🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_720
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
اما من که نمی گذاشتم. خودم مانند کوهی پشتش بودم اجازه نمی دادم گزندی هم به او بخوره.
-امیرپاشا.
صدایش پر از تمنا و نیاز بود و من مگر می توانستم جز جانم چیزی به زبان بیاورم
-هر جا بری منم میام.
-نمی دونم کجا میرم؛ هیچیم معلوم نیست نجلا.
ارام لب هایش را از هم باز کرد لب زد:
-میام.
دستم را پشت گردنش گذاشتم. سرش را جلو اوردم و بوسه ای نرم و ارام روی پیشانیش کاشتم. چطور می شد که این دختر را ستایش نکرد با این همه خوبی اش
هر چند که او این جا و در این شهر باشد قلب من ارام تر می شد اما نمی توانستم به اجبار این دلتنگی و دوری را به هر دویمان تحمیل کنم.
-فقط یه قولی باید بهم بدی.
سرش را تکان داد.
-بعد از این راه، هر حرفی زدم، توی هر شرایطی و هر جایی که باشه قبول کنی، بدون بحث.
انگشت کوچکش را با لبخند تلخی بالا اورد. من هم انگشتم را دور آن حلقه کردم و خیال می کردم دنیای جدید برای من و نجلا شروع شده بود، دنیایی که انتهای او حسابی نامعلوم بود.
هر دویمان از جایمان بلند شدیم. ارش همین طور روی مبل نشسته بود و به در و دیوار فکر می کرد. می دانستم که او هم حسابی ذهنش درگیر هست.
آن زمان که من ترسی نداشتم و به فکر فرار نبودم او بود که به جای من هم استرس داشت، حالا هم یقینا همان قدر نگران بود.
-خب.
سرش را به سمت ما چرخاند. مبل را دور زدیم و روی مبل دو نفره ای رو به رویش نشستیم. پایم را روی پا انداختم.
-الان اشتی کردین؟
ابروهایش را با تعجب بالا انداخت.
نجلا شانه ای بالا انداخت.
-من و امیرپاشا که هیچ وقت قهر نمی کنیم که بخوایم اشتی کنیم.
"بله ی" منظور داری را گفت و سرش را پایین انداخت که نجلا خندید و نگاهی به من انداخت. من هم به اجبار لبخندی به رویش زدم.
-الان نقشه چیه؟
-فرار.
-چاره ی دیگه ای هم مگه داشتی؟
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_721
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
-پس چرا می پرسی.
-نقشه ات برای فرار چیه؟
-نمی دونم.
دستی به صورتم کشیدم. کجای این کشور بزرگ را می رفتیم و خودمان را مخفی می کردیم؟ آن ها می توانستند هر جا حضور داشته باشند.
-می تونم از کشور خارج بشیم؟
-ریسکش به شدت بالاست، از راه قانونی که نمی تونی بری، چون زودتر از الان پیدات می کنند و دیگه کارت ساخته ست، از راه مرزی هم...
نگاهش به سمت نجلا افتاد. حاضر نبودم نجلا را توی این راه بیندازم.
سرم را تکان دادم.
-امیرپاشا.
-جان.
-یعنی واقعا عوامل ایران نمی تونه کمکم کنه؟
-اون ها از طرف پلیس امریکا نیومده بودن، اون ها یه گروه خودسر هستند و مطمئنا اگه ایران بخواد کمکم کنه نمی تونه کار زیادی انجام بده.
-اصلا شما تبعیت امریکا رو دارید، شاید فقط بتونن به امیرپاشا کمک کنند.
نجلا متفکر سرش را تکان داد. چند دقیقه ای سکوت سنگنی توی خونه حاکم شد. هر یک دنبال نقشه ای توی ذهنمان می گشتیم. و شاید به فکر مکانی که بشود از آن فرار کرد.
بعد از نیم ساعت ارش بهم خیره شد. سنیگنی نگاهش ازارم می داد.
من هم خیره شدم به چشم هایش. من این چشم ها را می شناختم، باز هم نقشه ای داشت که از راضی شدن و نشدن من می ترسید. باز هم داشت فکر می کرد چطور می تواند با کلمات من را راضی بکند.
-چی شده؟
-تو و نجلا الان توافق کردید که با هم برید؟
و قبل از من نجلا محکم گفت:
-اره.
-خب... پس نباید از هر چیزی برای محافظت جونت دریغ کنی.
