eitaa logo
برگ طلایی
19.7هزار دنبال‌کننده
129 عکس
8 ویدیو
0 فایل
تولد دوباره به قلم :آرزو بانو نویسنده رمان "یلدای ستاره "و "تولد دوباره" عشق حقیقی (در حال نگارش) جمعه ها و تعطیلات برگ نداریم تعرفه تبلیغات👈https://eitaa.com/joinchat/657064842Ca78c6aabe7
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁 🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨ 🍁✨🍁✨🍁✨ تولد دوباره بابا نگاهی بهم انداخت _چطوری بابا؟ با ناله گفتم _حالت تهوع و دل درد دارم _از کی؟ از همون دیروز ولی امروز دیگه دردش امونم رو برید مامان نگران گفت _خب چرا زودتر نمیگی ؟ _گفتم شاید خوب بشم ولی دیگه الان حس میکنم دلم داره زیر رو میشه مامان نگاه دلسوزی بهم انداخت و همین طور که به طرف اتاقشون میرفت گفت _زود آماده شو بریم دکتر از درد کمرم صاف نمیشد ،از بس بالا آورده بودم دیگه جون راه رفتن هم نداشتم،لباس هام رو پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم و تا آماده شدن بقیه روی مبل نشستم بابا نگاهی بهم انداخت سرش رو تکون داد و گفت _هزار بار گفتم حنانه درد داری بگو ،مریضی بگو این نگفتن هات آخر سر کار دستت میده ناخواسته بغض شدیدی راه گلوم رو بست ،مامان از صبح اینقدر باهام تلخ بود که تو این پونزده سالی که از خدا عمر گرفتم نبود ،اصلا اون حرف های صبحش که هر کلمه‌ش رو با اخم تلفظ کرده بود برای لحظه‌ای از ذهنم دور نمیشد ،روی نگاه کردن تو صورتش رو نداشتم که بگم مریضم ،مامان از اتاق بیرون اومد و بدون اینکه نگاهم کنه گفت _پاشو مادر رو به حانیه ادامه داد _دست حامد رو بگیر سوار ماشین بشید ،زود باش آبجیت مریض خبری از اون اخم و چهره‌ ی در هم صبح نبود و همین موضوع کمی آرومم کرد ،اصلا مگر میشد مامان پروانه بهم بخند و من حالم خوب نشه ،دستش رو زیر بغلم گذاشت و آهسته گفت _پاشو مامان جان ،پاشو که الهی بمیرم از صبح درد داشتی و دم نزدی ،تو همینجوریشم درد داری حرف نمیزنی ،امروز که دیگه باهام غریبی هم کردی قطره های اشک روی گونه‌م جاری شد و سرم رو روی سینه‌ش گذاشتم و شروع به گریه کردم، ‌آغوشی که امروز بیشتر از هر وقت دیگه ای بهش احتیاج داشتم، دستش رو روی سرم گذاشت و گفت _گریه نکن حنانه‌ی مادر، الهی بمیرم که چقدر امروز درد کشیدی _ای بابا پروانه چرا شلوغش میکنی ؟تو که بیشتر از من ترسیدی با لحن تعجبی بابا سرم رو از آغوش مامان جدا کردم ، اشک هام رو پاک کردم و بعد از سوار شدن به ماشین راهی دکتر شدیم ،مامان مدام به عقب برمی‌گشت و حالم رو می‌پرسید ،همین دلسوزی های مادرانه‌ش حالم رو بهتر کرده بود ولی همچنان حالت تهوع و دل پیچه داشتم سلام کانال وی آی پی رمان با 130 برگ جلوتر از کانال اصلی راه اندازی شد 😍😍 برای اطلاع از شرایط وی آی پی به کانال زیر مراجعه کنید 🌹🌹 https://eitaa.com/joinchat/1320354146C73961bec55 ╔═🍁════╗    @barge_talaei ╚════🍁═╝ ✍آرزو بانو بر اساس واقعیت کپی حرام ❌
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁 🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨ 🍁✨🍁✨🍁✨ تولد دوباره یک روز از اون روز طاقت فرسا گذشت ،بعد از دکتر رفتن حالت تهوعم بهتر شده بود ولی دل پیچه‌م همچنان ادامه داشت ،دردهای خودم کم بود ،بی خبری امیرعلی هم بهش اضافه شده بود ،با صدای بابا سرم رو به طرف راهرو خم کردم _من میخوام برم خونه‌ی بابا رحیم کی میاد ؟ اینقدر بی حال و بی حوصله بودم که توان همراهی با بابا رو نداشته باشم قبل از اینکه بابا به اتاق بیاد گفتم _بابا من نمیتونم بیام شما با مامان اینا برید _اینجوری تو تنهایی _حالم خوب نگرانم نباشید شما برید _شما برید آقا رضا منم میمونم پیش این بچه ،حال نداره میترسم تنهاش بذاریم ، صدای نفس عمیقش تا اینجا اومد _دیدی هم میگه خوبم ولی پر از درد _خیلی خب پس حانیه برو آماده شو با دخترم بزنیم بیرون حانیه سریع وارد اتاق شد، لباس هاش رو پوشید و خندان به طرف هال رفت ،مامان یا سینی توی دستش تو درگاه اتاق ایستاد نگاهی بهم انداخت و گفت _بهتری مادر؟ با تکون سرم تایید کردم _بهترم مامان فقط یه کم دل پیچه دام _خیلی خب این میوه هارو پوست گرفتم بخور ،یه کمم استراحت کن بهتر میشی بشقاب رو کنارم گذاشت نفس آه مانندی کشیدی و از اتاق خارج شد ،بی میل داشتم حلقه‌های موز رو جا به جا میکردم که با ورود مامان نگاه از میوه های داخل بشقاب ‌رفتم گوشیم رو سمتم گرفت ،ترید داشتم تو گرفتن گوشی بهم برخورده بود ،بی حرف مامان رو نگاه کردم گوشی رو روز تخت گذاشت و خودش لبه ی تخت نشست، نفس سنگینش رو بیرون داد و گفت _گاهی وقتا حرفا تلخ ولی بستگی داره از کس اون حرف های تلخ رو بشنوی حنانه این حرف های تلخ از زبون من بود اونجور مردی و زنده شده ،اگه از زبون بابات بشنوی حالت بدتر از اینی که هست میشه نگاهش رو به چشم هام داد _ازت توقع نداشتم دخترِ مادر ،کمترین کاری که میتونستی بکنی این بود که راز دلت رو بهم بگی نه اینکه من مادر رو محرم اسرار دلت ندونی حرفای مامان مثل دیروز تلخ نبود ولی شیرین هم نبود ،دوباره اشکم سرازیر شد و لب زدم _ببخشید مامان باور کنید بهتون میگفتم ولی شما زودتر از اینکه من بگم متوجه شدید لبخند تلخی زد و گفت _حالا که دلت رو باختی سعی کن اشتباه نکنی ،این موضوع سدِ راه زیاد داره حواست باشه باید از این سَدها عبور کنی منم باهاتم تا جایی که صلاح بدونم با دخترم هستم چون میدونم حنانه‌‌ای که من بزرگ کردم عقلش میرسه که اشتباه نکنه . این حمایتش باعث شد فراموش کنم که دل درد دارم بشقاب رو روی میز ‌گذاشتم از تخت پایین اومدم سمتش رفتم و بغلش کردم سرم رو روی سینه ش گذاشتم و سعی کردم آرامش بگیرم از این وجود همیشه سرتا سر آرامش سرم رو بلند کردم ،بوسه‌ای از گونه‌ش برداشتم ،از آغوشش جدا شدم و نگاهم رو به چشم هاش دادم _ممنون مامان لبخندی زد و گفت _خوب شدی ها؟! خجالت زده سرم رو پایین انداختم، با صدای تلفن خونه مامان سمت هال رفت و من خداروشکر کردم که گوشی زنگ خورد قبل از اینکه من از زیر نگاه مامان فرار کنم نفس عمیقی کشیدم و نگاهم سمت گوشی رفت ╔═🍁════╗    @barge_talaei ╚════🍁═╝ ✍آرزو بانو بر اساس واقعیت کپی حرام ❌
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁 🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨ 🍁✨🍁✨🍁✨ تولد دوباره همین که خواستم گوشی رو روشن کنم ،صدای صحبت مامان توجهم رو جلب کرد _علیک سلام آبجی پریچهر یه خرده دیر زنگ نزدی ؟ _آخه دیروز منتظر تماست بودم _الهی شکر خوبم _آهان آبجی برو سر اصل مطلب احوال حنانه برات مهم شده صدای نفس عمیق مامان اینقدر بلند بود که تا اینجا رسید _نه بابا بچه‌م از همون موقعی که رسیدیم مریض شد تو همین دو روز پوست و استخون شد ،تمام گوشت بچه‌م آب شد _چه میدونم دکتر گفت مال همون غذاهای سفر الان که خداروشکر بهتر تو اتاقشه _منو ،حنانه و حامد _نیست با حانیه رفت خونه‌ی خاله نبات اینا _بله تشریف بیارید شما قدمتون سر چشم اتفاقا خیلی خیلی منتظرت هستم فعلا خداحافظ سکوت مامان یعنی که تماس رو قطع کرده ،آهی کشیدم و تو دلم گفتم _احتمالا امیرعلی به خاله پریچهر گفته زنگ بزنه سمت گوشیم رفتم و روشنش کردم بعد از چند ثانیه‌ای با دیدن پیام هاش بغض سنگینی به گلوم نشست وارد صفحه‌ی شخصیش شدم ،به محض ورودم بالای صفحه نوشت _در حال نوشتن.... _سلام خوبی ؟ نمیدونستم جواب بدم یا نه که پیام بعدی روی گوشی ظاهر شد _چرا جوابم رو نمیدی؟ خیسی گونه‌هام رو گرفتم و نوشتم _سلام خوبم ،گوشیم تا الان دست مامان بود _خیلی خب میبینمت دلخور از این بی تفاوت بودنش ،عین بچه ها لب برچیدم ،خوبه پریروز میگفت،خودم میام با خاله صحبت میکنم ،از دیروز تا الان من از استرس و درد مُردم و زنده شدم اونوقت نه تنها نیومد ،احوال گیریش هم اینجوریه .زیر لب زمزمه کردم _همین فقط، میبینمت! بیخود نبود اون همه میترسیدم،معلوم نیست اصلا با خودش چند چند نه به اون منم منم چند روز پیشش نه به بی تفاوتی الانش ، به خودم اومدم و دیدم چشم هام داره میباره ،چشم هام بی اونکه خودم بخوام گریون شده بود ،چونه‌م میلرزید و اشک از گونه هام سر می‌خورد و روی صفحه‌ی گوشی که بهش خیره بودم می‌ریخت _چته حنانه؟ با صدای مامان ترسیده نگاه از صفحه‌ی گوشی گرفتم و به عقب برگشتم ،دست به سینه ایستاده بود و تکیه ش رو به چهار چوب در داده بود ستپاچه گفتم _هیچی مامان چشم هاش رو ریز کرد _واسه هیچی اینجوری سیل راه انداختی؟! نگاه از مامان گرفتم دستم رو روی گونه هام کشیدم و صفحه‌ی گوشیم رو پاک کردم و لب زدم همینجوری دلم گرفت _خیلی خب بیا بیرون ،خاله پریچهرت داره میاد دوباره نگاهش کردم و گفتم _متوجه شدم _از کجا؟ به گوشی اشاره کرد _سریع خبرها میرسه سرم رو بالا انداختم _نه صدای صحبتتون رو شنیدم _خیلی خب بیا بیرون منم دلم هم صحبتی با حنانه م رو میخواد ،بیا ببینم حرف نگفته‌ای نداری واسم گوشی رو روی تخت گذاشتم و از اتاق بیرون رفتم ،گوشه‌ی هال نشستم و زانوهام رو بغل کردم ، مامان نگاهی بهم انداخت _حالا چرا زانوی غم بغل گرفتی؟ لبخند ساختگی زدم و دست هام رو از دور زانوهام باز کردم با صدای آیفون همین که خواستم بلند بشم مامان ایستاد و در حالیکه به طرف راهرو میرفت گفت احتمالا خاله پریچهرتِ ،تو بشین من باز میکنم نفس پر از حسرتی کشیدم ،دست هام رو دور زانوهام گرد کردم و سرم رو روی دست هام گذاشتم توی افکار خودم بودم و در حال جدال با مغز و قلبم که با صدای یاالله امیرعلی تیز سرم رو بلند کردم سلام کانال وی آی پی رمان با 130 برگ جلوتر از کانال اصلی راه اندازی شد 😍😍 برای اطلاع از شرایط وی آی پی به کانال زیر مراجعه کنید 🌹🌹 https://eitaa.com/joinchat/1320354146C73961bec55 ╔═🍁════╗    @barge_talaei ╚════🍁═╝ ✍آرزو بانو بر اساس واقعیت کپی حرام ❌
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁 🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨ 🍁✨🍁✨🍁✨ تولد دوباره با عجله ایستادم و نگاهم روی ورودی راهرو ثابت موند ،قبل از اینکه وارد بشن سریع به طرف اتاق رفتم ،اینقدر اومدنش یهویی و غیرمنتظره بود که احساس میکردم ضربان قلبم روی هزارِ، لحظه‌ای ذهنم درگیر عکس العمل مامان بود و لحظه‌ای احساس شادی که برام خیلی ارزشمند بود ،روی تخت نشستم و دستی به صورتم کشیدم ،در اتاق باز شد و مامان تو درگاه اتاق ایستاد و با کنایه گفت _پاشو بیا بیرون اینا اومدن عیادت تو دستپاچه شده بودم ،اصلا انتظار اومدنش رو نداشتم از طرفی هم میخواستم اونجا باشم تا مامان باهاش تندی نکنه زیر نگاه مامان آماده شدم ،آروم جلو رفتم و خواهشانه نگاهش کردم و لب زدم _مامان خواهش میکنم هیچی بهش نگو نگاه خیره ش روم طولانی شد و همین باعث شد که خجالت زده سرم رو پایین بندازم ،چادرم رو روی سرم انداختم و پشت سرش وارد هال شدم خاله پریچهر روی مبل نشسته بود ولی امیرعلی نبود جلو رفتم و سلام کردم با تعجب نگاهم کرد و گفت _علیک سلام خاله مامان گفت _امیرعلی کجاست؟ _تو حیاط داره با گوشیش حرف میزنه بعد با لحن متعجبی ادامه داد _آبجی این چرا رنگ به رو نداره؟ همین که مامان خواست جواب بده دوباره با صدای یاالله امیرعلی ایستادم وارد هال شد با دیدنش تمام دلشوره های این دو روز رو از یادم رفت ،حتی استرس برخورد مامان رو هم دیگه نداشتم، احساس کردم اون حس اعتماد و آرامش رو از امیرعلی میگیرم با صدای آرومی سلام کردم نگاهی بهم انداخت و مثل خودم با صدای آرومی به جواب سلام بسنده کرد ، _بیا بشین خاله با صدای خاله پریچهر نگاه از همدیگه گرفتیم امیرعلی نشست منم بدون نگاه کردن به مامان نشستم،امیرعلی اخم هاش توی هم رفته بود سرش رو بلند کرد و رو بهم با نگاهی که اخم و دلسوزی و تعجب رو با هم داشت بی صدا لب زد _خوبی؟ با تکون سرم تایید کردم سرش رو پایین انداخت و سر به زیر با لحنی گرفته گفت _خاله این چرا اینقدر لاغر شده ؟ مامان از بالای چشم نگاهی به امیرعلی کرد و گفت _مریض بود ....ولی تو هم کم مقصر نبودی تو حالش مامان داشت سرزنش کردن رو شروع می‌کرد امیرعلی بی حرف سرش پایین بود نگاهش به دست هاش ،ولی جرات اینکه به مامان نگاه کنم رو نداشتم ،لحن مامان سنگین بود و امیرعلی رو شرمنده کرده بود،بغض خفه‌ای به گلوم چنگ مینداخت و در آخر پیروز شد و لشکر قطره های اشک روی گونه هام خودنمایی میکرد امیرعلی نگاهی بهم کرد و رو به مامان گفت _خاله من معذرت میخوام دوباره نگاهش رو چشم هام داد ،با اخم چیزی رو لب خونی کرد،متوجه حرفش نشدم ،اشک هام رو پاک کردم و نیم نگاهی به مامان کردم رو به امیرعلی سرم رو سوالی تکون دادم که این بار آهسته تر دوباره بی صدا لب زد _گریه نکن توجهش اگر چه با اخم بود ولی باعث شد لبخند ریزی روی لب هام بشینه ولی این لبخند با حرف مامان روی لب هام ماسید _مگه این دختر مادر نداشت که رفتی به پریچهر گفتی؟ امیرعلی سرش رو پایین انداخت یه دفعه‌ای خاله پریچهر بغض کرد و با گریه گفت _راست میگی تو مادرشی ،من که مادرش نیستم من اصلا بچه ندارم که مادر باشم مامان آهی کشید و گفت _خواهر منظورم این نیست _نه دیگه منظورت همینه مامان سری به تاسف تکون داد ،ایستاد سمت آشپزخونه رفت از گریه ی خاله پریچهر داشتم دوباره به گریه می‌افتادم که سریع اشک هاش رو پاک کرد ،لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت _نگران نباشید این تنها سلاحم برای خنثی کردن این بمب رو به رومون بود الکی گریه کردم بلکم دست از سرمون برداره وگرنه به این سادگی ها بی خیال نمیشد بعد رو به امیرعلی گفت _این‌قدر هم کرو لال بازی در نیار من میرم با پروانه صحبت کنم تو هم هر حرفی داری سریع با این بزن سلام کانال وی آی پی رمان با 130 برگ جلوتر از کانال اصلی راه اندازی شد 😍😍 برای اطلاع از شرایط وی آی پی به کانال زیر مراجعه کنید 🌹🌹 https://eitaa.com/joinchat/1320354146C73961bec55 ╔═🍁════╗    @barge_talaei ╚════🍁═╝ ✍آرزو بانو بر اساس واقعیت کپی حرام ❌
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁 🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨ 🍁✨🍁✨🍁✨ تولد دوباره خاله رفت و هر دومون متعجب از این حرکتش نگاهش کردیم ،امیرعلی نگاهم کرد و گفت _دکتر رفتی؟ خاله هنوز به در آشپزخونه نرسیده بود ،راهی که رفته بود رو برگشت و گفت _نه رضا منتظر تو بوده تو بیایی ببریش دکتر از حرف خاله خنده‌م گرفت، رو بهم گفت _تو هم یه بار گریه میکنی یه بار خنده ، منم شدم این وسط سِپَر باید تیر و ترکش های پروانه خانم رو تحمل کنم امیرعلی رو به خاله با لحنی درمونده گفت _برو الان خاله میاد خاله نگاه خیره‌ای به امیرعلی کرد و همین طور که به‌ طرف آشپزخونه میرفت گفت _پسره‌ی پررو خجالت هم نمی‌کشه با رفتن خاله امیرعلی آهسته گفت _الان بهتری ؟ با تکون سرم تایید کردم که گفت _چرا ساکتی یه چيزی بگو دلم آروم بگیره ،یه کلمه حرف بزن صدات رو بشنوم نگاهش کردم و گفتم _آره خوبم لبخندی تلخی زد و گفت _خداروشکر ولی من خوب نیستم گریه کردی حالم رو بد کردی با حرفش چیزی توی قلبم فرو ریخت با صدایی آهسته گفتم _نگران عکس العمل مامان بودم لبخندی زد گفت _نگران عکس العملش با من ؟یا با خاله پریچهر ؟ خجالت زده گفتم _با تو لبخندش پهن شد _ای جانم ممنون که نگرانم بودی نگاه مهربونی بهم انداخت و ادامه داد _ولی تو نگران هیچی نباش تو فقط باهام باش ،من اگه تو باهام باشی ،واسه داشتن تو حریف یه لشکر آدمم نفس سنگینش رو بیرون داد _ولی امان از روزی که تو باهام نباشی ،حنانه خواهش میکنم تو باهام باش ،باشه؟ حرف هاش و حتی لبخندش آرامش خاصی بهم می‌داد، قلبم دوباره تند تند میزد و تمام وجودم شده بود قلب _حنانه ؟ نگاهش کردم و گفتم _بله _باهامی دیگه؟ سرم رو پایین انداختم و گفتم _آره _آره چی؟ اینجا هم دست بردار نبود و میخواست ازم حرف بکشه ،اصلا یه چیزیش میشد نه به اون سر به زیر بودنش تو روی مامان نه به این پیله بودن الانش _حنانه؟ این بار حرصی تر صدام کرد سرم رو بلند کردم و کلافه از سر رسیدن یهویی مامان و خاله و این مُصر بودنش گفتم _باهاتم چشمکی زد و گفت _به خدا عاشقتم ╔═🍁════╗    @barge_talaei ╚════🍁═╝ ✍آرزو بانو بر اساس واقعیت کپی حرام ❌
Mazyar Fallahi - Minoo (320).mp3
7.39M
تو فقط باش♥️
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁 🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨ 🍁✨🍁✨🍁✨ تولد دوباره لبم رو گاز گرفتم و نگران به آشپزخونه اشاره کردم آهسته لب زد _خیلی خب حواسم هست با نزدیک شدن صدای مامان و خاله نگاه ازش گرفتم ،مامان سینی به دست وارد هال شد و به طرف امیرعلی رفت و گفت _بردار خاله امیرعلی لیوانی برداشت،تشکری کرد _نوش جونت خاله با تعارف مامان لیوانی برداشتم ممنونی زیر لب گفتم ،خاله پریچهر در حالیکه محتویات داخل لیوان رو هم میزد رو به امیرعلی گفت _دیرت نشه امیرعلی لیوان شربت رو روی میز گذاشت و گفت _الان دیگه میرم مامان رو به امیرعلی کرد _کجا باید بری ؟ لبخندی ساختگی زد و گفت _خاله مرخصی گرفتم اومدم اینجا،باید برگردم شرکت مامان سری به تاسف تکون داد _الان دوباره باید این همه راه رو برگردی؟ _راهی نیست خاله عادت دارم مامان نفس سنگینش رو بیرون داد چند ثانیه‌ای امیرعلی رو نگاه کرد و گفت _ ازت توقع نداشتم نه از تو تنها نیم نگاهی به من کرد،تمام خواهشم رو توی چشم هام ریختم تا شاید بی خیال بشه، نگاه ازم گرفت و رو به امیرعلی ادامه داد _از حنانه هم توقع همچین کاری رو نداشتم ،این کارتون حسابی دلگیرم کرده ،چه فکری با خودتون کردید، اصلا شما کی وقت کردید... بقیه‌ی حرفش رو نزد لا اله الا الهی گفت و رو به خاله پریچهر کرد _خواهرمم که دیگه از شما بدتر ،میدونست و به من نگفت خاله پریچهر دست روی سینه‌ش گذاشت و گفت _من!!!خواهر خدای تو شاهده منم همین چند روز پیش از این آقا شنیدم که حنانه هم موافق وگرنه روزی که امیرعلی به من گفت منم مثل تو مات و مبهوت بودم ،هر چی هم از حنانه سوال کردم جواب درست و حسابی به من نداد ، نمیدونم تاثیر نگاه من بود یا حرف های خاله پریچهر که مامان نرم تر شد و گفت _حالا یه مدت صبر کنید ،حواستون به رفتارهاتون باشه ،تا ان شا الله ببینیم باید چکار کنیم امیرعلی سر به زیر رو به مامان گفت _خاله من بابت همه‌ی این اتفاقات معذرت میخوام مامان سرش رو تکون داد و نفس عمیقی کشید امیرعلی باز ادامه داد _اصلا‌...اصلا هر کار شما بگید من همون کار رو میکنم .... کمی سکوت کرد انگار میخواست حرفش رو مز مزه کنه گفت _خاله میشه به مامان بگم بیاد مطرح کنه ؟ هول کرده از حرفش شربت توی گلوم پرید و شروع به سرفه کردم ،مامان نگران چند باری با دست به پشت کمرم زد و گفت _خوبی مادر؟ خاله پریچهر گفت _نترس آبجی بچه ذوق کرد بعد رو بهم گفت _خاله حواست باشه ذوق مرگ نشی نگاه دلخوری به خاله کردم و خجالت زده سرم رو پایین انداختم ، مامان رو به امیرعلی گفت _فعلا نه بذار من آقا رضا رو آماده کنم خودتم میدونی پسر خواهرش دلش دنبال حنانه‌ست و فتانه به این راحتی ها بی خیال نمیشه ،بذار خیالمون از اونور که راحت شد میگیم اخم های امیرعلی به شدت توی هم رفته بود و متفکر به زمین خیره بود ،لب ها ش رو داخل برد ،نفس عمیقی کشید و با صدای گرفته‌ای گفت _باشه خاله هر چی شما بگید ،فقط من میتونم گاهی به حنانه زنگ بزنم مامان نگاهش بینمون جا به جا شد ،سرش رو تکون داد و گفت _زنگ بزن فقط رعایت کنید خاله انگشتش رو جلوی چشم های من و امیرعلی تکون داد و طوری که می‌خواست اتمام حجت کنه گفت _ببینید چقدر دارم میگم حواستون باشه پس مراقب باشید حرف نندازید سر زبون ها تاکیدی و تذکر وار گفت _رد و بدل کردن تسبیح و اینا هم ممنوع امیرعلی که مثل لحظه ی اول سرحال نبود با تن صدای پایینی گفت _چشم ممنون خاله ایستاد و ادامه داد _الانم دیگه با اجازه‌تون من برم که دیرم نشه ناخودآگاه ایستادم،برای لحظه‌ای نگاهم با نگاه غمگینش گره خورد، مامان گفت سلام کانال وی آی پی رمان راه اندازی شد 😍😍 برای اطلاع از شرایط وی آی پی به کانال زیر مراجعه کنید 🌹🌹 https://eitaa.com/joinchat/1320354146C73961bec55 ╔═🍁════╗    @barge_talaei ╚════🍁═╝ ✍آرزو بانو بر اساس واقعیت کپی حرام ❌
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁 🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨ 🍁✨🍁✨🍁✨ تولد دوباره ناخودآگاه ایستادم و برای لحظه‌ای نگاهم با نگاه غمگینش گره خورد مامان گفت _شربتت رو نخوردی؟ سرش رو بالا انداخت _ممنون خاله نمیتونم بخورم ،دستتون درد نکنه این رو گفت و با همون صدای گرفته رو به خاله پریچهر گفت _خاله شما نمیایید باهام؟ مامان گفت _نه دیگه پریچهر میمونه خاله نگاه با محبتی به امیرعلی کرد و گفت _نه خاله تو برو من میگم محمد بیاد دنبالم ،تو دیگه خسته هم هستی تا منو برسونی هلاک میشی امیرعلی سرس تکون داد و لبخندی زد و گفت _دستت درد نکنه که باهام اومدی خاله نفس عمیقی کشید _ان شا الله درست میشه ،همین که خاله پروانه نکوبیدمون و تو تازه جواز زنگ زدن به حنانه رو هم ازش گرفتی خیلی جلو رفتیم ،بقیه شم درست میشه ان شا الله، فکر هیچی رو نکن امیرعلی لبخند کمرنگی زد و خداحافظی آرومی کرد ،نیم نگاهی بهم کرد و به طرف راهرو رفت همین که مامان خواست بلند بشه خاله پریچهر گفت _تو بشین آبجی بذار این بره باهاش خداحافظی کنه مامان سرش رو به طرفم چرخوند کمی نگاهم کرد و گفت _میخوای بری؟ خجالت میکشیدم که مامان اینجوری نگاهم کنه ،تازه نگفت برو، داره ازم سوال میکنه میخوای بری ،خب چی بگم، سرم رو بالا انداختم و گفتم _نه خاله پریچهر گفت _نه گفتنت واسه چیه؟!خب پاشو دیگه مامان پلک هاش رو به نشونه‌ی تایید روی هم گذاشت،انگار دلم بی قرار تر از این حرف ها بود که فقط منتظر یه تایید کوچولو از مامان بود ،زیر نگاه مامان ایستادم و لیوان شربت رو توی سینی گذاشتم و بدون اینکه به مامان و خاله نگاه کنم تا عکس العملشون رو ببینم به طرف راهرو رفتم و سریع در ساختمان رو باز کردم ،هنوز به در حیاط نرسیده بود که با عجله در راهرو رو بستم و آهسته طوری که بشنوه صداش کردم _امیرعلی به طرفم برگشت، نگاهش رنگ غم داشت ولی برق چشم هاش خبر از خوشحال شدنش داد ناباور نگاهم کرد لبخندی زد و گفت _جانم؟ خجالت زده از جانم گفتنش جلو رفتم و سینی شربت رو به طرفش گرفتم و گفتم _شربتت رو نخوردی نگاه عمیقی بهم انداخت _کاش یه چیز دیگه از خدا خواسته بودم فرشته‌ی قلبم لحنش گرفته بود بود و این گرفتگی رو از نگاهش هم میشد متوجه شد،گرفته بودن صداش داشت به قلبم فشار می‌آورد نگاهش رو توی صورتم چرخوند و گفت _حرفای خاله واسم سنگین بود ،بیشتر دلم از خودم گرفت که چرا زودتر از این ها ندیدمت ،این سنگینی داره خفه‌‌م میکنه چطوری اون تورو زودتر از من دیده کمی سکوت کرد و ادامه داد _ولی اینقدر هارو از خودم مطمئن هستم که من رویای داشتنت رو به کسی نمیدم چه بسا به خودت رو بالا و پایین شدن سینه‌ش خبر از حرص درونش می‌داد ،برای عوض کردن جو به لیوان اشاره کردم و گفتم _شربتت نگاه قدردانی بهم انداخت لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت _به یه شرط میخورم سوالی نگاهش کردم به لیوان اشاره کرد _خودت بده دستم نگاه کردن به چشم هاش سخت بود ،دوباره داشت با حرف هاش دل منو زیر و رو می‌کرد، هر دفعه هم به طریقی ، سینی رو جلو تر گرفتم و گفتم _بردار دیگه لبخندی زد و گفت _تو که معرفت به خرج دادی واسم آوردی ،خودتم بده دستم دیگه بادست هایی که از خجالت به لرزش افتاده بود لیوان رو برداشتم و سمتش گرفتم _بفرمایید نگاه معناداری بهم انداخت _ممنون جانانم سلام کانال وی آی پی رمان راه اندازی شد 😍😍 برای اطلاع از شرایط وی آی پی به کانال زیر مراجعه کنید 🌹🌹 https://eitaa.com/joinchat/1320354146C73961bec55 ╔═🍁════╗    @barge_talaei ╚════🍁═╝ ✍آرزو بانو بر اساس واقعیت کپی حرام ❌
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁 🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨ 🍁✨🍁✨🍁✨ تولد دوباره خجل از جمله‌ی آخرش سرم رو پایین انداختم لیوان شربت رو یک جا سر کشید ،لیوان رو توی سینی گذاشت و گفت _ببین منو سرم رو بلند کردم که ادامه داد _تو واقعا جون میدی به آدم، لبخندت ،اون چشمهات که مطمئنم اینقدر نجیب هست که مدام ازم نگاه میدزده پس واقعا جانانی جانانِ من معذب از حرف زدنش گفتم _امیرعلی خواهش میکنم رعایت کن من اینجوری معذبم خنده‌ی بلندی کرد ،یه دفعه‌ای تن صداش رو پایین آورد، به ساختمان اشاره کرد و گفت _اوه اوه خاله!!!بعدشم مثلا الان داری حرف خاله رو بهم گوشزد میکنی ،کم کم عادت میکنی، اصلا معذب نبودی تعجب میکردم دست روی چشمش گذاشت _ولی بازم چشم من به خاطر دل حنانه‌م رعایت میکنم خوبه ؟ من داشتم میگفتم رعایت کن امیرعلی بیشتر داشت دل منو آشوب می‌کرد نگاه دلسوزی بهم انداخت _خیلی حالت بد بود این دو روز؟ دلگرم از توجهش گفتم _به خاطر غذاهای بیرون بود معده م اذیت شد نفس آه‌مانندی کشید _دلتم برام تنگ شده بود دلخور نگاهش کردم و گفتم _امیرعلی! _چشم چشم دیگه حواسم رو جمع میکنم فقط خواهش میکنم اون گوشیت رو مرتب چک کن آهسته گفتم _جواب دادم که _نه دیگه بعدش گفتم دارم میام خونتون تو اصلا نگاه نکردی سرم رو پایین انداختم و گفتم _مامان اومد گفت بیا پیشم بشین دیگه نرفتم سراغ گوشی _نمیدونی با چه حالی خودم رو رسوندم به خاله،کلی فاکتور باید تحویل میدادم که خاله زنگ گفت خاله پروانه اینجوری گفته ،دیدی بهت پیام دادم ، با تکون سرم تایید کردم که ادامه داد _همین که جواب دادی خیالم راحت شد فقط سریع برای تو نوشتم میبینمت ،باعجله رفتم اتاق رئیسم مرخصی گرفتم از اونورم