🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_667
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
او هم به این شهر مسخره خیره شد و در فکر فرو رفت. نفس عمیقی کشید و با همان صدایی که برای دلتنگی گرفته بود گفت:
-مامانم میگه که برگردم، بابام میگه باز هم بی قراری هایش زیاد شده و شب ها برام گریه می کنه.
می دانستم که با رفتن آرش چطور همه ی برنامه هایم به هم می ریخت. اصلا با رفتن آرش من که همراهی نداشتم و باید تمام این راه را تنها می رفتم. اصلا جز ارش من به چه کسی می توانستم اعتماد کنم و کارها را به او بسپارم.
اما با تمام این ها شانه ای بالا انداختم. از بودن آدم ها به اجبار بیزار بودم.
-خب برو.
-پس کارهامون چی؟
-حق و حقوقت رو بگیر و برو.
-پس تو چی؟
-من... تنهایی و مثل قبل این راه رو ادامه میدم.
برگشت و با غضب نگاهم کرد. اما نگاه من هنوز هم خونسرد بود. خب دروغ که نگفته بود. من باز هم می توانستم به راهم ادامه بدهم. سخت بود... خیلی سخت تر اما بهتر از این بود که بدانم مردی به اجبار کنارم می ماند.
نفس پر از حرصی کشید که پره های بینی اش تکان خورد.
-من میرم ببینم چه می کنی استاد بزرگمهر.
با یاد آوری آن روز ها لبخند تلخی روی لب هایم نشست. اصلا آن روز ها را دوست نداشتم. آن زمان خیال می کردم در اوج بودم، آن زمان من از بهترین استادهای دانشگاه بودم، آن زمان من از نظر وضعیت مالی و اجتماعی و علمی در سطح بالایی بودم و همچنان در حال توسعه دادن کارهایم بودم اما حالا می فهمم آن زندگی بدون عشق چقدر مزخرف و مسخره بود. آن زندگی که انگار همه ی روز هایش یک بو می داد.
و آن روز هم ارش نرفت. چند باری به سرش زده بود و من هم مخالفتی نکردم اما او نرفت. او نمی توانست از رفاهی که توی امریکا داشت به همین سادگی ها دل بکند.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_668
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
او چه می دانست که قرار است این حسرت ها به دلش بشیند.
- حسرت گذشته ها هیچی رو درمان نمی کنه آرش، مهم اینه که الان روی پاهای خودت بایستی.
دستش را روی تخت دراز کرد. سرم را پایین اوردم و نگاهی به دست های منتظرش انداختم و دست های من هم بی اختیار برای گرفتن دست هایش دراز شد. و دست هایمان برادرانه در هم قفل شد.
و من یقین داشتم این همه برادرانگی های من و آرش ربطی به آن نسبت خونی که بعد از سال ها اشکار شده بود نداشت.
-باید تقاص تموم اون شب هایی که برای دلتنگیم گریه می کرد رو الان بدم، باید توی دوریش بسوزم و دم نزنم، مگه نه.
و او بیخودی خودش را عذاب می داد. انگار شب بیداری دیشب امانش را بریده بود. تمام فکر های بد دنیا به سمتش هجوم اورد.
-ارش، این حرف ها رو نزن، این طور هر دو عذاب می کشید.
-هر بار که زنگ می زد و می گفت که برگرد، هر بار که پشت تلفن گریه می افتاد و دلم را راضی می کرد که بگردم دقیقا نیم ساعت بعد زنگ می زد و می گفت که نمی خواد که برگردی پسرم.... به فکر من بود. بابام می گفت بعد از تلفن هاش می گفت اگه پسرم برای من برگرده چی؟ اگه پسرم برای من زندگیش خراب بشه چی؟ اگه پسرم برای من از پیشرفت باز بمونه چی؟
و یک مرتبه از روی تخت بلند شد و دست هایش از میان دست هایم جدا شد.
قاب عکس را روی تخت گذاشت و من خیره شدم به چهره ی مهربان آن زن. حتی من هم می توانستم مهر مادری اش را از حرف های آرش بفهمم.
-مگه من احمق امریکا چی کار می کردم؟ گدوم پیشرفت؟ کدوم زندگی؟ همه اش گند و کثافت بود... همه اش...
و من فقط دست هایش را دیدم که سرخ بود و رگ هایش برامده شده بود.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_669
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
گاهی بعضی حسرت ها آدم را نابود می کنند. حسرت دوست داشتن هایی که نشان نداده شد و عشق هایی که پشت چهره مخفی شد.
من خوب یاد گرفته بودم که هیچ وقت عشقی را مخفی نکنم.
شاید هم گمان می کردم هیچ وقت چنین محبتی را در دلم احساس نمی کردم که بخواهم تلاشی برای مخفی کردنش یا جدال با قلبم بکنم.
-امیرپاشا، داشتم با خودم فکر می کردم... ای کاش زودتر اون دعوا پیش می اومد... ای کاش زودتر تو اون ضربه رو به مغز اون پسره می زدی... ای کاش زودتر مجبور می شدم که برگردم تهران و ای کاش برای ازدواج با پانته ا اون قدر ها هم اذیتش نمی کردم.
مگه لال بودم که از همون اول بگم این دختر رو نمی خوام؟ ها؟ مگه اجبارم کرده بودن؟
مشتش را محکم روی تخت کوبید و من نتوانستم بیشتر از این طاقت بیاورم و به دیوار خیره شوم. دیدن این اشک ها بر رفیق که حرام نبودند.... بودند؟
چند دقیقه ای خیره شدم به چشم های سرخ شده اش. این آرش معصوم که مانند پسر بچه ای دلتنگ مادرش بود فرسنگ ها با آن آرش همیشه خندان فرق داشت.
آن ارشی که حتی وقتی غمگین می شد هم زود به خودش می امد، زود جمع و جور می کرد خودشو و به چند ساعت نمیکشید می شد همان آرش همیشگی.
اما این آرش فرق داشت. این ارش کار داشت که شود آن ارش سابق... شاید هم این بار باید کمی بزرگتر از سابقش می شد، این بار باید معنی برخی حسرت ها را با تمام وجودش حس می کرد.
این بار باید می فهمید همیشه همه چیز متعلق به آدم نیست و گاهی باید به همین راحتی فراموش کرد.
-امیرپاشا... چرا؟... چرا حتی وقتی بچه بودم اون قدر ها اذیتش کردم؟
دستم را روی شانه های لرزانش گذاشتم و ارام فشردم.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_670
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
-برادر من، ال...
یک مرتبه به میان حرفم پرید و گفت:
-بالاخره باز گفتی.
سوالی نگاهش کردم.
-گفتی برادر.
این پسر یا دیوانه بود یا خودش را به دیوانگی زده بود.
سرم را از تاسف تکان دادم. او حالش خوب می شد... من قول می دادم تمام کلماتم نثار کردن برادر به او باشد.
میان اشک هایش تلخ خندید. آرام دست هایش هم بالا آمد و اشک هایش را پاک کرد. خیال می کردم می خواهد ارام شود، خیال می کردم که می خواهد برای چند دقیقه ای هم که شده است این غم بزرگ را فراموش کند اما...
-مامانم می گفت، یعنی میشه امیرپاشا بهم بگه خاله.... نمی دونی وقتی برای اولین بار خاله صداش کردی چه ذوقی کرد، نمی دونی که چه برقی تو....
و بغضش اجازه نداد که حرفش را ادامه بدهد.
اما همه چیز باز هم ختم می شد به مادرش، به خاطرات و یادگاری هایش که حالا حسرت شده بود، به لحنش که حالا آرزو شده بود و به مهرش که حالا بزرگ تر از قبل شده بود انگار.
-آرش، روز اولی که رفتی سمت پانته آ، بهت گفتم که مامانت از ناراضی بودن تو غصه می خوره، نه از این که بزنی زیر حرفش و بهش بگی که پانته آ رو نمی خوای.
گفتی که نه مامانم این طور اروم می شه. اخرش هم دیدی که خود مادرت بهت گفت اگه از همون اول می گفتی نمی ذاشت به اجبار این کار رو بکنی.
سرش را تکان داد. نگاهش میخ آن قاب عکس شده بود. میخ آن چهره ی مهربانی که میان روسری گلدار کرم رنگی قاب شده بود و لب های سرخش باز هم می خندیدند.
-می گفت که عذاب وجدان دارم از اول تو رو مجبور کردم به این کار، می گفت خیال می کنم هر دوتون رو بدبخت کردم، همه چیز تقصیر من بود ولی اون به خودش می گفت.
و باز هم دست هایش بالا امد و اشک هایش را پاک کرد. حتی نمی گذاشت اشک کامل روی گونه های جاری شود که با دست جلوی آن ها را می گرفت.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_671
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
من امیدوار بودم که صدای صحبت هایمان بیرون نرود و کسی از آن با خبر نشود. دلم نمی خواست کسی اینطور شکستن ارش را ببیند.
هر چند که همه از حالش با خبر بودند و هر چه که باید دیشب دیده بودند اما هر چه این دیدار ها کمتر شود بهتر می شد.
-پس الان هم نذار مامانت عذاب وجدان بگیره برای رفتنش، نمیگم ناراحت نباش چون حرفم بی خودیه، خوب می دونم.
می گفتم اشک هات رو بریز، شکست هات رو بخور، ناله هات رو بکن، اما حواست باشه داری با خودت چی کار می کنی.
و حواست باشه که مادرت همیشه کنارته.
سرش را تکان داد.
-می تونم حضورش رو حس کنم اما از این که نمیشه لمسش کنم در حال دیوونه شدنم.
شانه هایش که می لرزید نمی توانستم نگاهش کنم.
درد داشت وقتی می دیدی دوستت این طور در حال اب شدن جلوی چشم هایت بود و تو نمی توانستی کاری بکنی.
تقه ای به در خورد که دست های ارش با سرعت به سمت گونه هایش رفت.
بدون این که نگاهش کنم از جایم بلند شدم. قدم هایم را اهسته بر می داشتم تا ارش فرصت پیدا کند اشک هایش را کامل پاک کند.
تخت را دور زدم و در را ارام باز کردم. پانته آ همین طور که به کف زمین خیره بود جلوی در ایستاد. نگاهی به اطرافش کردم اما نجلا نبود.
مانند بچه ی کوچکی بود که نگران بودم مبادا در این جمعیت گم شود، و تمام این حس ها دست خودم نبود.
-اقا ارمین گفتن باید برن یه جایی، اگه میشه به دوستتون بگین که برن انگار کارشون دارن.
و با سرعت از جلوی اتاق فرار کرد و اجازه نداد تا بپرسم نجلا کجاست.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_672
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
همین قدر هم که برای این مراسم دلخوری هایش را مخفی می کرد و سعی می کرد خوب جلوه کند هم صبر زیادی می خواست.
رو به رو شدن با پسری که به همان راحتی میان آن جمعیت پست زد و گفت که دوستت ندارد دل شیر می خواست.
نفس کلافه ای کشیدم و در را بستم.
ارش از جایش بلند شد اما هنوز اثرات اشک و گریه روی صورتش هویدا بود و چه ایرادی داشت که یک مرد برای عزیز ترین ادم زندگی اش این طور اشک بریزد؟
بدون حرفی از اتاق خارج شدیم و من هم همراهش رفتم. قدم هایش را تلو تلو خوران بر می داشت و هر لحظه امکان داشت که پخش زمین شود.
و من حسابی حواسم را جمع کرده بودم که مبادا بیفتد و پخش زمین شود.
نگاهی به ارمین کردم که مشغول حرف زدن با یکی از مرد ها بود و ارش همین طور به سمت حیاط می رفت. چشم هایش حق داشتند بعد از آن همه اشک و گریه به خوبی نبینند.
مچ دستش را گرفتم و مجبورش کردم به ایستادن. نگاهی به من انداخت که با ابرو اشاره ای به ارمین کردم.
با همان حال زار به سمت برادرش رفت و باز هم تسلیت گفتن های دیگران توی راه که می دانستم مانند سوهانی تو روح ارش شده بود.
-داداش ما داریم میریم قبرستون، بعدش هم میریم بیمارستان که مامان رو بیاریم خونه و بعد از اون مراسم تشیع، ح...
-مامان؟
و نیشخندی بعد از سوالش زد که برادرش چند دقیقه ای همین طور مات نگاهش کرد.
می دیدم که چطور آن لب هایش را روی هم می فشارد تا اشک هایش سرازیر نشود. انگار جان می داد برای نشکستن آن بغض لعنتی.
اما نتوانست، او توانایی مقابله با این بغض لعنتی را نداشت و انگار این بار هم باید می گفت بی خیال ادم های اطراف فقط باید بارید.
سرش را برگداند. اشک هایش را پاک کرد و دوباره به سمت برادرش برگشت که او هم بارانی شده بود.
-اره، میرم مامان رو بیارم که باهاش خداحافظی کنیم.
دست هایش برادرش روی اپن توی هم مشت شده بودند.
-حواست به مراسم باشه تا ما بیایم.
ارش سرش را تکان داد.
-اجی بیدار شد؟
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_673
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
-اره، تو حیاطن همشون.
ارش سرش را تکان داد و می خواست به سمت حیاط برود که مچ دستش را گرفتم و مانعش شدم.
سوالی به سمت من برگشت.
کمی به او نزدیک شدم تا کسی صدایمان را نشوند.
-با این حالت نرو جلوی خواهرات.
-چرا؟
فقط نگاهش کردم.
خودش هم خوب می دانست دیدن برادرشان در این حال آن ها را داغون تر می کند. ارش هم در حال نابود شدن بود اما ارش مرد بود ارش می توانست خودش را کنترل کند و او باید تکیه گاهی برای خواهر هایش هم می شد.
منظورم را فهمید و سرش را پایین انداخت. به سمت اشپزخانه دوباره عقب گرد کرد و برادرش مراسم را به این پسر سپرده بود؟ اونی که نمی توانست حتی قدم های خودش را به راحتی بردارد؟
-نگفتم نرو، گفتن با این حال نرو.
-حال من درست شدنی نیست، راست میگی، بهتره برم تو اتاق خودم.
نفس کلافه ای کشیدم و نگاهش کردم. پانته آ از اشپزخانه بیرون امد. ارش چند دقیقه ای نگاهش کرد و او هم ایستاد. نفهمیدم ارش به او چه گفت که سری تکان داد و دوباره به اشپزخانه رفت.
دستم را در جیب شلوارم فرو کردم و فقط نگاهش کردم.
-امیرپاشا.
به سمت نجلا برگشتم. چشم هایش بارانی شده بودند و مژه هایش به هم چسبیده بودند. نوک بینی اش هم سرخ شده بود و فقط خدا می دانست این سرخی با آن سفیدی صورتش چه تضاد جذابی می افرید.
-جانم.
-ارش کو؟
اشاره ای بهش کردم که نیم نگاهی به او انداخت.
-کجا بودی؟
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_674
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
-پیش ارمیتا، هر چند که اروم نمی گیره.
و لب هایش را پایان حرفش اویزان کرد. این دختر چه اصراری داشت که این قدر خودش را معصوم جلوه بدهد.
-می خوای ببرمت خونه؟
سرش را بالا انداخت که شالش از سرش افتاد و من بی اختیار اخم هایم در هم رفت. منتظر ماندم تا آن ها را درست کند اما حواسش نبود.
او می دانست که آن ابریشمی هایش چقدر می توانست دل ببرد و باز هم آن ها را بیرون می ریخت؟
شالش را بالا کشیدم که موهایش سیخ مانند بیرون زدند.
-عه، امیرپاشا.
با قیافه ای در هم شالش را جلو کشید.
-حواست وقتی نیست همین میشه.
-من که نمی تونم هر ثانیه به این شال دست بزنم که مرتب هست یا نه.
-نجلا!
ارام اما با تحاکم صدایش کردم که دوباره از آن حالت جبهه گیری اش بیرون امد و معصوم شد.
