🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_717
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
-یه لحظه شک دارم این پسری که رو به روم نشسته همون امیرپاشا هست به خدا منم می خوام عین نجلا داد و بیداد کنم برم.
گنگ نگاهش کردم.
خودم هم می دانستم حسابی خودم را باخته بودم اما...
-نجلا از این ناراحت نشد که زندگیش رو خراب کردی، از این ناراحت شده که بهش گفتی می ذاری و می ری، از این که تنهاش می ذاری.
-ولی این طو...
ضربه ای به پیشانی ام زدم. تازه متوجه ی بدی حرفم شدم. قلب مهربان او کی می توانست این دوری را تاب بیاورد؟
اصلا از اول گفتنم به او اشتباه بود. باید می گذاشتم همین طور می رفتم و....
نه، آن وقت با چه رویی بر می گشتم پیشش؟ آن وقت دیگر امیدی برای سر پا ماندن این عشق بود؟
از جایم بلند شدم. ارش راست می گفت. زیادی خودم را باخته بودم، من باز هم همان امیرپاشای سابق بودم. این بار قد علم می کردم برای دختری که دیوانه اش بودم، این بار نشان می دادم حتی آن مرد های کله گنده ی امریکا هم از پسم بر نمی ایند.
به سمت پنجره رفتم. باز کردم و با صدای باران که به زمین می خورد چشم هایم را ارام بستم.
دستم را از پنجره بیرون بردم که قطرات باران پوستم را لمس کند. باید اول این اتش را خاموش می کردم.
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم ارام باشم. ولی باز هم هر چه فکر می کردم جدایی نجلا از من بهترین کار ممکن بود.
من نه هدفی داشتم و نه جایی برای ماندن، اما نجلا اگر می ماند.
سرم را به شیشه تکیه دادم که خنکای شیشه پوستم را نوازش کرد.
نمی دانم چند دقیقه ای همین طور آن جا ماندم تا بالاخره کمی اتشم ارام شد. تازه توانستم ذهنم را از آن همه شلوغی و دغدغه فقط کمی مرتب کنم و می دانستم وقتی به اتاق و کنار نجلا بروم ارام تر هم می شوم.
از پنجره جدا شدم و به سمت اتاق قدم برداشتم.
دستم روی دستگیره ی در نشست. با شنیدن صدای هق هق گریه هایش نفسم بند امد. ارام دستگیره را پایین کشیدم.
روی تختم خوابیده بود، یکی از تیشرت هایم را در دستش جلوی صورتش مشت کرده بود و هق هق گریه می کرد.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_718
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
و ای کاش هیچ وقت این دختر را این قدر وابسته ی خودم نمی کردم. و سیاوش حق داشت که بگوید احمق
وقتی او را هم قربانی کرده بودم.
در را ارام بستم.
و من هیچ عذاب وجدانی بابت آن قتل نداشتم، شاید اگر بارها هم بر می گشتم آن کار را انجام می دادم اما نجلا...
و درد ان جا بود که نمی توانستم دعا کنم به گذشته برگردم، چون یقین داشتم اگر صد بار هم برگردم باز هم من عاشق این دختر میشوم.
ارام ارام قدم برداشتم. پشتش، روی تخت نشستم.
و دست هایم باز هم با دیدن موهایش بی اختیار شدند.
به سمت موهایش رفتند و ارام آن تارهای ابریشمی را نوازش کردند.
-بانوی اریایی که گریه نمی کنه.
صدای هق هقش ارامش شد.
و هیچ کس اندازه ی مردی که این همه سال ترس را نچشیده بود، نمی توانست معنای این ضعف را بچشد.
-یه زن اریایی... نیاز به یه مرد داره... مثل کوروش، مثل داریوش، نه یه نامرد.
-من نامردم؟
یک مرتبه از جایش بلند شد که ابروهایم بالا پرید.
-نیستی، نامرد نیستی؟
و بالشت را از روی تخت برداشت و با قدرت روی سرم کوبید. می خواست ضربه ی دوم را بزند که دست هایش را میان دست هایم قفل کردم.
و او مانند یک بچه ی گربه ی عصبی بود که می خواست به همه جا چنگ بزند.
-ولم کن.... اه...
او تقلا می کرد. نجلای من از عصبانیت می لرزید و دختر ها با اغوش ارام می شوند.
