eitaa logo
بـــاران‌عــــ❤ـشــق
32.1هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
294 ویدیو
182 فایل
﷽ وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ. کپی حرام پیگرد قانونی و الهی دارد. تبلیغات 👇 @gostarde_nn
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 -من باید برم، باید یه مدت ازت دور باشم. گیج و منگ نگاهم کرد. دقیقا مانند لحظه ی اول من مات مانده بود. جدایی من و او بحث ساده ای نبود که به همین راحتی شود باورش کرد و پذیرفت. -ببین، تو هم باید خیلی مراقب خودت باشی، شاید تا یه مدت اصلا نتونیم با هم ارتباط داشته باشیم اما نگران نباش... دستش را بالا اورد و من مکث کردم. می خواستم تند حرف بزنم. می خواستم همین طور همه ی داستان را بگویم تا تمام شود، تا مبادا بین این کلمات یک مرتبه بغضم بکشند و نجلا اولین قطرات اشکم را ببیند. اه.... لعنتی... مگر مرد هم می تواند گریه کند. -اون... اون... ادم هایی که دیروز... سرم را تکان دادم. او زرنگ تر از این حرف ها بود، خود او هم می دانست که هیچ وقت دزد کیف با آن دم و دستگاه نمی اید دم خانه ی حاج مرتضی و آن درگیری ها پیش نمی اید. خیره شدم به چهره اش. تنها چیزی که می توانست من را ارام کند. دست هایش که خنکی اش حسابی اتش دست هایم را تسکین می بخشید. من فقط با نجلا می توانستم از پس تمام مشکلات بر بیایم. فقط او می توانست من را به خودم بیاورم. -یعنی اون پسره مرده؟ -نمی دونم بگم خوشبختانه یا بدبختانه. -امیر... صدای زنگ خانه بلند شد و نگاه هر دویمان به سمت در کشیده شد. اخه کدام مزاحمی الان کارم داشت. از جایم بلند شدم که نجلا دستم را کشید. نگاهش کردم. مردمک چشم هایش از ترس می لرزیدند و رنگ از رخش پریده بود. -نرو. -چرا؟ -خطر داره امیرپاشا. لبخند اطمینان بخشی به رویش زدم. هر چند که درونم خودم ویرانه بودم اما نباید ترس در چشم های این دختر بشیند. اصلا ترس من هم برای همین دل نگرانی های او بود. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 بر خلاف اشوب درونم با اطمینان گفتم: -نگران نباش، چیزی نمیشه. -اگه اون ها باشن چی؟ -هیچ وقت نمیان این جا. -چرا؟ من خودم تو رمان ها دیدم. یک مرتبه میان داخل و یه تفنگ... و هینیی کشید و دستش را جلوی دهانش گذاشت که خندیدم. -اصلا از چشمی نگاه می کنم، اگه اون ها بودند از پنجره می پریم پایین، هوم؟ دستش پایین امد و او هم خندید. -دیوونه. لبخندی به رویش زدم و به سمت در رفتم. همین که صورتم را برگرداندم لبخند از روی لب هایم پاک شد. من واقعا می توانستم برای یک مدت هم از این خنده ها دور باشم؟ از این رویا بافی ها و از این افکار بچگانه؟ در خانه را باز کردم که ارش را در چهار چوب در دیدم. رنگ صورتش زرد بود و چشم های او هم می ترسید. نگاهی به راه رو انداخت و یک مرتبه من را به داخل خانه هل داد. -برو تو، نباید بفهمن خونه ایم. ابروهایم بالا پرید. یعنی او از این ماجرا با خبر شد؟ اصلا او مگه نباید توی مراسم باشد؟ کفشش را در اورد و همین طور وارد هال شد. -وای، نجلا تو هم این جایی؟ دیدی چی شد؟ سکوت نجلا. او تازه فهمیده بود و مانند من تا با این قضیه کنار بیاید کمی مانده بود. -تو از کجا فهمیدی؟ -یعنی چی تو از کجا فهمیدی؟ تو نباید یک کلام به من بگی؟ چنین اتفاقی افتاده بعد تو... من به ستون اشپزخانه تکیه دادم و نگاهشان کردم. ارش ضربه ای پشت دستش زد. -بشکنه این دست که نمک نداره، این همه مدت من کنارت بودم، اون وقت من شدم غریبه یه کلام بهم نمیگی. دستم را توی هوا تکون دادم. -شلوغش نکن، مراسم داشتی، نمی تونستم بهت بگم و بکشونمت که. -مامانم راضی می شد من توی مجلسش باشم اون وقت خواهرزاده اش توی لبه پرتگاه. یک تای ابرویم را بالا انداختم و من اگر این رفیق را نداشتم چی کار باید می کردم. با این که هیچ وقت خیالم راحت نمی شد اما او تنها کسی بود که می توانستم اعتماد کنم و نجلا را به دستش بسپرم. -اون وقت تو می خوای من رو از لبه ی پرتگاه نجات بدی؟ https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 _ چی فکر کردی اقا؟ اگه من نبودم که تو همون موقع توی امریکا...قش...قش.. دستش را مانند چاقو روی گردنش کشید. تکیه ام را از دیوار گرفتم. نجلا همین طور ساکت بود اما من تصمیمم را گرفته بودم. یک مدت می رفتم تا اب ها از اسیاب بیفتد، شاید هم یک گوشه ی دور از دنیا زندگی می ساختم و نجلا را می بردم اما الان و در این وضعیت دوری بهترین راه ممکن برای من و او بود. هر ارتباط من با آن دو می توانست جانشان را در خطر بیندازد و من فقط به امید این دو نفر زنده ماندم. کنار نجلا نشستم. نگاهی بهش انداختم که چشم هایش پر از اشک شده بود. دستم باز هم بالا امد و باز هم آن قطرات ارام روی گونه اش را پاک کردم. ارام لب زدم: -یه مدت طاقت بیار. لب هایش لرزید. سرش را بگرداند و صورتش را با دستش پوشاند. باز هم می خواست من را نابود کند. دستش را ارام فشردم و من مگر طاقت داشتم که این طور اشکش را ببینم؟ به سمت ارش برگشتم. الان باید فقط فکری می کردیم برای پایان این راه. -ببین ارش، اگه می خوای کمکم کنی باید از همین الان دست به کار بشیم. .-من در بست در خدمتم. -ارش، تو فقط باید یه کار کنی، یک کاری ولی بزرگ ترین کار برای منه، خب. سرش را تکان داد. می دانستم وقتی جدی شود همه ی کارها را به خوبی پیش می برد. من این پسر را می شناختم. با تمام بچه بازی هایش خبره ترین وکیلی بود که می شناختم. -باید از نجلا مراقبت کنی، شده براش هزار تا ادم استخدام می کنی، یه خونه محافظت شده، شاید هم یه مدت لازم باشه اصلا از خونه بیرون نیاد. هم خودش و هم خانواده اش. فقط تا جایی که می تونی محافظتت از خانواده ی حاج مرتضی مخفیانه باشه اما نجلا... -حواسم بهش هست، می دونی که عین خواهر دوستش دارم. و بر نگشتم تا چشم های اشکی اش را بینم. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
بـــاران‌عــــ❤ـشــق
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 #part_713 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قل
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 سنگینی نگاهش را حس می کردم و نمی توانستم بگردم چون می دانستم چه خونی به جیگرم می شود. -خوبه، حواست به خودت هم باشه، نمی دونم چقدر نبود من طول میکشه، شاید چند ماه و شاید هم چند سال. حساب هام و کارت هام که دست خودته، از همشون برداشت کن و اگه کم اومد... چشم هایم را بستم. الان دیگر وقت فکر کردن به آن گذشته و حس نفرت و این داستان ها نبود. الان فقط باید دنبال راه چاره باشم. نفس عمیقی کشیدم و چشم هایم را باز کردم. -اون خونه ی قدیمی و تموم زمین های ارثیم رو بفروش، فکر کنم یه ویلا هم تو شمال هست... از دارایی هاشون خبر ندارم خودت بهتر می دونی. دلخور نگاهم کرد. -مسخره می کنی؟ -ارش اون همه محافظت مفت... -اره دیگه، داره مسخره می کنه، هم خودش رو، هم ما رو، هم... با چنین عصبانیتی از جایش بلند شد که دستش از زیر دستم برداشته شد. چشم های سرخش را عصبی به من دوخت و باز هم شده بود همان چشم هایی که آن روز سیاوش را هدف قرار داده بودند. دست های کوچکش را مشت کرده بود و با لب هایی که می لرزید رو به رویم ایستاد. -همین؟ این همه عشقم و دوست دارم و بالا و پایین اخرش ختم شد به همین، که به ارش بگی چهار تا ادم استخدام کنه مراقب من باشه؟ من چیز دیگری به ذهنم نمی رسید. من سعی می کردم خودم را کنترل کنم اما فکر دوری از نجلا می توانست که ارام بگیرم و این تنها راهی بود که به ذهنم رسید. -می خوای بفرستمت یه کشور دیگه؟ ابروهایش را بالا انداخت. انگار کار را خراب تر کرده بودم اما من چیزی از حرف هایش نمی فهمیدم. نمی دانستم برای چی این طور عصبی شده بود و اصلا کجای حرف من اشتباه بود؟ یعنی راه ها بهتری هم برای محافظت بود و من نمی دانستم؟ -واقعا مرسی امیرپاشا، مرسی که این قدر به فکر من و زندگیمونی. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
