eitaa logo
بانوان فرهیخته ی فلارد
136 دنبال‌کننده
9.5هزار عکس
9.6هزار ویدیو
380 فایل
ارتباط با مدیر کانال https://eitaa.com/hosseini12345
مشاهده در ایتا
دانلود
برای تعویض مغزها که گندیده ✨ 🌺 ✨ بشری 🌺 @zanan_enghelaby
🔴 زن .زندگی .آزادی در دو تصویر مهم و قابل انتشار در بین همه مدعیان
بنده دلم می‌خواهد این جوانان و دانشجویان ما؛ چه دختر، چه پسر، و حتی دانش‌آموزان مدارس، روی این ریزترین پدیده‌های سیاسیِ دنیا فکر کنند و تحلیل بدهند. گیرم که تحلیلی هم بدهند که خلاف واقع باشد؛ باشد. خدا لعنت کند آن دست‌هایی را که تلاش کرده‌اند و می‌کنند که قشر جوان و دانشگاه ما را غیر سیاسی کنند. 🔻 کشوری که جوانانش سیاسی نباشند، 🔻 اصلاً در باغ مسائل سیاسی نیستند، 🔻 مسائل سیاسی دنیا را نمی‌فهمند، 🔻 جریان‌های سیاسی دنیا را نمی‌فهمند و تحلیل درست ندارند، ⁉️ مگر چنین کشوری می‌تواند بر دوش مردم، و و و کند؟! بله، اگر حکومت استبدادی باشد، می‌شود. حکومت‌های مستبد دنیا، صرفه‌شان به این است که مردم، سیاسی نباشند، مردم درک و تحلیل و شعور سیاسی نداشته باشند. ⁉️ اما حکومتی که می‌خواهد به دست مردم، کارهای بزرگ را انجام دهد، نظام را می‌خواهد با قدرت بی‌پایان مردم، به سرمنزل مقصود برساند و مردم را همه‌چیزِ نظام می‌داند، مگر مردمش، به‌خصوص جوانان، و بالاخص جوانانِ دانشجویش، می‌توانند غیر سیاسی باشند، مگر می‌شود؟! عالِم‌ترین عالِم‌ها و دانشمندترین دانشمندها را هم، اگر مغز و فهم سیاسی نداشته باشند، دشمن با یک آبنبات‌تُرش می‌تواند به آن‌طرف ببرد؛ مجذوب خودش کند و در جهت اهداف خودش قرار دهد. این نکات ریز را، باید جوانان ما درک کنند. ۱۳۷۲/۸/۱۲ @sh_qasemsoleimani قرارگاه‌جهادی‌شهیدحاج‌قاسم‌سلیمانی وابسته‌به‌مجموعه‌تبیین‌منظومه‌فکری‌رهبری
هانیه خانم‌ازقم 🔹 پویش پاسخ محکم به عمامه پرانی توسط اغتشاشگران.
🔴 پیش فروش چوب خشک برای گرم کردن شما 🔹 تو ایران ۴ تا هزار ۵ تا مفت اما تو اروپا دیگه از قیمتش نگم براتون 😂 ------------------------- @antarnational
✅طلاهایش را که داد،  از در ستاد پشتیبانی جنگ بیرون رفت مسئول: خانم رسید ِ طلاها! خندید و گفت: من برای دو پسرم هم رسید نگرفتم.. @mahman11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️‌ میگه یک نفر رو سینه ش هی بالا و پایین میپرید یا اباعبدالله...