و باز هم نقطه ضعف من که دست گذاشته بودند روی آن. می دانستند که نجات جان نجلا بیشتر از غرور یا هر چیز دیگری بود و باز هم این را دلیلی کرده بودند برای کشیدن نقشه هایشان.
-خب.
-میگم... من یه جای خیلی خوب سراغ دارم.
-کجا؟
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_722
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
توی یکی از جنگل های شماله، نزدیک یه روستای دور افتاده و کم جمعیت. در واقع بیشتر خونه ها یا خالی هستن یا وقت تابستون صاحبشون میرن اون جا، فقط چند تا پیرمرد و پیرزن که دامداری دارن اون جا هستند.
البته اون کلبه ای که من میگم کلا خارج از روستاست، جایی که هیچ ارتباطی با شهر نیست.
زیر چشمی متوجه ی لبخند عمیقی که روی لب های نجلا نشسته بود شدم. اما اگر این کلبه ای که می گفت بدون مشکل بود برای گفتنش این همه دست دست نمی کرد.
و من منتظر همین " اما"یی که اخرش می خواست به زبان بیاورد بودم.
-این که عالیه.
-اره، خیلی خوبه. تموم امکانات رو داره، هر چیزی هم که می خواین می تونین از روستا تهیه کنید، خودم هم می تونم رفت و امد کنم.
شاید توی همون روستا یه خونه گرفتم. نظرت چیه امیرپاشا.
-باز هم ازش بگو.
دستپاچه خندید.
-خب، می خوای از تعداد اتاق خواب هاش بگم؟
-ارش، متوجه ی منظورم شدی.
سرش را پایین انداخت. عصبی پایش را تکان داد و من همان جا خیر این کلبه را خورده بودم. می دانستم که حتما مشکل جدی دارد که ارش می دانست با آن مخالفت می کند.
سرش را بالا اورد. نفس عمیقی کشید و انگار برای به زبان اوردن آن کلمات زمان می خرید.
-این کلید رو خود صاحبخونه اش بهم داده.
-صاحبخونه اش کیه؟
-صاحبش... سیاوش.
و با صدای بلند و تاکیدی گفتم:
-عمرا!
من نجلایم را در خانه ی یک خلافکار نمی بردم. اصلا آن پسر...
آن قدر ها هم ضعیف نشده بودم که بخواهم از او کمک بگیرم. خودم می توانستم خانه ای پیدا کنم تا جان نجلا در امان باشد.
اصلا من که نمی توانستم جز نجلا و ارش از کس دیگری کمک بخواهم. فقط ما سه تا بودیم و تمام!
پوزخندی کنج لبم نشست. ارش با خودش چه فکر می کرد که خیال می کرد من در خانه ی ان پسر دیوانه زندگی می کنم؟ آن هم برادر آن زن!
چیزی بیشتر از یک مشکل بود که بشود حلش کرد.
-امیرپاشا، برادر من الان وقت لجبازی نیست.
-لجبازی در کار نیست، من سمت اون پسر نمیرم.
-امیرپاشا.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_723
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
این بار حتی نجلا هم با این طور صدا کردن نمی توانست من را راضی بکند. به هیچ وجه نمی خواستم کمکش را قبول کنم، خودم بهتر از هرکس از نفرت بینمان خبر داشتم و این نفرت نباید به کمک گرفتن از او ختم شود.
اصلا آن پسر برای چی باید به من کمک بکند؟
صدایی از درونم نهیب زد" اما اون بود که تمام این مدت از نجلا مراقبت کرد"
سرم را تکان دادم. شاید آن قدر ها هم نفرت انگیز نبود اما هیچ گاه کمکش را قبول نمی کردم. تمام آن کمک ها هم بی خبر از من بود وگرنه هیچ وقت خودم آن را قبول نمی کردم.
-امیرپاشا...
-نه ارش، نه.
-ولی خودش گفته.
-خودش خیلی زر ها می زنه.
-عزیزم، لطفا، ما وقتی برای فکر کردن به جای جدیدی نداریم.
-به درک، من از این پسر کمکی نمی گیرم.
و از جایم بلند شدم. دستی به کمرم زدم و همین طور توی خانه راه رفتم. حتی فکر کمک گرفتن هم به ذهنم نمی رسید.
سیاوش؟
مسخره بود، او هم برادر همان زن بود، غیر از این بود؟
-امیرپاشا..
عصبی به سمت ارش برگشتم.
-برای چی باید سیاوش یک کلبه وسط جنگل داشته باشه؟
مکث کرد.
