#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
🖤❤️🖤❤️🖤❤️ #داستان واقعی #مجنون الحسین #قسمت_اول🎬: زهرا با همان چشمان پاک و معصومش که محجوبانه به م
🖤❤️🖤❤️🖤❤️
#داستان_واقعی
#مجنون_الحسین
#قسمت_دوم🎬:
نماز عشاء تمام شد، صف سوم نشسته بودم، هنوز حال و هوای خواب دم ظهری را داشتم، از حرفهای اطرافیان چیزی نمی فهمیدم، از جا بلند شدم و می خواستم به طرف محراب بروم، مردم با احترام راه کوچکی برام باز کردند و از کنار هر کس که رد می شدم با احترام سری تکان میداد و سلام و تعارف و تکلف می کرد.
نزدیک حاج آقا شدم، یکی از کسبه در حال صحبت با حاج آقا بود و تا متوجه من شد، لبخندی زد و گفت: حاج اکبر، حمکن اومدین تا برای نذری محرم و هزینه دهه صحبت کنید،بفرمایید که بحث ما هم در همین مورده...
جواب سلامش را دادم و همانطور که به حاج علی دست میدادم گفتم: چشم، هر چی بر عهده ما بذارن به دیده منت قبول می کنیم، ما نوکر آقا اباعبدالله و عزادارانش هم هستیم، اما الان عرضی دیگه داشتم خدمت حاج آقا...
اصغر آقا که مرد تیزی بود از جا بلند شد و گفت: بفرمایید حاج اکبر، ما حرفامون را زدیم و بقیه اش هم بعدا پیگیری می کنیم، اول شما...
اینقدر ذهنم مشغول بود که حتی تعارف خشک و خالی هم در مقابل این از خودگذشتگی اصغر آقا و دادن نوبتش به من، نکردم
زانو به زانوی حاج علی نشستم، تسبیح دانه درشت سبز رنگ دستم را بی هدف میشمردم که حاج آقا با لحن ملایم همیشگی اش گفت: چی شده حاج اکبر؟! مشکلی پیش آمده؟! انگار خیلی تو فکری، کاری از دست ما برمیاد برادر؟
آه کوتاهی کشیدم و نمی دانستم از کجا شروع کنم، داستان زهرا مال بیست سال پیش بود، کمابیش قدیمیای محله از قصه عشق من و زهرا داستان ها شنیده بودند، داستان عشقی که آخرش به هجران کشید و آخرش زهرا به خاطر بیماری مهلکی که گرفتارش شده بود به آغوش سرد خاک پناه برد و من را در این دنیای تاریک تنها گذاشت، زهرا رفت و به من وصیت کرد تمام هدایایی که در قالب طلا برایش می خریدم به دست امام زمان برسانم و حالا من مانده بودم و این امانتی که نمی دانستم به چه کسی تحویلش دهم.
حاج علی بی صدا به من خیره شده بود و من آرام آرام شروع به گفتن قصه ام کردم، از عشق به زهرا چیزی بروز ندادم اما لحنم آنچنان بود که هر شنونده ای میدانست که گوینده داستان مجنونی ست که درد عشق کشیده، گفتم و گفتم، از سفارش زهرا و از امانتی اش گفتم، از خواب های این بیست ساله و از خواب سر ظهرم که مشخص بود زهرا ناراحت است از انجام ندادن نذرش و نگاه ملتمسانه ای که به من میگفت باید کاری کنم...
حاج علی قصه ام را شنید و همانطور که خیره به دانه های سبز رنگ تسبیح دستم بود گفت: وصیت عجیبی کرده، والله من عقلم قد نمیده، وصیت مرده را باید عمل کرد، اما این وصیت عجیب و خاص هست، متوفی میخواد که امانتی اش به دست خود امام زمان برسد، اما ....اما....حاج علی با بغضی در صدایش گفت: اما این غریب دوران را از کجا بیابیم و لحظاتی سکوت کرد و بعد انگار چیزی به خاطرش رسیده باشد گفت: امروز روز اول محرم هست، شاید این خوابت داره اشاره میکنه که اون امانتی را برای مجلس عزای امام شهیدمان خرج کنی؟!!
من ساکت بودم و حرف نمیزدم که حاج علی خودش حرف خودش را نقض کرد و گفت: اگر اینجور بود میبایست متوفی در آن رویا اشاره ای کند اما نکرده ...
