🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_725
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
داخل ایینه نگاهی به خودم انداختم. امیرپاشا اگر این چهره ام را می دید دوباره می خواست من را تنها رها کند.
چند ضربه ای به صورتم زدم تا کمی زردی اش از بین برود و سرخ شود. لب هایم را هم تر کردم اما حتی کمی از کبودی اش کم نشد.
شالم را روی سرم مرتب کردم که یک مرتبه فریاد ارش بلند شد.
-خودشه خودشه...
ترسیده از اتاق بیرون رفتم. نگاهی به او انداختم که لبخند دندان نمایی روی لب هایش نشسته بود. او نمی دانست حالا هر فریادی می توانست چهارستون بدنمان را بلرزاند.
-چی شده؟
-پیداش کردم نجلا.
لبخند کمرنگی هم روی لب های من نشست. حداقل کمی از این سردرگمی در می امدیم.
-حالا خونه مسکونی هم داره؟
-نمی دونم، ما برای احتیاط چادر مسافرتی رو هم می بریم.
سرم را تکان دادم و در را بستم.
نگاهی به خانه انداختم اما اثری از امیرپاشا نبود.
-امیرپاشا کجاست؟
-رفت بیرون.
و قلب من یک مرتبه ایستاد. در این خطر و در این اوضاع رفته بود بیرون؟
پاهایم سست شد و همان جا روی مبل نشستم. آن پسر دیوانه شده بود یا می خواست من را دیوانه بکند؟
-تو هم گذاشتی بره؟
-کی می تونه جلوی این شوهرت رو بگیره.
-ارش اون بیرون خطر داره!
و یک مرتبه تمام حس های بد بر سرم اوار شده بود. یک مرتبه خیال کردم در چاله ای فرو رفتم که توان بیرون امدن از آن را نداشتم.
یک مرتبه آن سایه ی سیاهی که بر سر زندگی مان افتاده بود را بهتر از چند دقیقه ی پیش حس کردم.
انگار آن زمان یقین داشتم که امیرپاشا کنارم هست و اونی که بود نمی گذاشت ترس زیادی به دلم راه پیدا کند اما حالا که نبود...
صدای باز شدن در امد. همین طور خشک شده به در خیره شدم و با دیدن امیرپاشا نفس اسوده ای کشیدم.
اگر چند دقیقه ای دیرتر می امد حتما سکته می کردم.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_726
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
هراسان از جایم بلند شدم و به سمتش رفتم.
-کجا بودی؟
گیج و منگ نگاهم کرد. خب حق داشت که این طور مات بماند. او که مانند من مرگ را با چشم های خودش ندیده بود. او که نمی دانست فکر به خطر افتادن جانش چه بلایی می تواند سر یک دختری مانند من بیاورد.
-چیزی شده؟
-اخه عزیزم برای چی توی این اوضاع میری بیرون.
-من فقط تا پارکینگ رفتم.
نگاهی به ارش انداختم که شیطنت بار نگاهمان می کرد. او دید چه حالی شدم و باز نگفته بود؟
با عصبانیت به سمتش قدم برداشتم. امیرپاشا چیزی نبود که به همین راحتی بتواند با ان شوخی کند و من هم از آن بگذرم. من در حال مردن بودم!
کوسن مبل را برداشتم و با قدرت به سرش کوبیدم. دستش را سپر سرش کرد که من این بار محکم تر روی سرش کوبیدم. خیال می کردم همان چند دقیقه برای سوختن خون بدنم کافی بود.
-نزن، ای بابا.
-حقته بی ادب.
بیخیالش شدم و کوسن را گوشه ای پرت کردم.
می خندید، حق هم داشت که بخندد. خودم هم اگر آن قیافه ی ترسیده ام را می دیدم می خندیدم.
-وا، بده داشتم اماده ات می کردم.
-ساکت شو ارش.
به سمت امیرپاشا برگشتم که دیدم او هم دارد می خندد. من این طور عصبی شده بودم و حرص می خوردم آن وقت او می خندید؟
عصبی پایم را روی زمین کوبیدم و صدایش زدم.
-امیرپاشا!
با دستش سعی کرد لبخندش را جمع کند اما نتوانست. انگار بیشتر خنده اش گرفته بود. این پسر نگران من بود؟ اینی که این طور با حرص خوردن من ریسه می رفت؟
امان از آن چالی که یک طرف لبش جاخوش کرده بود و انگار مامور شده بود من را دیوانه بکند. همان چالی که تبدیل به سیاه چاله ی زندگی ام شده بود و وقتی پدید می امد تمام حس های بد یک مرتبه رخت می بست.
