🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_729
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
من یک باری تنهایی را تجربه کردم. دیگر نمی توانستم آن را تاب بیاورم.
مخصوصا حالا که این همه خوبی های امیرپاشا را تجربه کردم. دیگر نمی توانستم برای یک لحظه هم این همه مهربانی و مردانگی اش را نداشته باشم.
با لبخند از اسانسور بیرون رفتیم. چمدان را داخل صندوق عقب گذاشت.
نگاهی به اطراف انداختم. می ترسیدم هر لحظه چند نفری از در و دیوار پایین بریزند و به روی امیرپاشا اسلحه بکشند.
استرس بدی سر تا سر وجودم را گرفته بود.
انگشت هایم را به هم گره می کردم و محکم می فشردم.
-امیرپاشا.
-جانم.
در ماشین را باز کرد که نگاهم را از اطراف گرفتم. بزاق دهانم را قورت دادم و سعی کردم ضعفم را نشان ندهم. دلم نمیخواست کمی از اثار ترس را در من ببیند.
من مردم را خوب می شناختم. می دانستم اگر بفهمد که چقدر از این سفر و از این ماجرا می ترسم ممکن است باز من را این جا رها کند و تنهایی قصد سفر کند.
-به نظرت شب بریم امن تر نیست؟
-ما هنوز نمی دونیم قراره کجا مستقر بشیم، بعد هر لحظه امکان داره این خونه هم شناسایی بشه.
سرم را تکان دادم. اگر امیرپاشا می گفت که روز بهتر هست حتما هزار دلیل دیگر برای خودش داشت. می دانستم که بی فکر تصمیم نگرفته است.
من به او اعتماد داشتم. می دانستم که او همیشه بهترین تصمیم ها را می گیرد و یقین داشتم که او ما را به جای بدی نمی برد.
و همین اطمینان بود که خیالم را راحت می کرد.
لبخندی زدم و سوار ماشین شدم. نگاه امیرپاشا روی اجزای صورتم کنجکاو بود و من هم باید حسابی حواسم را جمع می کردم تا مبادا نارضایتی را نشان بدهم.
امیرپاشا از پارکینگ بیرون رفت.
نگاهم را به دقت به کوچه و خیابان ها دوختم. نمی دانستم دیگه کی وقت می کردم دوباره این کوچه و خیابان ها را ببینم. چیزی از اینده ی نامعلوم ما خبر نداشت و چقدر خوب بود که من به این شهر دل نبسته بودم.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_730
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
اصلا هر جا که امیرپاشا بود می شد شهر من، هر جا که او نفس می کشید وطن من بود.
تنها چیزی که دلم را کمی تنگ می کرد حاج مرتضی و عزیزجون بود، دلم می خواست حداقل می توانستم از آن ها خدا حافظی کنم، می خواستم آن ها را محکم در اغوش بگیرم و بگویم که خیالشان تخت تخت، بهشان بگویم که امیرپاشا نمی گذارد به من اسیبی برسد، بهشان بگویم که من کنار او راحت هستم.
خبر داشتم از دلواپسی های عزیزجون. من نمی خواستم مانند مادر یک روز برای همیشه آن ها را تنها بگذارم و عزیز بماند و کلی دلتنگی و بی حبری و انتظار.
بیخیال فکر و خیال شدم و زیر لب مشغول صلوات فرستادن شدم. عزیزجون می گفت که هیچ چیزی مانند این ذکر معجزه نمی کند و من می خواستم برای معجزه سالم ماندن امیرپاشا دست به همه چیز بزنم.
یک ساعتی همین طور توی راه بودیم و تقریبا از شهر خارج شدیم.
به سمت امیرپاشا برگشتم.
-ارش نمیاد؟
-چرا، یکم جلوتر می بینیمش.
-ای کاش اون هم همراهمون می اومد.
می دانستم که هیچ کس به اندازه ی او نمی توانست برای امیرپاشا برادری کند.
