم. پرستار ادامه داد: پدر بچه بیاد، من بیشترین مژدگانی را از پدر بچه می خوام.
مادر علی آقا گفت: پدر بچه جبهه است. همین طور که مادر علی آقا این جمله را می گفت، سرش پایین رفت و اشک در چشمش حلقه زد.
پرستار، سریع سروته قضیه را جمع کرد و گفت: حالا ان شاءالله صحیح و سالم میاد و بعدا یک مژدگانی درست و حسابی می گیریم.
بچه ام را آوردند داخل اتاقی که من بستری بودم. خواهرم معصومه یک پارچه روی سر بچه گذاشته بود که سرما نخورد.
همین که دادند به بغلم، معصومه گفت: ساره! من همینطور که راه می رم، این بچه با چشم های درشتش من رو دنبال می کنه. بچه تازه به دنیا اومده مگه چشماش می گرده؟
گفتم: دخترم دنبال باباشه.
معصومه به روی خودش نیاورد و خندید و گفت: آره، خاله فداش شه.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهتر زِ شور عشقی ؛ خوشتر زِ عطرنابی💗
فرزند باوقارِ ؛ زهرا و بوترابی 💗
روز پدر رسیده ؛ جانم فدایت آقا 💗
روزت بُود مبارک ؛ بابای انقلابی 💗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا هست.
خیلیی عالیه👌🏻😭
#ساره
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_سوم
چشم های درشت دخترم به پدرش رفته بود. از نگاه کردن به چشم هایش مگر سیر می شدم؟!
ساعت سه همان روز مرخصم کردند و آمدم خانه پدرم.
هر روز فامیل ها می آمدند و هدیه می آوردند. فامیل ها و برادرها و خواهرهای علی آقا آمدند. این سر زدن ها تا ده روز بعد از به دنیا آمدن فاطمه ادامه داشت.
ما رسمی داریم به عنوان ده حمام که بعد از ده روز با تشریفاتی مادر و بچه را می برند حمام و یک مهمانی می دهند. چه قدر به همه خوش گذشت.
علاوه بر علی آقا، احمد و علی اصغر هم جبهه بودند. در همین زمان منتقل می شوند به اهواز و به خانه زنگ می زنند.
مامان گفت: برو علی آقا را پیدا کن و ازش مژدگانی بگیر. خدا بهش دختر داده. ازش بپرس اسم دخترش چیه؟
گفتم: مامان من می دونم، اسمش رو بهم گفته.
مامان حرف مرا قبول نداشت و گفت: نه، باباش باید بیاد اسم بذاره.
داداش احمدم بعد که برگشت، گفت: بعد از اینکه تلفن را قطع کردم، رفتم پایگاه شهید بهشتی. علی آقا و چند نفر از فرماندهان نشسته بودند. همین که مرا دید، از جا بلند شد و روبوسی کرد.
بقیه فرماندهان را نمی شناختم. آن ها هم به احترام بلند شدند و بعد همه با هم نشستیم. به علی آقا گفتم: علی آقا تبریک می گم بهت.
#ساره
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_چهارم
بقیه فرماندهان را نمی شناختم. آن ها هم به احترام بلند شدند و بعد همه با هم نشستیم. به علی آقا گفتم: علی آقا تبریک می گم بهت.
با تعجب نگاهم کرد. گفتم: داداش اومدی جبهه، حواست پرت شده ها. بچه ات به دنیا اومد. تا این را گفتم، قرمز شد.
بقیه دوستانش از جا بلند شدند و زدند به پشتش و گفتند؛ پاشو، پاشو، ما شیرینی می خواهیم.
بعد گفتم: بچه ات دختره!
چند روز بعد، علی آقا زنگ زد خانه پدرم. دیگر راه می رفتم و به کارهایم می رسیدم.
-سلام.
-سلام، خوبی علی جان؟
-خوبم، ممنون. تو خوبی؟ تبریک. احمد اومد بهم خبر داد. دخترم چطوره؟
-خوبه، خداراشکر سالمه.
-خداروشکر. شبیه کیه ساره؟!
-شبیه خودته.
-ای کلک!
-باور کن.
-کلک نزنی ها؟ راست می گی؟!
-باور کن، چشم هاش عین خودته.
-قشنگه؟
-آره قشنگه.
-دیگه چه خبر؟ خودت خوبی؟
-آره خوبم. حالا کی میای؟ بیا بچه رو ببینین.
