بـــارانعــــ❤ـشــق
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 #part_713 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قل
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_714
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
سنگینی نگاهش را حس می کردم و نمی توانستم بگردم چون می دانستم چه خونی به جیگرم می شود.
-خوبه، حواست به خودت هم باشه، نمی دونم چقدر نبود من طول میکشه، شاید چند ماه و شاید هم چند سال. حساب هام و کارت هام که دست خودته، از همشون برداشت کن و اگه کم اومد...
چشم هایم را بستم. الان دیگر وقت فکر کردن به آن گذشته و حس نفرت و این داستان ها نبود. الان فقط باید دنبال راه چاره باشم.
نفس عمیقی کشیدم و چشم هایم را باز کردم.
-اون خونه ی قدیمی و تموم زمین های ارثیم رو بفروش، فکر کنم یه ویلا هم تو شمال هست... از دارایی هاشون خبر ندارم خودت بهتر می دونی.
دلخور نگاهم کرد.
-مسخره می کنی؟
-ارش اون همه محافظت مفت...
-اره دیگه، داره مسخره می کنه، هم خودش رو، هم ما رو، هم...
با چنین عصبانیتی از جایش بلند شد که دستش از زیر دستم برداشته شد. چشم های سرخش را عصبی به من دوخت و باز هم شده بود همان چشم هایی که آن روز سیاوش را هدف قرار داده بودند.
دست های کوچکش را مشت کرده بود و با لب هایی که می لرزید رو به رویم ایستاد.
-همین؟ این همه عشقم و دوست دارم و بالا و پایین اخرش ختم شد به همین، که به ارش بگی چهار تا ادم استخدام کنه مراقب من باشه؟
من چیز دیگری به ذهنم نمی رسید. من سعی می کردم خودم را کنترل کنم اما فکر دوری از نجلا می توانست که ارام بگیرم و این تنها راهی بود که به ذهنم رسید.
-می خوای بفرستمت یه کشور دیگه؟
ابروهایش را بالا انداخت. انگار کار را خراب تر کرده بودم اما من چیزی از حرف هایش نمی فهمیدم. نمی دانستم برای چی این طور عصبی شده بود و اصلا کجای حرف من اشتباه بود؟ یعنی راه ها بهتری هم برای محافظت بود و من نمی دانستم؟
-واقعا مرسی امیرپاشا، مرسی که این قدر به فکر من و زندگیمونی.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
بـــارانعــــ❤ـشــق
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 #part_714 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قل
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_715
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
من گنگ بودم. نمی توانستم درست فکر کنم و بفهمم الان باید چه کاری بکنم، اصلا چه کاری درست بود؟
راست می گویند ادم وقتی تعلق خاطری نداشته باشد با خیال راحت می تواند تصمیم بگیرد، فکر کند و جلو برود اما من حالا امیرپاشای توی امریکا نبودم.
من حالا تمام وجودم از استرس جان نجلا پر شده بود. من حالا دختری را داشتم که از همه ی دنیا برایم عزیز تر بود و دلم برای جان او ارام نمی گرفت.
هر لحظه خودم را لعنت می فرستادم که او را وارد این بازی کردم، اما مگر بدون او هم من می توانستم زندگی کنم؟
هیستریک خندید. سرش را به سمت ارش برگرداند.
-این دوستت خیلی با معرفته ها، من رو که داره دک می کنه، ولی تو بمون پای دوستش.
خنده اش لرزید. نتوانست زیاد آن لب ها را کش دار نگه دارد. دانه های اشک روی لب هایش نشست و لعنت به منی که این بلا را سر بهترین ادم دنیایم اوره بودم.
من از درون در حال سوختن بودم. خیال می کردم یک ادمی می خواهد بلند شود و گلوله ای روی سرم خالی کند. عصبی پایم را تکان می دادم.
دیوانه ای شده بودم که دلم می خواست یکی به صورتم بکوبد و بگوید لعنتی همه چیز خواب هست، الان قرار نیست یک مرتبه یک گروه بریزند توی اتاقت و جان عشقت در خطر باشد.
-نجلا....