حدسم درست بود. من نجلا را می بردم به کلبه ای که مخفیگاه خلافکار ها بود؟
پوزخندی کنج لبم نشست. ارش در مورد من چه فکر کرده بود؟ اگر همه ی مردانگی و غرورم را هم زیر پا می گذاشتم و از آن پسر در خواست کمک می کردم اما هیچ وقت نمی گذاشتم پای نجلا حتی به آن جا باز شود.
-ارش، لطفا حرفی میزنی قبلش فکر کن.
-بابا، قبلا بوده، خیلی وقته که اون کلبه دست نخورده مونده.
-به هر حال اون کلبه جایی نیست که من بتونم به همین راحتی زنم رو بذارم توش، معلوم نیست چه گندکاری توی اون می کردن و شاید هنوز هم اثراتش باشه.
نجلا گیج و منگ نگاهش بین من و ارش می چرخید. ارام و با تعجب لب زد:
-چرا؟ چی بود اون جا مگه؟
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_724
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
-می رفتن اون جا مواد می کشیدن.
ابروهایم را بالا انداختم و همین طور به ارش خیره شدم. مگر نجلا بچه بود که با این حرف ها سرش را شیره می مالید.
-مواد می کشیدن یا مواد قاچاق می کردن؟
نجلا هینی کشید و حالا دیگر مطمئن بودم که خود او هم حاضر نیست به همین راحتی پا در این جایی بگذارد.
-حالا چه فرقی می کنه.
-خیلی فرق داره ارش.
-ی... یعنی... یعنی سیاوش... قاچاقچیه.
-یه زمانی بود.
دوباره به راه رفتنم ادامه دادم.
یک روستای دور افتاده؟
این هم فکر خوبی بود، می شد خانه ای در ان جا اجاره کرد. من هیچ چیز از تلاش های این گروه نمی دانستم. اگر زمان زیادی می برد خودمان هم می توانستیم خانه ای در یک جنگل بسازیم.
-پاشو نجلا.
باید زود دست به کار می شدیم. بی فکری بود اما الان هر لحظه ای از زمان می توانستند بریزند در این خانه و هیچ چیز معلوم نباشد.
-کجا میریم؟
-نمی دونم.
-یعنی چی؟
-میریم سمت شمال، اون جا حتما یک روستایی چیزی هست که بتونیم دور از این شهر های نکبتی باشیم.
-من یه روستای دیگه می شناسم، ولی اصلا نمی دونم خونه ای اون جا هست یا نه.
-اگه دوباره این هم سفارش های سیاوش...
-نه نه به خدا. قبلا می رفتیم اون جا تفریح، یعنی زمانی که بچه بودیم... البته من اصلا نمی دونم ادرسش الان یادم هست یا نه، اصلا....
-مهم نیست
به سمت اتاقم رفتم.
-نجلا بیا وسایلت رو جمع کن.
وارد اتاق شدم. ساکم را از بالای کمد برداشتم. همه چیز را همین طور داخلش انداختم. نمی دانستم چه چیز هایی نیاز داشتیم و چه چیز هایی نیاز نداشتیم.
فقط می انداختم داخلش، وقتی برای فکر کردن به آن نبود.
و اصلا وقتی برای فکر کردن به اینده نبود. فقط ای کاش هر چه می شد پایانش برای نجلا خوش باشد، او نباید بیشتر از این عذاب می کشید.
صدای باز شدن در امد. سنگینی نگاهش را حس می کردم.
-امیرپاشا.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_725
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
داخل ایینه نگاهی به خودم انداختم. امیرپاشا اگر این چهره ام را می دید دوباره می خواست من را تنها رها کند.
چند ضربه ای به صورتم زدم تا کمی زردی اش از بین برود و سرخ شود. لب هایم را هم تر کردم اما حتی کمی از کبودی اش کم نشد.
شالم را روی سرم مرتب کردم که یک مرتبه فریاد ارش بلند شد.
-خودشه خودشه...
ترسیده از اتاق بیرون رفتم. نگاهی به او انداختم که لبخند دندان نمایی روی لب هایش نشسته بود. او نمی دانست حالا هر فریادی می توانست چهارستون بدنمان را بلرزاند.
-چی شده؟
-پیداش کردم نجلا.
لبخند کمرنگی هم روی لب های من نشست. حداقل کمی از این سردرگمی در می امدیم.
-حالا خونه مسکونی هم داره؟
-نمی دونم، ما برای احتیاط چادر مسافرتی رو هم می بریم.
