فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
●∞♥️∞●
#استوری
رمضـــــانهمینحوالیست🍃
✄-------•🍃🌸🍃•---------
#ڪپےباذڪرصلوات
●∞♥️∞●
#عکس_استوری
✄-------•🍃🌸🍃•---------
#ڪپےباذڪرصلوات
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_368
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
باز هم آن لیوان را به لب هایش نزدیک کرد و جرعه ای از آن نوشید تا بغضش را فرو ببرد. چه اصراری داشت که اشک نریزد؟
مرد بود و مگر مرد ها وقت مرگ دخترشان هم اشک نمی ریختند؟
کم کم جمعیت ساکت شد اما نگاه من هم چنان به حاج مرتضی بود. این مرد برایم معنای دیگری داشت... شاید او اولین مرد واقعی بود که می دیدمش.
نه برای غرورش که اطرافم پر بود از غرور ها کاذب. او برایم معنای دیگری داشت برای دل رحمی اش.
او دل رحم ترین مردی بود که سعی می کرد مهربانی اش را پشت صورت جدی اش مخفی کند، سعی می کرد قوی به نظر برسد و مغرور، شاید هم کمی عصبی، می خواست محکم جلوه کند اما درونش پر از احساسات بود.
بعد از این همه سال کار در دانشگاه تنها چیزی که نصیبم شده بود فهمیدن احساسات آدم ها بود، شناختنشان و درک کردنشان.
و من راحت می توانستم درک کنم آن دریای احساساتی که در دل نجلا جاری بود در چشم های این مرد هم بود فقط می خواست محکم باشد.
اصلا این محکم بودنش وقتی از درون در حال شکستن بود یعنی اوج مهربانی. یعنی خودش در حال نابودی بود اما اخم به ابرو نمی آورد مبادا این ناراحتی اش بقیه را هم ناراحت کند.
آمبولانس آمد و مادربزرگ نجلا را برد.
تنها چیزی که من را می توانست از نگاه کردن به این پیرمرد جدا کند فکر و نگرانی نجلا بود.
حتی نگاه های خیره و اخم های در هم حاج مرتضی هم اجازه نمی داد از او چشم بردارم.
اما نجلا... او پا می گذاشت روی تمام منمنوعه ها و نشدنی ها.
به سمت یکی از دختر ها برگشتم. مشغول آرام کردن خاله ی نجلا بود که همین طور اشک می ریخت و مادر نجلا را صدا می زد.
-خانم.
-بله.
-نجلا کجا رفته؟
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_369
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
-با شبنم توی حیاطه؟
سرم را تکان دادم. آخرین نگاه را به حاج مرتضی انداختم که او هم خیره به من بود. این خیره ماندن های پر از سکوتمان یعنی او هم حرف های من را می فهمید. یعنی او هم می دانست من در سرم چه می گذرد که چیزی نمی گفت. شاید او هم می خواست در من و افکارم غرق شود.
به سمت حیاط قدم برداشتم. صدای پچ پچش روی پله ها می آمد.
-می دونی، خیلی آمریکا قشنگ بود، یعنی همه چیز اوکی بود ولی... من عادت به تنهایی نداشتم، برای همین مجبور شدم برگردم.
-مگه خانواده ی پدرت نبودن؟
و مکث نجلا. ای کاش این قدر این سوالات ممنوعه را از نجلا نمی پرسیدند. ذهن او پر از خاطرات تلخ بود که فقط من می فهمیدم برای به زبان آوردنش چه دردی می کشد.
همراه دختر دایی اش روی پله ها نشسته بود و زانوهایش را بغل گرفته بود.
-نه.
و چه خوب بود که من چشم های عسلی اش را ندیدم. صدایش وقتی این طور دل را به درد می آورد وای به حال آن چشم های معصوم.
-میگم شبنم نکنه برای عزیزجون اتفاقی بیفته؟
-نه عزیزم، نگران نباش. قلبش مریضه یکم ولی اون قدر ها هم جدی نیست.
-اوهم.
و خیره شده بود به باغ. من هم رد نگاهش را گرفتم و چشم دوختم به آن درخت ها. خوب می دانستم این درخت ها چه جانی به نجلا می دهند. این باغ هم مانند نجلا پر از طراوت و تازگی بود، او و این باغ قشنگ ترین ترکیب را می ساختند.
قدمی برداشتم تا خودم را نشان بدهم که...
-نجلا، این پسره همراهت اومد...
-امیرپاشا.
-آها، همون. چه نسبتی باهات داره.
-همسایه امه.
لبخندی روی لب هایم نشست. همسایه بهانه ی خوبی بود برای نسبت ناشناخته ی میان من و او.
-همسایه اته؟ اون وقت همین طور بهت کمک کرده؟
-خب اون هم مثل من آمریکا بود، از همون فرودگاه هم رو دیدیم و به هر حال دیدار هایی پیش اومد دیگه.
و چه دیدار های شیرینی هم بودند.
نفسم را در سینه حبس کردم و کمی عقب تر ایستادم تا متوجه ی سایه ام نشوند. دلم می خواست گفته هایش در مورد خودم را بدانم.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