دستش را بالا اورد.
-هیس... نمی خوام صدات هم بشنوم.
دستش را جلوی دهانش گذاشت و صدای هق هق گریه هایش در خانه پیچید و من همین طور گیج و منگ نگاهش کردم؟
از من دلخور بود؟ برای این که او را هم وارد این بازی کردم؟ خب حق داشت!
با سرعت به سمت یکی از اتاق خواب ها رفت و من هر لحظه بیشتر از درون تحلیل می رفتم. هر لحظه بیشتر از درون بابت این حماقتی که کرده بودم خودم را سرزنش می کردم.
از جایم بلند شدم تا دنبالش بروم که دستی روی پایم نشست.
-بشین الان.
گیج و منگ به ارش نگاه کردم.
-چش بود؟
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
به جسه ریز میزش نگاهی کردم
-چند سالته عروسک عروسم میشی؟
با چشمای درشتش خیرم شد
-16 سالمه ارباب...نمیشه عروستونشم شما زن دارین! قدمی نزدیکش شدم
-چرا عروسکم...چرا نمیشه...من میگم چی بشه چی نشه به زن اولمم مربوط نیست دلبر
-من کوچولوام، شما اربابی بابامم اجازه نمیده...
-وقتی من عاشقتم به بقیه ربطی نداره عروسک
خودم بزرگت میکنم کوچولو ریزه میزه...
https://eitaa.com/joinchat/302186527C561b633322
#زندانی کردن #رعیت #16 ساله
-من فقط تورو میخام دختر تو رو میخام
-اما ارباب من و شما که زن وشوهر نشدیم
-کاری نداره تو فقط بخواه با یک ایه کوچولو و اون قبلتُ تو تموم میشه
-اما ارباب بابای من میگه تو باید درس بخونی و بری دانشگاه یک دفعه ارباب غیرتی شد و نزدیکم اومد
-بابات غلط کرده با تو! تو فقط مال منی تا ابد عمارت منی جوجه کوچولو
https://eitaa.com/joinchat/302186527C561b633322
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_716
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
-اخه مرد حسابی، تو صورتش نگاه می کنی میگی من برم تو بمون؟
دستم را روی پیشانی ام کشیدم که به راحتی دانه های عرق را روی رگ های برجسته ام حس می کردم.
-ببین ارش... من...
فکر اسیب دیدن نجلا هم داغونم می کرد و به لکنت افتاده بودم.
چشم هایم را بستم تا ارام باشم. چرا دیگر نمی توانستم مانند قبل در شرایط سخت هم تصمیم بگیرم؟ دیگر آن منطق قبل را نداشتم، راست می گفتند که وقتی احساسات بر ادم غلبه کند دیگر نمی شود کاری کرد.
-من الان واقعا نمی دونم چطور باید ازش محافظت کنم، حتی اگه لازم از هم جدا بشیم.
-نچ، خیلی حالت خرابه.
دستش را روی پایم گذاشت و از جایش بلند شد. حال خرابی؟
چیزی از آن هم بدتر بود.
من آن ادم ها را می شناختم، خیلی از آن ها والدین دانشجوهای دانشگاه بودند، یادم هست که چطور باقی اساتید مانند سگ از آن ها می ترسیدند.
و من هیچ وقت جلوی آن ها کوتاه نمی امدم، چون آن زمان فقط خودم بودم که ترسی از هیچ بنی و بشری نداشتم، و چیزی هم نداشتم برای از دست دادن.
اما حالا زندگی داشتم، حالا تازه می خواستم مانند یک ادم زنده زندگی کنم و این نباید حقم باشد.
چند دقیقه ای گذشت که لیوان ابی جلوی صورتم قرار گرفت. سرم را بلند کردم و به ارش نگاه کردم. درمانده تر از هر زمانی شده بودم.
شده بودم همان پسر بچه ای که آن بعد از ظهر ضعف را با تمام وجودش حس می کرد، آن پسر بچه ای که حاضر بود همه چیز یک خواب باشد، یک کابوسی که زود از آن بیدار شود.
