eitaa logo
بـــاران‌عــــ❤ـشــق
32.2هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
288 ویدیو
182 فایل
﷽ وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ. کپی حرام پیگرد قانونی و الهی دارد. تبلیغات 👇 @gostarde_nn
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 آرش خودش را زده بود به فراموشی اما حواسش نبود این فراموشی ها باعث می شود کار هایی بکند که بعدا باعث پشیمانی اش بشود. -بریم پسر؟ -مامانم زنده می مونه. -به معجزه اعتقاد داری؟ -آره، ولی معجزه برای من... نه. و او هم بغض کرده بود و نخواست که بغضش را بشکند. همیشه آدم های سرخوش دلنازک تر هستند، همیشه آن که می خندد بیشتر درد را تحمل می کند. چند قدمی از من دور شد و ایستاد. خودم هم دلم نمی خواست سرخی چشم های پسری را ببینم که کم از برادر برایم نبود. به زمین خیره شده بود و با پاهایش به سنگ ریزه ها ضرب می گرفت و آن ها را پرت می کرد. چند دقیقه ای همین طور آن جا ایستادم تا بادی به سرش بخورد و ارام شود. نفس کلافه ای کشدیم و دستم را در جیب شلوارم فرو بردم. ای کاش این بار همان معجزه پیش بیاید، مانند معجزه ی آمدن نجلا! -امیرپاشا. سرم را بلند کردم. -پانته آ ازم دلخوره؟ هم جواب سوالش را خوب می دانست و هم این موضوعی ربطی به مادرش نداشت. پس همین طور منتظر ماندم تا منظور اصلیش را بگوید. سیب گلویش به سختی بالا و پایین شد. مشغول ماساژ دادن پشت گردنش شد. -مامان می گفت دل پانته آ شکست، نباید اون طوری جلوی جمع داد می زدم که نمی خوامش. دستم را پشتش گذاشتم و کمی او را به سمت ماشین هل دادم. اگر بیشتر فکر می کرد درد های بچگی اش هم به یادش می آمد به گمانم. -بیا بریم. -امیرپاشا اگه اون دل شکستن باعث بشه معجزه ای نشه چی؟ -معجزه برای مادرت میشه، خدا گناه پسر رو به پای مادر نمی نویسه. بیا بریم. دستش را گرفتم و او را به سمت ماشین کشیدم. بهتر بود دوباره شود همان آرش سر خوش. اما آرش سرخوشی که به وقتش جدی فکر می کند و می فهمد وقت هر کار کجاست. همین طور که او را می کشیدم سویچ را از جیبم در آوردم و در ماشین را از همان فاصله باز کردم. -امیرپاشا تو فکر می کنی من بیخیال پانته آ شدم؟ https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 سر جایم ایستادم. نفس کلافه ای کشیدم، انگار این ماجرا امشب سر درازی داشت. به سمتش برگشتم. چشم هایش مانند کاسه ای از خون شده بود. همیشه آدم های عزیز که برای آدم خوب نیستند، بار هایی هم مانند این دفعه فکر نبودشان می شود مایه ی عذاب و من تا ماه ها پیش هم از لذتش فارغ بودم و هم از ترس از دست دادنشان. -نه. -پس می دونی که من هم عذاب وجدان دارم. -نمی فهمم چرا نمیری باهاش حرف بزنی. -برم چی بگم آخه؟ -بهش بگو که قصد نداشتی اون طوری جلوی جمع بگی، بهش بگو که همه چیز به هم ریخت. -باور نمی کنه آخه. -پس بهتره با خیال این که باور نمی کنه با عذاب وجدانت خوش باشی. دوباره عقب گرد کردم تا به سمت ماشین بروم که بازویم را گرفت. می دانستم هر چه به این پسر بیشتر اصرار کنیم بیشتر مقاومت می کند. باید بیخیال بود و گذاشت رفت، آن وقت خودش می فهمد که باید کاری بکند. -می خوای از زبونم بشنوی که غرورم اجازه نمیده. -مسخره است. -غرورم؟ -بهونه هایی که جور می کنی. -بابا من نمی تونم عین تو این غرورم رو کنار بذارم و به حقوق زن ها احترام بذارم. حتی وقت هایی که بغض گلویش را می فشرد هم دست از این مسخره بازی هایش بر نمی داشت. -من ترجیح میدم هیچ وقت کاری نکنم که نیاز به عذر خواهی داشته باشه. الان هم برای حرف بابات زیادی احساسی شدی، بیا بریم خونه بشین سر فرصت فکر کن ببین چی به چیه. -آخه... -آخه چی؟ خودت هم می دونی می خوای چی کار کنی؟ -می خوام به هر بهونه ای دل مامانم رو شاد کنم. -پس بیا برو مثل ادم بشین فکر هات رو بکن. ارش، تو سر ماجرای پانته آ قصد بدی نداشتی چون حرف دلت بود، ولی بد عملیش کردی، نذار دوباره احساسی بشی و تکرارش کنی، پس بیا بریم. جوابم را نداد و همین طور نگاهم کرد. بازویش را گرفتم و دوباره او را کشان کشان به سمت ماشین بردم. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 _خودکار را روی میز انداختم و به مبل تکیه دادم. هر چه فکر می کردم برای کار ذهنم به جایی قد نمی داد. استخدام شدنم که آرش می گفت پر از خطر بود. برای کار آزاد هم نیاز به مجوز داشتم که باز نامم جایی ثبت می شد و خطر داشت. انگار باید بیخیال خطرش می شدم و دل به دریا می زدم. هر چه می شد بهتر از این بود که عقد من و نجلا به عقب بیفتد. -چی کار می کنی استاد. سرم را بلند کردم. همین طور که با حوله مشغول خشک کردن موهایش بود از راهرو بیرون آمد. -مگه وکیل من نیستی؟ با حالت تهاجمی که گرفته بودم با تعجب سر جایش ایستاد. واقعا دیگه کلافه شده بودم این قدری از صبح سرم را درون این روزنامه ها فرو کرده بودم و فکر کردم. دستش همین طور روی سرش خشک شد و چشمش روی میز چرخید. -باز چی شده؟ -نمی تونی یه کار برای من جور کنی؟ با حرفم از شوک در آمد و دوباره دست هایش روی سرش تکان خورد. همین طور که می خندید جلو آمد و رو به رویم نشست. خب معلوم هست که باید بخندد. من هم اگر جای او بودم می خندیدم. بیخیال دنیا خودش را از همه چیز فارغ کرده بود. تازه هر وقت هم می خواست می توانست کار بگیرد. -پس الان از صبح زل زدی توی این واسه کار؟ -نه، زل زدم آدرس تیمارستان ها رو پیدا کنم برات. نفس کلافه ای کشیدم و دوباره به آن برگه ها خیره شدم که صدای خنده هایش بلند شد. -خوبه خوبه، میگم این نجلا خانم خیلی روی اخلاقت هم کار کرده ها. قبل نمی شد با یه من عسل خوردت، الان خودت شوخی می کنی. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 باز می خواست حرف های مسخره اش را شروع کند و من اصلا حوصله ی او را نداشتم. با عصابی خراب از جایم بلند شدم و به سمت آشپزخانه رفتم. شاید خوردن یک فنجان قهوه دهنم را برای ادامه ی مسیر آرام تر می کرد. هر طور شده همین امروز باید کاری را دست و پا کنم و فردا با دست پر پیش حاج مرتضی بروم. این دلتنگی هر چه بیشتر به من فشار می آورد ذهنم هم بیشتر از هم می پاشید و کار نمی کرد. -واقعا زن خوب به نجلا می گنا، ببین نیومده چطور افکارت رو گرفته تو دست خودش، بارکیلا باریکلا. با کلافگی به سمتش برگشتم. اگر می گفتم ساکت شود که تاثیری نداشت. او عادت داشت به فلسفه چینی پرت و پرت و حرف های مسخره. تمام ناراحتی هایش هم همان دیشب بود و بعد از یک خواب طولانی باز هم فراموش کرد. -قهوه میخوری؟ -نیکی و پرسش؟ دو فنجان از درون کابینت برداشتم و به سمت قهوه ساز رفتم. -میگم امیرپاشا... از روی مبل بلند شد و او هم به سمتم توی آشپزخانه آمد. -کلا نجلا زن خوبیه، مگه نه؟ فنجان ها را عصبی روی کابینت کوبیدم و جوابش را ندادم. دکمه ی قهوه ساز را زدم. -اصلا هیچ کس بهتر از اون برای تو بود. آن قدر حرف هایش را کشیده و بلند می گفت که می دانستم منظوری دارد. وگرنه او بی خودی این قدر مهربان و واقع بین نمی شد که همین طور از نجلا تعریف بکند. اما ترجیح دادم منظورش را نپرسم تا دوباره اراجیفش را تحویلم بدهد. -اصلا وقتی یکی بتونه این قدر یه مرد رو تغییر بده حتما یه زن عالی هست. آفرین به اون خانواده اش. نفس کلافه ای کشیدم تا بفهمد که با هر کلمه اش چطور دارد با عصابم بازی می کند. حرف هایش واقعیت بود اما از این کلافه می شدم که می دانستم این حرف ها را به نیت واقعی کلماتش نمی گوید. بدم می آمد که می خواست سو استفاده کند. آن هم از موضوعی که من با تمام وجود درکش کردم و در آن فرو رفته بودم. نجلا بهترین من بود و همان بهترین من را از آن امیر پاشا به این امیرپاشا منتقل کرده بود. این واقعیتی بود که هر کسی می فهمید و من از آن نمی ترسیدم. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 واقعیتی بود که اطراف من رخ می داد. و من هیچ وقت این عشقی که با تار و پود وجودم یکی شده بود را ضعف خودم نمی دانستم. آن فقط قدرت نجلا بود و تمام! -حس می کنم این ها برای تربیت خانواده ست... نه نه، تربیت خانواده که نه، منظورم خونی هست که توی رگ هاشه. عقب برگشتم و بدون این که نگاهش کنم به کابینت تکیه دادم و دست هایم را توی هم قفل کردم. شاید می شد کارخانه ی کوچکی راه انداخت و تمام مجوز هایش را به نام نجلا گرفت. اما آن هم برای راه اندازی اش وقت زیادی می گرفت. و اصلا نمی دانستم با توجه به تفریحات با بی کاری های این مدتم هنوز آن قدر پس انداز برای راه اندازی اش داشتم یا نه. شاید بهتر بود توی همان موسسه استخدام شوم. من کارم یاد دادن شیمی بود. چه فرقی می کرد به دانشجو ها یا کسایی که قصد دانشجو شدن داشتند. و من برعکس آرش هیچ وقت این چیز ها را کسر شان نمی دانستم. -می دونی، کلا تموم نوه های حاج مرتضی همین قدر خوب هستندها... همشون دل... با حرفش با سرعت سرم را بلند کردم و نگاهش کردم. تازه شاخک هایم فعال شده بود.. این همه فلسفه چیده بود تا ماجرای نگاه ها پر معنای دیشبش به شبنم را بگوید. خب من هم بدم نمی آمد کمی اذیتش کنم. نیشش تا بناگوش باز شد و نگاهم کرد. -مگه نه؟ -سهم من از اون خانواده فقط نجلاست. حوله اش را روی میز پرت کرد و جلو آمد. رو به رویم ایستاد و دستش را روی شانه ام گذاشت. -میگم بیا یه برادری بکن. -چه برادری؟ قیافه اش را مظلوم کرد. دقیقا مانند گربه به من خیره شد و با صدای ارامی گفت: -برای این برادرت هم یه سهم بگیر از اون خانواده. -مگه بقالیه؟ با در آمدن صدای قهوه ساز به سمتش برگشتم که دستش از روی شانه ام سر خورد. فنجان ها را براداشتم و پر از قهوه کردم. -نه خب... اما این دل برادرت هم گناه داره. خندیدم و با تاسف سرم را تکان دادم. و من نفهمیدم این دلش چه دلی بود که آن همه در آمریکا دختر بازی کرده بود حتی این جا هم دست بر نمی داشت. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 انگار چشم هایش فقط زیبایی و مهربانی پانته آ را نمی دید. -اصلا می دونی چیه؟ فنجان را به دستش داد و با همان خنده ای که سعی می کردم جلویش را بگیرم گفتم: -چیه؟ -من که خودم زن داشتم می گرفتم. ولی تو که اومدی این طرف، من هم دلم نیومد تنهات بذارم. گفتم منم بیام از دختر های حاج مرتضی زن بگیرم که کلا با هم باشیم. ابروهایم را بالا انداختم. حالا که حس می کنم با این دروغ ها و نقشه هایش حتما باید وکیل ماهری می شد! به گمانم کنار من بودن باعث شد استعداد هایش شکوفا نشود. -والا... دیگه چی کار کنم که در بست در خدمت شماییم دیگه. جرعه ای از فنجان قهوه اش را خورد. من هم صندلی میز را عقب کشیدم و روی آن نشستم. -میگم حالا کی رو انتخاب کردی شما؟ همین حرفم کافی بود تا نیشش تا بناگوش باز شود و با خنده جلو بیاید. انگار فقط منتظر یک حرکت من بود تا ذوقش را نشان بدهد. جلو آمد و رو به رویم روی صندلی نشست. فنجانش را روی میز گذاشت و با هیجان مشغول تعریف کردن شده بود. -این دختره بود که دیشب شال بنفش پوشیده بود. بعد هی من رو نگاه می کرد می خندید، همون... البته می دونی... یه دلیل دیگه ام اینه که من کلا ادم دل نازکی هستم، دیدم دختره از من خوشش اومده. دیگه گفتم دلش نشکنه من هم بهش پا بدم دیگه. یک تای ابرویم را بالا انداختم. حداقل دروغی می گفت که سندی برای نقضش نداشته باشم. نه این که دل شکستنش از پانته آ را دیگر همه می دانستند. اما لب باز نکردم تا دو باره مانند دیشب حالش خراب نشود و بغض نکند. -ردیف می کنی. -من هنوز نفهیمدم کی رو میگی. و باز هم جرعه ای از قهوه ام را نوشیدیم. -بابا، این دختره که کنار نجلا نشسته بود. -حواسم نبود. -امیرپاشا اذیتت نکن دیگه. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 خنده ام گرفته بود. خودش هم می دانست من دیشب تمام حواسم پیش نجلا بود و باز هم حرف می زد. بیخیال بازی شدم. اصلا درست نبود بیشتر از این به شبنم فکر کند. -آرش، برادر من، یکم در اون قلبت رو ببند. شبنم نامزد داره. و با این حرفم چشم هایش گرد شد. بهت را در نگاهش دیدم سرم را از تاسف تکان دادم و به قیافه اش خندیدم. حقش بود، باید یاد می گرفت این قدر آن دلش را برای هزار نفر باز نکند. این جا آمریکا نبود که هر روز با یک دختر باشد و روز بعد حتی همان را هم نشناسد. -شوخی می کنی؟ سرم را تکان دادم و با خنده جرعه ی دیگر از قهوه ام را نوشیدم. و باز هم مات من را نگاه کرد که نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم. این بار با صدای بلند شروع به خندیدن کردم که قهوه در گلویم پرید و به سرفه کردن افتادم. دستم را توی گلویم گذاشتم و چند تا سرفه ی بلند کردم تا آن قطرات قهوه پایین برود. در حال خفه شدن بودم اما آرش اصلا حواسش نبود و همین طور نگاهم می کرد. انگار شبنم حسابی از او دل برده بود. دختری که خون در رگ هاش از جنس خون های نجلا بود نباید کمتر از این هم بود. به هر حال باید کمی از این دلبر بودنش را ارث می گرفت. -امیرپاشا، جون نجلا قسم بخور که شوخی نمی کنی. خنده ام رو جمع کردم، حتی دست از سرفه ام هم برداشتم و با اخم نگاهش کردم. من تا به حال آدم عزیزی نداشتم که جانش تمام دنیای من باشد، اما حالا که نجلا آمده بود می فهمیدم این قسم اصلا درست نیست. حتی به راست هم نباید پای جانش به وسط می آمد، حتی در حد کلماتی که به مسخره از زبان او بیرون می آمد. با همان قیافه ی تو هم رفته از جایم بلند شدم که صدای کشیده شدن صندلی ها به پارکت بلند شد. -جمع کن بساطت رو. آخری نگاه بدم را به او انداختم و به سمت اتاقم رفتم. -باشه حالا چرا پاچه می گیری... https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 امیرپاشا صبر کن داریم حرف می زنیم ها... امیرپاشا.. وارد اتاقم شدم و در را بستم. خوشم نمی امد برای چنین مسخره ای می خواست جان نجلا را قسم بخورم. خودم را روی تخت انداختم و به سقف خیره شدم. دوباره در فکر فرو رفتم. چه کاری می شد کرد که نامم را جایی ثبت نکند و از عهده اش بر بیایم؟ چه کاری که زودتر بتوانم مشغول شوم و به سراغ نجلا بروم. چشم هایم را بستم و سعی کردم ذهنم را آرام کنم تا چیزی به ذهنم برسد، دقیقا مانند آن وقت هایی که یک مسئله ی شیمی تمام ذهنم را کار می گرفت و فقط همین آرامش می توانست ذهنم را باز کند تا دوباره به سراغش بروم. زیپ ژاکتم را بالا کشیدم. سوز سرد به صورتم اثابت می کرد و دست هایم از سرما قرمز شده بود. اما باز هم حاضر نبودم بروم خانه. خسته شده بودم این قدر توی این ده روز توی خانه ماندم و به آن روزنامه ها خیره شدم. من که روزی از تنبلی بیزار بودم الان نماد کامل یک مرد تنبل شده بودم. می خواستم کمی پیاده روی بروم بلکه هوایی به سرم بخورد، هم آرام شوم و هم پاهایم دوباره کمی فعالیت کند. -اقا. سر جایم ایستادم و به سمت صدا برگشتم. دو دختر رو به رویم ایستاده بودند. -بله. -شما می دونید این آدرس کجاست؟ برگه ای را به سمتم گرفت. نگاهی به آن انداختم. نیاز به دقیق شدن نبود، من که دیگر این شهر را به خوبی قبل نمی شناختم. -من این شهر رو نمی شناسم. چشم های پر از آرایششان را گشاد کردند. -چرا؟ شما برای این اطراف نیستید مگه؟ -نه. به همین سادگی و مختصری! سرم را برگرداندم و به راهم ادامه دادم. -آقا صبر کنید. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 دوباره سر جایم ایستادم. کلافه به سمتشان برگشتم. -میگم، شما کسی رو نمی شناسید که ما رو راهنمایی کنه؟ و ریز شروع کردن به خندیدند. نگاهم از سر تا پایشان را یک دور گذراند. بچه تر از آنی بودند که به پر و پای من بپیچند. بچه؟ آن ها هم سن نجلای من بودند. اما نجلای من کجا و آن ها کجا؟ شاید آن ها هم یک عاشقی مانند من داشتند، شاید آن ها هم برای یک نفر خیلی مهم بودند اما نگاه من فقط برای نجلا بود و تمام. -نه. -خب... میگم شما ماشین دارین. نگاهشان کردم و جواب ندادم. آن ها که با سرد بودن از رو نمی رفتند. چرا خیال می کردم با نگاه کردن و خیره شدن به آن ها خجالت می کشن از کارشان؟ شاید چون من نجلایی داشتم که خجالتی بود و حواسش به همه چیز بود. او فرشته ای بود که دیگر و هیچ جا پیدایش نمی کردم. -یعنی نمی خواین کمکمون کنید؟ بدون تعارف سرم را تکان دادم. -خب به نظرتون ایرادی نداره دو تا دختر تنها این وقت شب بیرون باشند و گم بشند؟ اشاره ای به گوشی در دستشان کردم. -اگه کار با مپ رو بلد نیستید می تونید زنگ بزنید به آژانس یا شما رو ببره توی خونه یا ببره توی آدرس مورد نظر. اگه پول هم همراهتون نیست خودم بهتون بدم. اخم هایشان را در هم کردند. انگار خیلی به آن ها بر خورده بود. برای من تمام دختر ها به دو دسته تقسیم می شدند. دختر هایی مانند مها و نجلا و باقی دختر های پاک مانند ان ها که همیشه حاضر کمک کردن و حتی جان دادن برای راحتیشان بودم و دختر هایی مانند این هایی که حاضر نبودم نگاهشان کنم. -کاملا مشخصه که برای تهران نیستید. پوزخندی گوشه ی لبم نشست. نه به آن لبخندهایشان نه به این جبهه گیری هایشان. -دقیقا از کدام دهستان اومدید؟ https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 -دوباره برید توی همون مپ؛ بهتون می گه برای کجا بودید. چشم هایشان گرد شد و من لحظه ای فکر کردم از خشم زیادی در حال انفجار بودند. با همان پوزخند برگشتم و به راهم ادامه دادم. خنده ام هم گرفته بود. اگر آن ها قصد بازی داشتند من ماهر تر از آن ها بودم در این بازی. شاید زیاد بازی نمی کردم اما یاد گرفته بودم نباختن را. -بامزه، دلمون به حالت سوخت گفتیم از این تنهایی در بیایی. جوابشان را ندادم دیگر و به راهم ادامه دادم. آن ها بعد از این هر چقدر هم حرف می زدند فقط حرص خوردن های خودشان بیشتر می شد. اما من که دلم پیش دختری بود که تمام این آدم ها را جلوی چشم هایم هیچ و بی ارزش می کرد. آخ که چقدر دلم برایش تنگ شده بود. موبایلم را از جیبم در آوردم و شماره اش را گرفتم. دومین بوق نخورده بود که صدایش در گوشم پیچید. -سلام استاد. -سلام بانوی آریایی من. -چی شده امیرپاشا؟ کار پیدا کردی؟ -من هم خوبم! ساکت شد و من حتم داشتم که باز هم لب هایش را گزید و گونه هایش سرخ شده بود. من ندیده تمام حرکاتش را از حفظ بودم. اما حتی وقتی پیش او هم بودم باز از دیدنش سیر نمی شدم. یقین داشتم اگر او را آن قدر بفشارم به خودم که با من مخلوط شود هم من دلم ارام نمی گیرد از این همه دوست داشتنش. -ببخشید، نمی دونی دلتنگی باهام چی کار می کنه که. -می دونم وقتی خودم هم تجربه اش می کنم. صدای آه کشیدنش بلند شد. و من آن لحظه هزار بار به خودم لعنت فرستادم، من قول داده بودم که خم به ابروهایش ننشیند، آن وقت خودم کاری کرده بودم که این طور آه می کشید. دیگر باید قانع می شدم به همان تدریس برای بچه های کنکوری. -بیرونی؟ -اوهم. -کجا؟ -اومدم پیاده روی. -تنهایی؟ -شما که همراهی نمی کنید بانوی اریایی، من هم تنهایی اومدم. خندید و من که محتاج همین خنده هایش بودم. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