eitaa logo
❣️ عشق❣️
6هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
853 ویدیو
9 فایل
ناشنوا باش وقتی کهـ به آرزوهای قشنگت میگن محاله🦋  ️ تبلیغات بانو https://eitaa.com/joinchat/3588424045C082c0e014c
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از کافه دل♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شست باران همه‌ی کوچه خیابان‌ها را پس چرا مانـــده غمت بر دلِ بارانیِ من ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‎‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌••♥️『 @kafedel🦋🗝
هدایت شده از کافه دل♡
💕گاهی بدون مقدمه همسرتان را ببوسید💋 بوسیدن موقعیت خاصی نمی خواهد! مثلا حین دیدن فوتبال، یک دفعه او را ببوسید و به کارتان ادامه دهید😍💋 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‎‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌••♥️『 @kafedel🦋🗝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥ ‌ ꪶⅈ𝕜ꫀ - تــۅدرمنی ؛ مثل‌عڪس‌ماھ‌دربرڪه .. درمنی‌ودورازمن🌚.! - رسول‌‌یونان 🥰🌙❤️ 🟣🟣برای اینکه همراه جمع 🫀عاشقانه🫀ماباشید،کلیک روی پیوستن یادت نره😍♥️ https://eitaa.com/joinchat/1417085210Cbfd988b451
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بفرست برا دلبر نازت ❤️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‎‎‌‎‌‌‎‌💫☔️『 @baran1988 🦋🍃🗝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پریشان خاطریم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‎‎‌‎‌‌‎‌💫☔️『 @baran1988 🦋🍃🗝
♥️🍃 دوست داشتنت سحر خیزترین حسِّ دنیاست که صبح‌ها پیش از باز شدن چشم‌هایم در من بيدار می‌شود ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‎‎‌‎‌‌‎‌💫☔️『 @baran1988 🦋🍃🗝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
15.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بارون،یه چایی آتیشی درکنار اونی که میخوای همیشه باشه ♥️ 🫂
گر رَود دیده و عقل و خرد و جان، تو مَرو . .! -
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان عشـق بی پایان _ چشم خانم حتما مامان به طرف پذیرایی رفت . تا پختن غذا ۱۵ دقیقه ای طول کشید، با کمک منیره خانوم میز رو چیدیم و منیره خانوم هم رفت تا مامان رو صدا کنه . بعد از خوردن غذا با منیره خانوم میز رو جمع کردیم و من هم به طرف اتاق رفتم . تازه وقت کردم به ساعت نگاه کنم، ساعت ۳:۳۰ بود . خیلی خوابم میومد و تا ساعت ۶ هنوز وقت بود. رفتم روی تخت و آلارم گوشیم رو برای ساعت ۴:۳۰ گذاشتم . با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم . به ساعت نگاه کردم ساعت ۴:۳۰ بود . از روی تخت بلند شدم به طرف دستشویی رفتم و دست و صورتم رو شستم . به ساعت نگاه کردم ۴:۵۰ بود ، وقت داشتم برم حمام پس سریع دست به کار شدم . از حمام که در شدم ساعت ۵:۲۰ بود . به سمت کمدم رفتم ، این دفعه چون مامان و بابا همراهم نبودن پس میشد چادر سر کنم. یه مانتو مشکی که یکم از زانوم پایین تر بود و آستین های حریر پوفی داشت و با یک شلوار مشکی و روسری نخی سفید مشکی برداشتم و پوشیدم . چادرم رو توی آینه روی سرم مرتب کردم . از پله ها پایین میرفتم که مامان منو دید . _ دختر تو کی میخوای سر عقل بیای ؟ این پارچه مشکی چیه انداختی روی سرت ها ؟ _ مامان لطفا مامان سری به نشونه تاسف تکون داد و گفت: _ واقعا نمیدونم دیگه چی باید بهت بگم . خداروشکر منیره خانوم به دادم رسید . _ خانم جان دوستای ریحانه اومدن . مامان که تا الان داشت به منیره خانوم نگاه میکرد برگشت سمتم . _ تو کی دوست پیدا کردی ؟ بعدشم چرا بهم نگفتی میخوای بری بیرون ؟ _ مامان من به بابا گفتم اونم اجازه داد ، اگه اجازه بدی من زمانی که برگشتم برات توضیح میدم باشه ؟ چون الان بچه ها بیرونن . _ خیلی خب برو _ خداحافظ بازم از مامان جوابی نشنیدم . سریع به طرف درب خونه دویدم ، در رو باز کردم و توی حیاط دویدم تا به درب بیرون رسیدم ، در رو باز کردم و دیدم که نیایش و ستایش جلوی در توی ماشین منتظرم هستن . در خونه رو بستم و سوار ماشین شدم بلند سلام کردم و اونها هم با گرمی جوابم رو دادن . نیایش که روی صندلی شاگرد نشسته بود برگشت طرفم و گفت: _چادر سر کردی مامانت دعوا نکرد ؟ _ چرا اتفاقا ، ولی خداروشکر منیره خانوم به دادم رسید . ستایش که تا الان ساکت بود بدون اینکه برگرده گفت: _ منیره خانوم ؟ منیره خانوم کیه ؟ _ منیره خانوم از وقتی که من یادم میاد تو خونه امون کار می‌کنه . خیلی خانوم مهربونیه و من به لطف اون خانه داری و آشپزی و ... رو یاد گرفتم . قطع به یقین میتونم بگم که اگه نبود من الان اینی که هستم نبودم . دو تاشون جوری با هم گفتن آهان که خنده ام گرفت . ستایش بعد از خندیدنمون گفت : _ این کتابخانه که میریم بیشتر رمان داره ، تو رمان دوست داری ؟ _ اره دوست دارم ولی بیشتر به این بستگی داره که ژانرش چی باشه _ آها پس خوبه ، این کتابخانه تو هر ژانری که بخوای رمان داره ، یعنی کتابخانه خیلی بزرگیه. _ کی میرسیم ؟ نیایش به ستایش نگاه کرد که ستایش گفت: _ والا فکر کنم شما دو تا خیلی دلتون کتابخانه میخواد بعدش خندید و بین خنده هاش گفت: _ دو دقیقه دیگه صبر کنید رسیدیم . ستایش ماشین رو جلوی یک ساختمون خیلی بزرگ نگه داشت . هممون چادرامون رو توی سرمون مرتب کردیم و پیاده شدیم .....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ولـی خب در نهایت روح تو متعلق به کسی میشه که قشنگ تر نگاهت میکنه 🖇 🌖⃤•[@Ashghanh_love
Delbar.mp3
6.43M
❤️ 🎵بدون‌تو‌مگه زندگی‌میشه! نه نمیشه🤍💍👫• 🔐🖇 ●━━━━━━───────⇆                 ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ ㅤ https://eitaa.com/joinchat/1417085210Cbfd988b451
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به قلبم نزدیکی،♥️ حتی اگر بین ما هزاران شهر فاصله باشد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‎‎‌‎‌‌‎‌💫☔️『 @baran1988 🦋🍃🗝
تو یه ورژن از خوده منی که بین این همه آدم پیدات کردم و حالا خنده هات ، خنده ی منه و ناراحتیتم ، ناراحتیه من . . . ♥️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‎‎‌‎‌‌‎‌💫☔️『 @baran1988 🦋🍃🗝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مَن شبم ماهم تویی ❤️ مَن غَمم آهم تویی…🥺 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🫀 🥰 ‎‌‌‌‌‌♥️⊹⊱ عــضۉۺۉدلـبرےیادبـگیڔ 😍⊰♥️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‎‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌••♥️『 @Ashghanh_love 🦋🗝 ‌‌   ♡ ㅤ   ❍ㅤ      ⎙ㅤ     ⌲    ˡᶦᵏᵉ  ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ    ˢᵃᵛᵉ     ˢʰᵃʳᵉ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