-چی کار کنم؟
لیوان را تکان داد که از دستش گرفتم. یک نفس سر کشیدم اما به ثانیه ای نکشید که با اتش درونم همه ی آن ذوب شد و دوباره خشکی دامن گیر گلویم شد.
لیوان را روی میز کوبیدم و عصبی گفتم:
-ارش من فقط می خوام نجلا سالم بمونه، به هر قیمتی. می دونم الان ناراحته که زندگیش خراب شده...
-امیرپاشا!
با تعجب نگاهم کرد.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_717
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
-یه لحظه شک دارم این پسری که رو به روم نشسته همون امیرپاشا هست به خدا منم می خوام عین نجلا داد و بیداد کنم برم.
گنگ نگاهش کردم.
خودم هم می دانستم حسابی خودم را باخته بودم اما...
-نجلا از این ناراحت نشد که زندگیش رو خراب کردی، از این ناراحت شده که بهش گفتی می ذاری و می ری، از این که تنهاش می ذاری.
-ولی این طو...
ضربه ای به پیشانی ام زدم. تازه متوجه ی بدی حرفم شدم. قلب مهربان او کی می توانست این دوری را تاب بیاورد؟
اصلا از اول گفتنم به او اشتباه بود. باید می گذاشتم همین طور می رفتم و....
نه، آن وقت با چه رویی بر می گشتم پیشش؟ آن وقت دیگر امیدی برای سر پا ماندن این عشق بود؟
از جایم بلند شدم. ارش راست می گفت. زیادی خودم را باخته بودم، من باز هم همان امیرپاشای سابق بودم. این بار قد علم می کردم برای دختری که دیوانه اش بودم، این بار نشان می دادم حتی آن مرد های کله گنده ی امریکا هم از پسم بر نمی ایند.
به سمت پنجره رفتم. باز کردم و با صدای باران که به زمین می خورد چشم هایم را ارام بستم.
دستم را از پنجره بیرون بردم که قطرات باران پوستم را لمس کند. باید اول این اتش را خاموش می کردم.
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم ارام باشم. ولی باز هم هر چه فکر می کردم جدایی نجلا از من بهترین کار ممکن بود.
من نه هدفی داشتم و نه جایی برای ماندن، اما نجلا اگر می ماند.
سرم را به شیشه تکیه دادم که خنکای شیشه پوستم را نوازش کرد.
نمی دانم چند دقیقه ای همین طور آن جا ماندم تا بالاخره کمی اتشم ارام شد. تازه توانستم ذهنم را از آن همه شلوغی و دغدغه فقط کمی مرتب کنم و می دانستم وقتی به اتاق و کنار نجلا بروم ارام تر هم می شوم.
از پنجره جدا شدم و به سمت اتاق قدم برداشتم.
دستم روی دستگیره ی در نشست. با شنیدن صدای هق هق گریه هایش نفسم بند امد. ارام دستگیره را پایین کشیدم.
روی تختم خوابیده بود، یکی از تیشرت هایم را در دستش جلوی صورتش مشت کرده بود و هق هق گریه می کرد.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_718
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
و ای کاش هیچ وقت این دختر را این قدر وابسته ی خودم نمی کردم. و سیاوش حق داشت که بگوید احمق
وقتی او را هم قربانی کرده بودم.
در را ارام بستم.
و من هیچ عذاب وجدانی بابت آن قتل نداشتم، شاید اگر بارها هم بر می گشتم آن کار را انجام می دادم اما نجلا...
و درد ان جا بود که نمی توانستم دعا کنم به گذشته برگردم، چون یقین داشتم اگر صد بار هم برگردم باز هم من عاشق این دختر میشوم.
ارام ارام قدم برداشتم. پشتش، روی تخت نشستم.
و دست هایم باز هم با دیدن موهایش بی اختیار شدند.
به سمت موهایش رفتند و ارام آن تارهای ابریشمی را نوازش کردند.
-بانوی اریایی که گریه نمی کنه.
صدای هق هقش ارامش شد.
و هیچ کس اندازه ی مردی که این همه سال ترس را نچشیده بود، نمی توانست معنای این ضعف را بچشد.