-بابا، این پسر کم عقل تر از این حرف هاست، می خواستم اماده ات کنم که ببینی باید این مدت چه حس هایی رو تحمل کنی.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_727
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
چند لحظه ای چپ چپ به ارش نگاه کردم و به سمت مبل رفتم. تقریبا خودم را روی آن پرت کردم و از تمام حرکاتم حرص و عصبی بودن می بارید.
دست هایم را در هم قفل کردم و به دیوار خیره شدم.
ارش راست می گفت. من از سر نترس امیرپاشا خبر داشتم. می دانستم که قرار است توی این مدت حسابی حرص بخورم. می دانستم می خواست من را این جا با هزار تا محافظت رها کند تا خودش با خیال راحت و بیخیالی بتواند ادامه بدهد.
خودش گفته بود که اگر اصرار های ارش نبود هرگز حاضر نبود ان همه کارهایش را در امریکا رها کند و فرار کند.
-ارش خان به جای پیش بینی به کارت برس.
-مکان رو پیدا کردم برادر.
-جدی؟
-اره، بزن بریم.
بیخیال قهر شدم. می دانستم که الان در شرایط عادی نیستیم که بخواهم ناز کنم یا منتظر ناز کشیدن های امیرپاشا باشم. الان هر یک دقیقه هم برایمان سرنوشت ساز بود.
-چمدون تو اتاقه.
امیرپاشا سرش را تکان داد.
-من زودتر میرم تا وسایلی که می خواین رو بخرم، توی راه می بینمتون.
-می دونی چی نیاز داریم؟
ارش سویچش را از روی میز چنگ زد و چشمکی زد.
-داداشت رو دست کم نگیر اقا پاشا.
و از خانه بیرون رفت. امیرپاشا هم بدون هیچ حرفی به سمت اتاق رفت و چمدانش را برداشت.
من نمی دانستم الان قرار بود کجا برویم. فقط باید می رفتیم تا یک جایی و یک خانه ای پیدا شود تا به ما پناه بدهد؟
دیوانگی بود اما من حق اعتراض نداشتم وقی خودم این راه را انتخاب کرده بودم. و شاید راه دیگری هم نبود برای ادامه ی این مسیر.
اصلا مگر مهم بود؟
توی غار یا وسط جنگل مگر فرقی می کرد وقتی امیرپاشا کنارم بود و من او را داشتم
سردرگمی از یک لحظه ی بعد هم ازارم می داد اما باز هم بدون اعتراضی پشت سر امیرپاشا از خانه بیرون رفتیم و سوار اسانسور شدیم.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_728
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
سرم را بلند کردم. لبخند تلخی به رویم زد.
یاد زمان هایی افتادم که وقتی یک لبخند کوتاه روی لب هایش می دیدم تعجب می کردم.
و حالا حاضر بودم مانند همان وقت ها لبخندی نزند اما این طور تلخ نباشد.
-جانم.
-هنوز هم دیر نشده.
-برای چی؟
-برای این که با خیال راحت توی این شهر زندگی کنی.
-من خیال راحتم پیش توعه امیرپاشا.
دستم باز هم گرفتار گلوله های اتش انگشت هایش شدند. بدن من زیادی سرد بود یا او از درون التهابی داشت که انگار هیچ وقت قصد خاموشی نداشتند
-می دونم عزیزم، ولی الان هیچی معلوم نیست. حتی نمی دونیم باید کجا بریم و چی کار کنیم.
-مهم نیست.
-شاید امشب خونه گیرمون نیاد و مجبور باشیم تو راه بخوابیم.
تلخ خندیدم. همه ی این هایی که می گفت روزی در تخیلات بچگی ام بود.
همان فانتزی های ماجراجویانه ای که دلم می خواست یک روز تنهایی به دل چنگل بزنم و کلی ماجرا داشته باشم اما حالا می ترسیدم.
و ای کاش ادم ها هیچ وقت مجبور به بزرگ شدن نبودند تا از این عقلشان پیروی نکنند.
-مهم نیست.
-شاید جایی که میریم امکانات درستی نداشته باشه.
-باز هم مهم نیست.