سرم را تکان دادم و در را بستم.
نگاهی به خانه انداختم اما اثری از امیرپاشا نبود.
-امیرپاشا کجاست؟
-رفت بیرون.
و قلب من یک مرتبه ایستاد. در این خطر و در این اوضاع رفته بود بیرون؟
پاهایم سست شد و همان جا روی مبل نشستم. آن پسر دیوانه شده بود یا می خواست من را دیوانه بکند؟
-تو هم گذاشتی بره؟
-کی می تونه جلوی این شوهرت رو بگیره.
-ارش اون بیرون خطر داره!
و یک مرتبه تمام حس های بد بر سرم اوار شده بود. یک مرتبه خیال کردم در چاله ای فرو رفتم که توان بیرون امدن از آن را نداشتم.
یک مرتبه آن سایه ی سیاهی که بر سر زندگی مان افتاده بود را بهتر از چند دقیقه ی پیش حس کردم.
انگار آن زمان یقین داشتم که امیرپاشا کنارم هست و اونی که بود نمی گذاشت ترس زیادی به دلم راه پیدا کند اما حالا که نبود...
صدای باز شدن در امد. همین طور خشک شده به در خیره شدم و با دیدن امیرپاشا نفس اسوده ای کشیدم.
اگر چند دقیقه ای دیرتر می امد حتما سکته می کردم.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_726
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
هراسان از جایم بلند شدم و به سمتش رفتم.
-کجا بودی؟
گیج و منگ نگاهم کرد. خب حق داشت که این طور مات بماند. او که مانند من مرگ را با چشم های خودش ندیده بود. او که نمی دانست فکر به خطر افتادن جانش چه بلایی می تواند سر یک دختری مانند من بیاورد.
-چیزی شده؟
-اخه عزیزم برای چی توی این اوضاع میری بیرون.
-من فقط تا پارکینگ رفتم.
نگاهی به ارش انداختم که شیطنت بار نگاهمان می کرد. او دید چه حالی شدم و باز نگفته بود؟
با عصبانیت به سمتش قدم برداشتم. امیرپاشا چیزی نبود که به همین راحتی بتواند با ان شوخی کند و من هم از آن بگذرم. من در حال مردن بودم!
کوسن مبل را برداشتم و با قدرت به سرش کوبیدم. دستش را سپر سرش کرد که من این بار محکم تر روی سرش کوبیدم. خیال می کردم همان چند دقیقه برای سوختن خون بدنم کافی بود.
-نزن، ای بابا.
-حقته بی ادب.
بیخیالش شدم و کوسن را گوشه ای پرت کردم.
می خندید، حق هم داشت که بخندد. خودم هم اگر آن قیافه ی ترسیده ام را می دیدم می خندیدم.
-وا، بده داشتم اماده ات می کردم.
-ساکت شو ارش.
به سمت امیرپاشا برگشتم که دیدم او هم دارد می خندد. من این طور عصبی شده بودم و حرص می خوردم آن وقت او می خندید؟
عصبی پایم را روی زمین کوبیدم و صدایش زدم.
-امیرپاشا!
با دستش سعی کرد لبخندش را جمع کند اما نتوانست. انگار بیشتر خنده اش گرفته بود. این پسر نگران من بود؟ اینی که این طور با حرص خوردن من ریسه می رفت؟
امان از آن چالی که یک طرف لبش جاخوش کرده بود و انگار مامور شده بود من را دیوانه بکند. همان چالی که تبدیل به سیاه چاله ی زندگی ام شده بود و وقتی پدید می امد تمام حس های بد یک مرتبه رخت می بست.
-بابا، این پسر کم عقل تر از این حرف هاست، می خواستم اماده ات کنم که ببینی باید این مدت چه حس هایی رو تحمل کنی.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_727
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
چند لحظه ای چپ چپ به ارش نگاه کردم و به سمت مبل رفتم. تقریبا خودم را روی آن پرت کردم و از تمام حرکاتم حرص و عصبی بودن می بارید.
دست هایم را در هم قفل کردم و به دیوار خیره شدم.
ارش راست می گفت. من از سر نترس امیرپاشا خبر داشتم. می دانستم که قرار است توی این مدت حسابی حرص بخورم. می دانستم می خواست من را این جا با هزار تا محافظت رها کند تا خودش با خیال راحت و بیخیالی بتواند ادامه بدهد.