دستش را کشیدم و او را یک مرتبه توی اغوشم پرت کردم. سرش را محکم به سینه ام فشردم و هردویمان به این ارامش نیاز داشتیم.
هم اونی که حسابی عصبی بود و هم منی که می دانستم راه درازی دارم و حسابی نیرو می خواستم برای تمام کردنش.
سرم را میان موهایش فرو کردم و حسابی نفس عمیقی با عطرش کشیدم
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_719
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
موهایش را ارام ارام نوازش کردم. گاهی هم بوسه ای روی سرش و میان آن تار های ارامش بخش می کاشتم.
نمی دانم چند دقیقه گذشت که شانه هایش دیگر نلرزیدند و ارام تر شده بود. وقتی او را این طور در اغوش می گرفتم و وقتی بحث عطر او در میان بود دیگر سعت و مکان را فراموش می کردم.
سرش را ارام از روی سینه ام دور کردم. مژه هایش به هم چسبیده بودند و چشم هایش را حسابی زیبا کرده بودند. چشم هایش حسابی سرخ شده بودند.
انگشت شصتم روی گونه اش حرکت کرد و ارام اشک هایش را پاک کردند.
-این طور گریه نکن عزیزم.
-واقعا می خوای من رو بذاری و بری؟
ناچار نگاهش کردم. او خیال می کرد به همین راحتی و بد که او به زبان می اورد؟ او خیال می کرد که من به همین راحتی راضی می شوم به دوری از اونی که از جانم هم برایم با ارزش تر بود؟
-چاره ای ندارم عزیزم.
-چرا چاره ای هست منم میام باهات.
-خطر داره.
دستش را روی دستم گذاشت و من امیدوار بودم که نگرانی ام را از درون چشم هایم بخواند.
-عزیز میگه وقتی زن بله رو گفت یعنی قبول می کنه توی هر سختی و مشکلی کنار شوهرش باشه، من هم میخوام باشم.
-قرار نبود این طور بشه.
-یادت رفته من قبل از این که عاشقت بشم و بهت دل ببندم این ماجرا رو می دانستم، من همون روز داشتم با خودم فکر می کردم چطور میشه کمکت کرد، اون زمان که دوست نداشتم حالا که... حالا امیرپاشا زنده و مرده ی من بدون تو چه فرقی داره؟
دستی به گونه هایش کشیدم.
و این همه مهربانی او جایی من را به جنون می رساند.
و کمی هم ته دلم ترس افتاده بود. او ساده تر از این هست که معنی میان گرگ و گوسفند را بشانسد. او دختر ساده ای بود که می شد به راحتی از مهربانی اش سو استفاده کرد.
همان کاری که دنیل کرده بود!
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_720
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
اما من که نمی گذاشتم. خودم مانند کوهی پشتش بودم اجازه نمی دادم گزندی هم به او بخوره.
-امیرپاشا.
صدایش پر از تمنا و نیاز بود و من مگر می توانستم جز جانم چیزی به زبان بیاورم
-هر جا بری منم میام.
-نمی دونم کجا میرم؛ هیچیم معلوم نیست نجلا.
ارام لب هایش را از هم باز کرد لب زد:
-میام.
دستم را پشت گردنش گذاشتم. سرش را جلو اوردم و بوسه ای نرم و ارام روی پیشانیش کاشتم. چطور می شد که این دختر را ستایش نکرد با این همه خوبی اش
هر چند که او این جا و در این شهر باشد قلب من ارام تر می شد اما نمی توانستم به اجبار این دلتنگی و دوری را به هر دویمان تحمیل کنم.
-فقط یه قولی باید بهم بدی.
سرش را تکان داد.
-بعد از این راه، هر حرفی زدم، توی هر شرایطی و هر جایی که باشه قبول کنی، بدون بحث.
انگشت کوچکش را با لبخند تلخی بالا اورد. من هم انگشتم را دور آن حلقه کردم و خیال می کردم دنیای جدید برای من و نجلا شروع شده بود، دنیایی که انتهای او حسابی نامعلوم بود.
هر دویمان از جایمان بلند شدیم. ارش همین طور روی مبل نشسته بود و به در و دیوار فکر می کرد. می دانستم که او هم حسابی ذهنش درگیر هست.
آن زمان که من ترسی نداشتم و به فکر فرار نبودم او بود که به جای من هم استرس داشت، حالا هم یقینا همان قدر نگران بود.