حاج علی دستی به شانه ام زد و گفت: اجازه بده یه مدت فکر کنیم و با چند نفر از علما مشورت کنم تا ببینم نظر اونا چیه...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🖤❤️🖤❤️🖤❤️🖤
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
🖤❤️🖤❤️🖤❤️ #داستان_واقعی #مجنون_الحسین #قسمت_دوم🎬: نماز عشاء تمام شد، صف سوم نشسته بودم، هنوز حال
#داستان_واقعی
#مجنون_الحسین
#قسمت_سوم🎬:
شب آخر ماه ذی الحجه بود و در مسجد پاسرو، غلغله ای برپا بود، توی این مسجد، مثل خیلی از مساجد دیگه رسم بر این بود که دهه محرم هر شب توی خونه یکی از اهالی عزاداری برپا میشد و بعد از پذیرایی مختصری، هیأت راه می افتاد به سمت مسجد و نوحه می خوندن و سنج و طبل می زدن و بر سر و سینه می زدن تا به مسجد برسن.
حالا روحانی مسجد که همه به اسم آقا سید می شناختنش روی پله اول منبر چوبی رنگ و رو رفته نشست و صداش را بالا برد تا به همه برسه و گفت: هم محله ایهای عزیز، کمی سکوت کنید، می دونم که همه تون دوست دارید که توی این ده روز، لااقل یک شب مجلس عزای ارباب توی خونه تان برپا باشه، اما ظرفیت محدوده، فقط ده نفر این سعادت نصیبشون میشه، البته ما سعی می کنیم عادلانه انتخاب کنیم و کسایی انتخاب میشن که حداقل توی دو سال گذشته میزبان هیأت نبودند ...
آقاسید نگاهی به جمعیت کرد و ادامه داد: حالا هر که این شرط را داره از جا بلند بشه و اعلام حضور کنه تا تعیین بشه هر شب هیأت کجا باشه!
تا این حرف از دهان آقا سید خارج شد جمعیت زیادی از جا بلند شدند، هیاهویی برپا شد، هر کس بلند اسم خودش را می گفت تا گوی میزبانی از دسته عزا را از دیگران برباید، انگار عشق حسین فوران کرده بود و ملت مجنون تر از همیشه می خواستند نامشان در سیاهه لشکر عزاداران حسین ثبت بشود، هر کس بلند و بلندتر اسمش را می گفت تا به گوش آقا سید برسد، هیچ کس به مرد ژنده پوشی که توی کل شهر به دیوانگی و جنون شهرت داشت توجهی نمی کرد، آن مرد ژنده پوش که خیلی از کلمات را نمی توانست درست تلفظ کند و همیشه منظورش را با ایما و اشاره و کلمات شکسته و مبهم به دیگران می فهماند هم از جا بلند شده بود و همانطور که از پشت جمعیت دو دستش را بالا آورده بود با فشاری که به خود می آورد و با لکنت می گفت:م...م...م...من...م...م...من...ح...حسین....حسین...می....خوام...خونه....
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🖤❤️🖤❤️🖤❤️🖤
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #مجنون_الحسین #قسمت_سوم🎬: شب آخر ماه ذی الحجه بود و در مسجد پاسرو، غلغله ای برپا بو
#داستان_واقعی
#مجنون_الحسین
#قسمت_چهارم🎬:
همهمه ای در گرفته بود، اسم میزبانی عزای حسین علیه السلام وسط بود و هر کس می خواست به طریقی این سعادت از آن او شود...
میزبان شب اول و دوم و سوم......تا نهم مشخص شد.
هیچ کس به حرکات و شیون های آن مرد ژنده پوش و نیمه لال که مشهور به دیوانهٔ آن شهر بود توجهی نمی کرد.
آقاسید دستش را به علامت سکوت بالا برد، همه جمعیت ساکت شدند و آقاسید گفت: عزیزان! میزبانی نُه شب مشخص شد، حالا میزبان شب دهم را تعیین میکنیم، نمی خوام دلی بشکنه، نمی خوام....