اونی که تمام سال های امریکا با امیرپاشا بود، اونی که در آن شرایط خطرناک راهی ایرانش کرد، اونی که قبلا از این که بفهمند پسرخاله هستند بیشتر از دو برادر کنار هم بودند.
و خبر داشتم از برادرانه های امیرپاشا. هر چند که آن را مخفی می کرد اما من اگر نمی خواستم علاقه اش به ارش را بهفمم پس به چه درد می خوردم؟
-نمی تونم تو خطر بندازمش.
سرم را تکان دادم. حق داشت، او تازه مادرش را از دست داده بود و بهتر بود کنار خانواده اش باشد.
-امیرپاشا، یه سوال بپرسم.
سرش را تکان داد.
دو دل بودم برای پرسیدن این سوال. هر چند که دیگر از آن تشویش اول امیرپاشا خبری نبود و ارام شده بود اما باید می پرسیدم.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_731
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
سکوتم را که دید به سمتم برگشت و سوالی نگاهم کرد.
-نمی پرسی؟
سرم را تکان دادم. کلمات را کنار هم قرار دادم و پرسیدم.
- حاضری برگردی به گذشته و دیگه اون کار رو...
و نگذاشت که حرفم تمام شود.
-نه.
و لبخندی روی لب هایم نشست. من منتظر همین جواب او بودم، منتظر بودم همین قدر محکم و همین قدر جدی بگوید هنوز همان امیرپاشایی هست که برای اولین بار دیده بودمش، همانی که آن شب تا صبح به او و مردانگی اش فکر کردم.
همانی که او را هزار بار با دنیل مقایسه کردم و در دل دعا کردم ای کاش پسرعمویی مانند او داشتم.
-می دونم خیلی اذیت میشی نجلا، اما هر جای این بازی رو می بینم هیچ چیز اشتباه نیست. نه کشتن اون پسر اشتباه بود و نه این که تو رو وارد زندگیم کردم. شاید تنها چیزی که می تونست تغییر کنه این بود که من یکم زودتر متوجه ی ماجرای مها بشم، اون وقت هم اون پسر رو می کشتم اما دیگه دختری برای حفظ ابروش خودش رو از بالای پنجره پرت نمی کرد.
نگاهم به سمت دستش روی دنده افتاد. آن قدر محکم دنده را می فشرد که انگشت هایش سفید شده بود. دوباره با یاداوری آن دختر عصبی شده بود.
دستم را ارام روی دستش گذاشتم که گرمایش دستم را سوزاند.
سرش را برگرداند که لبخندی به رویش زدم.
-اگه این طور نمی گفتی که انتخابت نمی کردم.
ابرویش را بالا انداخت و نگاهم کرد.
یک مرتبه ماشین ایستاد. با تعجب نگاهی به اطراف انداختم. وسط خیابان شمال تهران ایستاده بود.
خیابان خلوت بود، نه ماشینی رد می شد و نه ادمی. دوباره دست و پایم از ترس لرزید. می ترسیدم از پشت سنگ های این خیابان بیرون بپرد و..
از فکر ادامه اش مو به تنم سیخ شد. امکان نداشت که این طور شود.
-چرا ایستادی؟
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_732
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
-پیاده شو.
-چرا؟
خودش در ماشین را باز کرد و پیدا شد. من باز هم نگران به اطراف نگاهی انداختم. در ماشین را باز کردم صدای ترمز ماشین امد.
با کنجکاوی امیخته به هراس پایم را بیرون گذاشتم که همان لحظه ماشین ارش با سرعت کنار ماشین امیرپاشا ترمز زد که خاک بلند شد.
دستم را جلوی دهانم گذاشتم و چشم هایم را از هجوم خاک و گرد و غبار بستم. این پسر حتی حالا هم دست از اذیت کردن من بر نمی داشت و باید یک طوری زهر خودش را می ریخت؟
-نجلا.
با شنیدن صدای عزیزجون چشم هایم را ارام باز کردم.