همہ دل خوشی من حرمِ توست حسین خاطـراتم همگی درحـرمِ تـوسـت حسـین بهتریڹ چیزی ڪہ درمحشر بہ دردم میخورَد شڪ ندارم ڪہ فقط، اشڪِ غمِ توست حسین |شبتون حسینی🌙✨
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ 🌹 آیه 78 سوره نساء 💥أَيْنَمَا تَكُونُواْ يُدْرِككُّمُ الْمَوْتُ وَلَوْ كُنتُمْ فِى بُرُوجٍ مُّشَيَّدَةٍ وَإِن تُصِبْهُمْ حَسَنَةٌ يَقُولُواْ هَذِهِ مِنْ عِندِ اللَّهِ وَإِن تُصِبْهُمْ سَيِّئَةٌ يَقُولُواْ هَذِهِ مِنْ عِندِكَ قُلْ كُلٌّ مِّنْ عِندِ اللَّهِ فَمَالِ هَؤُلَآءِ الْقَوْمِ لَايَكَادُونَ يَفْقَهُونَ حَدِيثا ً : هر كجا باشید، مرگ شما را درمى یابد هر چند در برج های مستحكم باشید. اگر به آنان (منافقان) نیكى برسد، مى گویند: این از سوى خداست. و اگر به آنان بدى برسد، مى گویند: این از جانب تو است. بگو: همه چیز از سوى خداست. این قوم را چه شده كه نمی خواهند هیچ سخنی را درک کنند؟ 🌷 : هر کجا 🌷 : شما را درک می کند 🌷 : مرگ 🌷 : مستحکم 🌷 : به آنها برسد 🌷 : نيکی 🌷 : بدى 🌷 : نمی خواهند 🌷 : نمی فهمند این آیه همانند سایر آیات سوره نساء در مدينه نازل شده است. با توجه به آیات قبل و آیات بعد چنین استفاده می شود که آیه 78 سوره نساء مربوط به جمعيتى از است كه در ميان مسلمانان قرار گرفته بودند و قبلا تقاضای جهاد داشتند. اما هنگامی که دستور جهاد صادر شد ناراحت شدند و از شرکت در میدان جنگ وحشت داشتند که در آیه 78 سوره نساء می فرماید: أينما تكونوا يدرككم الموت و لو كنتم فى بروج مشيدة؛ هر کجا باشید، مرگ شما را در می یابد هر چند در برج های مرتفع و مستحکم باشید. فرار از مرگ چه سودی می تواند داشته باشد حتی اگر برای فرار از ، آدمی در کاخ ها یا قلعه ها یا برج های مرتفع برود بالأخره دير يا زود مرگ به سراغ آدمی خواهد آمد. پس چه بهتر که این مرگ حتمی در مسیر سازنده و صحیح همانند جهاد در راه خدا صورت گیرد. سپس به یکی دیگر از سخنان اشاره کرده و به پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله و سلم می فرماید: و إن تصبهم حسنة يقولوا هذه من عندالله و إن تصبهم سيئة يقولوا هذه من عندك؛ اگر به آنان (منظور منافقان) نیکی برسد، می گویند: این از سوی خداست و اگر به آنان بدی برسد، می گویند: این از سوی تو است. یعنی هر گاه منافقان به برسند و نیکی هایی به دست می آورند می گویند ما شایسته بوده ایم که چنین نعمت هایی را به ما داده است. ولی هنگامی که دامنگیر آنها شود و یا در میدان جنگ آسیبی ببینند می گویند اینها بر اثر سوء تدبير پیامبر بود. این آیه به دستور می دهد و می فرماید: قل کل من عندالله؛ بگو همه چیز از سوی خداست. از نظر یک مسلمان واقعی همه این حوادث پیروزی ها ، شکست ها از ناحیه خداست که بر طبق لیاقت ها و ارزش های وجودی به آنها داده می شود. و در پایان آیه به عنوان اعتراض به عدم تفکر می فرماید: فمال هؤلآء القوم لا يکادون یفقهون حدیثا؛ این قوم را چه شده که نمی خواهند هیچ سخنی را درک کنند. منظور از این قوم در این آیه همان منافقان هستند. 🔹🔹 ✅ با توجّه به قطعى و حتمى بودن مرگ، فرار از چرا؟ ✅ بدنام كردن ، از شیوه هاى منافقان است. ✅ نباید با سلب مسئولیّت از خود، لغزش ها را توجیه كرد و خود را به گردن دیگرى انداخت. ✅ و ، مرگ و حیات، تلخى ها و شیرینى ها همه در مدار مقدرات حكیمانه خداست. ✅ عناد دارند و سخن حقّ را در نمى یابند. ✅ را محور همه چیز دانستن (توحید افعالی) نیازمند تفكّر دقیق و عمیق است. ✅ كسى كه و محوریّت خدا را درک نكند، هیچ یک از معارف را درک نمى كند. ✍تهیه و تنظیم : استاد عاشوری
202030_1685134189.mp3
18.82M
🌷🌿🌷 🌿🌷 🌷 ۲۲ ♨️ انسان، زندانیِ منِ بزرگ خود (عصبانیتها، خشونتها، تجاوزها) است! که اگر این من بزرگ، در این دنیا شکسته و خرد نشود، میلیون‌ها سال آخرتی ذره ذره تراشیده خواهد شد و این چیزی جز جهنم نیست. ▫️ خویشتن داری یعنی؛ مراقب باشیم، مَن درونمان، به غولی بی شاخ و دُم، تبدیل نشود! 🌿🌷🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚آیا جهاد تبیین واجب شرعی است؟ 🔹نظر دفتر مقام معظم رهبری در این باره کانال عملیات های سایبری لشگر زینبیون مادران انقلابی🇮🇷 @zeinabeeon
کریمی بالابلند‌بابا_۲۰۲۲_۱۱_۰۹_۰۸_۲۸_۴۹_۸۱۱.mp3
9.89M
" نماهنگ؛ بالا بلند بابا.... ! حاج محمود کریمی برای پدر و مادر شهیدان آرمان علی وردی و روح الله عجمیان و همه شهدای امنیت https://eitaa.com/oshaghalhosein_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 لحظه تعقیب دست‌جمعی شهید علی‌وردی توسط اوباش 🔹جزئیاتی از نحوه شهادت آرمان علی‌وردی به روایت تعدادی از اغتشاشگرانی که اخیرا توسط اطلاعات سپاه تهران دستگیر شدند. @Farsna
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حرف دل همه مون هست این روزها یا نه؟... شهــــــدا عنایتی به این دل خسته کنید... دلگیــــرم !! هر چه می دَوَم ، به گــَرد ِ پایتان هم نمیرسم.. مسئلـــه یک  سربند و یک لباسِ خاکی نیست .. هوای دلم از حدِ هشدار گـــذشته -شر-منده-ایم ❤️ -عَجِّــلْ‌-لِوَلِیِّکَـــ‌-الْفَـــرَج🤲 @arman134
سوگند به لبخندت که شهادت زیباست 🌷🍃 -شر-منده-ایم ❤️ -عَجِّــلْ‌-لِوَلِیِّکَـــ‌-الْفَـــرَج🤲 @arman134
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠 ما زن‌ها همچنان گوشه آشپزخانه پنهان شده و دیگر کارمان از ترس گذشته بود که از وحشت اسارت به دست همه تن و بدن‌مان می‌لرزید. اما عمو اجازه تسلیم شدن نمی‌داد که به سمت کمد دیواری اتاق رفت، تمام رخت‌خواب‌ها را بیرون ریخت و با آخرین رمقی که به گلویش مانده بود، صدایمان کرد :«بیاید برید تو کمد!» 💠 چهارچوب فلزی پنجره‌های خانه مدام از موج می‌لرزید و ما مسیر آشپزخانه تا اتاق را دویدیم و پشت سر هم در کمد پنهان شدیم. آخرین نفر زن‌عمو داخل کمد شد و عمو با آرامشی ساختگی بهانه آورد :«اینجا ترکش‌های انفجار بهتون نمی‌خوره!» 💠 اما من می‌دانستم این کمد آخرین عمو برای پنهان کردن ما دخترها از چشم داعش است که نگاه نگران حیدر مقابل چشمانم جان گرفت و تپش‌های قلب را در قفسه سینه‌ام احساس کردم. من به حیدر قول داده بودم حتی اگر داعش شهر را اشغال کرد مقاوم باشم و حرف از مرگ نزنم، اما مگر می‌شد؟ 