-خب.
سرش را به سمت ما چرخاند. مبل را دور زدیم و روی مبل دو نفره ای رو به رویش نشستیم. پایم را روی پا انداختم.
-الان اشتی کردین؟
ابروهایش را با تعجب بالا انداخت.
نجلا شانه ای بالا انداخت.
-من و امیرپاشا که هیچ وقت قهر نمی کنیم که بخوایم اشتی کنیم.
"بله ی" منظور داری را گفت و سرش را پایین انداخت که نجلا خندید و نگاهی به من انداخت. من هم به اجبار لبخندی به رویش زدم.
-الان نقشه چیه؟
-فرار.
-چاره ی دیگه ای هم مگه داشتی؟
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_721
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
-پس چرا می پرسی.
-نقشه ات برای فرار چیه؟
-نمی دونم.
دستی به صورتم کشیدم. کجای این کشور بزرگ را می رفتیم و خودمان را مخفی می کردیم؟ آن ها می توانستند هر جا حضور داشته باشند.
-می تونم از کشور خارج بشیم؟
-ریسکش به شدت بالاست، از راه قانونی که نمی تونی بری، چون زودتر از الان پیدات می کنند و دیگه کارت ساخته ست، از راه مرزی هم...
نگاهش به سمت نجلا افتاد. حاضر نبودم نجلا را توی این راه بیندازم.
سرم را تکان دادم.
-امیرپاشا.
-جان.
-یعنی واقعا عوامل ایران نمی تونه کمکم کنه؟
-اون ها از طرف پلیس امریکا نیومده بودن، اون ها یه گروه خودسر هستند و مطمئنا اگه ایران بخواد کمکم کنه نمی تونه کار زیادی انجام بده.
-اصلا شما تبعیت امریکا رو دارید، شاید فقط بتونن به امیرپاشا کمک کنند.
نجلا متفکر سرش را تکان داد. چند دقیقه ای سکوت سنگنی توی خونه حاکم شد. هر یک دنبال نقشه ای توی ذهنمان می گشتیم. و شاید به فکر مکانی که بشود از آن فرار کرد.
بعد از نیم ساعت ارش بهم خیره شد. سنیگنی نگاهش ازارم می داد.
من هم خیره شدم به چشم هایش. من این چشم ها را می شناختم، باز هم نقشه ای داشت که از راضی شدن و نشدن من می ترسید. باز هم داشت فکر می کرد چطور می تواند با کلمات من را راضی بکند.
-چی شده؟
-تو و نجلا الان توافق کردید که با هم برید؟
و قبل از من نجلا محکم گفت:
-اره.
-خب... پس نباید از هر چیزی برای محافظت جونت دریغ کنی.
و باز هم نقطه ضعف من که دست گذاشته بودند روی آن. می دانستند که نجات جان نجلا بیشتر از غرور یا هر چیز دیگری بود و باز هم این را دلیلی کرده بودند برای کشیدن نقشه هایشان.
-خب.
-میگم... من یه جای خیلی خوب سراغ دارم.
-کجا؟
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_722
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
توی یکی از جنگل های شماله، نزدیک یه روستای دور افتاده و کم جمعیت. در واقع بیشتر خونه ها یا خالی هستن یا وقت تابستون صاحبشون میرن اون جا، فقط چند تا پیرمرد و پیرزن که دامداری دارن اون جا هستند.
البته اون کلبه ای که من میگم کلا خارج از روستاست، جایی که هیچ ارتباطی با شهر نیست.
زیر چشمی متوجه ی لبخند عمیقی که روی لب های نجلا نشسته بود شدم. اما اگر این کلبه ای که می گفت بدون مشکل بود برای گفتنش این همه دست دست نمی کرد.
و من منتظر همین " اما"یی که اخرش می خواست به زبان بیاورد بودم.
-این که عالیه.
-اره، خیلی خوبه. تموم امکانات رو داره، هر چیزی هم که می خواین می تونین از روستا تهیه کنید، خودم هم می تونم رفت و امد کنم.
شاید توی همون روستا یه خونه گرفتم. نظرت چیه امیرپاشا.
-باز هم ازش بگو.
دستپاچه خندید.
-خب، می خوای از تعداد اتاق خواب هاش بگم؟
-ارش، متوجه ی منظورم شدی.