نفس کلافه ای کشیدم. می دانستم که نگه داشتن آن شال روی سرش چقدر برایش سخت بود، همین طور که برای تمام زن ها سخت بود اما او نباید این ابریشم ها را نشان مردهای دیگر می داد، به هر قیمتی هم که بود نباید نشان می داد و باعث می شد که قلبشان بلرزد.
-باشه، حواسم هست.
من هم قیافه ام از هم باز شد. ای کاش گاهی آن قدر خوب نمی شد که نمی توانستم تعبیرش کنم. آن قدر دلنشین و معصوم که انگار مهربان ترین قلب را خدا فقط به او داد.
-زنته؟
با صدای سیاوش دوباره قیافه ام در هم رفت. حتی نگذاشته بود ثانیه ای هم بگذرد.
جوابش را ندادم و فقط چند ثانیه ای نگاهش کردم. با همان نفرتی که نمی دانستم از کجا نشئت می گیرد اما خودش آن بذر را ابیاری کرده بود.
سرش را به سمت نجلا برگرداند. مشغول ارزیابی اش شد که نگذاشتم ثانیه ای بگذرد. چانه اش را گرفتم و سرش را به سمت خودم برگرداندم.
این پسر عصبی ام می کرد و من دلم نیمخواست حتی آن نگاه کثیفش هم به نجلا بیفتد.
پوزخندی کنج لبش نشست و من همین طور چانه اش را داشتم مبادا چشم هایش به سمت نجلا کشیده شود. و همین چشم هایی که همان رنگ را داشتند.
-خوش سلیقه ای؟
-به تو مربوط نیست.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_675
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
نفس های عصبی ام محکم توی صورتش کوبیده شدند. دندان هایم را روی هم فشردم. این پسر حق نداشت درمورد نجلای من نظر بدهد.
اصلا نباید آن چشم هایش به نجلای من بخورد که بخواهد نظر هم بدهد. و او می دانست من برای نجلا کله خراب ترین پسر این شهر می شوم
نیشخندش واقعا نیشی بود که به قلبم فرو می رفت.
-خوبه، مثل بابات بی غیرت نیستی.
و دستم را از روی چانه اش پس زد و من منتظر بودم تا گردنش را بچرخاند و من آن استخوان های گردنش را بشکنم.
پدر من هر چه که بود از این پسری که رو به رویم ایستاده بود مرد تر بود.
-در مقابل ادم هایی مثل تو "خیلی" با غیرت بود.
امیدوار بودم که باز هم حرفی نزند که عصابم را خورد کند. هیچ دلم نمی خواست مراسم آن زن مهربان خراب شود. سیاوش و خواهرش که عادت داشتند همیشه همه چیز را خراب کنند اما من هنوز حرمت ها را می دانستم، هنوز هم می فهمیدم که نباید مراسم عزایی را به هم ریخت.
پشت گردنم را ارام ماساژ دادم تا ارام شوم. باید کاری می کردم تا این پسر نتواند بیشتر از این عصاب خراب من را خراب تر بکند.
-غیرتش یعنی آتش کشیدن خانواده اش؟
و این بار نوبت من بود که پوزخند بزنم. هر چند که من از آن پدر دل خوشی نداشتم و خودم هم از او بیزار بودم اما هیچ وقت اجازه نمی دادم پسری مانند او همین طور هر چی دلش می خواهد به زبان بیاورد.
او می دانست اگر در این شلوغی صدایش به گوش کسی می رسید روزگارش را سیاه می کردم
سرم را نزدیک گوشش اوردم. نمی خواستم شکستن غرورش را حتی نجلا هم بشنود.
-غیرت یعنی این که وقتی مادرت رو با یکی دیگه دیدی شده هر کاری بکنی، حتی قتل.
آتش زدن زن و اون مرد خیانتکار شرف داره به بیرون کردن زنی که می دونی وقتی بره بیرون راهی چه چیزی میشه.
سرم رو عقب بردم و حالا خشم رو روی صورت اون می دیدم. حالا چشم های اون بود که به خون نشسته بود و حالا پره های بینی او بود که از شدت خشم بالا و پایین می شد.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