-یه زن اریایی... نیاز به یه مرد داره... مثل کوروش، مثل داریوش، نه یه نامرد.
-من نامردم؟
یک مرتبه از جایش بلند شد که ابروهایم بالا پرید.
-نیستی، نامرد نیستی؟
و بالشت را از روی تخت برداشت و با قدرت روی سرم کوبید. می خواست ضربه ی دوم را بزند که دست هایش را میان دست هایم قفل کردم.
و او مانند یک بچه ی گربه ی عصبی بود که می خواست به همه جا چنگ بزند.
-ولم کن.... اه...
او تقلا می کرد. نجلای من از عصبانیت می لرزید و دختر ها با اغوش ارام می شوند.
دستش را کشیدم و او را یک مرتبه توی اغوشم پرت کردم. سرش را محکم به سینه ام فشردم و هردویمان به این ارامش نیاز داشتیم.
هم اونی که حسابی عصبی بود و هم منی که می دانستم راه درازی دارم و حسابی نیرو می خواستم برای تمام کردنش.
سرم را میان موهایش فرو کردم و حسابی نفس عمیقی با عطرش کشیدم
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_719
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
موهایش را ارام ارام نوازش کردم. گاهی هم بوسه ای روی سرش و میان آن تار های ارامش بخش می کاشتم.
نمی دانم چند دقیقه گذشت که شانه هایش دیگر نلرزیدند و ارام تر شده بود. وقتی او را این طور در اغوش می گرفتم و وقتی بحث عطر او در میان بود دیگر سعت و مکان را فراموش می کردم.
سرش را ارام از روی سینه ام دور کردم. مژه هایش به هم چسبیده بودند و چشم هایش را حسابی زیبا کرده بودند. چشم هایش حسابی سرخ شده بودند.
انگشت شصتم روی گونه اش حرکت کرد و ارام اشک هایش را پاک کردند.
-این طور گریه نکن عزیزم.
-واقعا می خوای من رو بذاری و بری؟
ناچار نگاهش کردم. او خیال می کرد به همین راحتی و بد که او به زبان می اورد؟ او خیال می کرد که من به همین راحتی راضی می شوم به دوری از اونی که از جانم هم برایم با ارزش تر بود؟
-چاره ای ندارم عزیزم.
-چرا چاره ای هست منم میام باهات.
-خطر داره.
دستش را روی دستم گذاشت و من امیدوار بودم که نگرانی ام را از درون چشم هایم بخواند.
-عزیز میگه وقتی زن بله رو گفت یعنی قبول می کنه توی هر سختی و مشکلی کنار شوهرش باشه، من هم میخوام باشم.
-قرار نبود این طور بشه.
-یادت رفته من قبل از این که عاشقت بشم و بهت دل ببندم این ماجرا رو می دانستم، من همون روز داشتم با خودم فکر می کردم چطور میشه کمکت کرد، اون زمان که دوست نداشتم حالا که... حالا امیرپاشا زنده و مرده ی من بدون تو چه فرقی داره؟
دستی به گونه هایش کشیدم.
و این همه مهربانی او جایی من را به جنون می رساند.
و کمی هم ته دلم ترس افتاده بود. او ساده تر از این هست که معنی میان گرگ و گوسفند را بشانسد. او دختر ساده ای بود که می شد به راحتی از مهربانی اش سو استفاده کرد.
همان کاری که دنیل کرده بود!
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_720
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
اما من که نمی گذاشتم. خودم مانند کوهی پشتش بودم اجازه نمی دادم گزندی هم به او بخوره.
-امیرپاشا.
صدایش پر از تمنا و نیاز بود و من مگر می توانستم جز جانم چیزی به زبان بیاورم
-هر جا بری منم میام.
-نمی دونم کجا میرم؛ هیچیم معلوم نیست نجلا.
ارام لب هایش را از هم باز کرد لب زد:
-میام.