💠 عمو همانجا مقابل در کمد نشست و دیدم چوب بلندی را کنار دستش روی زمین گذاشت تا اگر پای داعش به خانه رسید از ما کند. دلواپسی زن‌عمو هم از دریای دلشوره عمو آب می‌خورد که دست ما دخترها را گرفت و مؤمنانه زمزمه کرد: «بیاید دعای بخونیم!» در فشار وحشت و حملات بی‌امان داعشی‌ها، کلمات دعا یادمان نمی‌آمد و با هرآنچه به خاطرمان می‌رسید از (علیهم‌السلام) تمنا می‌کردیم به فریادمان برسند که احساس کردم همه خانه می‌لرزد. 💠 صدای وحشتناکی در آسمان پیچید و انفجارهایی پی در پی نفس‌مان را در سینه حبس کرد. نمی‌فهمیدیم چه خبر شده که عمو بلند شد و با عجله به سمت پنجره‌های اتاق رفت. حلیه صورت ظریف یوسف را به گونه‌اش چسبانده و زیر گوشش آهسته نجوا می‌کرد که عمو به سمت ما چرخید و ناباورانه خبر داد: «جنگنده‌ها شمال شهر رو بمبارون می‌کنن!» 💠 داعش که هواپیما نداشت و نمی‌دانستیم چه کسی به کمک مردم در محاصره آمده است. هر چه بود پس از ۱۶ ساعت بساط آتش‌بازی داعش جمع شد و نتوانست وارد شهر شود که نفس ما بالا آمد و از کمد بیرون آمدیم. تحمل اینهمه ترس و وحشت، جان‌مان را گرفته و باز از همه سخت‌تر گریه‌های یوسف بود. حلیه دیگر با شیره جانش سیرش می‌کرد و من می‌دیدم برادرزاده‌ام چطور دست و پا می‌زند که دوباره دلشوره عباس به جانم افتاد. 💠 با ناامیدی به موبایلم نگاه کردم و دیگر نمی‌دانستم از چه راهی خبری از عباس بگیرم. حلیه هم مثل من نگران عباس بود که یوسف را تکان می‌داد و مظلومانه گریه می‌کرد و خدا به اشک او رحم کرد که عباس از در وارد شد. مثل رؤیا بود؛ حلیه حیرت‌زده نگاهش می‌کرد و من با زبان جام شادی را سر کشیدم که جان گرفتم و از جا پریدم. 💠 ما مثل دور عباس می‌چرخیدیم که از معرکه آتش و خون، خسته و خاکی برگشته و چشم او از داغ حال و روز ما مثل می‌سوخت. یوسف را به سینه‌اش چسباند و می‌دید رنگ حلیه چطور پریده که با صدایی گرفته خبر داد: «قراره دولت با هلی‌کوپتر غذا بفرسته!» و عمو با تعجب پرسید: «حمله هوایی هم کار دولت بود؟» 💠 عباس همانطور که یوسف را می‌بویید، با لحنی مردد پاسخ داد: «نمی‌دونم، از دیشب که حمله رو شروع کردن ما تا صبح کردیم، دیگه تانک‌هاشون پیدا بود که نزدیک شهر می‌شدن.» از تصور حمله‌ای که عباس به چشم دیده بود، دلم لرزید و او با خستگی از این نبرد طولانی ادامه داد: «نزدیک ظهر دیدیم هواپیماها اومدن و تانک‌ها و نفربرهاشون رو بمبارون کردن! فکر کنم خیلی تلفات دادن! بعضی بچه‌ها میگفتن بودن، بعضی‌هام می‌گفتن کار دولته.» و از نگاه دلتنگم فهمیده بود چه دردی در دل دارم که با لبخندی کمرنگ رو به من کرد: «بچه‌ها دارن موتور برق میارن، تا سوخت این موتور برق‌ها تموم نشده می‌تونیم گوشی‌هامون رو شارژ کنیم!» 💠 اتصال برق یعنی خنکای هوا در این گرمای تابستان و شنیدن صدای حیدر که لب‌های خشکم به خنده باز شد. به جوانان شهر، در همه خانه‌ها موتور برق مستقر شد تا هم حرارت هوا را کم کند و هم خط ارتباط‌مان دوباره برقرار شود و همین که موبایلم را روشن کردم، ۱۷ تماس بی‌پاسخ حیدر و آخرین پیامش رسید: «نرجس دارم دیوونه میشم! توروخدا جواب بده!» 💠 از اینکه حیدرم اینهمه عذاب کشیده بود، کاسه چشمم لرزید و اشکم چکید. بلافاصله تماس گرفتم و صدایش را که شنیدم، دلم برای بودنش بیشتر تنگ شد. نمی‌دانست از اینکه صدایم را می‌شنود خوشحال باشد یا بابت اینهمه ساعت بی‌خبری توبیخم کند که سرم فریاد کشید: «تو که منو کشتی دختر!»...
