eitaa logo
#رمان های جذاب و واقعی📚
3.7هزار دنبال‌کننده
338 عکس
314 ویدیو
6 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #مجنون_الحسین #قسمت_چهارم🎬: همهمه ای در گرفته بود، اسم میزبانی عزای حسین علیه السلا
🎬: کربلایی جعفر در گوش آقا سید زمزمه کرد: آقا سید، برای رضای خدا و امام حسین علیه السلام هم که شده میزبانی جلسه را به ایشون بدین اما شرط کنید که اگر نتونست خرج و مخارج شب دهم هیات را فراهم کنه، اون شب هیات به خانه ما بیادش و من هم تدبیری می اندیشم که یه چیزایی پیش بینی و اماده باشه تا به مشکلی نخوریم.... آقا سید رأی کربلایی جعفر را پذیرفت و رو به عبدالله دیوانه که همچنان حسین حسین می گفت و اشک می ریخت کرد و گفت: آقا عبدالله! باشه قبول؛ با اینکه همه مردم این شهر می دانند که شما از لحاظ مالی ضعیف هستین و نمی توانین خرج یک شب هیات را هم بدین، اما به خاطر ارادتت به سیدالشهدا و اصرارت توی این امر، قبول می کنیم اما اگر تا روز موعود نتونستی خرج و مخارجی فراهم کنی، هیأت به خانه تو نمیاد و به خانه کربلایی جعفر میره... عبدالله دیوانه که باورش نمیشد میزبان عزادارها اونم توی شب عاشورا شده باشه، در میان گریه، خنده شیرینی کرد و همانطور که دست روی چشم می گذاشت و اشاره به بازویش می کرد گفت: م..م...من...کا...کار...کار...ب...ب..برای....حسین و با گفتن این حرف از مسجد بیرون زد. عبدالله دیوانه در تاریکی شب به سمت خانه اش پیش می رفت، در حالیکه بلند بلند و با ذوقی زیاد فریاد می زد: ح...حسین...حسین...خانه ما‌‌.. عبدالله دیوانه به خانه محقرش که آنهم استیجاری بود رسید، ماه نسا همسر عبدالله که با همسایه ها جلوی در نشسته بود، با دیدن حال غریب عبدالله و حرفهای بریده بریده ای که میزد، مجلس خاله زنکی شبانه را ترک کرد و با سرعت پشت سر عبدالله وارد خانه شد. در چوبی و رنگ و رو رفته خانه را بست و چفتش را انداخت و همانطور که از حیاط خاکی می گذشت پشت سر عبدالله وارد اتاق شد و گفت: هی عبدالله...چی شده؟! تو همینطور دیونه بودی، چی بهت گفتن که حال و روزت این شده و دیوانه تر از همیشه اومدی خونه؟! کو ببینم امروز کار کردی؟! پول و پله ای اوردی خانه؟! اصلا کو قرص نان و کوزه ماستت هاااا عبدالله که حال خوشی داشت و می خواست همسرش هم در این حال شریک شود گفت:.... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🖤❤️🖤❤️🖤❤️🖤❤️
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_هشتاد_یکم🎬: پانزدهمین سردار ابلیس«خنذب» نامیده می شود، ماموریت ا
🎬: ابلیس اتاق عملیاتش را راه انداخت و به تربیت آنان می پرداخت اما این کافی نبود و او می خواست که به جای شریعت الهی، شریعت ابلیسی را رواج دهد و به جای حکومت الهی، حکومت ابلیس جهانی شود، پس می بایست خیلی زیرکانه عمل نماید. ابلیس خوب می دانست برای اینکه موفق شود باید همانگونه که خدا قدم به قدم بنی بشرا را به راه درست هدایت می کند، از خداوند الگو برداری کند و برای جهانی شدن حاکمیتش تلاش کند. حس پرستش، حسی بود که در وجود تمام بنی بشر وجود داشت،یعنی همه انسان ها فطرتا دنبال نیرویی مافوق تصور هستند تا به او تکیه کنند و در وقت نیاز دست به درگاهش بلند کنند و در وقت عبادت، آن را تقدیس کنند، پس ابلیس می خواست بهترین استفاده را از این حس بنماید. او باید سکه بدل پرستش خدا را می زد سکه ای که به نام او و پرستش او ثبت می شد، پس همانگونه