حرف آقا سید نصف و نیمه ماند که ناگهان صدای فریاد بریده بریده عبدالله دیوانه کل فضا را پر کرد: ..ح...سین....حسین...خونه...ما
مردم به آخر مجلس نگاهی کردند و ناخوداگاه راهی باریک برای عبدالله دیوانه که همانطور بر سر و سینه میزد و حسین حسین میگفت و جلو می آمد، باز کردند.
عبدالله دیوانه خودش را به آقا سید رساند و مثل کودکی که دلش بهانه چیزی را گرفته باشد جلوی منبر چوبی زانو زد و با دو تا دست عبای آقا سید را چسپید و همانطور که التماس از تمام حرکاتش می بارید و اشک از چهار گوشه چشمانش جاری شده بود، با لکنت گفت:ح..س..ین...حسین...خو..خونه...ما...
آقا سید نگاه مهربانی به عبدالله انداخت، او و تمامی اهالی این شهر عبدالله را خوب می شناختند و از وضع زندگی اش آگاه بودند، آقا سید دو دست عبدالله را در دست گرفت و با لحنی لرزان گفت: آقا عبدالله، عزیز دل برادر! شما که وضع مالی ات خوب نیست، مگه میتونی خرج هیأت را بدی؟ اونم توی شب عاشورا که هیأت از همیشه شلوغ تر هست و بعد نفسش را آرام بیرون داد و به پشت عبدالله دیوانه زد و گفت: میدونم که می خوای به عزادارهای اباعبدالله خدمت کنی، سفارش می کنم که چای شب دهم را تو بین عزادارا پخش کنی، اصلا چای ریز مجلس بشی، باشه قبوله؟!
عبدالله که انگار مجنون تر از هر وقت شده بود سرش را به دو طرف تکان داد و گفت:ن..ن...نه...نه....و بعد به بازوهایش اشاره کرد و ادامه داد:من...ک...کار....کار....پول....حسین...حسین...
و همه فهمیدند که عبدالله میگوید: کار میکنم و پول مجلس امام حسین را در می آورم.
آقا سید انگار در برزخ گیر کرده بود، از یک طرف نمی خواست دل عبدالله دیوانه را که محب امام حسین بود بشکند و از طرفی نمی توانست ریسک کند و سرنوشت شب دهم هیات را به قول نصف و نیمه و کارکرد عبدالله بسپارد...
عبدالله که تردید آقا سید را دید دوباره شروع کرد محکم به سرو سینه زدن و همزمان حسین حسین هم می گفت، صحنه ای پیش آمد که اشک همه جمع را درآورده بود،در این هنگام کربلایی جعفر که از هیأتی های مسجد بود جلو آمد و چیزی در گوش آقا سید زمزمه کرد و سید همانطور که سرش را تکان می داد رو به عبدالله گفت:..
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🖤❤️🖤❤️🖤❤️🖤
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #مجنون_الحسین #قسمت_چهارم🎬: همهمه ای در گرفته بود، اسم میزبانی عزای حسین علیه السلا
#داستان_واقعی
#مجنون_الحسین
#قسمت_پنجم🎬:
کربلایی جعفر در گوش آقا سید زمزمه کرد: آقا سید، برای رضای خدا و امام حسین علیه السلام هم که شده میزبانی جلسه را به ایشون بدین اما شرط کنید که اگر نتونست خرج و مخارج شب دهم هیات را فراهم کنه، اون شب هیات به خانه ما بیادش و من هم تدبیری می اندیشم که یه چیزایی پیش بینی و اماده باشه تا به مشکلی نخوریم....
آقا سید رأی کربلایی جعفر را پذیرفت و رو به عبدالله دیوانه که همچنان حسین حسین می گفت و اشک می ریخت کرد و گفت: آقا عبدالله! باشه قبول؛ با اینکه همه مردم این شهر می دانند که شما از لحاظ مالی ضعیف هستین و نمی توانین خرج یک شب هیات را هم بدین، اما به خاطر ارادتت به سیدالشهدا و اصرارت توی این امر، قبول می کنیم اما اگر تا روز موعود نتونستی خرج و مخارجی فراهم کنی، هیأت به خانه تو نمیاد و به خانه کربلایی جعفر میره...
عبدالله دیوانه که باورش نمیشد میزبان عزادارها اونم توی شب عاشورا شده باشه، در میان گریه، خنده شیرینی کرد و همانطور که دست روی چشم می گذاشت و اشاره به بازویش می کرد گفت: م..م...من...کا...کار...کار...ب...ب..برای....حسین و با گفتن این حرف از مسجد بیرون زد.