سرش را پایین انداخت. عصبی پایش را تکان داد و من همان جا خیر این کلبه را خورده بودم. می دانستم که حتما مشکل جدی دارد که ارش می دانست با آن مخالفت می کند.
سرش را بالا اورد. نفس عمیقی کشید و انگار برای به زبان اوردن آن کلمات زمان می خرید.
-این کلید رو خود صاحبخونه اش بهم داده.
-صاحبخونه اش کیه؟
-صاحبش... سیاوش.
و با صدای بلند و تاکیدی گفتم:
-عمرا!
من نجلایم را در خانه ی یک خلافکار نمی بردم. اصلا آن پسر...
آن قدر ها هم ضعیف نشده بودم که بخواهم از او کمک بگیرم. خودم می توانستم خانه ای پیدا کنم تا جان نجلا در امان باشد.
اصلا من که نمی توانستم جز نجلا و ارش از کس دیگری کمک بخواهم. فقط ما سه تا بودیم و تمام!
پوزخندی کنج لبم نشست. ارش با خودش چه فکر می کرد که خیال می کرد من در خانه ی ان پسر دیوانه زندگی می کنم؟ آن هم برادر آن زن!
چیزی بیشتر از یک مشکل بود که بشود حلش کرد.
-امیرپاشا، برادر من الان وقت لجبازی نیست.
-لجبازی در کار نیست، من سمت اون پسر نمیرم.
-امیرپاشا.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_723
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
این بار حتی نجلا هم با این طور صدا کردن نمی توانست من را راضی بکند. به هیچ وجه نمی خواستم کمکش را قبول کنم، خودم بهتر از هرکس از نفرت بینمان خبر داشتم و این نفرت نباید به کمک گرفتن از او ختم شود.
اصلا آن پسر برای چی باید به من کمک بکند؟
صدایی از درونم نهیب زد" اما اون بود که تمام این مدت از نجلا مراقبت کرد"
سرم را تکان دادم. شاید آن قدر ها هم نفرت انگیز نبود اما هیچ گاه کمکش را قبول نمی کردم. تمام آن کمک ها هم بی خبر از من بود وگرنه هیچ وقت خودم آن را قبول نمی کردم.
-امیرپاشا...
-نه ارش، نه.
-ولی خودش گفته.
-خودش خیلی زر ها می زنه.
-عزیزم، لطفا، ما وقتی برای فکر کردن به جای جدیدی نداریم.
-به درک، من از این پسر کمکی نمی گیرم.
و از جایم بلند شدم. دستی به کمرم زدم و همین طور توی خانه راه رفتم. حتی فکر کمک گرفتن هم به ذهنم نمی رسید.
سیاوش؟
مسخره بود، او هم برادر همان زن بود، غیر از این بود؟
-امیرپاشا..
عصبی به سمت ارش برگشتم.
-برای چی باید سیاوش یک کلبه وسط جنگل داشته باشه؟
مکث کرد.
حدسم درست بود. من نجلا را می بردم به کلبه ای که مخفیگاه خلافکار ها بود؟
پوزخندی کنج لبم نشست. ارش در مورد من چه فکر کرده بود؟ اگر همه ی مردانگی و غرورم را هم زیر پا می گذاشتم و از آن پسر در خواست کمک می کردم اما هیچ وقت نمی گذاشتم پای نجلا حتی به آن جا باز شود.
-ارش، لطفا حرفی میزنی قبلش فکر کن.
-بابا، قبلا بوده، خیلی وقته که اون کلبه دست نخورده مونده.
-به هر حال اون کلبه جایی نیست که من بتونم به همین راحتی زنم رو بذارم توش، معلوم نیست چه گندکاری توی اون می کردن و شاید هنوز هم اثراتش باشه.
نجلا گیج و منگ نگاهش بین من و ارش می چرخید. ارام و با تعجب لب زد:
-چرا؟ چی بود اون جا مگه؟
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_724
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
-می رفتن اون جا مواد می کشیدن.
ابروهایم را بالا انداختم و همین طور به ارش خیره شدم. مگر نجلا بچه بود که با این حرف ها سرش را شیره می مالید.
-مواد می کشیدن یا مواد قاچاق می کردن؟
نجلا هینی کشید و حالا دیگر مطمئن بودم که خود او هم حاضر نیست به همین راحتی پا در این جایی بگذارد.
-حالا چه فرقی می کنه.
-خیلی فرق داره ارش.