که خداوند برای هدایت بندگانش پیامبرانی بر می گزید و توسط آن پیامبران با بنده های عادی اش ارتباط می گرفت، او هم بر آن شد که از بین بندگان خدا برای خود پیامبرانی برگزیند، پیامبرانی که نام کاهن را بر آن می گذارند، این افراد از بین منحرف ترین افراد بشر انتخاب می شدند و سپس ابلیس برای آنها معجزاتی علم می کرد به طوریکه آن کاهن مفتون ابلیس می شد و با تمام توانش برای ابلیس کار می کرد و البته این کاهنان با کمک ابلیس مجهز به قدرت سحر و جادو می شدند و در درگاه شیطان حکم همان پیامبر را داشتند، کاهنانی که به اجنه خدمت می کنند و خدایشان ابلیس است، درست است این کاهنان عاقبت به پوچی می رسیدند و در اخر کارشان میدانستند که راه را کج رفتند و علاوه بر خود، تعداد زیادی از انسان های نا آگاه را مغضوب درگاه حق قرار داده اند، اما زمانی می فهمیدند که کار از کار گذشته بود و راه برگشت و فراری ندارند. دومین چیزی که ابلیس به آن توجه داشت، این بود که ابلیس خوب از جایگاه کلمات مقدس خبر داشت و میدید که خداوند وقتی بنده اش به این کلمات مقدس متوسل می شود و آنان را واسطه قرار میدهند، خدا به بنده اش لطف می کند و حوايج آن را برآورده می کند، پس ابلیس هم باید واسطه ای دست و پا می کرد که سکه بدل این مورد باشد، پس دوباره دست به کار شد و آیین بت پرستی برپا نمود و باز هم بت «بعل» و «ودّ» را علم نمود و این بت ها در ظاهر پرستیده میشدند اما در باطن واسطه ای بین ابلیس و مردم بودند. حال که با اتاق عملیات ابلیس و روند کارش آشنا شدید به داستان نوح برمی گردیم، به جایی در بین النهرین، مردمی که ایمانشان قوی بود و ابلیس به سختی می توانست انها را در بند کند، درست است مومنین خالصی بودند، اما ابلیس هم مجهزتر از قبل و با برنامه ای دقیق و موشکافانه پیش می آمد.. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #مجنون_الحسین #قسمت_پنجم🎬: کربلایی جعفر در گوش آقا سید زمزمه کرد: آقا سید، برای رضا
🎬: ماه نساء با نگاهی خشمگین به عبدالله چشم دوخته بود و عبدالله همانطور که گریه و خنده اش قاطی شده بود بریده بریده گفت: ح...ح..حسین حسین ...خ..ونه ...ما ماه نساء چشمانش را ریز کرد و گفت: چی؟! در عوض اینکه کار کنی و خرجی و خوراکی برای من و خودت فراهم کنی رفتی مجلس روضه و الانم دست خالی اومدی؟! عبدالله سرش را به شدت به دو طرف تکان داد و گفت:ن..ن..نه...نه... عاشورا ...حسین ....حسین ....خونه ما... ماه نسا که باورش نمیشد و فکر می کرد عبدالله دیوانه همان یک ذره عقلی هم داشته از دست داده گفت: چی می گی دیوانه؟! هیات عزاداری، عاشورا میاد تو خونه ما؟! عبدالله همانطور که برقی توی چشمانش می درخشید سرش را به نشانه بله تکان داد و‌گفت: هااا...هاااا ماه نسا مثل گرگی زخمی، نعره ای کشید و‌گفت: تو خودت دیوونه بودی ، مردم هم دیوانه کردی، کدوم آدم عاقلی گفته که هیات بیاد خونهٔ توی ژنده پوش یک لاقبا که پولی نداری شکم خودت و منو سیر کنی، حالا حسین حسین هم بیاد اینجا!!...آخه مرتیکه دیوانه! از سر قبر بابات پول قند و چایی را میاری؟! اونم توی این خونه خرابه که تازه مال خودتم نیست و ماه تا ماه توی پول اجاره اش هم موندی... ماه نساء کارد میزدی خونش درنمی آمد خرناسی کشید و به در اشاره کرد و گفت: همین الان میری به آقا سید میگی، من نمی تونم، شرایطش را ندارم، پول ندارم، فقیرم، بدبختم بیچاره ام، نمی تونم خرج هیات را بدم، فهمیدی؟! عبدالله چشمانش را از حدقه در اورد و فریادی زد و گفت: نننن...