-میام. همین روزها میام.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خرج کردن در راه ولایت لیاقت می خواهد
#ساره
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_پنجم (فصل دهم)
دخترم بیست و هفتم دی شصت و یک به دنیا آمد و علی آقا درست یک ماه بعد در خانه پدرم را زد.
دخترم یک ماهه بود که پدر و دختر اولین بار همدیگر را دیدند. علی آقا که آمد، دستم بند بچه بود و نرفتم به استقبالش. گفتم؛ به خاطر بچه زود میاد بالا و همین طور هم شد.
سلام و علیک و روبوسی با پدر و مادرم کرد و نشست زیر کرسی. نیم نگاهی به دخترمان انداخت. کار بچه که تمام شد، دادم بغلش.
انگار چشم های دخترم گمشده اش را پیدا کرد؛ تا دادم بغلش، دخترم خندید.
تمام وجود علی آقا عشق به دخترش شده بود. نیم نگاهی به فاطمه انداختم و گفتم: این هم دخترت، تبریک بهت می گم.
بقیه هم به او تبریک گفتند؛ مامان گفت: علی آقا اسم بچه رو چی می ذاری؟
-فاطمه!
-دیدی گفتم مامان!
مامان زیرچشمی نگاهم کرد؛ یعنی باباش باید می گفت تا اسمش رسمیت پیدا کند. مشخص بود که می خواهد صورت دخترش را ببوسد، ولی جلوی پدر و مادرم خجالت می کشید.
یک ساعت نشست. طبق معمول بابا درباره جبهه پرسید و او جواب داد. بعد علی آقا گفت: اگه اجازه بدید ما بریم خونه.
من هم راضی بودم که بریم. این یک ماه هر شب فاطمه گریه می کرد و مامان مدام به بچه رسیدگی می کرد. بابا و بقیه هم اذیت شدند. با کلی تشکر خداحافظی کردیم و آمدیم خانه.
#ساره
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_ششم
وقتی رسیدیم خانه، مگر علی آقا خوابید. بالا سر بچه بیدار نشست و به صورتش نگاه می کرد. گفتم: چرا این قدر نگاه می کنی؟ خسته ای؟ بچه خوابیده، تو هم بگیر بخواب.
-نه، می خوام ببینم بچه کوچیک چطور می خوابه. تا صبح چه کار می کنند و شب ها چطوری اند.
تا اذان صبح بیدار بود و بالای سر فاطمه نشست و نگاه کرد. بینش با هم حرف می زدیم، ولی باز نگاهش به بچه بود.
صبح که شد، کنار بچه مان خوابید. کاملا در اختیار نوزادمان بود؛ فاطمه بیدار می شد، بیدار بود. فاطمه می خوابید، او هم می خوابید.
یک هفته ای که بود، یک لحظه از فاطمه جدا نشد. با او بازی می کرد. آن قدر با او بازی کرده بود که بچه یک ماهه ق ق اش درآمده بود.
تعجب کرده بودم، گفتم: با این بچه یک ماهه چه کار کردی؛ ببین انگار می خواد حرف بزنه؟!
-خب دیگه، من آن قدر باهاش بازی کردم که ق ق می گه، می بینی صداش دراومد.
یک هفته مرخصی اش تمام شد. برخلاف همیشه که سرش را می انداخت پایین و می رفت، امروز را به فردا انداخت و فردای آن روز هم نرفت. سه چهار روز این طور معطل کرد.
دیگر تصمیم جدی گرفت و گفت: بهتره برم. بد می شه. یک هفته مرخصیم شده ده روز.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید سلیمانی قوی تر از سردار سلیمانی 👌👌👌👌👏👏👏
ماجرای اخیر کشمیر هند در مورد شهید سلیمانی
⭕️ نصرالله لبنان، چگونه «سید عزیز» در ایران شد؟
✔️ به بهانه سیامین سالگرد دبیرکلی سید حسن در حزب الله
✍️ در حالی سیامین سالگرد دبیرکلی سید حسن نصرالله در حزب الله لبنان فرا رسیده که این چهره درخشان مقاومت از یک محبوبیت ویژه در ایران برخوردار است. احساس نزدیک بودن نصرالله به ایرانیان آنقدر خاص است که شاید سالهاست بسیاری در ایران، تابعیت لبنانی سید حسن نصرالله را نیز فراموش کرده اند و او را یک ایرانی مقیم در لبنان میدانند. به راستی دلیل این همه عزیز بودن این سید لبنانی در ایران چیست؟!