بـــاران‌عــــ❤ـشــق
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 #part_714 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قل
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 من گنگ بودم. نمی توانستم درست فکر کنم و بفهمم الان باید چه کاری بکنم، اصلا چه کاری درست بود؟ راست می گویند ادم وقتی تعلق خاطری نداشته باشد با خیال راحت می تواند تصمیم بگیرد، فکر کند و جلو برود اما من حالا امیرپاشای توی امریکا نبودم. من حالا تمام وجودم از استرس جان نجلا پر شده بود. من حالا دختری را داشتم که از همه ی دنیا برایم عزیز تر بود و دلم برای جان او ارام نمی گرفت. هر لحظه خودم را لعنت می فرستادم که او را وارد این بازی کردم، اما مگر بدون او هم من می توانستم زندگی کنم؟ هیستریک خندید. سرش را به سمت ارش برگرداند. -این دوستت خیلی با معرفته ها، من رو که داره دک می کنه، ولی تو بمون پای دوستش. خنده اش لرزید. نتوانست زیاد آن لب ها را کش دار نگه دارد. دانه های اشک روی لب هایش نشست و لعنت به منی که این بلا را سر بهترین ادم دنیایم اوره بودم. من از درون در حال سوختن بودم. خیال می کردم یک ادمی می خواهد بلند شود و گلوله ای روی سرم خالی کند. عصبی پایم را تکان می دادم. دیوانه ای شده بودم که دلم می خواست یکی به صورتم بکوبد و بگوید لعنتی همه چیز خواب هست، الان قرار نیست یک مرتبه یک گروه بریزند توی اتاقت و جان عشقت در خطر باشد. -نجلا.... دستش را بالا اورد. -هیس... نمی خوام صدات هم بشنوم. دستش را جلوی دهانش گذاشت و صدای هق هق گریه هایش در خانه پیچید و من همین طور گیج و منگ نگاهش کردم؟ از من دلخور بود؟ برای این که او را هم وارد این بازی کردم؟ خب حق داشت! با سرعت به سمت یکی از اتاق خواب ها رفت و من هر لحظه بیشتر از درون تحلیل می رفتم. هر لحظه بیشتر از درون بابت این حماقتی که کرده بودم خودم را سرزنش می کردم. از جایم بلند شدم تا دنبالش بروم که دستی روی پایم نشست. -بشین الان. گیج و منگ به ارش نگاه کردم. -چش بود؟ https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
به جسه ریز میزش نگاهی کردم -چند سالته عروسک عروسم میشی؟ با چشمای درشتش خیرم شد -16 سالمه ارباب...نمیشه عروستونشم شما زن دارین! قدمی نزدیکش شدم -چرا عروسکم...چرا نمیشه...من میگم چی بشه چی نشه به زن اولمم مربوط نیست دلبر -من کوچولوام، شما اربابی بابامم اجازه نمیده... -وقتی من عاشقتم به بقیه ربطی نداره عروسک خودم بزرگت میکنم کوچولو ریزه میزه... https://eitaa.com/joinchat/302186527C561b633322
کردن ساله -من فقط تورو میخام دختر تو رو میخام -اما ارباب من و شما که زن وشوهر نشدیم -کاری نداره تو فقط بخواه با یک ایه کوچولو و اون قبلتُ تو تموم میشه -اما ارباب بابای من میگه تو باید درس بخونی و بری دانشگاه یک دفعه ارباب غیرتی شد و نزدیکم اومد -بابات غلط کرده با تو! تو فقط مال منی تا ابد عمارت منی جوجه کوچولو https://eitaa.com/joinchat/302186527C561b633322