خودش گفته بود که اگر اصرار های ارش نبود هرگز حاضر نبود ان همه کارهایش را در امریکا رها کند و فرار کند.
-ارش خان به جای پیش بینی به کارت برس.
-مکان رو پیدا کردم برادر.
-جدی؟
-اره، بزن بریم.
بیخیال قهر شدم. می دانستم که الان در شرایط عادی نیستیم که بخواهم ناز کنم یا منتظر ناز کشیدن های امیرپاشا باشم. الان هر یک دقیقه هم برایمان سرنوشت ساز بود.
-چمدون تو اتاقه.
امیرپاشا سرش را تکان داد.
-من زودتر میرم تا وسایلی که می خواین رو بخرم، توی راه می بینمتون.
-می دونی چی نیاز داریم؟
ارش سویچش را از روی میز چنگ زد و چشمکی زد.
-داداشت رو دست کم نگیر اقا پاشا.
و از خانه بیرون رفت. امیرپاشا هم بدون هیچ حرفی به سمت اتاق رفت و چمدانش را برداشت.
من نمی دانستم الان قرار بود کجا برویم. فقط باید می رفتیم تا یک جایی و یک خانه ای پیدا شود تا به ما پناه بدهد؟
دیوانگی بود اما من حق اعتراض نداشتم وقی خودم این راه را انتخاب کرده بودم. و شاید راه دیگری هم نبود برای ادامه ی این مسیر.
اصلا مگر مهم بود؟
توی غار یا وسط جنگل مگر فرقی می کرد وقتی امیرپاشا کنارم بود و من او را داشتم
سردرگمی از یک لحظه ی بعد هم ازارم می داد اما باز هم بدون اعتراضی پشت سر امیرپاشا از خانه بیرون رفتیم و سوار اسانسور شدیم.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_728
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
سرم را بلند کردم. لبخند تلخی به رویم زد.
یاد زمان هایی افتادم که وقتی یک لبخند کوتاه روی لب هایش می دیدم تعجب می کردم.
و حالا حاضر بودم مانند همان وقت ها لبخندی نزند اما این طور تلخ نباشد.
-جانم.
-هنوز هم دیر نشده.
-برای چی؟
-برای این که با خیال راحت توی این شهر زندگی کنی.
-من خیال راحتم پیش توعه امیرپاشا.
دستم باز هم گرفتار گلوله های اتش انگشت هایش شدند. بدن من زیادی سرد بود یا او از درون التهابی داشت که انگار هیچ وقت قصد خاموشی نداشتند
-می دونم عزیزم، ولی الان هیچی معلوم نیست. حتی نمی دونیم باید کجا بریم و چی کار کنیم.
-مهم نیست.
-شاید امشب خونه گیرمون نیاد و مجبور باشیم تو راه بخوابیم.
تلخ خندیدم. همه ی این هایی که می گفت روزی در تخیلات بچگی ام بود.
همان فانتزی های ماجراجویانه ای که دلم می خواست یک روز تنهایی به دل چنگل بزنم و کلی ماجرا داشته باشم اما حالا می ترسیدم.
و ای کاش ادم ها هیچ وقت مجبور به بزرگ شدن نبودند تا از این عقلشان پیروی نکنند.
-مهم نیست.
-شاید جایی که میریم امکانات درستی نداشته باشه.
-باز هم مهم نیست.
-اگه بگم اخر این داستان رو نمی دونم.
-اخری که با تو باشه، بقیه اش مهم نیست.
-پس یه قول دیگه هم بهم بده.
اخم هایم را در هم فرو کردم.
-چرا این قدر از من قول می گیری اقای بد.
-جون دارم ریسک می کنم خانم خوب، باید همه چیز رو در نظر بگیرم.
قیافه ام را از هم باز کردم و سرم را تکان دادم.
-قول بده هر وقت کم اوردی و خواستی که برگردی بهم بگی، بدون این که ملاحظه ام رو بکنی.
در اسانسور باز شد. پایش را میان در گذاشت تا بسته نشود و انگشت کوچکش را بالا اورد. من هم انگشتم را دور انگشتش قفل کردم.
خیال نمی کردم کنار او و خوبی هایش کم بیاورم.
ادم وقتی یک نفر را داشته باشد تا غم هایش را به او بگوید، وقتی یک نفر باشد که وقت کم اوردن به او تکیه کند، وقتی یک نفر باشد که بتواند با درد سر روی پاهایش بگذارد هیچ وقت نمی شکند.
این تنهایی بود که ادم را نابود می کرد.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