عبدالله دیوانه در تاریکی شب به سمت خانه اش پیش می رفت، در حالیکه بلند بلند و با ذوقی زیاد فریاد می زد: ح...حسین...حسین...خانه ما..
عبدالله دیوانه به خانه محقرش که آنهم استیجاری بود رسید، ماه نسا همسر عبدالله که با همسایه ها جلوی در نشسته بود، با دیدن حال غریب عبدالله و حرفهای بریده بریده ای که میزد، مجلس خاله زنکی شبانه را ترک کرد و با سرعت پشت سر عبدالله وارد خانه شد.
در چوبی و رنگ و رو رفته خانه را بست و چفتش را انداخت و همانطور که از حیاط خاکی می گذشت پشت سر عبدالله وارد اتاق شد و گفت: هی عبدالله...چی شده؟! تو همینطور دیونه بودی، چی بهت گفتن که حال و روزت این شده و دیوانه تر از همیشه اومدی خونه؟! کو ببینم امروز کار کردی؟! پول و پله ای اوردی خانه؟! اصلا کو قرص نان و کوزه ماستت هاااا
عبدالله که حال خوشی داشت و می خواست همسرش هم در این حال شریک شود گفت:....
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🖤❤️🖤❤️🖤❤️🖤❤️
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #مجنون_الحسین #قسمت_پنجم🎬: کربلایی جعفر در گوش آقا سید زمزمه کرد: آقا سید، برای رضا
#داستان_واقعی
#مجنون_الحسین
#قسمت_ششم🎬:
ماه نساء با نگاهی خشمگین به عبدالله چشم دوخته بود و عبدالله همانطور که گریه و خنده اش قاطی شده بود بریده بریده گفت: ح...ح..حسین حسین ...خ..ونه ...ما
ماه نساء چشمانش را ریز کرد و گفت: چی؟! در عوض اینکه کار کنی و خرجی و خوراکی برای من و خودت فراهم کنی رفتی مجلس روضه و الانم دست خالی اومدی؟!
عبدالله سرش را به شدت به دو طرف تکان داد و گفت:ن..ن..نه...نه... عاشورا ...حسین ....حسین ....خونه ما...
ماه نسا که باورش نمیشد و فکر می کرد عبدالله دیوانه همان یک ذره عقلی هم داشته از دست داده گفت: چی می گی دیوانه؟! هیات عزاداری، عاشورا میاد تو خونه ما؟!
عبدالله همانطور که برقی توی چشمانش می درخشید سرش را به نشانه بله تکان داد وگفت: هااا...هاااا
ماه نسا مثل گرگی زخمی، نعره ای کشید وگفت: تو خودت دیوونه بودی ، مردم هم دیوانه کردی، کدوم آدم عاقلی گفته که هیات بیاد خونهٔ توی ژنده پوش یک لاقبا که پولی نداری شکم خودت و منو سیر کنی، حالا حسین حسین هم بیاد اینجا!!...آخه مرتیکه دیوانه! از سر قبر بابات پول قند و چایی را میاری؟! اونم توی این خونه خرابه که تازه مال خودتم نیست و ماه تا ماه توی پول اجاره اش هم موندی...
ماه نساء کارد میزدی خونش درنمی آمد خرناسی کشید و به در اشاره کرد و گفت: همین الان میری به آقا سید میگی، من نمی تونم، شرایطش را ندارم، پول ندارم، فقیرم، بدبختم بیچاره ام، نمی تونم خرج هیات را بدم، فهمیدی؟!
عبدالله چشمانش را از حدقه در اورد و فریادی زد و گفت: نننن...نه! من....کار....پول....میارم....حسین ...حسین ....اینجا....عاشورا....
ماه نساء که انگار به سیم آخر زده بود، با یک حرکت ریسمانی را که روی میخ کنار دیوار آویزان بود و گهگاهی که عبدالله میرفت حمالی با این ریسمان بارها را میبست، از دیوار کشید و همانطور که ریسمان را بالا می برد و بر سر و صورت عبدالله فرود می آورد گفت: میگم برو بگو نمیتونم خرج هیات را بدم....روی حرف من حرف نززززن، وگرنه اینقدر با این ریسمان میزنمت که کل بدنت سیاه و کبود بشه....برو عبدالله دیوونه...خیلی هنر داری کار کن که دو تایی سر گشنه روی زمین نزاریم، قربون امام حسین بشم نمی خواد تو خرج هیاتش را بدی، خرج کن برای امام حسین بسیاره، تو رو چه به خرج امام.....
عبدالله که مجنون حسین بود و اینک جنونش بیش از قبل شده بود، جلوی پای همسرش زانو زد و همانطور که دستانش را حائل سرش می کرد گفت: تو...بززززن....سیاهم....کن....اما....حسین...حسین...خانه ما
ماه نسا انگار خشم جلوی چشمش را گرفته بود ریسمان را بالا می برد و بی هوا بر بدن عبدالله فرود می آورد و عبدالله هم فقط حسین حسین می کرد و اشک می ریخت.
ادامه دارد...
📝به قلم: ط_حسینی
@bartaren
🖤❤️🖤❤️🖤❤️🖤❤️
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #مجنون_الحسین #قسمت_ششم🎬: ماه نساء با نگاهی خشمگین به عبدالله چشم دوخته بود و عبدال
#داستان_واقعی
#مجنون_الحسین
#قسمت_هفتم🎬:
ریسمان بالا می رفت و بر بدن عبدالله فرود می امد، انگار ماه نساء از زدن خسته شده بود اما عبدالله دیوانه از حسین حسین گفتن خسته نشده بود و هر لحظه که می گذشت صدای حسین حسین گفتن بریده و بالکنت عبدالله بلندتر از قبل میشد.
ماه نسا که تحت تاثیر این حالت عبدالله قرار گرفته بود و از طرفی نمی خواست حرف خودش را دوتا کند، جلوی عبدالله که چون کودکی بی پناه خودش را درهم کشیده بود نشست، نگاهی از روی ترحم به عبدالله کرد و گفت: ای مردک دیوانه! فکر کردی خودت فقط دل داری و امام حسین را دوست داری؟! خوب منم امام را دوست دارم، اما عقل دارم، نعمتی که تو نداری، من عقل دارم و میدونم تو خرج هیات را نمی تونی بدی و اگر اونا شب عاشورا بیان اینجا آبروی من و تو میره، همینجوری مردم هزارتا حرف پشت سرمون میزنن و تو را دیوانه می خونن، اگر این اتفاق بیافته دیگه منم دیوونه می دونن و میگن زن و شوهر هر دوتاشون مجنون هستند، پس حرف توی کله ات بره، تو نمی تونی خرج هیات را بدی...
عبدالله که حس کرده بود لحن ماه نسا ملایم شده با خواهشی در نگاهش به بازویش اشاره کرد و گفت:م...من...کا...کار...پول...خیلی...هیات...حسین...حسین
ماه نسا اوفی کرد و از جایش بلند شد، همانطور که کمرش را راست می کرد گفت: قربون امام حسین برم، تو دیوانه بودی، در عوض شفا دادنت، دیوانه ترت کرده و بعد با تحکمی در صدایش گفت: باشه! هیات را اینجا راه میدم، به شرطی که همین الان بری بیرون، این چند روز که مونده را کار کنی و صبح روزی که قراره شبش هیات بیاد اینجا، هر چی پول درآوردی میاری میدی به من تا برم چای و قند و نبات بگیرم ولی وای به حالت که نتونی توی این چند روز کار پیدا کنی و پول را جور کنی، به خود امام قسم می خورم که اگر دست خالی بیای در خونه را می بندم، نه تو رو توی خونه راه میدم و نه در را به روی هیات باز می کنم، فهمیدددددی؟!
عبدالله که باورش نمیشد ماه نسا این زن لجوج و یکدنده از موضعش پایین آمده باشد، همانطور که گریه می کرد، لبخندی زد و گفت:ق....ق...قول، من...کار....حسین....حسین ...خانه ما
ماه نسا با پنجه پا ضربه ای به عبدالله زد و گفت: از همین الان که سر شب هست شروع ...برو بیرون تا پول نیاوردی خونه نیا...
عبدالله که خوب می دانست نمی تواند حرف ماه نسا را تغییر دهد و تا پولی به دست نیاورد جایی در این خانه ندارد، دستش را به علامت چشم، روی چشمش گذاشت و مثل گلوله توی تفنگ از جلوی چشم ماه نسا در رفت و غیب شد.