-اگه بگم اخر این داستان رو نمی دونم.
-اخری که با تو باشه، بقیه اش مهم نیست.
-پس یه قول دیگه هم بهم بده.
اخم هایم را در هم فرو کردم.
-چرا این قدر از من قول می گیری اقای بد.
-جون دارم ریسک می کنم خانم خوب، باید همه چیز رو در نظر بگیرم.
قیافه ام را از هم باز کردم و سرم را تکان دادم.
-قول بده هر وقت کم اوردی و خواستی که برگردی بهم بگی، بدون این که ملاحظه ام رو بکنی.
در اسانسور باز شد. پایش را میان در گذاشت تا بسته نشود و انگشت کوچکش را بالا اورد. من هم انگشتم را دور انگشتش قفل کردم.
خیال نمی کردم کنار او و خوبی هایش کم بیاورم.
ادم وقتی یک نفر را داشته باشد تا غم هایش را به او بگوید، وقتی یک نفر باشد که وقت کم اوردن به او تکیه کند، وقتی یک نفر باشد که بتواند با درد سر روی پاهایش بگذارد هیچ وقت نمی شکند.
این تنهایی بود که ادم را نابود می کرد.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_729
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
من یک باری تنهایی را تجربه کردم. دیگر نمی توانستم آن را تاب بیاورم.
مخصوصا حالا که این همه خوبی های امیرپاشا را تجربه کردم. دیگر نمی توانستم برای یک لحظه هم این همه مهربانی و مردانگی اش را نداشته باشم.
با لبخند از اسانسور بیرون رفتیم. چمدان را داخل صندوق عقب گذاشت.
نگاهی به اطراف انداختم. می ترسیدم هر لحظه چند نفری از در و دیوار پایین بریزند و به روی امیرپاشا اسلحه بکشند.
استرس بدی سر تا سر وجودم را گرفته بود.
انگشت هایم را به هم گره می کردم و محکم می فشردم.
-امیرپاشا.
-جانم.
در ماشین را باز کرد که نگاهم را از اطراف گرفتم. بزاق دهانم را قورت دادم و سعی کردم ضعفم را نشان ندهم. دلم نمیخواست کمی از اثار ترس را در من ببیند.
من مردم را خوب می شناختم. می دانستم اگر بفهمد که چقدر از این سفر و از این ماجرا می ترسم ممکن است باز من را این جا رها کند و تنهایی قصد سفر کند.
-به نظرت شب بریم امن تر نیست؟
-ما هنوز نمی دونیم قراره کجا مستقر بشیم، بعد هر لحظه امکان داره این خونه هم شناسایی بشه.
سرم را تکان دادم. اگر امیرپاشا می گفت که روز بهتر هست حتما هزار دلیل دیگر برای خودش داشت. می دانستم که بی فکر تصمیم نگرفته است.
من به او اعتماد داشتم. می دانستم که او همیشه بهترین تصمیم ها را می گیرد و یقین داشتم که او ما را به جای بدی نمی برد.
و همین اطمینان بود که خیالم را راحت می کرد.
لبخندی زدم و سوار ماشین شدم. نگاه امیرپاشا روی اجزای صورتم کنجکاو بود و من هم باید حسابی حواسم را جمع می کردم تا مبادا نارضایتی را نشان بدهم.
امیرپاشا از پارکینگ بیرون رفت.
نگاهم را به دقت به کوچه و خیابان ها دوختم. نمی دانستم دیگه کی وقت می کردم دوباره این کوچه و خیابان ها را ببینم. چیزی از اینده ی نامعلوم ما خبر نداشت و چقدر خوب بود که من به این شهر دل نبسته بودم.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_730
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
اصلا هر جا که امیرپاشا بود می شد شهر من، هر جا که او نفس می کشید وطن من بود.
تنها چیزی که دلم را کمی تنگ می کرد حاج مرتضی و عزیزجون بود، دلم می خواست حداقل می توانستم از آن ها خدا حافظی کنم، می خواستم آن ها را محکم در اغوش بگیرم و بگویم که خیالشان تخت تخت، بهشان بگویم که امیرپاشا نمی گذارد به من اسیبی برسد، بهشان بگویم که من کنار او راحت هستم.
خبر داشتم از دلواپسی های عزیزجون. من نمی خواستم مانند مادر یک روز برای همیشه آن ها را تنها بگذارم و عزیز بماند و کلی دلتنگی و بی حبری و انتظار.
بیخیال فکر و خیال شدم و زیر لب مشغول صلوات فرستادن شدم. عزیزجون می گفت که هیچ چیزی مانند این ذکر معجزه نمی کند و من می خواستم برای معجزه سالم ماندن امیرپاشا دست به همه چیز بزنم.
یک ساعتی همین طور توی راه بودیم و تقریبا از شهر خارج شدیم.
به سمت امیرپاشا برگشتم.
-ارش نمیاد؟
-چرا، یکم جلوتر می بینیمش.
-ای کاش اون هم همراهمون می اومد.
می دانستم که هیچ کس به اندازه ی او نمی توانست برای امیرپاشا برادری کند.
اونی که تمام سال های امریکا با امیرپاشا بود، اونی که در آن شرایط خطرناک راهی ایرانش کرد، اونی که قبلا از این که بفهمند پسرخاله هستند بیشتر از دو برادر کنار هم بودند.
و خبر داشتم از برادرانه های امیرپاشا. هر چند که آن را مخفی می کرد اما من اگر نمی خواستم علاقه اش به ارش را بهفمم پس به چه درد می خوردم؟
-نمی تونم تو خطر بندازمش.
سرم را تکان دادم. حق داشت، او تازه مادرش را از دست داده بود و بهتر بود کنار خانواده اش باشد.
-امیرپاشا، یه سوال بپرسم.
سرش را تکان داد.
دو دل بودم برای پرسیدن این سوال. هر چند که دیگر از آن تشویش اول امیرپاشا خبری نبود و ارام شده بود اما باید می پرسیدم.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_731
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
سکوتم را که دید به سمتم برگشت و سوالی نگاهم کرد.
-نمی پرسی؟
سرم را تکان دادم. کلمات را کنار هم قرار دادم و پرسیدم.
- حاضری برگردی به گذشته و دیگه اون کار رو...
و نگذاشت که حرفم تمام شود.
-نه.
و لبخندی روی لب هایم نشست. من منتظر همین جواب او بودم، منتظر بودم همین قدر محکم و همین قدر جدی بگوید هنوز همان امیرپاشایی هست که برای اولین بار دیده بودمش، همانی که آن شب تا صبح به او و مردانگی اش فکر کردم.
همانی که او را هزار بار با دنیل مقایسه کردم و در دل دعا کردم ای کاش پسرعمویی مانند او داشتم.
-می دونم خیلی اذیت میشی نجلا، اما هر جای این بازی رو می بینم هیچ چیز اشتباه نیست. نه کشتن اون پسر اشتباه بود و نه این که تو رو وارد زندگیم کردم. شاید تنها چیزی که می تونست تغییر کنه این بود که من یکم زودتر متوجه ی ماجرای مها بشم، اون وقت هم اون پسر رو می کشتم اما دیگه دختری برای حفظ ابروش خودش رو از بالای پنجره پرت نمی کرد.
نگاهم به سمت دستش روی دنده افتاد. آن قدر محکم دنده را می فشرد که انگشت هایش سفید شده بود. دوباره با یاداوری آن دختر عصبی شده بود.
دستم را ارام روی دستش گذاشتم که گرمایش دستم را سوزاند.
سرش را برگرداند که لبخندی به رویش زدم.
-اگه این طور نمی گفتی که انتخابت نمی کردم.
ابرویش را بالا انداخت و نگاهم کرد.
یک مرتبه ماشین ایستاد. با تعجب نگاهی به اطراف انداختم. وسط خیابان شمال تهران ایستاده بود.
خیابان خلوت بود، نه ماشینی رد می شد و نه ادمی. دوباره دست و پایم از ترس لرزید. می ترسیدم از پشت سنگ های این خیابان بیرون بپرد و..
از فکر ادامه اش مو به تنم سیخ شد. امکان نداشت که این طور شود.
-چرا ایستادی؟
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_732
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
-پیاده شو.
-چرا؟
خودش در ماشین را باز کرد و پیدا شد. من باز هم نگران به اطراف نگاهی انداختم. در ماشین را باز کردم صدای ترمز ماشین امد.
با کنجکاوی امیخته به هراس پایم را بیرون گذاشتم که همان لحظه ماشین ارش با سرعت کنار ماشین امیرپاشا ترمز زد که خاک بلند شد.