-ی... یعنی... یعنی سیاوش... قاچاقچیه.
-یه زمانی بود.
دوباره به راه رفتنم ادامه دادم.
یک روستای دور افتاده؟
این هم فکر خوبی بود، می شد خانه ای در ان جا اجاره کرد. من هیچ چیز از تلاش های این گروه نمی دانستم. اگر زمان زیادی می برد خودمان هم می توانستیم خانه ای در یک جنگل بسازیم.
-پاشو نجلا.
باید زود دست به کار می شدیم. بی فکری بود اما الان هر لحظه ای از زمان می توانستند بریزند در این خانه و هیچ چیز معلوم نباشد.
-کجا میریم؟
-نمی دونم.
-یعنی چی؟
-میریم سمت شمال، اون جا حتما یک روستایی چیزی هست که بتونیم دور از این شهر های نکبتی باشیم.
-من یه روستای دیگه می شناسم، ولی اصلا نمی دونم خونه ای اون جا هست یا نه.
-اگه دوباره این هم سفارش های سیاوش...
-نه نه به خدا. قبلا می رفتیم اون جا تفریح، یعنی زمانی که بچه بودیم... البته من اصلا نمی دونم ادرسش الان یادم هست یا نه، اصلا....
-مهم نیست
به سمت اتاقم رفتم.
-نجلا بیا وسایلت رو جمع کن.
وارد اتاق شدم. ساکم را از بالای کمد برداشتم. همه چیز را همین طور داخلش انداختم. نمی دانستم چه چیز هایی نیاز داشتیم و چه چیز هایی نیاز نداشتیم.
فقط می انداختم داخلش، وقتی برای فکر کردن به آن نبود.
و اصلا وقتی برای فکر کردن به اینده نبود. فقط ای کاش هر چه می شد پایانش برای نجلا خوش باشد، او نباید بیشتر از این عذاب می کشید.
صدای باز شدن در امد. سنگینی نگاهش را حس می کردم.
-امیرپاشا.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_725
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
داخل ایینه نگاهی به خودم انداختم. امیرپاشا اگر این چهره ام را می دید دوباره می خواست من را تنها رها کند.
چند ضربه ای به صورتم زدم تا کمی زردی اش از بین برود و سرخ شود. لب هایم را هم تر کردم اما حتی کمی از کبودی اش کم نشد.
شالم را روی سرم مرتب کردم که یک مرتبه فریاد ارش بلند شد.
-خودشه خودشه...
ترسیده از اتاق بیرون رفتم. نگاهی به او انداختم که لبخند دندان نمایی روی لب هایش نشسته بود. او نمی دانست حالا هر فریادی می توانست چهارستون بدنمان را بلرزاند.
-چی شده؟
-پیداش کردم نجلا.
لبخند کمرنگی هم روی لب های من نشست. حداقل کمی از این سردرگمی در می امدیم.
-حالا خونه مسکونی هم داره؟
-نمی دونم، ما برای احتیاط چادر مسافرتی رو هم می بریم.
سرم را تکان دادم و در را بستم.
نگاهی به خانه انداختم اما اثری از امیرپاشا نبود.
-امیرپاشا کجاست؟
-رفت بیرون.
و قلب من یک مرتبه ایستاد. در این خطر و در این اوضاع رفته بود بیرون؟
پاهایم سست شد و همان جا روی مبل نشستم. آن پسر دیوانه شده بود یا می خواست من را دیوانه بکند؟
-تو هم گذاشتی بره؟
-کی می تونه جلوی این شوهرت رو بگیره.
-ارش اون بیرون خطر داره!
و یک مرتبه تمام حس های بد بر سرم اوار شده بود. یک مرتبه خیال کردم در چاله ای فرو رفتم که توان بیرون امدن از آن را نداشتم.
یک مرتبه آن سایه ی سیاهی که بر سر زندگی مان افتاده بود را بهتر از چند دقیقه ی پیش حس کردم.
انگار آن زمان یقین داشتم که امیرپاشا کنارم هست و اونی که بود نمی گذاشت ترس زیادی به دلم راه پیدا کند اما حالا که نبود...
صدای باز شدن در امد. همین طور خشک شده به در خیره شدم و با دیدن امیرپاشا نفس اسوده ای کشیدم.
اگر چند دقیقه ای دیرتر می امد حتما سکته می کردم.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