" عشــــــق " اتفاقیست که در یک نگاه می افتد و من بی خبر افتادم در عُمق چشــــــمانت که بی وصف شــــــدنی ترین جای دنیاست🫀🖇 「بفرست واسش😉」 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‎‎‌‎‌‌‎‌💫☔️『 @baran1988 🦋🍃🗝
Reza Moridi - Delbar Jan.mp3
3M
🎶بمون اینجا توی قلبم 🎙مجید رضوی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‎‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌••♥️『 @kafedel🦋🗝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💓امیدوارم خداوند 🌸برای امروزتون سبدسبد 💓اتفاقات خوب 🌸و خوش رقم بزنه و حال 💓دلتون مثل 🌸گل تازه و باطراوت باشه روز جمعه تون عـالی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
رمان عشـق بی پایان رفتیم داخل ساختمون. خیلی جای قشنگی بود ، وقتی رفتیم داخل یه سالن کوچیک داشت و کنار اون. یه در بود وقتی وارد شدیم یه سالن خیلی بزرگ بود که تقریبا فکر کنم ۱۵ تا قفسه بزرگ داشت و یکم اون ور تر صندلی های برای نشستن و کتاب خوندن بود . داشتم به این ور و اون ور نگاه میکردم که ستایش صدام زد _ ریحانه ؟ ریحانه ؟ حواسم رو جمع کردم و گفتم _ جانم _ عزیزم کجایی ؟ بیا اول باید بریم پیش کتابدار که کارت عضویت بگیری برم رو به نشونه مثبت تکون دادم و به دنبالشون راه افتادم. به میز کتابدار که رسیدیم یک دونه فرم بود که پر کردم . بعدش شناسنامه ام رو خواست که خداروشکر شناسنامه ام رو یادم بود و برداشته بودمش بعد چند تا چیزی که توی مانیتور ثبت کرد یه برگه بهم داد که کارت عضویتم بود . با بچه ها به سمت کتابا رفتیم . همینطور بین قفسه ها قدم می‌زدیم که کتابی نظرم رو جلب کرد. به طرفش رفتم و برداشتمش روی جلدش نوشته بود رمان عشق بارانی بود . کتاب رو باز کردم یه چند خطی رو ازش خوندم خیلی خوشم اومد برای همین برداشتمش . نیایش به طرفم اومد و گفت: _ چیکار میکنی دختر ؟ کتابی برداشتی ؟ کتابم رو بهش نشون دادم و گفتم: _ اره این رمان به نظر خوب میاد . _واستا ببینم یکم کتاب رو این ور و اون ور کرد و داخلش رو هم باز کرد چند خطی خوند . _ اومممم بنظرم که رمان خوبی میاد . جمله بعدیش رو با شوخی گفت: _ حالا تو بخون اگه خوب بود منم میخونم آروم جوری که کسی نفهمه خندیدیم . ستایش هم به ما ملحق شد و گفت : _ خب بچه ها چیکار کردید ؟ کتابی انتخاب کردین ؟ من کتابم رو بهش نشون دادم ولی نیایش سرش رو به معنی نه تکون داد. ستایش رو به نیایش با جدیت و کمی شوخی گفت: _ بیا اینجا رمان های مخصوص خودت رو داره از همون معمایی ها . نیایش عین این برق گرفته ها بالا پرید و گفت: _ آخ جون ، کدوم قفسه اس ؟ ستایش درحالی که می‌خندید گفت: _ قفسه ۷ نیایش خطاب به ما گفت: _ خب پس من رفتم رمان خودمو بردارم حالا شما خودتونم بگردید و واسه خودتون رمان پیدا کنید . بدون اینکه منتظر جوابی باشه به سمت قفسه شماره ۷ رفت . یک یا دو ساعتی تو کتابخونه بودیم بعد از انتخاب کتاب و وارد شدن به سایت به طرف خونه ها حرکت کردیم . من دم در خونه مون پیاده شدم و اونها هم بعد خداحافظی رفتند . در حیاط رو باز کردم و وارد حیاط شدم .....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا