eitaa logo
بـــاران‌عــــ❤ـشــق
32.2هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
291 ویدیو
182 فایل
﷽ وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ. کپی حرام پیگرد قانونی و الهی دارد. تبلیغات 👇 @gostarde_nn
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 -می رفتن اون جا مواد می کشیدن. ابروهایم را بالا انداختم و همین طور به ارش خیره شدم. مگر نجلا بچه بود که با این حرف ها سرش را شیره می مالید. -مواد می کشیدن یا مواد قاچاق می کردن؟ نجلا هینی کشید و حالا دیگر مطمئن بودم که خود او هم حاضر نیست به همین راحتی پا در این جایی بگذارد. -حالا چه فرقی می کنه. -خیلی فرق داره ارش. -ی... یعنی... یعنی سیاوش... قاچاقچیه. -یه زمانی بود. دوباره به راه رفتنم ادامه دادم. یک روستای دور افتاده؟ این هم فکر خوبی بود، می شد خانه ای در ان جا اجاره کرد. من هیچ چیز از تلاش های این گروه نمی دانستم. اگر زمان زیادی می برد خودمان هم می توانستیم خانه ای در یک جنگل بسازیم. -پاشو نجلا. باید زود دست به کار می شدیم. بی فکری بود اما الان هر لحظه ای از زمان می توانستند بریزند در این خانه و هیچ چیز معلوم نباشد. -کجا میریم؟ -نمی دونم. -یعنی چی؟ -میریم سمت شمال، اون جا حتما یک روستایی چیزی هست که بتونیم دور از این شهر های نکبتی باشیم. -من یه روستای دیگه می شناسم، ولی اصلا نمی دونم خونه ای اون جا هست یا نه. -اگه دوباره این هم سفارش های سیاوش... -نه نه به خدا. قبلا می رفتیم اون جا تفریح، یعنی زمانی که بچه بودیم... البته من اصلا نمی دونم ادرسش الان یادم هست یا نه، اصلا.... -مهم نیست به سمت اتاقم رفتم. -نجلا بیا وسایلت رو جمع کن. وارد اتاق شدم. ساکم را از بالای کمد برداشتم. همه چیز را همین طور داخلش انداختم. نمی دانستم چه چیز هایی نیاز داشتیم و چه چیز هایی نیاز نداشتیم. فقط می انداختم داخلش، وقتی برای فکر کردن به آن نبود. و اصلا وقتی برای فکر کردن به اینده نبود. فقط ای کاش هر چه می شد پایانش برای نجلا خوش باشد، او نباید بیشتر از این عذاب می کشید. صدای باز شدن در امد. سنگینی نگاهش را حس می کردم. -امیرپاشا. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 داخل ایینه نگاهی به خودم انداختم. امیرپاشا اگر این چهره ام را می دید دوباره می خواست من را تنها رها کند. چند ضربه ای به صورتم زدم تا کمی زردی اش از بین برود و سرخ شود. لب هایم را هم تر کردم اما حتی کمی از کبودی اش کم نشد. شالم را روی سرم مرتب کردم که یک مرتبه فریاد ارش بلند شد. -خودشه خودشه... ترسیده از اتاق بیرون رفتم. نگاهی به او انداختم که لبخند دندان نمایی روی لب هایش نشسته بود. او نمی دانست حالا هر فریادی می توانست چهارستون بدنمان را بلرزاند. -چی شده؟ -پیداش کردم نجلا. لبخند کمرنگی هم روی لب های من نشست. حداقل کمی از این سردرگمی در می امدیم. -حالا خونه مسکونی هم داره؟ -نمی دونم، ما برای احتیاط چادر مسافرتی رو هم می بریم. سرم را تکان دادم و در را بستم. نگاهی به خانه انداختم اما اثری از امیرپاشا نبود. -امیرپاشا کجاست؟ -رفت بیرون. و قلب من یک مرتبه ایستاد. در این خطر و در این اوضاع رفته بود بیرون؟ پاهایم سست شد و همان جا روی مبل نشستم. آن پسر دیوانه شده بود یا می خواست من را دیوانه بکند؟ -تو هم گذاشتی بره؟ -کی می تونه جلوی این شوهرت رو بگیره. -ارش اون بیرون خطر داره! و یک مرتبه تمام حس های بد بر سرم اوار شده بود. یک مرتبه خیال کردم در چاله ای فرو رفتم که توان بیرون امدن از آن را نداشتم. یک مرتبه آن سایه ی سیاهی که بر سر زندگی مان افتاده بود را بهتر از چند دقیقه ی پیش حس کردم. انگار آن زمان یقین داشتم که امیرپاشا کنارم هست و اونی که بود نمی گذاشت ترس زیادی به دلم راه پیدا کند اما حالا که نبود... صدای باز شدن در امد. همین طور خشک شده به در خیره شدم و با دیدن امیرپاشا نفس اسوده ای کشیدم. اگر چند دقیقه ای دیرتر می امد حتما سکته می کردم. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 هراسان از جایم بلند شدم و به سمتش رفتم. -کجا بودی؟ گیج و منگ نگاهم کرد. خب حق داشت که این طور مات بماند. او که مانند من مرگ را با چشم های خودش ندیده بود. او که نمی دانست فکر به خطر افتادن جانش چه بلایی می تواند سر یک دختری مانند من بیاورد. -چیزی شده؟ -اخه عزیزم برای چی توی این اوضاع میری بیرون. -من فقط تا پارکینگ رفتم. نگاهی به ارش انداختم که شیطنت بار نگاهمان می کرد. او دید چه حالی شدم و باز نگفته بود؟ با عصبانیت به سمتش قدم برداشتم. امیرپاشا چیزی نبود که به همین راحتی بتواند با ان شوخی کند و من هم از آن بگذرم. من در حال مردن بودم! کوسن مبل را برداشتم و با قدرت به سرش کوبیدم. دستش را سپر سرش کرد که من این بار محکم تر روی سرش کوبیدم. خیال می کردم همان چند دقیقه برای سوختن خون بدنم کافی بود. -نزن، ای بابا. -حقته بی ادب. بیخیالش شدم و کوسن را گوشه ای پرت کردم. می خندید، حق هم داشت که بخندد. خودم هم اگر آن قیافه ی ترسیده ام را می دیدم می خندیدم. -وا، بده داشتم اماده ات می کردم. -ساکت شو ارش. به سمت امیرپاشا برگشتم که دیدم او هم دارد می خندد. من این طور عصبی شده بودم و حرص می خوردم آن وقت او می خندید؟ عصبی پایم را روی زمین کوبیدم و صدایش زدم. -امیرپاشا! با دستش سعی کرد لبخندش را جمع کند اما نتوانست. انگار بیشتر خنده اش گرفته بود. این پسر نگران من بود؟ اینی که این طور با حرص خوردن من ریسه می رفت؟ امان از آن چالی که یک طرف لبش جاخوش کرده بود و انگار مامور شده بود من را دیوانه بکند. همان چالی که تبدیل به سیاه چاله ی زندگی ام شده بود و وقتی پدید می امد تمام حس های بد یک مرتبه رخت می بست. -بابا، این پسر کم عقل تر از این حرف هاست، می خواستم اماده ات کنم که ببینی باید این مدت چه حس هایی رو تحمل کنی. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 چند لحظه ای چپ چپ به ارش نگاه کردم و به سمت مبل رفتم. تقریبا خودم را روی آن پرت کردم و از تمام حرکاتم حرص و عصبی بودن می بارید. دست هایم را در هم قفل کردم و به دیوار خیره شدم. ارش راست می گفت. من از سر نترس امیرپاشا خبر داشتم. می دانستم که قرار است توی این مدت حسابی حرص بخورم. می دانستم می خواست من را این جا با هزار تا محافظت رها کند تا خودش با خیال راحت و بیخیالی بتواند ادامه بدهد. خودش گفته بود که اگر اصرار های ارش نبود هرگز حاضر نبود ان همه کارهایش را در امریکا رها کند و فرار کند. -ارش خان به جای پیش بینی به کارت برس. -مکان رو پیدا کردم برادر. -جدی؟ -اره، بزن بریم. بیخیال قهر شدم. می دانستم که الان در شرایط عادی نیستیم که بخواهم ناز کنم یا منتظر ناز کشیدن های امیرپاشا باشم. الان هر یک دقیقه هم برایمان سرنوشت ساز بود. -چمدون تو اتاقه. امیرپاشا سرش را تکان داد. -من زودتر میرم تا وسایلی که می خواین رو بخرم، توی راه می بینمتون. -می دونی چی نیاز داریم؟ ارش سویچش را از روی میز چنگ زد و چشمکی زد. -داداشت رو دست کم نگیر اقا پاشا. و از خانه بیرون رفت. امیرپاشا هم بدون هیچ حرفی به سمت اتاق رفت و چمدانش را برداشت. من نمی دانستم الان قرار بود کجا برویم. فقط باید می رفتیم تا یک جایی و یک خانه ای پیدا شود تا به ما پناه بدهد؟ دیوانگی بود اما من حق اعتراض نداشتم وقی خودم این راه را انتخاب کرده بودم. و شاید راه دیگری هم نبود برای ادامه ی این مسیر. اصلا مگر مهم بود؟ توی غار یا وسط جنگل مگر فرقی می کرد وقتی امیرپاشا کنارم بود و من او را داشتم سردرگمی از یک لحظه ی بعد هم ازارم می داد اما باز هم بدون اعتراضی پشت سر امیرپاشا از خانه بیرون رفتیم و سوار اسانسور شدیم. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 سرم را بلند کردم. لبخند تلخی به رویم زد. یاد زمان هایی افتادم که وقتی یک لبخند کوتاه روی لب هایش می دیدم تعجب می کردم. و حالا حاضر بودم مانند همان وقت ها لبخندی نزند اما این طور تلخ نباشد. -جانم. -هنوز هم دیر نشده. -برای چی؟ -برای این که با خیال راحت توی این شهر زندگی کنی. -من خیال راحتم پیش توعه امیرپاشا. دستم باز هم گرفتار گلوله های اتش انگشت هایش شدند. بدن من زیادی سرد بود یا او از درون التهابی داشت که انگار هیچ وقت قصد خاموشی نداشتند -می دونم عزیزم، ولی الان هیچی معلوم نیست. حتی نمی دونیم باید کجا بریم و چی کار کنیم. -مهم نیست. -شاید امشب خونه گیرمون نیاد و مجبور باشیم تو راه بخوابیم. تلخ خندیدم. همه ی این هایی که می گفت روزی در تخیلات بچگی ام بود. همان فانتزی های ماجراجویانه ای که دلم می خواست یک روز تنهایی به دل چنگل بزنم و کلی ماجرا داشته باشم اما حالا می ترسیدم. و ای کاش ادم ها هیچ وقت مجبور به بزرگ شدن نبودند تا از این عقلشان پیروی نکنند. -مهم نیست. -شاید جایی که میریم امکانات درستی نداشته باشه. -باز هم مهم نیست. -اگه بگم اخر این داستان رو نمی دونم. -اخری که با تو باشه، بقیه اش مهم نیست. -پس یه قول دیگه هم بهم بده. اخم هایم را در هم فرو کردم. -چرا این قدر از من قول می گیری اقای بد. -جون دارم ریسک می کنم خانم خوب، باید همه چیز رو در نظر بگیرم. قیافه ام را از هم باز کردم و سرم را تکان دادم. -قول بده هر وقت کم اوردی و خواستی که برگردی بهم بگی، بدون این که ملاحظه ام رو بکنی. در اسانسور باز شد. پایش را میان در گذاشت تا بسته نشود و انگشت کوچکش را بالا اورد. من هم انگشتم را دور انگشتش قفل کردم. خیال نمی کردم کنار او و خوبی هایش کم بیاورم. ادم وقتی یک نفر را داشته باشد تا غم هایش را به او بگوید، وقتی یک نفر باشد که وقت کم اوردن به او تکیه کند، وقتی یک نفر باشد که بتواند با درد سر روی پاهایش بگذارد هیچ وقت نمی شکند. این تنهایی بود که ادم را نابود می کرد. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 من یک باری تنهایی را تجربه کردم. دیگر نمی توانستم آن را تاب بیاورم. مخصوصا حالا که این همه خوبی های امیرپاشا را تجربه کردم. دیگر نمی توانستم برای یک لحظه هم این همه مهربانی و مردانگی اش را نداشته باشم. با لبخند از اسانسور بیرون رفتیم. چمدان را داخل صندوق عقب گذاشت. نگاهی به اطراف انداختم. می ترسیدم هر لحظه چند نفری از در و دیوار پایین بریزند و به روی امیرپاشا اسلحه بکشند. استرس بدی سر تا سر وجودم را گرفته بود. انگشت هایم را به هم گره می کردم و محکم می فشردم. -امیرپاشا. -جانم. در ماشین را باز کرد که نگاهم را از اطراف گرفتم. بزاق دهانم را قورت دادم و سعی کردم ضعفم را نشان ندهم. دلم نمیخواست کمی از اثار ترس را در من ببیند. من مردم را خوب می شناختم. می دانستم اگر بفهمد که چقدر از این سفر و از این ماجرا می ترسم ممکن است باز من را این جا رها کند و تنهایی قصد سفر کند. -به نظرت شب بریم امن تر نیست؟ -ما هنوز نمی دونیم قراره کجا مستقر بشیم، بعد هر لحظه امکان داره این خونه هم شناسایی بشه. سرم را تکان دادم. اگر امیرپاشا می گفت که روز بهتر هست حتما هزار دلیل دیگر برای خودش داشت. می دانستم که بی فکر تصمیم نگرفته است. من به او اعتماد داشتم. می دانستم که او همیشه بهترین تصمیم ها را می گیرد و یقین داشتم که او ما را به جای بدی نمی برد. و همین اطمینان بود که خیالم را راحت می کرد. لبخندی زدم و سوار ماشین شدم. نگاه امیرپاشا روی اجزای صورتم کنجکاو بود و من هم باید حسابی حواسم را جمع می کردم تا مبادا نارضایتی را نشان بدهم. امیرپاشا از پارکینگ بیرون رفت. نگاهم را به دقت به کوچه و خیابان ها دوختم. نمی دانستم دیگه کی وقت می کردم دوباره این کوچه و خیابان ها را ببینم. چیزی از اینده ی نامعلوم ما خبر نداشت و چقدر خوب بود که من به این شهر دل نبسته بودم. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 اصلا هر جا که امیرپاشا بود می شد شهر من، هر جا که او نفس می کشید وطن من بود. تنها چیزی که دلم را کمی تنگ می کرد حاج مرتضی و عزیزجون بود، دلم می خواست حداقل می توانستم از آن ها خدا حافظی کنم، می خواستم آن ها را محکم در اغوش بگیرم و بگویم که خیالشان تخت تخت، بهشان بگویم که امیرپاشا نمی گذارد به من اسیبی برسد، بهشان بگویم که من کنار او راحت هستم. خبر داشتم از دلواپسی های عزیزجون. من نمی خواستم مانند مادر یک روز برای همیشه آن ها را تنها بگذارم و عزیز بماند و کلی دلتنگی و بی حبری و انتظار. بیخیال فکر و خیال شدم و زیر لب مشغول صلوات فرستادن شدم. عزیزجون می گفت که هیچ چیزی مانند این ذکر معجزه نمی کند و من می خواستم برای معجزه سالم ماندن امیرپاشا دست به همه چیز بزنم. یک ساعتی همین طور توی راه بودیم و تقریبا از شهر خارج شدیم. به سمت امیرپاشا برگشتم. -ارش نمیاد؟ -چرا، یکم جلوتر می بینیمش. -ای کاش اون هم همراهمون می اومد. می دانستم که هیچ کس به اندازه ی او نمی توانست برای امیرپاشا برادری کند. اونی که تمام سال های امریکا با امیرپاشا بود، اونی که در آن شرایط خطرناک راهی ایرانش کرد، اونی که قبلا از این که بفهمند پسرخاله هستند بیشتر از دو برادر کنار هم بودند. و خبر داشتم از برادرانه های امیرپاشا. هر چند که آن را مخفی می کرد اما من اگر نمی خواستم علاقه اش به ارش را بهفمم پس به چه درد می خوردم؟ -نمی تونم تو خطر بندازمش. سرم را تکان دادم. حق داشت، او تازه مادرش را از دست داده بود و بهتر بود کنار خانواده اش باشد. -امیرپاشا، یه سوال بپرسم. سرش را تکان داد. دو دل بودم برای پرسیدن این سوال. هر چند که دیگر از آن تشویش اول امیرپاشا خبری نبود و ارام شده بود اما باید می پرسیدم. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 سکوتم را که دید به سمتم برگشت و سوالی نگاهم کرد. -نمی پرسی؟ سرم را تکان دادم. کلمات را کنار هم قرار دادم و پرسیدم. - حاضری برگردی به گذشته و دیگه اون کار رو... و نگذاشت که حرفم تمام شود. -نه. و لبخندی روی لب هایم نشست. من منتظر همین جواب او بودم، منتظر بودم همین قدر محکم و همین قدر جدی بگوید هنوز همان امیرپاشایی هست که برای اولین بار دیده بودمش، همانی که آن شب تا صبح به او و مردانگی اش فکر کردم. همانی که او را هزار بار با دنیل مقایسه کردم و در دل دعا کردم ای کاش پسرعمویی مانند او داشتم. -می دونم خیلی اذیت میشی نجلا، اما هر جای این بازی رو می بینم هیچ چیز اشتباه نیست. نه کشتن اون پسر اشتباه بود و نه این که تو رو وارد زندگیم کردم. شاید تنها چیزی که می تونست تغییر کنه این بود که من یکم زودتر متوجه ی ماجرای مها بشم، اون وقت هم اون پسر رو می کشتم اما دیگه دختری برای حفظ ابروش خودش رو از بالای پنجره پرت نمی کرد. نگاهم به سمت دستش روی دنده افتاد. آن قدر محکم دنده را می فشرد که انگشت هایش سفید شده بود. دوباره با یاداوری آن دختر عصبی شده بود. دستم را ارام روی دستش گذاشتم که گرمایش دستم را سوزاند. سرش را برگرداند که لبخندی به رویش زدم. -اگه این طور نمی گفتی که انتخابت نمی کردم. ابرویش را بالا انداخت و نگاهم کرد. یک مرتبه ماشین ایستاد. با تعجب نگاهی به اطراف انداختم. وسط خیابان شمال تهران ایستاده بود. خیابان خلوت بود، نه ماشینی رد می شد و نه ادمی. دوباره دست و پایم از ترس لرزید. می ترسیدم از پشت سنگ های این خیابان بیرون بپرد و.. از فکر ادامه اش مو به تنم سیخ شد. امکان نداشت که این طور شود. -چرا ایستادی؟ https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