-نجلا عزیزم...
گوش هایم اشباه می شنید؟ واقعا صدای عزیز جون بود؟ واقعا این مردی که پشتش ایستاده بود حاج مرتضی بود؟
لبخندی به وسعت چهره ام روی لب هایم نشست.
-عزیزجون.
از روی صندلی بلند شدم که همان لحظه عزیز جون به من رسید و محکم هم دیگر را در اغوش گرفتیم. باز هم همان عطر مهربان و باز هم ان گرمای اغوشش که بوی مادرم را می داد.
حالا که این طور در اغوشش گرفته بودم می فهمیدم که در این مدت کم چقدر وابسته شان شده بودم؛ می فهمیدم که نمی توانم به همین راحتی و بدون خدا حافطی از آن ها بگذرم.
-نجلا مامان چی شده؟ خوبی؟
از اغوشش بیرون امدم. همیشه مردمک چشم هایش رنگ نگرانی داتشتند، همیشه این طور از دلواپسی می لرزید.
-اره عزیزجون، شما خوبین؟
-تو خوب باش من خوبم عزیزم.
چشم هایش پر از اشک شده بود. صورتم را با دست های نرم و پر از چروکش قاب کرد و سرم را جلو اورد. گونه هایم را محکم بوسید.
-حاج خانم دختر بیچاره رو له کردی.
با این حرف حاج مرتضی عزیزجون دستش را از کنار صورتم برداشت و رهایم کرد که من با سرعت خودم را در اغوش حاج مرتضی انداختم.
او مانند عزیزجون من را محکم به خودش نفشرد اما همین نوازش هایش روی سرم دل گرم ترین کار دنیا بود.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_733
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
#امیرپاشا
چشم هایش برق می زد و من دنبال همین خوشی نشسته توی چهره اش بودم. همین لبخندی که روی لبش نشسته بود.
دخترک دلنارکم نمی توانست بدون خداحافظی این دلتنگی را تاب بیاورد. هر چقدر که حرفی نزند هر چقدر که تظاهر کند به خوب بودن و قوی بودن با هم من انتهای قلبش را می دیدم که چطور به تب و تاب افتاده بود.
اشک های عزیز جون را پاک کرد و من دیدم سیب گلویش را که بغض را به اجبار پایین داد.
-عزیزجون راه دوری نمیرم که.
صدایش لرزید. هر بار که او این طور ضعف نسان می داد من هزار بار خودم را لعنت می فرستادم.
واقعا نمی توانستم کاری بکنم که او بدون این دلتنگی ها سالم بماند؟
دستم را به کمرم زدم و از آن ها دور شدم، نمی توانستم این وضع نجلا را ببینم.
دستی به صورتم کشیدم و همین طور قدم زدم.
اصلا آن ها چند نفر بودند؟ نمی شد از پس آن ها بر امد.
دستی روی شانه نشست. سرم را کمی برگرداندم که ارش را دیدم.
-چی ها گرفتی؟
خندید.
-نمی دونم، رفتم تو مغازه گفتم هر چی برای مسافرت نیازه بدین، مرده هم کم نذاشت و ماشینم رو پر کرد.
نگاهی به ماشینش انداختم که حسابی پر بود.
-پس بریم بزاریمشون تو ماشین من.
می خواستم قدمی بردارم که شانه ام را فشرد و مانع شد.
-چه کاریه، بزار اون تو باشه دیگه.
یک تای ابرویم را بالا انداختم.
-تو که قراره برگردی تهران.
-من هم باید مثل نجلا قهر کنم تا من رو ببری؟
ضربه ای به پیشانی ام زدم. واقعا دیگر توان بحث کردن با این پسر را نداشتم.
-ارش تو باید برگردی تهران.
-تو راه بلدی با مکان رو؟
-تو بلدی اونوقت؟
-دوتایی بهتر می تونیم بگردیم.
-ارش بیا برگرد تهران عصاب من رو خورد نکن.
عصبی نگاهش کردم که نیشش باز شد. باز از آن ارش جدی برگشته بود.
--شرمندم داداش.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_734
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
نفس کلافه ای کشیدم و پیشانی ام را ارام ماساژ دادم. چرا این پسر نمی فهمیدم دلم نمی خواهد هیچ کس را قربانی خودم بکنم؟
مخصوصا اگر آن نفر ارش یا نجلا باشند که جانم به آن ها وصل بود. نمی توانستم بذارم آن ها برای کاری که خودم کرده بودم کمی سختی بکشند.
-بود یا نبودت چه فرقی به حال ما داره؟
-یادت رفته من وکیلت هستم؟
من به هیچ وجه موکلم رو تنها نمی ذارم.
-باشه باشه، من هم نگفتم تنها بذار. ما اگه بخوایم بریم اون جا هنوز هزار تا کار توی شهر داریم، یکی باید باشه به اون ها برسه یا نه؟
شاید اوضاع اون قدر قرمز بشه که نتونیم برگردیم به شهر، باید یکی باشه که چیزایی که می خوایم رو از شهر برامون بیاره یا نه؟
-این قدر حرص نخور داداش، پیر میشی.
-به خدا پیرم می کنید، تو و نجلا پیرم می کنید.
نفس پر از حرصی کشیدم که او بیشتر خندید. او که هر کاری می کرد من باز هم او را راهی شهر می کردم، او که دیگر نجلا نبود تا بتواند با آن چشم هایش من را دیوانه کند و مجبور شوم به رضایت.
به سمت ماشین برگشتم.
-امیرپاشا.
-بر میگردی تهران.
-صبر کن حالا.
از او دور شده بودم و برای این که صدایم به او برسد مجبور شدم فریاد بزنم:
-همین حالا برمیگردی ارش.
و باعث شد نجلا و حاج مرتضی به سمت من برگردند. نجلا ارام لب زد:
-بریم؟
سرم را تکان دادم و نگاهش کردم. چشم هایش سرخ شده بود و این کوچولو هر چقدر که تلاش میکرد جلوی اشک هایش را بگیرد باز هم نمی توانست.
خودم از دلش در می اوردم. هر جا که بودیم و هر چه که می شد آن قدر او را غرق عشقم می کردم تا کمبود هیچ چیزی را در زندگی اش حس نکند.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_735
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
نگاهی به عزیزجون انداختم. با گوشه ی روسری اش اشک هایش را پاک می کرد.
-اقا امیرپاشا، لطفا مراقب نوه ی من باشید.
این که دیگر نیاز به گفتن نبود. من دیوونه ی این دختر بودم و مگر می گذاشتم اسیبی به او برسد؟
پلکم را با اطمینان روی هم فشردم.
به سمت حاج مرتضی برگشتم. دنبال پشیمانی در چشم هایش بودم، پشیمانی از این که آن روز رضایت داده بود به بودن من و نجلا با هم.
شاید چاره ای هم نداشت. چه او اجازه می داد و چه نمی داد من و نجلا برای هم بودیم و به نام هم خورده بودیم. گفتنمان به او فقط احترامی بود که نمی خواستیم پایمال شود.
-هر کمکی که خواستی حتما روی ما حساب کن پسرم.
-ممنون.
-ما اشناهای زیادی توی کلانتری داریم که می تونی این کارها رو سریع برسه.
و آن ها تا به حال آن گروه های مافیا را ندیده بودند که هیچ پلیسی و هیچ سازمانی آن ها را مهار نمی کرد. آن ها مستقیم از دولت امریکا حمایت می شدند و چه کسی می توانست آن ها را متوقف کنند.
اصلا به ریسکش می ارزید که همه چیز را به پلیس سپرد، اگر آن ها زودتر برسند چه؟ اگر مجبور می شدم در پلیس امریکا محاکمه شوم که همه چیز خراب تر می شد.
-با پلیس نمیشه حاج مرتضی.
سرش را تکان داد.
دستش را روی شانه ام گذاشت. دستی که مردانه بودند و این ادم مردترین ادمی بود که تا به عمرم دیده بودم. استحکامتی که در چشم هایش بود برای یک مرد هفتاد یا هشتاد ساله نبود، این چشم ها متعلق به مرد محکمی بود که سیاستش همه چیز را درست می کرد.
و تنها مردی که با دیدنش لبخند روی لب هایم می نشست.
-مطمئنم که بهترین تصمیم رو میگیری.
و هیچ چیز به اندازه اطمینان چنین مردی به ادم اعتماد به نفس نمی داد.
-مراقب خودتون باشید.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_736
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
همراه عزیزجون رفت. سوار ماشین شدند و آن قدر آن جا ایستادیم تا آن ها از دید دور شدند و توانستم نفس اسوده ای بکشم.
به سمت نجلا برگشتم که با لبخندی به من خیره شده بود.
-چرا این طوری نگاهم می کنی.
-مرسی.
من هم لبخندی به رویش زدم که یک مرتبه خودش را در اغوشم پرت کرد. من عاشق همین حرکات یک مرتبه ای اش شده بودم.
اصلا من عاشق تمام حرکات این دختر بودم، تمام دیوانگی هایش.
من هم دستم را دور کمرش حلقه کردم و بوسه ای روی شالش کاشتم
-دیوونه ی منی.
-دیوانه گر دیوانه ببیند خوشش اید.
سرم را خم کردم. لب هایم را کنار گوشش بردم و ارام زمزمه کردم:
-و من دیوونه ی توام.
سرش را کمی از روی سینه ام جدی کرد. چشم هایمان با فاصله ی یک سانتی به هم قفل شد. مردمک هایش می لرزیدند و من عکس خودم را در میان آن عسلی های معصوم می دیدم.
صدای سرفه هایی که امد با سرعت دست های نجلا از دور کمرم جدا شد. باز هم این ارش بی موقع امده بود و باز هم خلوتمان را خراب کرده بود.
.-شما به فکر من مجرد نیستین به فکر خودتون باشید که به شب برخورد می کنید.
و من نگاهم هنوز به نجلا بود. سرش را پایین انداخته بود و گوشه ی لبش را گاز گرفته بود. باز هم گونه هایش گل انداخته بود و این دختر حتی از ارش هم خجالت می کشید؟
شاید هم می دانست که من دیوانه ی این حرکاتش هستم که می خواست من را دیوانه تر بکند.
من که هیچ وقت از دیدن این دختر سیر نمی شدم پس سعی کردم خودم را کنترل کنم و به سمت ارش برگشتم.
-به جای مزه پروندن وسایل رو بذار تو ماشینم.
-امیرپاشا اذیت نکن دیگه.
اخم هایم را در هم کردم. انگار داشتم با یک بچه ای حرف می زدم که فقط با تندی ارام می شد.
-ارش!
-حداقل بذار بیام با هم خونه پیدا کنیم بعد میرم.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_737
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
نفس کلافه ای کشیدم و دستم را میان موهایم فرو بردم و آن ها را اشفته کردم. مگر من می توانستم به همین راحتی رضایت بدهم او هم جانش را به خطر بیندازد؟
-امیرپاشا، خب بذار بیاد دیگه. نگاه کن چه معصوم خواهش می کنه.
به ارش نگاهی انداختم که چشم هایش را مانند گربه ی شرک کرد و چند بار پشت سر هم پلک زد.
چینی به بینی ام دادم و به این لوس بازی هایش نگاه کردم.
-جمع کن خودت رو.
به سمت ماشین خودمان رفتم. در ماشین را باز کردمو بدون این که نگاهی به هردویشان بیندازم گفتم:
-ارش تو جلو راه بیفت که من مسیر رو بلد نیستم.
-چشم قربان.
ماشین را روشن کردم و منتظر ماندم تا نجلا سوار ماشین شود. چند دقیقه گذاشت و هنوز نیامده بود. از ایینه ی جلو نگاهی به عقب انداختم که دوتایشان کنار هم مشغول حرف زدن بودند.
آن ها انگار شرایط قرمزی که در آن قرار داشتیم را نمی فهمیدند. اگر من تنها بودم که دیگر اهمیتی نداشت، ساعت ها می نشستند و با هم حرف می زدند اما حال جان آن ها مهم ترین کاری بود که باید به آن فکر می کردند.
دستم را روی بوق ماشین فشردم که سرشان را به سمت ماشین برگرداند. نجلا باز هم چیزی گفت و به سمت ماشین امد. همین که سوار ماشین شد پایم را روی پدال گاز فشردم.
-چرا این قدر ارش را اذیت می کنی اخه؟
جوابش را ندادم. اذیت کردن نبود، نگرانی بود، دلواپسی برای مراقبت از عزیزترین هایم.
مگر چند نفر در این دنیا بودند که جانم به جان آن ها وصل بود؟ مگر من چقدر می توانستم برای جان آن ها ریسک کنم؟
چند ساعتی توی راه بودیم تا کم کم به همان روستایی که ارش می گفت رسیدیم.
توی ورودی روستا ایستادم. ارش هم پشت سرم ایستاد و هر دو پیاده شدیم.
-چی کار می کنیم حالا؟
نگاهی به اطراف روستا انداخت. بیشتر خانه ها چراغشان خاموش بود و انگار روستا در سکوتی خوفناک فرو رفته بود. گاهی هم میان این سکوت صدای زوزه ی سگ ها بلند می شد.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_738
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
من هم نگاهی به اطراف انداختم. اخرین باری که این جنگل های شمال را دیده بودم شاید برای بیست سال پیش بود. بوی خاک باران خورده و صدای جیرجیرک هایی که انگار از زیر پاهایمان می امد.
نگاهی به پاهایمان انداختم. روی کفشم برای شبنم نشسته روی سبزه ها خیس شده بود و بی اختیار یک طرف لبم کج شد.
-این جا باید یه پیرزن باشه، میریم ازش می پرسیم خونه برای اجاره هست یا نه، اگه نبود هم یه جای امن می گیریم چادر می زنیم. دنبالم بیا.
سرم را تکان دادم و به سمت ماشین برگشتم. اشاره ای به نجلا کردم تا او هم پیاده شود و در ماشین را قفل کردم.
سه نفری به درون روستا قدم برداشتیم و من فرو رفتن کفشم در گل و لای زیر پاهایم را حس می کردم. نجلا محکم بازویم را گرفت وخودش را به من چسباند.
نگاهی به او انداختم. همین طور که قدم بر می داشت با ترس به اطراف نگاه می کرد. بی اختیار از ترسو بودن این دختر خنده ام گرفته بود.
-چیزی شده؟
-میگم صدای گرگ زیاد نزدیک نیست؟
-می ترسی؟
-اگه یه وقت از وسط این درخت ها بپره وسط جاده و...
و از ترس بازویم را محکم تر فشرد. ارش به سمت ما برگشت و او هم به این دیوانه بازی های این دختر خندید. در تهران از آن لشکری که برای قتل ما امده بودند نمی ترسید و بی پروا می خواست همراهمان بیاید و حالا از یک حیوان بی زبان می ترسید؟
بازویم را از میان دست هایش بیرون کشیدم و او را در اغوش خودم فشردم.
-نجلا، تازه این جا مار هم داره، به زیر پات نگاه کن یه وقت نیش نزنه.
و صدای جیغ خفیف نجلا بلند شد. یک مرتبه به هوا پرید و نگاهی به زیر پایش کرد. از ترس می لرزید و انگار نزدیک بود سکته کند.
اخم هایم را در هم کردم و نگاهی به ارش کردم که از خنده ریسه می رفت.
-ارش!
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