عبدالله راه بازار را در پیش گرفت تا با باربری و حمالی از همین امشب پول درآورد و معتقد بود امام حسین خودش براش کار جور میکنه و پول خرج هیات را می رسونه، اما این موقع شب که بازار بسته بود، عبدالله فکری کرد و انگار چیزی در ذهنش جرقه زد، درسته، بهتره بود سمت کاروانسرا می رفت، چون توی کاروانسرا هر ساعت کار بود، عبدالله راهش را کج کرد و به سمت کاروانسرا حرکت نمود.
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🖤❤️🖤❤️🖤❤️🖤❤️
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #مجنون_الحسین #قسمت_هفتم🎬: ریسمان بالا می رفت و بر بدن عبدالله فرود می امد، انگار م
#داستان_واقعی
#مجنون_الحسین
#قسمت_هشتم🎬:
عبدالله دیوانه به ورودی کاروانسرا رسیده بود، درست است که تاریکی شب همه جا سایه افکنده بود، اما جنب و جوشی آرام در کاروانسرا برپا بود.
عبدالله وارد کاروانسرا شد، صدای فریاد مردی را که از اتاق اولی بلند بود شنید: آهای پسر یه کوزه آب برام بیار..
عبدالله لبخندی زد و جلو رفت و در آستانه در اتاق ظاهر شد و گفت: س...س..لام...ک...ک...کوزه....خا...خالی...کجا...
مرد که مشغول در آوردن قبایش بود، در نور ضعیف اتاق نگاهی به در کرد و همانطور که آشکارا یکه ای می خورد فریادش بلندتر شد و گفت: یا بسم الله! جنی جنی زادی یا آدمیزاد هستی؟! زهره ترکم کردی، برو برو گمشو بیرون...
عبدالله دوباره سماجت به خرج داد تا شاید آن مرد کارها را به او بسپارد و این بین سکه ای هم نصیب عبدالله میشد.
آن مرد که میدید عبدالله پرو پرو ایستاده و از جایش تکان نمی خورد و کلمات نامفهومی زیر لب تکرار می کند،شروع به داد و هوار کرد: اینجا مگر صاحاب ندارد؟! هر کس از راه میرسه سرش را می اندازد پایین و میاد تو اتاق، والله اگر جای من الان زن بارداری اینجا بود با دیدن این مرتیکه نخراشیده و شنیدن صدای ترسناکش قالب تهی می کرد و بچه از بارش می رفت...
عبدالله سعی می کرد با حرکات دست به آن مرد بفهماند که منظورش خدمت بوده و او آدم خطرناکی نیست، اما آن مرد گوشش بدهکار نبود، آنقدر داد و قال کرد که جمعی آنها را دوره کردند و صاحب کاروانسرا که همه به نام مش حیدر میشناختنش جلو آمد و با دیدن عبدالله دستش را به نشانه سکوت بالا برد و رو به مسافرین گفت: این عبدالله هست، بیچاره لال هست درسته مردم بهش میگن دیوانه، اما بی آزار هست...
عبدالله در تایید حرفهای مش حیدر تند تند سرش را تکان میداد و رو به مش حیدر گفت:م...من...ک...ک...کار
مش حیدر سعی می کرد با حرفهایش جمع را آرام کند اما همه حواس پی عبدالله بی نوا بود و در آخر ، مش حیدر، عبدالله را از کاروانسرا بیرون انداخت تا صدای اعتراض مسافران خاموش شد.
عبدالله توی کوچه های سنگ فرش در تاریکی شب پیش میرفت و گریه می کرد، عاقبت چشم باز کرد و خودش را جلوی مسجد دید، چون میدانست امشب هیچ جا جا ندارد، مانند دزدی بی صدا وارد حیاط مسجد شد، هیچ کس آنجا نبود و در مسجد هم بسته بود، خودش را به دیوار پشتی مسجد رساند و گوشه ای خلوت در خود فرو رفت، عبدالله به نقطه ای در تاریکی شب خیره شد و بی توجه به خستگی و گرسنگی اش، همانطور که حسین حسین می گفت، چشمانش به روی هم آمد.