نه! من....کار....پول....میارم....حسین ...حسین ....اینجا....عاشورا.... ماه نساء که انگار به سیم آخر زده بود، با یک حرکت ریسمانی را که روی میخ کنار دیوار آویزان بود و گهگاهی که عبدالله میرفت حمالی با این ریسمان بارها را میبست، از دیوار کشید و همانطور که ریسمان را بالا می برد و بر سر و صورت عبدالله فرود می آورد گفت: میگم برو بگو نمیتونم خرج هیات را بدم....روی حرف من حرف نززززن، وگرنه اینقدر با این ریسمان میزنمت که کل بدنت سیاه و کبود بشه....برو عبدالله دیوونه...خیلی هنر داری کار کن که دو تایی سر گشنه روی زمین نزاریم، قربون امام حسین بشم نمی خواد تو خرج هیاتش را بدی، خرج کن برای امام حسین بسیاره، تو رو چه به خرج امام..... عبدالله که مجنون حسین بود و اینک جنونش بیش از قبل شده بود، جلوی پای همسرش زانو زد و همانطور که دستانش را حائل سرش می کرد گفت: تو...بززززن....سیاهم....کن....اما....حسین...حسین...خانه ما ماه نسا انگار خشم جلوی چشمش را گرفته بود ریسمان را بالا می برد و بی هوا بر بدن عبدالله فرود می آورد و عبدالله هم فقط حسین حسین می کرد و اشک می ریخت. ادامه دارد... 📝به قلم: ط_حسینی @bartaren 🖤❤️🖤❤️🖤❤️🖤❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_هشتاد_دوم🎬: ابلیس اتاق عملیاتش را راه انداخت و به تربیت آنان می
🎬: پس از معرفی ستاد عملیات ابلیس برمی گردیم به داستانمان، حالا ما در دوره ای قرار گرفته ایم که طوفان نوح پایان یافت و همانطور که گفتیم کشتی نجات بر کوه جودّی فرود آمد و سپس به امر خداوند آبهای زمین بلعیده شد و آب باران های آسمان که بر روی زمین باقی مانده بود دریاهای جدیدی را به وجود آوردند که دریای مدیترانه یکی از این دریاهاست. اینک تاریخ دوباره زمین با مردمی مومن از نقطه ی جدیدی به نام بین النهرین آغاز می شود که میان دو رود دجله و فرات قرار داشت. این منطقه جلگه ای بسیار حاصل خیز بود که همه امکاناتی برای شروع یک تمدن جدید را دارا بود. هرچند مکه اولین نقطه ی خدا پرستی بوده است و اولین مکانی که در آنجا زندگی آدم آغاز شده، اما اینک پس از طوفان نوح، این منطقه تا حدودی متروک مانده است اما انبیاء الهی موظف بودند تا دوباره آن را رونق ببخشند. در تمامی ادیان الهی، حج یک فریضه ی مهم شمرده می شد و تمامی انبیاء الهی حج به جا آورده اند. یکی از تحریف های بزرگی که بنی اسرائیل انجام دادند این بود که فریضه ی حج را از میان فرایض دین شان پاک کردند. پس از طوفان، شهر نوح در منطقه ی کوفه ی امروزی شروع به گسترش کرد و اولین جامعه بشری بعد از طوفان حول محور کوفه و مسجد کوفه شکل گرفت. همراهان نوح ابتداء در آن جا قبه ای را بنا کردند و زیر آن زندگی می کردند به همین خاطر از کوفه به نام «قبه الاسلام» یاد می کنند کم کم زندگی در این منطقه رونق گرفت و‌گسترش یافت حضرت نوح دارای سه پسر به نام های سام و حام و یافث بود. از هرکدام از این سه پسر نسلی به وجود آمد و هر کدام از نسل ها در منطقه ای از زمین ساکن شدند. میانه ی زمین به فرزندانی از نسل سام رسید که تمدن های سامی نژاد و زبان سامی و ادیان سامی همگی مربوط به سام فرزند نوح می باشد. سرزمین هایی مانند بین النهرین، یمن، بحرین، حرم و حوالی آن ها منطقه ی حضور اقوام سامی نژاد بوده است فرزندان حام و نسل او به سمت مغرب (حبشه و