فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بفرست برا دلبر نازت ❤️
💫☔️『 @baran1988 🦋🍃🗝
پریشان خاطریم...
💫☔️『 @baran1988 🦋🍃🗝
♥️🍃
دوست داشتنت
سحر خیزترین حسِّ دنیاست
که صبحها پیش از باز شدن چشمهایم
در من بيدار میشود
💫☔️『 @baran1988 🦋🍃🗝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بارون،یه چایی آتیشی درکنار اونی که میخوای همیشه باشه ♥️
🫂
#رمان
رمان عشـق بی پایان
#پارت7
_ چشم خانم حتما
مامان به طرف پذیرایی رفت . تا پختن غذا ۱۵ دقیقه ای طول کشید، با کمک منیره خانوم میز رو چیدیم و منیره خانوم هم رفت تا مامان رو صدا کنه .
بعد از خوردن غذا با منیره خانوم میز رو جمع کردیم و من هم به طرف اتاق رفتم . تازه وقت کردم به ساعت نگاه کنم، ساعت ۳:۳۰ بود .
خیلی خوابم میومد و تا ساعت ۶ هنوز وقت بود. رفتم روی تخت و آلارم گوشیم رو برای ساعت ۴:۳۰ گذاشتم .
با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم . به ساعت نگاه کردم ساعت ۴:۳۰ بود . از روی تخت بلند شدم به طرف دستشویی رفتم و دست و صورتم رو شستم .
به ساعت نگاه کردم ۴:۵۰ بود ، وقت داشتم برم حمام پس سریع دست به کار شدم . از حمام که در شدم ساعت ۵:۲۰ بود .
به سمت کمدم رفتم ، این دفعه چون مامان و بابا همراهم نبودن پس میشد چادر سر کنم.
یه مانتو مشکی که یکم از زانوم پایین تر بود و آستین های حریر پوفی داشت و با یک شلوار مشکی و روسری نخی سفید مشکی برداشتم و پوشیدم . چادرم رو توی آینه روی سرم مرتب کردم .
از پله ها پایین میرفتم که مامان منو دید .
_ دختر تو کی میخوای سر عقل بیای ؟ این پارچه مشکی چیه انداختی روی سرت ها ؟
_ مامان لطفا
مامان سری به نشونه تاسف تکون داد و گفت:
_ واقعا نمیدونم دیگه چی باید بهت بگم .
خداروشکر منیره خانوم به دادم رسید .
_ خانم جان دوستای ریحانه اومدن .
مامان که تا الان داشت به منیره خانوم نگاه میکرد برگشت سمتم .
_ تو کی دوست پیدا کردی ؟ بعدشم چرا بهم نگفتی میخوای بری بیرون ؟
_ مامان من به بابا گفتم اونم اجازه داد ، اگه اجازه بدی من زمانی که برگشتم برات توضیح میدم باشه ؟ چون الان بچه ها بیرونن .
_ خیلی خب برو
_ خداحافظ
بازم از مامان جوابی نشنیدم . سریع به طرف درب خونه دویدم ، در رو باز کردم و توی حیاط دویدم تا به درب بیرون رسیدم ، در رو باز کردم و دیدم که نیایش و ستایش جلوی در توی ماشین منتظرم هستن .
در خونه رو بستم و سوار ماشین شدم بلند سلام کردم و اونها هم با گرمی جوابم رو دادن . نیایش که روی صندلی شاگرد نشسته بود برگشت طرفم و گفت:
_چادر سر کردی مامانت دعوا نکرد ؟
_ چرا اتفاقا ، ولی خداروشکر منیره خانوم به دادم رسید .
ستایش که تا الان ساکت بود بدون اینکه برگرده گفت:
_ منیره خانوم ؟ منیره خانوم کیه ؟
_ منیره خانوم از وقتی که من یادم میاد تو خونه امون کار میکنه . خیلی خانوم مهربونیه و من به لطف اون خانه داری و آشپزی و ... رو یاد گرفتم .
قطع به یقین میتونم بگم که اگه نبود من الان اینی که هستم نبودم . دو تاشون جوری با هم گفتن آهان که خنده ام گرفت .
ستایش بعد از خندیدنمون گفت :
_ این کتابخانه که میریم بیشتر رمان داره ، تو رمان دوست داری ؟
_ اره دوست دارم ولی بیشتر به این بستگی داره که ژانرش چی باشه
_ آها پس خوبه ، این کتابخانه تو هر ژانری که بخوای رمان داره ، یعنی کتابخانه خیلی بزرگیه.
_ کی میرسیم ؟
نیایش به ستایش نگاه کرد که ستایش گفت:
_ والا فکر کنم شما دو تا خیلی دلتون کتابخانه میخواد
بعدش خندید و بین خنده هاش گفت:
_ دو دقیقه دیگه صبر کنید رسیدیم .
ستایش ماشین رو جلوی یک ساختمون خیلی بزرگ نگه داشت .
هممون چادرامون رو توی سرمون مرتب کردیم و پیاده شدیم .....
هدایت شده از 🫀عـــاشــقــانــه🫀
ولـی خب در نهایت
روح تو متعلق به کسی میشه
که قشنگ تر نگاهت میکنه
#set🖇
🌖⃤•[@Ashghanh_love
هدایت شده از 🫀عـــاشــقــانــه🫀
Delbar.mp3
6.43M
#عـــاشــقــانــه❤️
🎵بدونتومگه زندگیمیشه! نه نمیشه🤍💍👫•
#تزریقبہروحتون
#قفلـــی 🔐🖇
#پیشنهاد_دان_و_اشتراک
●━━━━━━───────⇆
◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ
ㅤ
https://eitaa.com/joinchat/1417085210Cbfd988b451
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به قلبم نزدیکی،♥️
حتی اگر بین ما
هزاران شهر فاصله باشد
💫☔️『 @baran1988 🦋🍃🗝
تو یه ورژن از خوده منی که
بین این همه آدم پیدات کردم
و حالا خنده هات ، خنده ی منه
و ناراحتیتم ، ناراحتیه من . . . ♥️
💫☔️『 @baran1988 🦋🍃🗝
هدایت شده از 🫀عـــاشــقــانــه🫀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مَن شبم ماهم تویی ❤️
مَن غَمم آهم تویی…🥺
#عاشقانه
#دِلـــــبــــری 🫀
#همینقد_قشنگ🥰
♥️⊹⊱ عــضۉۺۉدلـبرےیادبـگیڔ 😍⊰♥️
••♥️『 @Ashghanh_love 🦋🗝
♡ ㅤ ❍ㅤ ⎙ㅤ ⌲
ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ
" عشــــــق "
اتفاقیست که
در یک نگاه می افتد و من
بی خبر افتادم
در عُمق چشــــــمانت
که بی وصف شــــــدنی ترین
جای دنیاست🫀🖇
「بفرست واسش😉」
💫☔️『 @baran1988 🦋🍃🗝
Reza Moridi - Delbar Jan.mp3
3M
🎶بمون اینجا توی قلبم
🎙مجید رضوی
••♥️『 @kafedel🦋🗝
هدایت شده از 🌸 هنرکده نفس بانو 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💓امیدوارم خداوند
🌸برای امروزتون سبدسبد
💓اتفاقات خوب
🌸و خوش رقم بزنه و حال
💓دلتون مثل
🌸گل تازه و باطراوت باشه
روز جمعه تون عـالی
#رمان
رمان عشـق بی پایان
#پارت8
رفتیم داخل ساختمون. خیلی جای قشنگی بود ، وقتی رفتیم داخل یه سالن کوچیک داشت و کنار اون.
یه در بود وقتی وارد شدیم یه سالن خیلی بزرگ بود که تقریبا فکر کنم ۱۵ تا قفسه بزرگ داشت و یکم اون ور تر صندلی های برای نشستن و کتاب خوندن بود .
داشتم به این ور و اون ور نگاه میکردم که ستایش صدام زد
_ ریحانه ؟ ریحانه ؟
حواسم رو جمع کردم و گفتم
_ جانم
_ عزیزم کجایی ؟ بیا اول باید بریم پیش کتابدار که کارت عضویت بگیری
برم رو به نشونه مثبت تکون دادم و به دنبالشون راه افتادم.
به میز کتابدار که رسیدیم یک دونه فرم بود که پر کردم . بعدش شناسنامه ام رو خواست که خداروشکر شناسنامه ام رو یادم بود و برداشته بودمش بعد چند تا چیزی که توی مانیتور ثبت کرد یه برگه بهم داد که کارت عضویتم بود .
با بچه ها به سمت کتابا رفتیم . همینطور بین قفسه ها قدم میزدیم که کتابی نظرم رو جلب کرد. به طرفش رفتم و برداشتمش روی جلدش نوشته بود رمان عشق بارانی بود .
کتاب رو باز کردم یه چند خطی رو ازش خوندم خیلی خوشم اومد برای همین برداشتمش .
نیایش به طرفم اومد و گفت:
_ چیکار میکنی دختر ؟ کتابی برداشتی ؟
کتابم رو بهش نشون دادم و گفتم:
_ اره این رمان به نظر خوب میاد .
_واستا ببینم
یکم کتاب رو این ور و اون ور کرد و داخلش رو هم باز کرد چند خطی خوند .
_ اومممم بنظرم که رمان خوبی میاد .
جمله بعدیش رو با شوخی گفت:
_ حالا تو بخون اگه خوب بود منم میخونم
آروم جوری که کسی نفهمه خندیدیم .
ستایش هم به ما ملحق شد و گفت :
_ خب بچه ها چیکار کردید ؟ کتابی انتخاب کردین ؟
من کتابم رو بهش نشون دادم ولی نیایش سرش رو به معنی نه تکون داد.
ستایش رو به نیایش با جدیت و کمی شوخی گفت:
_ بیا اینجا رمان های مخصوص خودت رو داره
از همون معمایی ها .
نیایش عین این برق گرفته ها بالا پرید و گفت:
_ آخ جون ، کدوم قفسه اس ؟
ستایش درحالی که میخندید گفت:
_ قفسه ۷
نیایش خطاب به ما گفت:
_ خب پس من رفتم رمان خودمو بردارم حالا شما خودتونم بگردید و واسه خودتون رمان پیدا کنید .
بدون اینکه منتظر جوابی باشه به سمت قفسه شماره ۷ رفت .
یک یا دو ساعتی تو کتابخونه بودیم بعد از انتخاب کتاب و وارد شدن به سایت به طرف خونه ها حرکت کردیم .
من دم در خونه مون پیاده شدم و اونها هم بعد خداحافظی رفتند .
در حیاط رو باز کردم و وارد حیاط شدم .....
سهراب سپهری یه آرزو کرده که حرف دل هممونه:،
ای کاش کسی میآمد و غمها را از قلب اهالی زمین برمیداشت :)