eitaa logo
بـــاران‌عــــ❤ـشــق
32.1هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
289 ویدیو
182 فایل
﷽ وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ. کپی حرام پیگرد قانونی و الهی دارد. تبلیغات 👇 @gostarde_nn
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 کنارم ایستاد که نگاهی به سر تاپایش کردم و من اصلا به ثبات علاقه ی این پسر باور نداشتم. من او را به خوبی می شناختم. می دانستم که بی دلیل این کار ها را نمی کند و نمی توانستم همین طور باور کنم که عوض شده است. -ای بابا، برای هیچی این طور نگاهم می کنی؟ نفس کلافه ای کشیدم. این جا و توی جمعیت جای حرف زدن نبود. مخصوصا اگر می فهمیدم که خدایی نکرده شکم درست باشد، آن وقت وسط همین حیاط می گرفتمش زیر مشت و لگد و اصلا وجه ی خوبی نداشت. -بیخیال. سرم را بگرداندم و دوباره به رو به رو خیره شدم که چشمم به چشم های سبز رنگی افتاد. باز هم این پسر و مزاحمت هایش. سرم را برگداندم اما سنگینی نگاه ا و را به خوبی حس می کردم. چند دقیقه ای گذشت که ارش ضربه ای به پهلویم زد. -ببین زیاد با سیاوش کل ننداز. -من کاری به کارش ندارم. -ولی الان داره میاد این جا، لطفا امیرپاشا. سرم را برگرداندم. با همان نگاه تیزش به من خیره بود و قدم بر می داشت. به گمانم باز هم می خواست بیاید و حال خوش من را خراب کند. نفس کلافه ای کشیدم و من نه به خودم و نه به ارش قول نمی دادم که با این پسر به خوبی رفتار کنم. جلو امد و رو به رویم ایستاد. من یک پایم را بالا اوردم و به دیوار تکیه دادم. یک دستم را هم در جیبم فرو بردم و مانند او پررو نگاهش کردم و می خواستم ببینم کی دست از این نگاه هایش بر می دارد. -سلام اقا امیر. -سلام. -میگم دایی، همه چیز اوکیه؟ بدون این که سرش را بگرداند زیر لب زمزمه کرد: -اره دایی. -میشه یه سر به زنان بزنی ببینی کم و کاستی ندارند. ارش اصلا بازیگر خوبی نبود. اصلا خوب نمی توانست نقشی بازی کند تا سیاوش را از این جا دور کند، مخصوصا با آن صدای لرزانش در برابر سیاوشی که حسابی تیز بود. -نگران نباش دایی، همه چیز هست https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 نفس کلافه ای کشیدم. قبل از این که لب باز کند محکم گفتم: -بهت اخطار داده بودم که بهتره زیادی جلوم افتابی نشی. -کارت دارم. این بار لحن صدایش به هیچ وجه مسخره نبود. حتی دیگر از آن پوزخنده کنج لبش خبری نبود. رنگ نگاهش دقیقا مانند همان روز توی قبرستان شده بود، همان لحظه ای که بعد از کلی دعوا گفته بود اگر کاری دارم به او خبر بدهم. مشکوک نگاهش کردم. شده بود مرد هزار چهره ای که تشخیص دادنش مشکل بود. -همراهم بیا. سرش را برگرداند که عصبی گفتم: -به من دستور نده. نفس کلافه ای کشید. اگر او به غصبناک نگاه کردن بلد بود من هم می توانستم همان قدر دیوانه شوم. -می تونم الان بهت بگم به درک نیا، اما... دستی میان موهایش کشید. چند قدمی از ما دور شد. حرف هایش بودار بودند، باید به حرف ارش که می گفت او محبت هایش مخفیانه اش گوش می دادم یا این که به چشم ها و گوش هایم اعتماد می کردم و این پسر را دشمن خودم می دانستم. -دو دقیقه بیا بیرون دیگه، اه. دستش را با حرص از روی موهایش در اورد و به سمت خروجی حیاط رفت. رفتار های این پسر گیجم کرده بود. اگر می توانستم در برابر این حس کنجکاوی ام مقابله کنم هیچ وقت با آن پسر همراهی نمی کردم اما... این رفتار ها، این ارام شدن یک مرتبه و این عصبی و کلافه بودنش، آن نفرتی که یک باره رنگ می باخت و... -بریم امیرپاشا، بدمون رو که نمی خواد. -تو کجا؟ گفت من؟ -وا، من و تو نداریم که. جلوتر از من به سمت در خروجی رفت. نفس کلافه ای کشیدم. حداقل اگر ارش بود می توانست ما را از هم جدا کند. فقط امیدوار بودم که حرف درست و حسابی برای گفتن داشته باشد که این طور من را مجبور به رفتن کرده است، وگرنه... دست مشت شده ام را در جیب شلوار فرو کردم و من هم قدم برداشتم. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 قطرات باران هم نمی توانستند مانند نجلای اتش من را خاموش کنند. به گمانم من باید مانند چسبی به او می چسبیدم. نگاهی به کوچه انداختم. ارش سرش را خم کرده بود و از راه پنجره مشغول حرف زدن با سیاوش بود که نگاه تیز سیاوش از پشت آن شیشه به من افتاد. نمی دانم به ارش چه گفت که ارش هم کمر راست کرد و به من نگاه کرد. من هم کنار ارش ایستادم و منتظر به سیاوش نگاه کردم. -اگه به شخصیت مبارکتون بر نمی خوره بیا بشین. چپ چپ نگاهش کردم و ماشین را دور زدم. به موقعش جواب این تیکه اش را هم می دادم اما اول باید دلیل این کارهایش را می دانستم. سوار ماشینش شدم. -برو دیگه ارش. -ای بابا، قفل رو باز کن منم بشینم خب. -ارش بیا برو. -سیاوش اذیت نکن دیگه، الان چی می خوای به امیرپاشا بگی که من نباید بدونم؟ -الله اکبر. کلافه به سمت من برگشت. -واقعا چطور هشت سال این پسر رو کنار خودت تحمل کردی. -به سختی! قیافه ی ارش حسابی توی هم رفت و من و سیاوش به این ضایع شدنش خندیدیم. هر چند که دل خوشی نداشتم ازش اما... خیال می کردم او بیشتر از تمام ادم های این شهر شبیه من است، خیال می کردم او معنای تلخ بودن گذشته را خوب می فهمد. -من رو بگو که می ترسیدم شما هم دیگه رو بکشین گفتم همراهتون بیام. -نگران نباش، اگه بخوایم بکشیم هم یه طوری می کشیم که تو دیه بگیری. سویچ را چرخاند که ماشین روشن شد. ماشینش یک سمند مشکی بود که معلوم بود به تازگی خریده است یا حسابی خوب نگهش داشته است. -فقط اقا ارش حواست به خانم پسرخاله ات باشه. و شیشه را بالا کشید و اخم های من حسابی در هم رفت. این پسر تازه داشت من را نرم می کرد و می خواست باز خراب کند؟ -زن من به تو چه؟ https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 به سمت من برگشت او می دانست که من در این دنیا فقط یک خط قرمز داشتم و آن هم نجلایی بود که برایش جان هم می دادم او می دانست که من حساس ترین ادم میشم سر این دختر و باز هم برای خودش حرف زد پوزخندی گوشه ی لبش نشست و مشت من اماده بود تا توی دهان این پسر بشیند. -خب حالا، گفتم مراقب باشه، چیزی نگفتم که. -حواست به کار خودت باشه، نه مراقبت از دیگران. نفس عمیقی کشیدم تا ارام باشم. سرم را برگرداندم و شیشه را پایین کشیدم که او هم همزمان شیشه اش پایین امد. منتظر ماندم تا جوابم را بدهد اما سکوت کرده بود و همین طور می راند. سرم را نزدیک پنجره کردم. مگر می شد مردی در این فصل سرمای زمستان هم این طور از درون اتش بگیرد من جرا هیچ وقت خنک نمی شدم باد شلاق وار به صورتم می خورد و التهاب صورتم را تسکین می داد اما اتش درونم را نه. منتظر ماندم تا حرفش را بزند اما او انگار همین طور سکوت کرده بود. خسته لب باز کردم: -منو اوردی خیابون های شهر رو ببینم شانه ای بالا انداخت. -عیبی داره مگه؟ خواهرزاده ام خیلی سال از ایران دور بوده یکم بریم با تهران اشنا شو. این پسر خیلی خوب بلد بود چطور روی عصاب من راه برود، کاری که من هم برای او بلد بودم و چقدر بد بود که این قدر خوب هم دیگر را می شناختیم. -عه، دایی دلسوز همین جا نگه دار خودم دور زدن خوب بلدم. جوابم را نداد و همین طور به راهش ادامه داد. -هوی، با توام. -توی طویله اتون زیادی هوی گفتی پسرجون؛ اما این جا شهره، درست حرف بزن. پوزخندی کنج لبم نشست. -عه، ببخشید نمی دونستم باید به گاو های شهری چی بگم. با حرص به سمتم برگشت. شاید توقع نداشت که این طور جوابش را بدهم. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 صدای نفس های عصبی هر دویمان در ماشین پیچید. ای کاش ارش می امد، شاید که فرضش درست از اب در بیاید و من و این پسر مجبور شویم که امشب دست به قتل هم دیگر بزنیم. -تقصیر خودت نیست، مادری نبوده که تربیتت کنه. -همون قدری که مادر بزرگم مادری کرد برای تموم ملت کافیه. و چیزی که عوض داشت گله نداشت. همان قدری که من از مادرم گله داشتم او از مادرش برای خوش گذرانی های بی موقعشان. همان قدر که او از پدرش گله داشت برای نوشتن گناه مادر به پای فرزندانش من هم گله داشتم و حالا هر دو بدجور رو به روی هم ایستاده بودیم. مسخره خندید. واقعا کلکل کردن من و او مسخره ترین کار دنیا بود وقتی می دانستیم هیچ کس برنده ی این بازی نیست. -می دونی درد من و تو چیه؟ -که عادت کردیم همیشه یکی جلومون کوتاه بیاد. و باز هم به سمت پنجره برگشتم تا این باد اتش را خاموش کند. این گونه ها مگر شده بودند کوره ی اتش که این طور می سوختند؟ -زدی تو خال، یکی عین خودمون رو ندیدیم که بدونیم دیگران چی می کشن از دستمون. -دیگران ناراحتن می تونن دور بشن. -صد البته، بچه هفت پشت پی داییش میره دیگه. نگاهش کردم. باید این لحن طنز و با خنده اش را باور می کردم یا آن چشم های برزخی اش را؟ من هم خنده ام گرفته بود. مانند گرگی خسته به هم می پریدیم اما هیچ کدام حاضر به پاره کردن آن یکی نبود. -حالا نمیگی چی شده؟ -این جا نمیشه. نفس کلافه ای کشیدم. به صندلی ماشین تکیه دادم و چشم هایم را بستم تا به همان جایی که او می گفت برسیم. یعنی سیاوش هم می توانست مانند من عاشق شود؟ عاشق یک دختر؟ نه خیال نمی کردم. چه کسی می توانست تحمل این اتش درون را داشته باشد؟ https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 لای یک چشمم را باز کردم. او هم نیمی از سرش را از پنجره بیرون برده بود. ان هم در این سرمایی که همه قندیل بسته بودند. شانه ای بالا انداختم. نمی دانستم باید دعا کنم که این طور باشد یا نه. نمی دانستم این عشق لذت داشت یا پر از درد و تلخی بود. نمی دانستم که سیاوش دوست است و نیازمند دعای خیر یا باید نفرین شود. بالاخره ماشین یک جایی ایستاد. تکیه ام را از صندلی گرفتم و به اطراف نگاهی انداختم. یک گوشه ی خلوت از این شهر! -خب. -من ازت بدم می اومد. پوزخندی گوشه ی لبم نشست. -حس متقابله. -می دونی چرا؟ -مهم نیست برام. مهم بود. می خواستم بدانم که چرا این نفرت در چشم هایش شعله گرفته بود وقتی که من را اصلا ندیده بود. ولی نخواستم که بشنوم. یعنی یقین داشتم که برای شنیدن ان گذشته ی لعنتی پا به این ماشین نگذاشتم. خسته بودم که هر بار یک چیزی از ان گدشته مانند پتکی بر سرم اوار می شد. نمی خواستم دیگر برگی از ان گذشته را بخوانم. من داروساز بودم، نه تاریخ دان! -می دونی، بدی حرف زدنمون اینه که دروغ نمی تونیم بگیم، چون خوب هم رو می شناسیم. دستی به گوشه ی لبش کشید. -شاید بخوام بدونم اما برای شنیدنش این جا نیومدم. -منم نخواستم دلیل نفرتم رو بگم اما... اما پسر تو خطری. و به سمتم برگشت. و هیچ چیز اندازه ی دیدین ترس در چشم های این پسر نمی توانست من را به عمق فاجعه ببرد. وقتی مردی به محکمی او این طور ضعفش را نشان می داد یعنی یک جای کار بدجور می لرزید. ان قدر بد می لرزید که نمی شد جمعش کرد. ضربان قلب من هم شدت گرفت. لب هایم را با زبان تر کردم و خیره شدم به ان پسری که انگار خبر شومی را در استین داشت. -چه خطری؟ https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 -اون پسره... اسمش رو یادم رفته... همون که زدیش. -استیون؟ -اها اره خودشه، همون مرده. و من یک مرتبه رنگ از رخم پرید. ان ترسی که ماه ها پیش به سراغم نیامده بود و همه از نداشتنش تعجب می کردند حالا بدجور گریبانم را گرفته بود. خیال می کردم کف دست هایم عرق کرده است و به گوش هایم شک کردم. نه... نباید... حالا که همه چیز داشت خوب پیش می رفت نباید یک مرتبه همه چیز خراب می شد. نجلا... حالا فقط خودم نبودم که از پایان این بازی بترسم. حالا نجلایی بود که برایش جان هم می دادم و چطور می دیدم که جانش در خطر هست اخه؟ بزاق دهانم را به سختی پایین دادم. -داری مسخره می کنی؟ -نه امیرپاشا. عصبی شدم. امکان نداشت حالا.. من و نجلا هنوز در یک خانه نرفته بودیم، من و او... من.... -بسه دیگه، یه نقطه ضعف گیر اوردی عین پتک می خوای بکوبی تو سرم، خب ازم متنفری به درک، می خوای انتقام بگیری از خودم بگیر چرا.. زبانم نچرخید که بگویم چرا از زندگی ام، چرا از سازه هایی که بعد از این سال ها تنهایی می خواستم بنا کنم مایه می گذاشت؟ چرا.... دیگر این فضای خفه درون ماشین را نتوانستم تاب بیاورم. در ماشین را باز کردم و پیاده شدم. عصبی دستی میان موهایم کشیدم. همان دستی که حسابی رگ هایش برامده شده بود و سرخ شده بود. حتی بیرون از ماشین هم هوا خفه بود. انگار یک نفر گلویم را گرفته بود محکم چسبیده بود. من تا به حال این قدر نگران یک ادم نشده بودم، امان از نجلایی که تمام حس های تازه را به من منتقل کرده بود. نمی شد به همین‌ راحتی قید تمام زندگی را زد. سرم را برگرداندم. ان طرف ماشین ایستاده بود. دستم را در هوا تکان دادم. -اخه اگه اون بمیره چرا باید تو خبر داشته باشی؟ من‌ رو میزاری سر کار؟ به ولا.... دستش را بالا اورد. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 من حرفم را خوردم اما یک صدایی از درونم فریاد می زد. یک صدایی که می خواست نعره بزند حالا نه. حالا که همه چیز درست شده بود، حالا که من طعم داشتن نجلا را چشیده بودم و می خواستم او را در لباس سفید عروسی ببینم نباید این طور می شد. -تند نرو بابا، من اون قدر ها هم پیگیرت نیستم بخوام انتقام بگیرم. اون روز که آبجی فوت شد گوشی ارش دست من بود. منتظر نگاهش کردم. نفس هایم به زور بالا می امد و در راهش پوست گلویم را می خراشید. انگار برای خفه شدن التماس می کرد. -یکی زنگ زد، امریکایی صحبت می کرد، گفتش که اون مرده و بهت بگم هر چه زودتر خودت رو گم و گور کنی. -بعد تو الان باید بهم بگی؟ و نعره ای بود که انگار از انتهای وجودم بلند شد. خیال می کردم الان هست که حنجره ام پاره شود. من الان وسط میدان نابودی بودم. خودم که مهم نبودم، من که از نابودی نمی ترسیدم، اگر مرد جا زدن بودم هیچ وقت ان کار را نمی کردم اما نجلای من... او را نباید به این میدان می کشیدم. و او هم مانند من فریاد زد: -احمق، اون موقع تو تازه یک هفته بود عقد کردی، خواستم بهت بگم اما نمی شد، وقتی دیدم با چه شور و شوقی برای هم حرف می زدین، وقتی اون عشق لعنتی رو توی چشم هاتون دیدم نتونستم بگم. خیال کردم می تونم ازتون محافظت کنم، گفتم چهارتا مامور امریکایی هستند دیگه، من هم ادم کم ندارم. ازتون مراقبت می کنن. پوزخند صدا داری زدم. -بی خبر از ما؟ ماشین را دور زد. این بار صدایش ارام شده بود و دیگر از ان پسر وحشی خبری نبود اما من از هر زمان دیگری زخمی تر شده بودم. -می گفتم که با عشقت زندگی نکرده نابود بشین و ترس کلا پایه ی زندگیتون رو به هم بریزه. مسخره خندیدم. هر چه فکر می کردم نمی توانستم این داستان شوم را باور کنم. نمی توانستم بفهمم که به همین راحتی ان پسر مرده است و من این بار قطعا قاتلی شدم که چند نفر دنبالم هستند. -بالاخره که باید می فهمیدم. -چهل روز با ارامش زندگی کردن کمه؟ https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 نفس کلافه ای کشیدم. کتم را در اوردم و از پنجره داخل ماشین انداختم. آتشی که درونم بر پا شده بود با هزار سطل اب هم خنک نمی شد. دو دکمه ی بالای پیراهنم را باز کردم و استینم را بالا زدم. دانه های عرق را روی پیشانی ام حس می کردم. چطور باید از نجلا محافظت می کردم؟ آن آدم ها آن قدری خطرناک بودند که همه طوره می توانستند دستم را بخوانند. اگر خودم را بهشان معرفی می کردم که دیگر اسیبی به نجلا نمی رساندند، نه؟ ولی بعد از من چه بلایی سر نجلا می اید؟ پس تکلیف آن همه رویایی که دوتایی کشیده بودیم چی می شد؟ من دیگر نمی توانستم این قدر راحت مرگ را قبول کنم وقتی این همه دلبستگی در این دنیا داشتم. دستی به صورتم کشیدم که دوباره قطرات باران باریدند. این باران هم نمی توانست حال من را خوب کند، هیچ چیز جز آن نگاه های معصوم نمی توانست هم من را از هم ویران کند و هم از اول بسازد. چند دقیقه ای همین طور راه رفتم. -خیال می کردم که بعد از یک ماه بیخیال میشن. دستم را به کمرم زدم و پوزخند صدا داری کنج لبم نشست. این پسر خوش خیال تر از این حرف ها بود. حق داشت، او که با ادم های کله ی گنده ی امریکا نشست و برخاست نداشت تا بفهمد چه موجوداتی هستند. تا کسی را که می خواهند گیر نیاورند و نابود نکنند ول کن این ماجرا نیستند. -ولی اون ها پیدات کردند. عصبی سرم را تکان دادم و زیر لب با خودم حرف زدم. -نمی شد زودتر بمیری من حداقل نجلا رو توی زندگیم نیارم؟ تو گند کاری می کنی، تو جون یه دختر رو شاید هم صدتای دیگه رو می گیری، تو دنبال عیش و نوشت بودی و تقاصش رو باید ما بدیم https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اعمال روز ༺⃟‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•‌ུྃ
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 به کاپوت ماشین تکیه دادم و لب های خشکیده ام را با زبان تر کردم. -دیروز به نجلا حمله کردند. سرم آن چنان با سرعت به سمتش چرخید که صدای استخوان های گردنم حتی در رعد و برق اسمان هم شنیده شد. -نجلا؟ ضربان قلبم یک لحظه ایستاد. حس کردم تمام خون های رگم خشک شده است. -دیروز غروب وقتی داشت می رفت خونه ی حاج مرتضی دم در خواستند برن سمتش که ادم های من سر رسیدن و نذاشتند. نجلا بهت نگفته بود؟ هر چه فکر می کردم چیزی به خاطر نداشتم. دیروز تا دیر وقت توی شرکت مانده بودم اما نه موبایلم زنگ خورد و نه امروزی که رفته بودم دنبالش حرفی زده بود. شده بودم مانند ادمی که چند سالی بیهوش بوده است و وقتی بیدار می شود می بیند کلی اتفاق افتاده است اما از هیچی خبر نداشت. هر کلمه ای که سیاوش می گفت مانند پتکی بر سرم اوار می شد و من گیج و منگ نمی دانستم باید چی کار کنم. -نجلا که اسیب ندید؟ -نه، خیلی ترسیده بود اما اسیب جسمی ندید. چرا پس به من نگفته بود؟ حسابی از دستش کفری شده بودم. چنین اتفاقی برایش افتاده بود و جانش در خطر بود حتی به من یک کلمه هم حرفی نزده بود مگر قرار نبود چیزی را به اندازه ی سر سوزن هم از هم مخفی نکنیم -حالا خودت رو جمع کن پسر، فکر نمی کردم این قدر ضعیف باشی. من دیگر کنترلی دست خودم نداشتم. با غضب به سمتش رفتم. یقه اش را گرفتم و محکم به ماشین کوبیدمش تا بفهمد مسخره کردن من ان هم در این حال چه عواقبی دارد. از میان دندان های به هم قفل شده ام غریدم: -ببین پسر جون، به فرض دایی، من برای نجلا ضعیف ترین ادم این شهر هستم، درست... اما بهتره تو حواست به رفتارت باشه که پای ادم های دیگه گردباد می شم و به خاک و خول می کشم تموم زندگیت؛ فکر کنم خبر از دیوونگیم داشته باشی که تونستم ادم بکشم. البته تو فقط یکیش رو می دونی. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