افریقا) رفتند. و فرزندان یافث به سمت مشرق یعنی چین و هند و همان حوالی مهاجرت نمودند و در برخی از روایات قوم یاجوج و ماجوج به مردم ساکن در این نواحی نسبت داده شده است. حالا زمانی ست که نوح از میان قومش به جوار حق پرواز نموده، پیکر مطهر نوح در مقابل دیدگان مردمش هست و مردم بر سر و سینه زنان برای او عزاداری می کنند. ناله از زن و مرد بلند است، از آن میان مردی که صورتش را اشک پوشانیده از جا بلند می شود و می گوید: ای نوح نبی، ای پیامبری که برای هدایت ما چه زجرها نکشیدی و چه اهانت ها که به تو نشد، این قوم را به که سپردی و رفتی، ما با تو الفتی دیرینه داشتیم و تو دوهزار سال عمرت را برای هدایت ما صرف کردی، حالا با این درد هجران چه کنیم؟! تا این حرف از دهان آن مرد بیرون آمد، یکی از پسران نوح که یافث نام داشت از جا بلند شد و رو به مردم گفت:... ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #مجنون_الحسین #قسمت_ششم🎬: ماه نساء با نگاهی خشمگین به عبدالله چشم دوخته بود و عبدال
🎬: ریسمان بالا می رفت و بر بدن عبدالله فرود می امد، انگار ماه نساء از زدن خسته شده بود اما عبدالله دیوانه از حسین حسین گفتن خسته نشده بود و هر لحظه که می گذشت صدای حسین حسین گفتن بریده و بالکنت عبدالله بلندتر از قبل میشد. ماه نسا که تحت تاثیر این حالت عبدالله قرار گرفته بود و از طرفی نمی خواست حرف خودش را دوتا کند، جلوی عبدالله که چون کودکی بی پناه خودش را درهم کشیده بود نشست، نگاهی از روی ترحم به عبدالله کرد و گفت: ای مردک دیوانه! فکر کردی خودت فقط دل داری و امام حسین را دوست داری؟! خوب منم امام را دوست دارم، اما عقل دارم، نعمتی که تو نداری، من عقل دارم و میدونم تو خرج هیات را نمی تونی بدی و اگر اونا شب عاشورا بیان اینجا آبروی من و تو میره، همینجوری مردم هزارتا حرف پشت سرمون میزنن و تو را دیوانه می خونن، اگر این اتفاق بیافته دیگه منم دیوونه می دونن و میگن زن و شوهر هر دوتاشون مجنون هستند، پس حرف توی کله ات بره، تو نمی تونی خرج هیات را بدی... عبدالله که حس کرده بود لحن ماه نسا ملایم شده با خواهشی در نگاهش به بازویش اشاره کرد و گفت:م...من...کا...کار...پول...خیلی...هیات...حسین...حسین ماه نسا اوفی کرد و از جایش بلند شد، همانطور که کمرش را راست می کرد گفت: قربون امام حسین برم، تو دیوانه بودی، در عوض شفا دادنت، دیوانه ترت کرده و بعد با تحکمی در صدایش گفت: باشه! هیات را اینجا راه میدم، به شرطی که همین الان بری بیرون، این چند روز که مونده را کار کنی و صبح روزی که قراره شبش هیات بیاد اینجا، هر چی پول درآوردی میاری میدی به من تا برم چای و قند و نبات بگیرم ولی وای به حالت که نتونی توی این چند روز کار پیدا کنی و پول را جور کنی، به خود امام قسم می خورم که اگر دست خالی بیای در خونه را می بندم، نه تو رو توی خونه راه میدم و نه در را به روی هیات باز می کنم، فهمیدددددی؟! عبدالله که باورش نمیشد ماه نسا این زن لجوج و یکدنده از موضعش پایین آمده باشد، همانطور که گریه می کرد، لبخندی زد و گفت:ق....ق...قول، من...کار....حسین....حسین ...خانه ما ماه نسا با پنجه پا ضربه ای به عبدالله زد و گفت: از همین الان که سر شب هست شروع ...برو بیرون تا پول نیاوردی خونه نیا... عبدالله که خوب می دانست نمی تواند حرف ماه نسا را تغییر دهد و تا پولی به دست نیاورد جایی در این خانه ندارد، دستش را به علامت چشم، روی چشمش گذاشت و مثل گلوله توی تفنگ از جلوی چشم ماه نسا در رفت و غیب شد. عبدالله راه بازار را در پیش گرفت تا با باربری و حمالی از همین امشب پول درآورد و معتقد بود امام حسین خودش براش کار جور میکنه و پول خرج هیات را می رسونه، اما این موقع شب که بازار بسته بود، عبدالله فکری کرد و انگار چیزی در ذهنش جرقه زد، درسته، بهتره بود سمت کاروانسرا می رفت، چون توی کاروانسرا هر ساعت کار بود، عبدالله راهش را کج کرد و به سمت کاروانسرا حرکت نمود. ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🖤❤️🖤❤️🖤❤️🖤❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_هشتاد_سوم🎬: پس از معرفی ستاد عملیات ابلیس برمی گردیم به داستانم
🎬: یافث از جای برخواست و رو به مردم فرمود: ای قوم نوح نبی! شما را چه می شود؟! من هم به مانند شما عزادار پدری هستم که عمر شریفش را صرف هدایت و تعلیم امتش نمود آنهم با هزاران سختی و اهانتی که در حقش روا داشتند، هنوز آزار و اذیت کافران را از یاد نبرده ایم، اما سرانجام هر انسانی به مرگ‌گره خورده است و همانطور که فرشته مرگ، امروز سراغ پدرم نوح آمد، فردا هم سراغ ما خواهد آمد، اما شما نباید سفارشهای نوح نبی را از یاد ببرید و فراموش نکنید که نوح نبی در اواخر عمر شریفشان به امر خداوند، اسم اعظم و میراث انبیاء را به فرزندش که برادر ارشد من است جناب سام نبی تحویل داد. ای مومنین گلچین شده از بین تمام بنی بشر! همیشه به یاد داشته باشید که پدرم نوح نبی طبق دستور خداوند شما مردم قومش را جمع کرد و به شما وصیت نمود، حضرت نوح از شما برای پیامبری سام بیعت گرفت من شاهد بودم که همه مومنین را بشارت داد که به زودی پیامبری از پیامبران الهی به نام «هود» که شبیه ترین مردم به نوح و جدمان حضرت آدم باشد برای شما مبعوث خواهد شد؛ پس غم به خود راه ندهید و هرگاه طاغوت و یا کافران کار را بر شما سخت کردند، به یاد آن نبی وعده داده شده باشید و منتظرش باشید. و فراموش نکنید که پدرم فرمود: کسی که هود را درک کند باید به او ایمان بیاورد و کسانی که به او کافر شوند به وسیله باد صرصر کشته خواهند شد. پدرم سفارش سام را کرد و سپس از شما مردم برای سام نبی بیعت گرفت. و بدانید که این رویهٔ انبیاست که در آخر عمرشان جانشین خود را معرفی می کنند و از مردم برای او بیعت می ستانند تا دین خدا به دست نااهلان نیافتد. یافث نفسش را آرام بیرون داد و در ادامه سخنانش گفت: شاهد بودم که حضرت نوح به سام فرمود که هر سال یک بار میراث را باز کنید و وصیت های مرا بخوانید و عهدهایتان را بازگو کنید و آن روز را روز عید بخوانید. پس این رسمی از پیامبران است که روز بیعت با جانشین را «روز عید» می نماند و این رسم تا آخرالزمان برقرار خواهد بود. یافث این سخنان را زد و مردم آن را تایید کردند، انگار این سخنان آبی خنک بر آتش دل مومنین بود و اینک چشم و امید مومنان به جای نوح، به پسرش سام نبی بود. پس به امر سام، تابوت حضرت نوح را بر روی دوش گرفتند و آن را تا مکانی که قبلا توسط خود نوح مشخص شده بود و پیکر حضرت آدم پس از طوفان، در آنجا دفن شده بود بردند، جایی که بعد ها آن را«نجف» می خواندند، مکانی که در عظمتش انبیاءالهی سخن ها گفته بودند. مردم پیکر مقدس نوح را در نجف دفن نمودند و بار دیگر دور سام نبی جمع شدند و از او صراط مستقیم را طلب می کردند. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا