🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_369
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
-با شبنم توی حیاطه؟
سرم را تکان دادم. آخرین نگاه را به حاج مرتضی انداختم که او هم خیره به من بود. این خیره ماندن های پر از سکوتمان یعنی او هم حرف های من را می فهمید. یعنی او هم می دانست من در سرم چه می گذرد که چیزی نمی گفت. شاید او هم می خواست در من و افکارم غرق شود.
به سمت حیاط قدم برداشتم. صدای پچ پچش روی پله ها می آمد.
-می دونی، خیلی آمریکا قشنگ بود، یعنی همه چیز اوکی بود ولی... من عادت به تنهایی نداشتم، برای همین مجبور شدم برگردم.
-مگه خانواده ی پدرت نبودن؟
و مکث نجلا. ای کاش این قدر این سوالات ممنوعه را از نجلا نمی پرسیدند. ذهن او پر از خاطرات تلخ بود که فقط من می فهمیدم برای به زبان آوردنش چه دردی می کشد.
همراه دختر دایی اش روی پله ها نشسته بود و زانوهایش را بغل گرفته بود.
-نه.
و چه خوب بود که من چشم های عسلی اش را ندیدم. صدایش وقتی این طور دل را به درد می آورد وای به حال آن چشم های معصوم.
-میگم شبنم نکنه برای عزیزجون اتفاقی بیفته؟
-نه عزیزم، نگران نباش. قلبش مریضه یکم ولی اون قدر ها هم جدی نیست.
-اوهم.
و خیره شده بود به باغ. من هم رد نگاهش را گرفتم و چشم دوختم به آن درخت ها. خوب می دانستم این درخت ها چه جانی به نجلا می دهند. این باغ هم مانند نجلا پر از طراوت و تازگی بود، او و این باغ قشنگ ترین ترکیب را می ساختند.
قدمی برداشتم تا خودم را نشان بدهم که...
-نجلا، این پسره همراهت اومد...
-امیرپاشا.
-آها، همون. چه نسبتی باهات داره.
-همسایه امه.
لبخندی روی لب هایم نشست. همسایه بهانه ی خوبی بود برای نسبت ناشناخته ی میان من و او.
-همسایه اته؟ اون وقت همین طور بهت کمک کرده؟
-خب اون هم مثل من آمریکا بود، از همون فرودگاه هم رو دیدیم و به هر حال دیدار هایی پیش اومد دیگه.
و چه دیدار های شیرینی هم بودند.
نفسم را در سینه حبس کردم و کمی عقب تر ایستادم تا متوجه ی سایه ام نشوند. دلم می خواست گفته هایش در مورد خودم را بدانم.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_370
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
می خواستم بدانم من را چطور توصیف می کند جلوی آن ها.
می دانستم حس ها را اما می خواستم این حس ها به زبان بیاید و باز هم تکرار شود تا واقعا همه ی عالم این نسبت ها را باور کنند.
-خب به همین راحتی بهش اعتماد کردی؟
خندید. ریز خندید و با حیا.
از یک خانواده بودند اما با دنیایی از تفاوت ها. شاید اگر مادر نجلا نبود تا برای او کمی از این خاطرات ایران را توصیف کند تفاوت آن ها دیگر قابل بیان هم نبود.
-خب مگه چیه؟
-آخه یه پسر غریبه...
-امیرپاشا پسر خوبیه.
-تو از کجا می دونی؟
و من به لب هایش خیره شدم. این بار هر چه می گفت از پشت دیوار بیرون می آمدم. انگار قلبم یقین داشت چیزی می گوید که قرار است بخندم، که آن قدر غرق هیجان می شوم که دیگر خودم باقی نمی مانم.
گمان کنم حاج مرتضی هم اگر این حس ها را تجربه می کرد دیگر نمی توانست آن قدر قوی بماند.
-نمی دونم.
و... و... و من به گوش هایم شک کردم. انگار چیزی را که شنیدم غریبه بود برایم، شاید نمی دانم برای نجلا تعبیر دیگری داشت.
اصلا شبنم چه پرسیده بود که جوابش شده بود نمی دانم؟
اصلا...
-یعنی چی نمی دونی؟ نمی دونی خوبه یا نه اون وقت بهش اعتماد کردی؟
سرش را تکان داد.
دهانم باز ماند. بعد از این همه وقت و بعد از آن همه اتفاق دیگر انتظار این را نداشتم. خیال نمی کردم که حس ها او هم به اندازه ی من قوی باشد اما این همه فرق را هم نمی توانستم قبول کنم. نمی توانستم بپذیرم او برای من فرشته ی پاکی بود که به پاکی اش سوگند می خوردم و من برایش... هنوز به من اعتماد نداشت؟
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_371
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
اخم هایم را در هم کردم، سعی کردم آرام باشم. شاید باز هم اشتباه خیال می کردم، شاید باز هم مانند آن دفعه زود از کوره در رفته ام یا اصلا منظور نجلا چیز دیگه است.
-اگه از اعتمادت سو استفاده می کرد چی؟ چرا این کار رو کردی نجلا؟
-چون مجبور بودم، نمی فهمی شبنم جون.
و دیگر نتوانستم طاقت بیاورم و با صدای بلند قدم برداشتم. نمی تواسنتم بگذارم بیشتر از این پشت سرم حرف بزند، نمی توانستم بگذارم بیشتر از این ذهنیتم را خراب کند. می خواستم هنوز هم خیال کنم او برای خودم به من اعتماد کرده بود، نه برای این که به من نیاز داشت.
نیاز داشت؟... یعنی از این به بعد که نیازی نداشت من را پس می زد؟
با ترس از جایش بلند شد و رو به رویم ایستاد و چشم هایش نگران شده بود و من که دیدن این نگرانی اش را تاب نمی آوردم.
نمی توانستم حتی حرف از دلخور شدن بزنم وقتی این طور نگاهم می کرد.
-نجلا من میرم دیگه.
-صبر کن منم بیام خب.
صدایش ضعیف بود. شاید می ترسید از شنیده شدن حرف هایش... شاید... نفس کلافه ای کشیدم.
اگر می ترسید از شنیده شدنشان پس چرا به زبان آورده بود اصلا؟
دستی میان موهایم کشیدم و سعی کردم غوغای درونم را به روی خودم نیاورم. سخت بود اما من که می توانستم!
-تو باش امشب این جا.
-آخه.
-باش نجلا، باید کنار مادر بزرگت باشی.
سرش را تکان داد.
-پس تو هم باش.
می خواست از دلم در بیاورد؟
مهربان بود... خیال می کرد ناراحت شدم چون مهربان بود، می خواست از دلم در بیاورد چون مهربان بود... نه برای این که من برایش با بقیه فرق داشتم،... فقط چون مهربان بود.
-من برای چی آخه؟ تو باش و خوش بگذرون کنار خانواده ات.
و اجازه ندادم اعتراضی کند و با خداحافظ گفتن از کنارش گذاشتم.
_نجلا_
همین طور مات و مبهوت به مسیر رفتنش نگاه کردم. باز هم گند زده بودم.
با عصابی خرد پایم را روی زمین کوبیدم.
نزدیک بود باز هم گریه ام بگیرد. چرا همیشه همه چیز آن طور که می خواستم نشان نمی داد آخه.
-چیزی شده نجلا؟
-شنید حرف هامون رو.
-تو که چیز بدی نگفتی حالا.
بد نبود، برای تو همسایه که به هم کمک می کردند بد نبود اما... برای من و او بد بود.
نکند خیال کند برای کمک گرفتن از او مجبور بودم به او وابسته بشوم؟
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