دستم را جلوی دهانم گذاشتم و چشم هایم را از هجوم خاک و گرد و غبار بستم. این پسر حتی حالا هم دست از اذیت کردن من بر نمی داشت و باید یک طوری زهر خودش را می ریخت؟
-نجلا.
با شنیدن صدای عزیزجون چشم هایم را ارام باز کردم.
-نجلا عزیزم...
گوش هایم اشباه می شنید؟ واقعا صدای عزیز جون بود؟ واقعا این مردی که پشتش ایستاده بود حاج مرتضی بود؟
لبخندی به وسعت چهره ام روی لب هایم نشست.
-عزیزجون.
از روی صندلی بلند شدم که همان لحظه عزیز جون به من رسید و محکم هم دیگر را در اغوش گرفتیم. باز هم همان عطر مهربان و باز هم ان گرمای اغوشش که بوی مادرم را می داد.
حالا که این طور در اغوشش گرفته بودم می فهمیدم که در این مدت کم چقدر وابسته شان شده بودم؛ می فهمیدم که نمی توانم به همین راحتی و بدون خدا حافطی از آن ها بگذرم.
-نجلا مامان چی شده؟ خوبی؟
از اغوشش بیرون امدم. همیشه مردمک چشم هایش رنگ نگرانی داتشتند، همیشه این طور از دلواپسی می لرزید.
-اره عزیزجون، شما خوبین؟
-تو خوب باش من خوبم عزیزم.
چشم هایش پر از اشک شده بود. صورتم را با دست های نرم و پر از چروکش قاب کرد و سرم را جلو اورد. گونه هایم را محکم بوسید.
-حاج خانم دختر بیچاره رو له کردی.
با این حرف حاج مرتضی عزیزجون دستش را از کنار صورتم برداشت و رهایم کرد که من با سرعت خودم را در اغوش حاج مرتضی انداختم.
او مانند عزیزجون من را محکم به خودش نفشرد اما همین نوازش هایش روی سرم دل گرم ترین کار دنیا بود.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_733
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
#امیرپاشا
چشم هایش برق می زد و من دنبال همین خوشی نشسته توی چهره اش بودم. همین لبخندی که روی لبش نشسته بود.
دخترک دلنارکم نمی توانست بدون خداحافظی این دلتنگی را تاب بیاورد. هر چقدر که حرفی نزند هر چقدر که تظاهر کند به خوب بودن و قوی بودن با هم من انتهای قلبش را می دیدم که چطور به تب و تاب افتاده بود.
اشک های عزیز جون را پاک کرد و من دیدم سیب گلویش را که بغض را به اجبار پایین داد.
-عزیزجون راه دوری نمیرم که.
صدایش لرزید. هر بار که او این طور ضعف نسان می داد من هزار بار خودم را لعنت می فرستادم.
واقعا نمی توانستم کاری بکنم که او بدون این دلتنگی ها سالم بماند؟
دستم را به کمرم زدم و از آن ها دور شدم، نمی توانستم این وضع نجلا را ببینم.
دستی به صورتم کشیدم و همین طور قدم زدم.
اصلا آن ها چند نفر بودند؟ نمی شد از پس آن ها بر امد.
دستی روی شانه نشست. سرم را کمی برگرداندم که ارش را دیدم.
-چی ها گرفتی؟
خندید.
-نمی دونم، رفتم تو مغازه گفتم هر چی برای مسافرت نیازه بدین، مرده هم کم نذاشت و ماشینم رو پر کرد.
نگاهی به ماشینش انداختم که حسابی پر بود.
-پس بریم بزاریمشون تو ماشین من.
می خواستم قدمی بردارم که شانه ام را فشرد و مانع شد.
-چه کاریه، بزار اون تو باشه دیگه.
یک تای ابرویم را بالا انداختم.
-تو که قراره برگردی تهران.
-من هم باید مثل نجلا قهر کنم تا من رو ببری؟
ضربه ای به پیشانی ام زدم. واقعا دیگر توان بحث کردن با این پسر را نداشتم.
-ارش تو باید برگردی تهران.
-تو راه بلدی با مکان رو؟
-تو بلدی اونوقت؟
-دوتایی بهتر می تونیم بگردیم.
-ارش بیا برگرد تهران عصاب من رو خورد نکن.
عصبی نگاهش کردم که نیشش باز شد. باز از آن ارش جدی برگشته بود.
--شرمندم داداش.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