💠 در این قحط ، چشمانم بی‌دریغ می‌بارید و در هوای بهاری حضور حیدرم، لب‌هایم می‌خندید و با همین حال به‌هم ریخته جواب دادم: «گوشی شارژ نداشت. الان موتور برق اوردن گوشی رو شارژ کردم.» توجیهم تمام شد و او چیزی نگفت که با دلخوری دلیل آوردم: «تقصیر من نبود!» و او دلش در هوای دیگری می‌پرید و با بغضی که گلوگیرش شده بود نجوا کرد: «دلم برا صدات تنگ شده، دلم می‌خواد فقط برام حرف بزنی!» و با ضرب سرانگشت طوری تار دلم را لرزاند که آهنگ آرامشم به هم ریخت. 💠 با هر نفسم تنها هق هق گریه به گوشش می‌رسید و او همچنان ساکت پای دلم نشسته بود تا آرامم کند. نمی‌دانستم چقدر فرصت دارم که جام ترس و تلخی دیشب را یکجا در جانش پیمانه کردم و تا ساکت نشدم نفهمیدم. شبنم اشک روی نفس‌هایش نم زده است. 💠 قصه غم‌هایم که تمام شد، نفس بلندی کشید تا راه گلویش از بغض باز شود و نازم را کشید: «نرجس جان! می‌تونی چند روز دیگه تحمل کنی؟» از سکوت سنگین و غمگینم فهمید این تا چه اندازه سخت است که دست دلم را گرفت: «والله یه لحظه از جلو چشمام کنار نمیرید! فکر اینکه یه وقت خدای نکرده زبونم لال...» 💠 و من از حرارت لحنش فهمیدم کابوس ما آتشش می‌زند که دیگر صدایش بالا نیامد، خاکستر نفسش گوشم را پُر کرد و حرف را به جایی دیگر کشید: «دیشب دست به دامن (علیه‌السلام) شدم، گفتم من بمیرم که جلو چشمت به (سلام‌الله‌علیها) جسارت کردن! من نرجس و خواهرام رو دست شما می‌سپرم!» از و توکل عاشقانه‌اش تمام ذرات بدنم به لرزه افتاد و دل او در آسمان امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) پرواز می‌کرد: «نرجس! شماها امانت من دست امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) هستید، پس از هیچی نترسید! خود آقا مراقبتونه تا من بیام و امانتم رو ازش بگیرم!» 💠 همین عهد آخرین حرفش بود، خبر داد با شروع عملیات شاید کمتر بتواند تماس بگیرد و با چه حسرتی از هم خداحافظی کردیم. از اتاق که بیرون آمدم دیدم حیدر با عمو تماس گرفته تا از حال همه باخبر شود، ولی گریه‌های یوسف اجازه نمی‌داد صدا به صدا برسد. حلیه دیگر نفسی برایش نمانده بود که عباس یوسف را در آغوش کشید و به اتاق دیگری برد. 💠 لب‌های روزه‌دار عباس از خشکی تَرک خورده و از رنگ پژمرده صورتش پیدا بود دیشب یک قطره آب نخورده، اما می‌ترسیدم این یوسف چهار ماهه را تلف کند که دنبالش رفتم و با بی‌قراری پرسیدم: «پس هلی‌کوپترها کی میان؟» دور اتاق می‌چرخید و دیگر نمی‌دانست یوسف را چطور آرام کند که دوباره پرسیدم: «آب هم میارن؟» از نگاهش نگرانی می‌بارید، مرتب زیر گلوی یوسف می‌دمید تا خنکش کند و یک کلمه پاسخ داد: «نمی‌دونم.» و از همین یک کلمه فهمیدم در دلش چه شده و شرمنده از اسفندی که بر آتشش پاشیده بودم، از اتاق بیرون آمدم. 💠 حلیه از درماندگی سرش را روی زانو گذاشته و زهرا و زینب خرده شیشه‌های فاجعه دیشب را از کف فرش جمع می‌کردند. من و زن‌عمو هم حیران حال یوسف شده بودیم که عمو از جا بلند شد و به پاشنه در نرسیده، زن‌عمو با ناامیدی پرسید: «کجا میری؟» 💠 دمپایی‌هایش را با بی‌تعادلی پوشید و دیگر صدایش به سختی شنیده می‌شد: «بچه داره هلاک میشه، میرم ببینم جایی آب پیدا میشه.» از روز نخست ، خانه ما پناه محله بود و عمو هم می‌دانست وقتی در این خانه آب تمام شود، خانه‌های دیگر هم اما طاقت گریه‌های یوسف را هم نداشت که از خانه فرار کرد. 💠 می‌دانستم عباس هم یوسف را به اتاق برده تا جلوی چشم مادرش پَرپَر نزند، اما شنیدن ضجه‌های کافی بود تا حال حلیه به هم بریزد که رو به زن‌عمو با بی‌قراری ناله زد: «بچه‌ام داره از دستم میره! چیکار کنم؟» و هنوز جمله‌اش به آخر نرسیده، غرش شدیدی آسمان شهر را به هم ریخت. به در و پنجره خانه، شیشه سالمی نمانده و صدا به‌قدری نزدیک شده بود که چهارچوب فلزی پنجره‌ها می‌لرزید. 💠 از ترس حمله دوباره، زینب و زهرا با از پنجره‌ها فاصله گرفتند و من دعا می‌کردم عمو تا خیلی دور نشده برگردد که عباس از اتاق بیرون دوید. یوسف را با همان حال پریشانش در آغوش حلیه رها کرد و همانطور که به‌سرعت به سمت در می‌رفت، صدا بلند کرد: «هلی‌کوپترها اومدن!» 💠 چشمان بی‌حال حلیه مثل اینکه دنیا را هدیه گرفته باشد، از شادی درخشید و ما پشت سر عباس بیرون دویدیم. از روی ایوان دو هلی‌کوپتر پیدا بود که به زمین مسطح مقابل باغ نزدیک می‌شدند. عباس با نگرانی پایین آمدن هلی‌کوپترها را تعقیب می‌کرد و زیر لب می‌گفت: «خدا کنه نزنه!»...
💠 به محض فرود هلی‌کوپترها، عباس از پله‌های ایوان پایین رفت و تمام طول حیاط را دوید تا زودتر را به یوسف برساند. به چند دقیقه نرسید که عباس و عمو درحالی‌که تنها یک بطری آب و بسته‌ای آذوقه سهم‌شان شده بود، برگشتند و همین چند دقیقه برای ما یک عمر گذشت. 💠 هنوز عباس پای ایوان نرسیده، زن‌عمو بطری را از دستش قاپید و با حلیه به داخل اتاق دویدند. من و دخترعموها مات این سهم اندک مانده بودیم و زینب ناباورانه پرسید: «همین؟» عمو بسته را لب ایوان گذاشت و با جانی که به حنجره‌اش برگشته بود، جواب داد: «باید به همه برسه!» 💠 انگار هول حال یوسف، جان عباس را گرفته بود که پیکرش را روی پله ایوان رها کرد و زهرا با ناامیدی دنبال حرف زینب را گرفت: «خب اینکه به اندازه امشب هم نمیشه!» عمو لبخندی زد و با صبوری پاسخ داد: «ان‌شاءالله بازم میان.» و عباس یال و کوپال لشگر را به چشم دیده بود که جواب خوش‌بینی عمو را با نگرانی داد: «این حرومزاده‌ها انقدر تجهیزات از پادگان‌های و جمع کردن که امروزم خدا رحم کرد هلی‌کوپترها سالم نشستن!» 