رفتم دنبال خاله پریچهر ،دیگه بهت پیام دادم گفتم بهت بگم دارم میام خونتون که بی خبر نیاییم که یه وقت از ذوق دیدنم پس نیفتی که جواب ندادی و دقیقا شد همونی که فکر میکردم ،اشک شوق ریختی و گذاشتی پای نگران شدن واسه ما امیرعلی دوباره داشت شروع می‌کرد، شرمنده از اینکه راجع بهش بد فکر کرده بودم و گذاشته بودم به حساب بی تفاوتیش ولی اون همون موقع داشته تلاش میکرده بیاد پیشم با کمترین صدای ممکن گفتم _ببخشید من فکر کردم نمیایی چشم ریز کرد و گفت _آهان پس اشک شوقت واقعی بوده، ولی جدای از شوخی اراده میکردی میومدم ،منتظر اشاره ی تو بودم سکوت کردم که گفت _همه جوره خاطرت برام عزیز امروزم که به خاطرم اون چشم های قشنگت گریه کرد دیگه رفتی اون ته تهای قلبم سینی رو از دستم گرفت و با خنده گفت _اینو بده من الان که از دستت ول بشن دستم رو روی صورتم گذاشتم و با سر به در اشاره کردم _باشه میرم حداقل این سینی رو ازم بگیر همین که سینی رو گرفتم لبخندی زد و گفت _مراقب خودت باش _ممنون گردنش رو کج کرد و گفت _حنانه نباید بگی ممنون، باید بگی تو هم مراقب خودت باش من از تو فقط یه دونه دارم کلافه از این حرف هاش ،نزدیک بود به گریه بیفتم ،درو باز کرد و در حالیکه عقب عقب بیرون میرفت گفت _نگران نباش کم کم راه میفتی ،حالا برو تو خونه فعلا خداحافظ اینقدر مات و مبهوت حرف هاش بودم که نمیدونم جواب خداحافظیش رو دادم یا نه ،در رو بستم و تکیه‌م رو به در دادم و دست روی قلبم گذاشتم زیر لب گفتم _حنانه‌م ... _امیرعلی چیکار داری میکنی با دل من سلام ‌وقتتون بخیر برای خرید ادامه ی برگ ها تا پایان رمان تولد دوباره ♥️ مبلغ 50000 هزار تومان به شماره کارت پایین واریز کنید بعد از دریافت عکس واریزی و پیامک بانک لینک در اختیار عزیزان قرار میگیره پس لطفا صبور باشید 🌷 شماره کارت 6280231380290428 بانک مسکن سنجری نویسنده👈 @Fall90 ╔═🍁════╗    @barge_talaei ╚════🍁═╝ ✍آرزو بانو بر اساس واقعیت کپی حرام ❌
💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫 🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫 🍁💫🍁💫🍁💫 عشق حقیقی نگاهی به ساعت کردم و لقمه ی آخر رو هول هولی توی دهنم گذاشتم و رو به زن عمو نفیسه که در حال جمع کردن استکان ها بود گفتم _زن عمو دستتون درد نکنه استکان چایی رو به طرفم داد و گفت _نوش جونت مادر ،این چایی رو هم بخور پاشو برو خودم سفره رو جمع میکنم میلاد باقیمونده ی چایی شیرینش رو سر کشید و با دهن پر رو بهم گفت _دستش درد نمیکنه ظرف هارو بشور بعد برو زن عمو از بالای چشم نگاهش کرد و گفت _میلاد لازم نکرده تو بگی کی چیکار کنه ،اگه دلت میخواد یه امروز رو بیرون نرو بمون ور دست پدرت گناه داره ،از صبح تا شب تو اون نونوایی دست تنهاست به هادی اشاره کرد و گفت _اگه این بچه ی زبون بسته نبود که بابات از پا در میومد باز هم خدا پدر این بچه رو بیامرزه ،سیزده سالشه ولی عین یه مرد تو نونوایی کنار دست پدرت کار میکنه از تعریف زن عمو ذوق زده بوسه ای روی گونه‌ ی هادی زدم و با اشاره بهش گفتم _قربونت بره آبجی ،مردی شده واسه خودش ،نون آور خانواده ست میلاد ایستاد و در حالیکه به طرف اتاقش میرفت غرغر کنان گفت _اون کر و لالِ از دنیا هیچی نمی‌فهمه وگرنه نمی‌موند تو اون نونوایی کنار بابا از حرفش لبخند از لبم رفت‌ ،اون داشت هادی رو مسخره می‌کرد و چقدر خوب بود که هادی این حرفش رو نمی‌شنید زن عمو سری به تاسف تکون داد و رو بهم گفت _مادر انگار کن نشنیدی ، اون نفهمِ هر حرفی که سر زبونش میاد رو میزنه بی توجه به حرف زن عمو ایستادم ،به طرف اتاق قدم برداشتم و قبل از اینکه در رو ببنده مشتی به در زدم و گفتم _درست که کر و لال ولی مردونگیش از توعه بیست و سه ساله خیلی بیشتره میلاد برزخی از شنیدن حرفم به طرفم اومد بالای مقنعه ام رو پایین کشید و عصبانی گفت _تو بهتره این کاکُلت رو بپوشونی تا من جلوشون رو هفت و هشتی کوتاه نکردم ،نمیخواد زر اضافه بزنی با حرص گفتم _تو غلط میکنی با شنیدن حرفم تاب نیاورد به طرفم اومد ،در کمال ناباوریم دستش رو بالا برو ،کشیده ای توی گوشم زد و گفت _دختره ی زبون دراز من این زبون تورو کوتاه می‌کنم زن عمو هینی کشید و ایستاد، با دست توی سینه ی میلاد زدم ، به عقب پرتش کردم و گفتم _تو بیخود میکنی صدام اوج گرفت و با فریاد ادامه دادم _بعدشم به چه حقی توی گوش من زدی؟ صداش رو بالا برد و گفت _زدم که زدم ،زبون درازی کنی دوباره هم میزنم بلند تر از قبل گفتم _جرات داری یه بار دیگه بزن پسره ی بی شعور از سر و صدای دعوامون هدی و ریحان بیرون اومدند ،نگاه هدی ترسیده بینمون جا به جا شد و اشک توی چشم هاش جمع شد میلاد خواست به طرفم بیاد که زن عمو بینمون ایستاد و گفت _خدا بخیر کنه اول صبحی تند شد توی صورت میلاد و ادامه داد _گم شو بیا برو بیرون ،فقط بلدی شر درست کنی میلاد با فریاد گفت _من شر درست میکنم یا این که با این طرز پوشش یه محله رو خانم نظر دارند ،ما و غیرتمون رو هم برده زیر سوال دختره ی خیره سر ╔═🍁════╗    @barge_talaei ╚════🍁═╝ ✍آرزو بانو بر اساس واقعیت کپی حرام ❌
💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫 🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫 🍁💫🍁💫🍁💫 عشق حقیقی زن عمو سرش رو تکون داد و با اخم گفت _یه محله غلط کردند با تو که روی بچه ی من نظر دارند میلاد عصبانی تر از قبل گفت _وقتی روسریش میره کله ی سرش و شلوارش روز به روز بیشتر آب میره بله که نظر دارند مادر من پوزخندی زد ،بهم اشاره کرد و رو به زن عمو ادامه داد _این تورو به مادری قبول نداره ،اونوقت تو بچه ام بچه ام‌ میکنی ،دلت خوشه ها دهنم رو کج کردم و رو به میلاد گفتم _اولا دلم میخواد اینجوری بپوشم به تو هم هیچ ربطی نداره من چه جوری میپوشم ،دوما من احترام زن عمو رو از تو که پسرشی رو بیشتر نگه میدارم اینم به حرفات اضافه کن ،پس ایندفعه تو زر نزن خواست زن عمو رو کنار بزنه که زن عمو اجازه نداد، با حرص نگاهم کرد و گفت _اگه از اول زده بودند ،دست و پات رو شکسته بودند الان اینجوری واینمیسادی جلوی من دلم میخواد دلم میخواد راه بندازی و کُری بخونی و به من بگی زر نزن زن عمو اخم ریزی کرد ،به اتاق اشاره کرد و گفت _تو هم بس کن حورا برو آماده شو برو مدرسه ات میلاد کتش رو برداشت و در حالیکه بیرون میرفت گفت من این زبون تورو کوتاه میکنم حورا حالا ببین چهره ام رو مشمئز کردم و گفتم _بیا برو بابا هر غلطی نکردی برو بکن پسره ی بی شعور جلوی در هال به عقب برگشت، با چشم هاش برام خط و نشون کشید ،نگاه خیره اش رو از روم برداشت و از خونه بیرون رفت ،زن عمو نفس صداداری کشید و گفت _تو میدونی این دهنش چاک و بست نداره چرا سر به سرش میذاری ،چرا شماها یه کم به من بیچاره فکر نمی‌کنید بغض کرده گفتم زن عمو به هادی میگه کر و لال اونوقت من هیچی نگم،برگشته زده تو گوش من اونوقت من سکوت کنم! هدی جلو اومد و گفت _آبجی دردت اومد ؟ سرم رو بالا انداختم _نه آبجی نگران نباش نگاهم به طرف هادی کشیده شد ،با چشم های به اشک نشسته بهمون خیره بود ،دست هاش رو مشت کرده بود ،ایستاده بود و طوری که سعی داشت اشکش نریزه نگاهمون می‌کرد، به طرفش رفتم سرش رو توی آغوشم گرفتم و با اشاره گفتم _چیزی نیست داداش دیدی که منم زدمش نگاه پر از بغضی بهم انداخت و همونطور که سعی در کنترل بغضش داشت از خونه بیرون رفت ،زن عمو دو طرف سرش رو گرفت و خودش رو کنار دیوار سر داد هدی و ریحان گریه کنان سمت زن عمو رفتند و کنارش نشستند ،هدی بر خلاف من که هیچ وقت نتونستم زن عمو رو با تمام خوبی هاش به عنوان مادر قبول کنم ،زن عمو رو مامان خطاب می‌کرد و خیلی خوب باهاش انس گرفته بود و رابطه اش با محسن و میلاد و راضیه و ریحان عین خواهر برادر بود تا دختر عمو و پسر عمو ،زن عمو سرشون رو توی آغوشش گرفت و با گریه گفت _نترسید مادر چیزیم نیست، ولی تا این حورا و میلاد منو سکته ندند دست بردار نیستند ناراحت گفتم _زن عمو خدا نکنه بعدشم من چیکارش دارم ،اگه اون شغال وحشی سر به سر من نذاره من که کاری به کارش ندارم با صدای عزیز به عقب برگشتم ،هراسون وارد خونه شد و گفت _مادر چه خبرتونه صبح اول صبحی ،این بچه چش بود؟ اخمی چاشنی صورتش کرد و رو بهم ادامه داد _حورا ،میلاد چی میگه؟ سلام کردم شونه ای بالا انداختم و گفتم _حرف مفت میزنه سرش رو تکون داد و در حالیکه روی مبل می‌نشست لب زد _میگه دست روش بلند کردی ،این حرف مفته؟ ╔═🍁════╗    @barge_talaei ╚════🍁═╝ ✍آرزو بانو بر اساس واقعیت کپی حرام ❌