1️⃣ در وهله اول باید یاددآوری کرد که محبوبیت نصرالله در لبنان و جهان عرب نیز ویژه است و به خصوص نظرسنجیهای که در شرایط کاهش حساسیتهای کاذب مذهبی در جهان عرب گرفته شده، به خوبی گویای محبوبیت این روحانی شیعه لبنانی در میان اعراب است. محبوب بودن نصرالله در جهان عرب البته غیر طبیعی نیست، زیرا او سالهاست موفقترین و راسخترین چهره عرب در مبارزه با اسرائیل است. در روزگاری که بسیاری از حکام و حتی برخی چهره های مذهبی عرب، یکی یکی ذلت ارتباط و مشروعیتبخشیدن به اسرائیل را میپذیرند، وجود فردی همانند نصرالله که سه دهه در خط مقابله با رژیم صهیونیستی بوده و قدمی عقبنشینی نکرده، برای مردم جهان عرب بسیار مغتنم است. همچنانکه معادلات سیاسی و حتی ژئوپولتیک فعلی لبنان و جهان عرب بدون حضور نصرالله حتما به گونهای دیگر بود.
2️⃣ اما وضعیت سیدحسن نصرالله در ایران بسیار متفاوتر از نقاط دیگر جهان اسلام است؛ جنس عزیز بودن نصرالله در ایران از جنس عزیز بودن حاج قاسم سلیمانی است. آن خصائص خاصی که حاج قاسم را در میان مردم ایران به اوج محبوبیت رسانید، همه در سید حسن نصرالله نیز جمع شده است. با این تفاوت که نصرالله یک شهروند لبنانی هست ولی همه مزایای حاج قاسم از جمله ایثار صادقانه و بیمحنت برای دفاع از ایران و ایرانیان را بارها تکرار کرده و با همه وجود نشان داده که حرم بودن جمهوری اسلامی را باور دارد.
3️⃣ در افکار عمومی ایران در بزنگاههای مهمی کاملا لمس شده که نصرالله بسیار جلوتر از حتی سربازان ایرانی، در دفاع از ایران قرار داشته و کم حوادث نبوده که سیدحسن و یارانش برای ایران هزینه جانی و مالی و آبرویی شدهاند. برای درک بیشتر کافی است بدانیم از برخی روسای جمهور آمریکا همانند اوباما تا خط ثابت تحلیل همه اندیشکدههای دموکرات و جمهوریخواه در آمریکا یکی از جدی ترین دلایل عدم حمله نظامی به ایران را وجود نصرالله و حزب الله عنوان میکنند. چنین نقشی از طرف هر شخصیت خارجی در معادلات هر ملتی وجود داشته باشد، آن شخصیت به صورت کاملا طبیعی در اوج محبوبیت و عزیز بودن در آن کشور قرار خواهد گرفت.
4️⃣ از سوی دیگر، در افکار عمومی ایران سید حسن نصرالله از مصادیقی است که در سی سال گذشته هیچگاه موضع سیاسی او درباره ایران و به خصوص در برابر رهبر انقلاب کوچکترین تغییری نداشته است. این در حالیست که مردم ایران در این سالها چهرههای سیاسی در داخل جمهوری اسلامی تجربه کرده اند، که تغییرات 180 درجه ای نسبت به انقلاب و رهبری داشتهاند. این موضع ثابت و پایدار از سیدحسن یک چهره مورد اعتماد در جامعه ایران ساخته است.
5️⃣ بخش مهمی از محبوبیت نصرالله به برداشت قهرمانانهای است که از او در افکار عمومی ایران شکل گرفته است. البته قهرمان واقعی که تاکنون بارها آمریکاییها و صهیونیستها را در جنگهای سیاسی، رسانهای، اقتصادی و نظامی شکست داده است. ذائقه ملت ایران نیز در طول چهل و سه سال پس از انقلاب نشانداده که از جنس چنین قهرمانانی استقبال ویژه میکند. اما فراتر از کاراکتر قهرمان، نکته اساسی این است که نصرالله در حوزه مذهبی، جهادی و سیاسی چنان به یکرنگی و یگانگی با ملت ایران رسیده که مرزهای سرزمینی و حتی نژادی را درنوردیده و عملا تفکیک او از ایران و ایرانیان دیگر غیرممکن شده و در جهان هم را او با شناسنامهای مهر شده با آرم انقلاب 57 ایران میشناسند و بیراه نیست اگر بگوییم سید حسن نصرالله به بخشی از هویت فرهنگی، سیاسی، منطقه ای و بینالمللی ایران کنونی تبدیل شده است.
*مهدی جهان تیغی
🇮🇷بدون مرز
@bedonemarz
@bedonemarz