💠 عمو کنار عباس روی پله نشست و با تعجب پرسید: «با این وضع، چطور جرأت کردن با هلی‌کوپتر بیان اینجا؟» و عباس هنوز باورش نمی‌شد که با هیجان جواب داد: «اونی که بهش می‌گفتن و همه دورش بودن، یکی از فرمانده‌های ایرانه. من که نمی‌شناختمش ولی بچه‌ها می‌گفتن !» لبخند معناداری صورت عمو را پُر کرد و رو به ما دخترها مژده داد: « ایران فرمانده‌هاشو برای کمک به ما فرستاده !» تا آن لحظه نام را نشنیده بودم و باورم نمی‌شد ایرانی‌ها به خاطر ما خطر کرده و با پرواز بر فراز جهنم داعش خود را به ما رسانده‌اند که از عباس پرسیدم: «برامون اسلحه اوردن؟» 💠 حال عباس هنوز از که دیشب ممکن بود جان ما را بگیرد، خراب بود که با نگاه نگرانش به محل اصابت خمپاره در حیاط خیره شد و پاسخ داد: «نمی‌دونم چی اوردن، ولی وقتی با پای خودشون میان تو داعش حتماً یه نقشه‌ای دارن!» حیدر هم امروز وعده آغاز را داده بود، شاید فرماندهان ایرانی برای همین راهی آمرلی شده بودند و خواستم از عباس بپرسم که خبر آوردند حاج قاسم می‌خواهد با آمرلی صحبت کند. 💠 عباس با تمام خستگی رفت و ما نمی‌دانستیم کلام این فرمانده ایرانی می‌کند که ساعتی بعد با دو نفر از رزمندگان و چند لوله و یک جعبه ابزار برگشت، اجازه تویوتای عمو را گرفت و روی بار تویوتا لوله‌ها را سر هم کردند. غریبه‌ها که رفتند، بیرون آمدم، عباس در برابر نگاه پرسشگرم دستی به لوله‌ها زد و با لحنی که حالا قدرت گرفته بود، رجز خواند: «این خمپاره اندازه! داعشی‌ها از هرجا خواستن شهر رو بزنن، ماشین رو می‌بریم همون سمت و با می‌کوبیم‌شون!» 💠 سپس از بار تویوتا پایین پرید، چند قدمی به سمتم آمد و مقابل ایوان که رسید با عجیب وعده داد: «از هیچی نترس خواهرجون! مرگ داعش نزدیک شده، فقط کن!» احساس کردم حاج قاسم در همین یک ساعت در سینه برادرم قلبی پولادین کاشته که دیگر از ساز و برگ داعش نمی‌ترسید و برایشان خط و نشان هم می‌کشید، ولی دل من هنوز از داعش و کابوس عدنان می‌لرزید و می‌ترسیدم از روزی که سر عباسم را بریده ببینم. 💠 بیش از یک ماه از محاصره گذشت، هر شب با ده‌ها خمپاره و راکتی که روی سر شهر خراب می‌شد از خواب می‌پریدیم و هر روز غرّش گلوله‌های تانک را می‌شنیدیم که به قصد حمله به شهر، خاکریز را می‌کوبید، اما دل‌مان به حضور حاج قاسم گرم بود که به نشانه بر بام همه خانه‌ها پرچم‌های سبز و سرخ نصب کرده بودیم. حتی بر فراز گنبد سفید مقام (علیه‌السلام) پرچم سرخ افراشته شده بود و من دوباره به نیت حیدر به زیارت مقام آمده بودم. 💠 حاج قاسم به مدافعان رمز مقاومت را گفته بود اما من هنوز راز تحمل حیدر را نمی‌دانستم که دلم از دوری‌اش زیر و رو شده بود. تنها پناهم کنج همین مقام بود، جایی که عصر روز عقدمان برای اولین بار دستم را گرفت و من از حرارت لمس ، گرما گرفتم و حالا از داغ دوری‌اش هر لحظه می‌سوختم. 💠 چشمان و خنده‌های خجالتی‌اش خوب به یادم مانده و چشمم به هوای حضورش بی‌صدا می‌بارید که نیت کردم اگر حیدر سالم برگردد و خدا فرزندی به ما ببخشد، نامش را بگذاریم. ساعتی به مانده، از دامن امن امام، دل کَندم و بیرون آمدم که حس کردم قدرتی مرا بر زمین کوبید...