دستم را پشت گردنش گذاشتم. سرش را جلو اوردم و بوسه ای نرم و ارام روی پیشانیش کاشتم. چطور می شد که این دختر را ستایش نکرد با این همه خوبی اش
هر چند که او این جا و در این شهر باشد قلب من ارام تر می شد اما نمی توانستم به اجبار این دلتنگی و دوری را به هر دویمان تحمیل کنم.
-فقط یه قولی باید بهم بدی.
سرش را تکان داد.
-بعد از این راه، هر حرفی زدم، توی هر شرایطی و هر جایی که باشه قبول کنی، بدون بحث.
انگشت کوچکش را با لبخند تلخی بالا اورد. من هم انگشتم را دور آن حلقه کردم و خیال می کردم دنیای جدید برای من و نجلا شروع شده بود، دنیایی که انتهای او حسابی نامعلوم بود.
هر دویمان از جایمان بلند شدیم. ارش همین طور روی مبل نشسته بود و به در و دیوار فکر می کرد. می دانستم که او هم حسابی ذهنش درگیر هست.
آن زمان که من ترسی نداشتم و به فکر فرار نبودم او بود که به جای من هم استرس داشت، حالا هم یقینا همان قدر نگران بود.
-خب.
سرش را به سمت ما چرخاند. مبل را دور زدیم و روی مبل دو نفره ای رو به رویش نشستیم. پایم را روی پا انداختم.
-الان اشتی کردین؟
ابروهایش را با تعجب بالا انداخت.
نجلا شانه ای بالا انداخت.
-من و امیرپاشا که هیچ وقت قهر نمی کنیم که بخوایم اشتی کنیم.
"بله ی" منظور داری را گفت و سرش را پایین انداخت که نجلا خندید و نگاهی به من انداخت. من هم به اجبار لبخندی به رویش زدم.
-الان نقشه چیه؟
-فرار.
-چاره ی دیگه ای هم مگه داشتی؟
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_721
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
-پس چرا می پرسی.
-نقشه ات برای فرار چیه؟
-نمی دونم.
دستی به صورتم کشیدم. کجای این کشور بزرگ را می رفتیم و خودمان را مخفی می کردیم؟ آن ها می توانستند هر جا حضور داشته باشند.
-می تونم از کشور خارج بشیم؟
-ریسکش به شدت بالاست، از راه قانونی که نمی تونی بری، چون زودتر از الان پیدات می کنند و دیگه کارت ساخته ست، از راه مرزی هم...
نگاهش به سمت نجلا افتاد. حاضر نبودم نجلا را توی این راه بیندازم.
سرم را تکان دادم.
-امیرپاشا.
-جان.
-یعنی واقعا عوامل ایران نمی تونه کمکم کنه؟
-اون ها از طرف پلیس امریکا نیومده بودن، اون ها یه گروه خودسر هستند و مطمئنا اگه ایران بخواد کمکم کنه نمی تونه کار زیادی انجام بده.
-اصلا شما تبعیت امریکا رو دارید، شاید فقط بتونن به امیرپاشا کمک کنند.
نجلا متفکر سرش را تکان داد. چند دقیقه ای سکوت سنگنی توی خونه حاکم شد. هر یک دنبال نقشه ای توی ذهنمان می گشتیم. و شاید به فکر مکانی که بشود از آن فرار کرد.
بعد از نیم ساعت ارش بهم خیره شد. سنیگنی نگاهش ازارم می داد.
من هم خیره شدم به چشم هایش. من این چشم ها را می شناختم، باز هم نقشه ای داشت که از راضی شدن و نشدن من می ترسید. باز هم داشت فکر می کرد چطور می تواند با کلمات من را راضی بکند.
-چی شده؟
-تو و نجلا الان توافق کردید که با هم برید؟
و قبل از من نجلا محکم گفت:
-اره.
-خب... پس نباید از هر چیزی برای محافظت جونت دریغ کنی.
و باز هم نقطه ضعف من که دست گذاشته بودند روی آن. می دانستند که نجات جان نجلا بیشتر از غرور یا هر چیز دیگری بود و باز هم این را دلیلی کرده بودند برای کشیدن نقشه هایشان.
-خب.
-میگم... من یه جای خیلی خوب سراغ دارم.
-کجا؟
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