eitaa logo
بـــاران‌عــــ❤ـشــق
32.2هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
293 ویدیو
182 فایل
﷽ وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ. کپی حرام پیگرد قانونی و الهی دارد. تبلیغات 👇 @gostarde_nn
مشاهده در ایتا
دانلود
گفت:«توی خیلی ازعملیــات‌ها تعدادنیروهــای مـــاازدشمــن کمتربودامــاایمـان و‌تـوکل واخلـاص ‌بچــه هـامـون باعـث‌پیــروزی مون شــد! شادی روح پاک همه شهدا
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 -همین عالیه، فقط میگم این ها... عه امیرپاشا. دستم را در جیب شلوارم فرو کردم همین طور نگاهش کردم. -چی شد؟ اشاره ای کردم تا از جایش بلند شود. -اول بگو چی شد؟ -به مامانت بگو پنجشنبه. -ای جانم. از روی مبل بلند شد و با سرعت به سمتم آمد. سرم را در دست هایش گرفت و محکم گونه هایم را بوسید. سعی کردم او را از خودم جدا کنم اما مانند چسبی بود که چسبیده بود و هی گونه هایم را می بوسید. -نکن آرش. -باید جبران تموم ماچ های نکرده ات رو بکنم. -آرش.. بالاخره به زور او را از خودم جدا کردم و توانستم نفس آسوده ای بکشم. گونه هایم از بزاق های دهانش خیس شد. با انزجار دستمالی از جیبم در آوردم و صورتم را پاک کردم. -آخ، یعنی بالاخره می خوای داماد بشی؟ -اگه بذاری. دستش را دور گردنم انداخت و من را به سمت در فروشگاه برد. -قبل از پنجشنبه باید یه شیرینی حسابی به ما بدی که... -اقا مبل رو نمی خواین. سر جایمان ایستادیم. به سمت پسرک برگشت و ضربه ای به پیشانی اش زد. -چرا چرا، صبر کن. دستش را از روی شانه ام برداشت و به سمت پسرک رفت. نیم ساعتی همین طور آن جا معطل ماندم تا بالاخره مبلش را خرید و دوتایی به سمت خانه رفتیم. کلی برای شام نقشه کشیده بود که بعد از زنگ زدن به مادرش، او ما را به خانه دعوت کرد و شیرینی گرفتنش از من کنسل شد. با قیافه ای در هم آن شب راهی خانه ی پدرش شدیم. اما با دیدن مادر و مهربانی هایش انگار شیرینی گرفتن از یادش رفت و دوباره خنده ها و شادی هایش شروع شد. -پسرم گفتم برین کت و شلوار بخرین رفتین؟ استکان چایم را پایین گذاشتم. -نه، وقت نشد دیگه. -فردا اول وقت برین، یه لباس خوشگل بخرین. خواهر آرش ظرف شیرینی را تعارف کرد که یکی برداشتم و درون پیش دستی گذاشتم. -حالا پسر خاله برای نشون چی خریدی؟ سوالی به خواهرش نگاه کردم. ظرف را بعد از تعارف به مادرش روی میز گذاشت و رو به رویمان نشست. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 من که چیزی از مراسم خواستگاری نمی دانستم. نه تا به حال به این مراسم رفته بودم و نه دیده بودم، فقط چیز هایی بود که از بچگی شنیده بودم. آرش با صدای بلند شروع به خندیدن کرد. سوالی به سمتش برگشتم که ضربه ای به شانه ام زد. -خواهر عجب حرف هایی می زنی ها، اگه به این باشه برای خرید حلقه هم نمیره. و دوباره شروع کرد به خندیدن. اخم هایم را در هم فرو کردم اما او که هیچ وقت از رو نمی رفت، با صدای بلند تر می خندید. چقدر خوب بود که امشب آمده بودم. من که چیزی از این رسم و رسومات سر در نمی آوردم، مادرش آرش و خواهرش کمکم می کردند. -راستی پانته آ جون امروز نشون و تموم وسایلش رو پس اوردی، قابل توجه شمایی که می خندی! و چشم غره ای برای ارش رفت و به سمت من برگشت. -اشکال نداره پسر خاله، فردا با آرش برو براش یه نشون بخر که ان اشالله وقتی بله داد بندازیم دستش. -آره خاله جون، برو تا دیر نشده یه چیز خوب بگیر. آرش بدجور اخم هایش را در هم کرده بود. خوب می دانستم که چقدر خواهرش را دوست دارد، آدم هم وقتی یکی را دوست داشته باشد تحمل ذره ای از تندی اش را ندارد. مانند منی که حتی اخم نجلا را هم جهنم می دانستم. -چی باید بگیرم؟ -یه انگشتر یا یه دستبند. سرم را تکان دادم. دستبند طلایی به مچ سفید و ظریف نجلا حسابی می آمد. باید قبل از دیر شدنش می رفتم و می خریدمش. -نگران نباش، فردا میریم یه دفعه با شیرینی و گل این رو میخریم. -دیر میشه اون موقع آرش، مردم که الاف شما نیستند یه وقتی قول بدین و دیر بیاین. این بار آرش هم با همان سردی جواب خواهرش را داد. -خب یکم زودتر میریم می خریم همه رو. -گل ها پژمرده میشه، آقا امیر واسه نامزدش احترام قائله، می فهمه نباید گل پژمرده ببره. -من هم برای پانته آ گل پژمرده نبردم. -تو اصلا گل گرفتی که... -بچه ها. پدر آرش نگاه توبیخ گری به هردویشان انداخت که خواهرش ساکت شد. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 امشب رفتار هیچ کدامشان جز مادرش مانند قبل نبود. آن همه گرما و دوست داشتنی که به آرش داشتند پشت دلخوریشان پنهان شده بود. اما مادرش که طاقت نداشت از آرش دلخور بماند، حتی اگر رابطه اش با برادرش به هم خورده باشد. کمی کنار آن ها نشستم و با آرش به خانه برگشتیم. مادرش اصرار کرده بود او بماند اما باز هم کل کل های او و خواهرش شروع شده بود و انگار همه پی برده بودند ماندن آرش حالا به صلاح هیچ کس نیست. هر دو به خانه برگشتیم. صبح زود بیدار شدم، نمی توانستم منتظر آرشی که می خواست بیشتر بخوابد و می گفت زود هست بمانم. خودم راهی بازار شدم. تا بد از ظهر در بازار طلا فروش ها گشتم، بالاخره دستبندی را که می خواستم پیدا کردم و به خانه برگشتم. لحظات کندتر از هر زمان دیگری می گذشت. ذوقی که در وجودم رخنه کرده بود نمی گذاشت ذره ای آرام باشم. چشمم آن قدری به ساعتم دوخته شده بود که صدای آرش هم در آمده بود. او که نمی فهمید انتظار یعنی چه. آن هم زمانی که فقط چند قدم تا رسیدن به نجلایم مانده بود. دلم طاقت نیاورد. بالاخره موبایلم را برداشتم و شماره اش را تایپ کردم. نمی توانستم تا شب بایستم و نشونم آن صدایی را که آرامش جانم شده بود. من بی صبر ترین آدم دنیا شده بودم برای رسیدن به نجلا. -الو. می خندید. همین که می دانستم او هم اندازه ی من بی تاب هست آرام می شدم. -سلام بانوی آریایی. -سلام استاد. -خوبی؟ -عالی. تو چی؟ -منم خوبم. -امیرپاشا... -جانم. _نجلا_ لب هایم را آویزان کردم. به راحتی می توانستم قیافه ی جمع شده ام را در آینه ببینم. دلم می خواست فقط بنشینم و گریه کنم. لباس را روی تخت پرت کردم و همان جا روی پارکت های سرد نشستم. -خیلی بدی. -چرا؟ -همه اش تقصیر توعه دیگه. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🌼 رسول خدا صلي الله عليه و آله: إِنَّ النّاسَ إِذا رَأَوُا الظّالِمَ فَلَمْ يَأْخُذوا عَلى يَدَيْهِ أَوْشَكَ أَنْ يَعُمَّهُمُ اللّه ُبِعِقابٍ مِنْهُ؛ 🌼 ☘️ مردم آنگاه كه ظالم را ببينند و او را باز ندارند، انتظار مى رود كه خداوند همه را به عذاب خود گرفتار سازد. ☘️ 🌸 .نهج الفصاحه، ح ۸۳۳. 🌸
🌼 رسول خدا صلي الله عليه و آله: عَدْلُ ساعَةٍ خَيْرٌ مِنْ عِبادَةِ سَبْعينَ سَنَةً قِيامِ لَيْلِها وَصِيامِ نَهارِها؛ 🌼 ☘️ ساعتى عدالت بهتر از هفتاد سال عبادت است كه شب هايش به نماز و روزهايش به روزه بگذرد. ☘️ 🌸 .مشكاه الأنوار، ص ۵۴۴. 🌸
تو مپنـدار کـه از یـاد تـو را خـواهـم برد من بدون تو به یک پلک‌‌‌‌ زدن خواهم مرد 💚🌹 فرج مولا صلواتـــــــ
AUD-20210401-WA0087.
1.22M
‌【🤲】 ‌- تجدیدعھدروزانھ‌بـــــا (عج) ‌ باصداۍاستاد: 👤فرهمند ✨الـلہمـ‌عجـل‌ولـیکـ‌الفـرج✨ ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ 【🤲】⇉ 【🤲】⇉ ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 دست آزاردم را به زیر چانه ام زدم و هیمن طور به کمد لباس هایم چشم دوختم. حتی دیگر فرصتی برای خریدن لباس هم نداشتم. چرا یادم رفته بود که باید لباسی آماده می کردم. -چی شده؟ -من الان چی بپوشم؟ آخه الان وقت خواستگاری بود. صدای خنده هایش بلند شد. معلوم هست که باید بخندد. من این جا باید از صبح دنبال لباس می گشتم آن وقت او پا روی پا انداخته بود و می خندید. اصلا او چه می دانست انتخاب لباس چقدر سخت هست. او که هر چی می پوشید بهش می آمد، دیگر مشکلی نداشت. حتی در شلوار کردی هم قشنگ به نظر می رسید. با تصور امیرپاشا توی شلوار کردی خودم هم خنده ام گرفته بود. خدایی خیلی به آن تیپ استادی اش می آمد. نتوانستم خودم را کنترل کنم و با صدای بلند خندیدم. انگار مشکل لبای خودم را فراموش کرده بودم. -چی شده خانم شاکی؟ -امیرپاشا یه چیز بگم نه نمیگی؟ -جون بخواه. -قول میدی. -خب بگو اول. -نه دیگه اول باید قول بدی که انجامش بدی. -خب نباید بدونم چی هست. -اگه من رو دوست داری باید قول بدی. چند لحظه ای سکوت کرد. بعد با صدایی که در آن خنده موج می زد گفت: -نقطه ضعف گیر اوردی ها. -امیرپاشا اذیت نکن دیگه. -باشه. با ذوق از جایم بلند شدم. -قول؟ -قول. -امشب با شلوار کردی بیا خواستگاریم. باز شروع کردم به خندیدن. خدایی خیلی جذاب می شد. مخصوصا وقتی آن ساعت های مارکش را می گذاشت و کیفش را در دست می گرفت. ساکت شدم تا واکنشش را ببینم اما انگار او همچنان در شوک رفته بود و حرف نمیزد. -امیرپاشا. هیچ صدایی نیامد. به گمانم خودش هم در حال تصور کردن خودش در آن لباس ها بود. دوباره خندیدم. من می خندیدم و او هم چنان سکوت کرده بود. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