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 -اخه مرد حسابی، تو صورتش نگاه می کنی میگی من برم تو بمون؟ دستم را روی پیشانی ام کشیدم که به راحتی دانه های عرق را روی رگ های برجسته ام حس می کردم. -ببین ارش... من... فکر اسیب دیدن نجلا هم داغونم می کرد و به لکنت افتاده بودم. چشم هایم را بستم تا ارام باشم. چرا دیگر نمی توانستم مانند قبل در شرایط سخت هم تصمیم بگیرم؟ دیگر آن منطق قبل را نداشتم، راست می گفتند که وقتی احساسات بر ادم غلبه کند دیگر نمی شود کاری کرد. -من الان واقعا نمی دونم چطور باید ازش محافظت کنم، حتی اگه لازم از هم جدا بشیم. -نچ، خیلی حالت خرابه. دستش را روی پایم گذاشت و از جایش بلند شد. حال خرابی؟ چیزی از آن هم بدتر بود. من آن ادم ها را می شناختم، خیلی از آن ها والدین دانشجوهای دانشگاه بودند، یادم هست که چطور باقی اساتید مانند سگ از آن ها می ترسیدند. و من هیچ وقت جلوی آن ها کوتاه نمی امدم، چون آن زمان فقط خودم بودم که ترسی از هیچ بنی و بشری نداشتم، و چیزی هم نداشتم برای از دست دادن. اما حالا زندگی داشتم، حالا تازه می خواستم مانند یک ادم زنده زندگی کنم و این نباید حقم باشد. چند دقیقه ای گذشت که لیوان ابی جلوی صورتم قرار گرفت. سرم را بلند کردم و به ارش نگاه کردم. درمانده تر از هر زمانی شده بودم. شده بودم همان پسر بچه ای که آن بعد از ظهر ضعف را با تمام وجودش حس می کرد، آن پسر بچه ای که حاضر بود همه چیز یک خواب باشد، یک کابوسی که زود از آن بیدار شود. -چی کار کنم؟ لیوان را تکان داد که از دستش گرفتم. یک نفس سر کشیدم اما به ثانیه ای نکشید که با اتش درونم همه ی آن ذوب شد و دوباره خشکی دامن گیر گلویم شد. لیوان را روی میز کوبیدم و عصبی گفتم: -ارش من فقط می خوام نجلا سالم بمونه، به هر قیمتی. می دونم الان ناراحته که زندگیش خراب شده... -امیرپاشا! با تعجب نگاهم کرد. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 -یه لحظه شک دارم این پسری که رو به روم نشسته همون امیرپاشا هست به خدا منم می خوام عین نجلا داد و بیداد کنم برم. گنگ نگاهش کردم. خودم هم می دانستم حسابی خودم را باخته بودم اما... -نجلا از این ناراحت نشد که زندگیش رو خراب کردی، از این ناراحت شده که بهش گفتی می ذاری و می ری، از این که تنهاش می ذاری. -ولی این طو... ضربه ای به پیشانی ام زدم. تازه متوجه ی بدی حرفم شدم. قلب مهربان او کی می توانست این دوری را تاب بیاورد؟ اصلا از اول گفتنم به او اشتباه بود. باید می گذاشتم همین طور می رفتم و.... نه، آن وقت با چه رویی بر می گشتم پیشش؟ آن وقت دیگر امیدی برای سر پا ماندن این عشق بود؟ از جایم بلند شدم. ارش راست می گفت. زیادی خودم را باخته بودم، من باز هم همان امیرپاشای سابق بودم. این بار قد علم می کردم برای دختری که دیوانه اش بودم، این بار نشان می دادم حتی آن مرد های کله گنده ی امریکا هم از پسم بر نمی ایند. به سمت پنجره رفتم. باز کردم و با صدای باران که به زمین می خورد چشم هایم را ارام بستم. دستم را از پنجره بیرون بردم که قطرات باران پوستم را لمس کند. باید اول این اتش را خاموش می کردم. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم ارام باشم. ولی باز هم هر چه فکر می کردم جدایی نجلا از من بهترین کار ممکن بود. من نه هدفی داشتم و نه جایی برای ماندن، اما نجلا اگر می ماند. سرم را به شیشه تکیه دادم که خنکای شیشه پوستم را نوازش کرد. نمی دانم چند دقیقه ای همین طور آن جا ماندم تا بالاخره کمی اتشم ارام شد. تازه توانستم ذهنم را از آن همه شلوغی و دغدغه فقط کمی مرتب کنم و می دانستم وقتی به اتاق و کنار نجلا بروم ارام تر هم می شوم. از پنجره جدا شدم و به سمت اتاق قدم برداشتم. دستم روی دستگیره ی در نشست. با شنیدن صدای هق هق گریه هایش نفسم بند امد. ارام دستگیره را پایین کشیدم. روی تختم خوابیده بود، یکی از تیشرت هایم را در دستش جلوی صورتش مشت کرده بود و هق هق گریه می کرد. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 و ای کاش هیچ وقت این دختر را این قدر وابسته ی خودم نمی کردم. و سیاوش حق داشت که بگوید احمق وقتی او را هم قربانی کرده بودم. در را ارام بستم. و من هیچ عذاب وجدانی بابت آن قتل نداشتم، شاید اگر بارها هم بر می گشتم آن کار را انجام می دادم اما نجلا... و درد ان جا بود که نمی توانستم دعا کنم به گذشته برگردم، چون یقین داشتم اگر صد بار هم برگردم باز هم من عاشق این دختر میشوم. ارام ارام قدم برداشتم. پشتش، روی تخت نشستم. و دست هایم باز هم با دیدن موهایش بی اختیار شدند. به سمت موهایش رفتند و ارام آن تارهای ابریشمی را نوازش کردند. -بانوی اریایی که گریه نمی کنه. صدای هق هقش ارامش شد. و هیچ کس اندازه ی مردی که این همه سال ترس را نچشیده بود، نمی توانست معنای این ضعف را بچشد. -یه زن اریایی... نیاز به یه مرد داره... مثل کوروش، مثل داریوش، نه یه نامرد. -من نامردم؟ یک مرتبه از جایش بلند شد که ابروهایم بالا پرید. -نیستی، نامرد نیستی؟ و بالشت را از روی تخت برداشت و با قدرت روی سرم کوبید. می خواست ضربه ی دوم را بزند که دست هایش را میان دست هایم قفل کردم. و او مانند یک بچه ی گربه ی عصبی بود که می خواست به همه جا چنگ بزند. -ولم کن.... اه... او تقلا می کرد. نجلای من از عصبانیت می لرزید و دختر ها با اغوش ارام می شوند. دستش را کشیدم و او را یک مرتبه توی اغوشم پرت کردم. سرش را محکم به سینه ام فشردم و هردویمان به این ارامش نیاز داشتیم. هم اونی که حسابی عصبی بود و هم منی که می دانستم راه درازی دارم و حسابی نیرو می خواستم برای تمام کردنش. سرم را میان موهایش فرو کردم و حسابی نفس عمیقی با عطرش کشیدم https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 موهایش را ارام ارام نوازش کردم. گاهی هم بوسه ای روی سرش و میان آن تار های ارامش بخش می کاشتم. نمی دانم چند دقیقه گذشت که شانه هایش دیگر نلرزیدند و ارام تر شده بود. وقتی او را این طور در اغوش می گرفتم و وقتی بحث عطر او در میان بود دیگر سعت و مکان را فراموش می کردم. سرش را ارام از روی سینه ام دور کردم. مژه هایش به هم چسبیده بودند و چشم هایش را حسابی زیبا کرده بودند. چشم هایش حسابی سرخ شده بودند. انگشت شصتم روی گونه اش حرکت کرد و ارام اشک هایش را پاک کردند. -این طور گریه نکن عزیزم. -واقعا می خوای من رو بذاری و بری؟ ناچار نگاهش کردم. او خیال می کرد به همین راحتی و بد که او به زبان می اورد؟ او خیال می کرد که من به همین راحتی راضی می شوم به دوری از اونی که از جانم هم برایم با ارزش تر بود؟ -چاره ای ندارم عزیزم. -چرا چاره ای هست منم میام باهات. -خطر داره. دستش را روی دستم گذاشت و من امیدوار بودم که نگرانی ام را از درون چشم هایم بخواند. -عزیز میگه وقتی زن بله رو گفت یعنی قبول می کنه توی هر سختی و مشکلی کنار شوهرش باشه، من هم میخوام باشم. -قرار نبود این طور بشه. -یادت رفته من قبل از این که عاشقت بشم و بهت دل ببندم این ماجرا رو می دانستم، من همون روز داشتم با خودم فکر می کردم چطور میشه کمکت کرد، اون زمان که دوست نداشتم حالا که... حالا امیرپاشا زنده و مرده ی من بدون تو چه فرقی داره؟ دستی به گونه هایش کشیدم. و این همه مهربانی او جایی من را به جنون می رساند. و کمی هم ته دلم ترس افتاده بود. او ساده تر از این هست که معنی میان گرگ و گوسفند را بشانسد. او دختر ساده ای بود که می شد به راحتی از مهربانی اش سو استفاده کرد. همان کاری که دنیل کرده بود! https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