نسیم خنک همراه با صدای اذان در فضا پیچید و عبدالله را از خواب پراند.
عبدالله نگاهی به آسمان کرد و در دل از خدا کمک خواست که امروز کاری نصیبش کند تا شرمنده امام حسین نشود، دستی به زانو زد و از جا بلند شد، او باید تمام تلاشش را می کرد، او باید ثابت می کرد که درست است نیمه لال است مردم او را دیوانه می خوانند اما لیاقت میزبانی هیات امام حسین را دارد چرا که در درگاه امام حسین کر ولال و مجنون و عاقل همه در یک رتبه اند....
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🖤❤️🖤❤️🖤❤️🖤
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #مجنون_الحسین #قسمت_هشتم🎬: عبدالله دیوانه به ورودی کاروانسرا رسیده بود، درست است که
#داستان_واقعی
#مجنون_الحسین
#قسمت_نهم🎬:
چندین روز بود که عبدالله دیوانه، با تلاش زیاد در پی کار بود، اما گویی زمین و زمان به او پشت کرده بودند تا آرزوی میزبانی هیأت حسینی بر دلش بماند.
یا کسی به او کار نمیداد، یا اگر باربری و حمالی هم به تورش می خورد، صاحب کار در عوض پول به او غذایی یا قرص نانی و ظرف شیری میداد و خبری از پول و سکه نبود.
کم کم مهلت چند روزه او داشت به اتمام می رسید و عبدالله دست خالی تر از همیشه، به فردایی می اندیشید که می بایست میزبان هیأت باشد.
صبح روز دهم بود و طبق قرار قبلی میبایست شب هیات خانه عبدالله باشد.
عبدالله جلوی گذر بازار چمپاتمه زده بود و همانطور که به هر کس رد می شد التماس می کرد به او کاری دهند، ریز ریز هم گریه می کرد.
در همین حالت که چشمانش سنگفرش زمین را میدید متوجه شد زنی جلویش ایستاده...فکر کرد این زن از او کاری می خواهد تا در ازای کارش به عبدالله پول دهد.
عبدالله مثل فنر از جا پرید و همزمان آن زن روبنده اش را بالا زد و عبدالله صورت پر از خشم ماه نساء را در پس نقاب دید.
عبدالله با لکنت و ترس سرش را به علامت سلام تکان داد و گفت:س..س...سلام...
ماه نسا با مشت به سینه عبدالله کوبید و گفت: که حسین حسین خانه ما هااا؟! کو پول هایی در آوردی بده تا برم وسیله بخرم...
عبدالله دستان خالی اش را نشان ماه نسا داد و شروع به گریه کرد.
ماه نسا که انگار انتظار این مورد را داشت گفت: اشکال نداره الان میرم در مسجد پاسرو به آقا سید میگم که زحمت میزبانی را از روی دوش تو برداره...
عبدالله که انگار این حرف تیر کشنده ای بر قلبش بود و هنوز امید داشت که امام حسین خرج میزبانی اش را برساند با دو دست چادر ماه نسا را چسپید و گفت:ت...ت...تو رو ...خدا...نرو...من...پول....حسین...حسین....
ماه نسا که گویی خودش هم دلش از این حال و روز به درد آمده بود، اشک گوشه چشمهایش را گرفت و گفت: باشه عبدالله، به خاطر امام حسین مسجد نمیرم اما اگر تا قبل غروب آفتاب پول آوردی که آوردی اگر نیاوردی درخونه را به روی تو و هیات امام حسین باز نمی کنم، برو هر خاکی می خوای به سرت بریز...
ماه نساء با زدن این حرف راهش را کشید و به طرف خانه رفت.
عبدالله مستاصل تر از همیشه شده بود، دکان های بازار بسته بود عبدالله مجنون تر از قبل بلند بلند گریه می کرد و میگفت: حسین....حسین....خانه ما و در خانه های اعیونی را میزد تا شاید کسی کمکش کند ، کاری به او دهد و خرج قند و چای هیات جور شود.
در چند تا خانه را زد و چون همه او را به دیوانگی می شناختند، جز باران فحش و ناسزا چیزی عایدش نشد.
صبح به ظهر رسید و عبدالله کاری از پیش نبرد، رویش نمیشد سمت مسجد و یا خانه اش برود، پس همانطور که بر سرش میزد راهی خارج شهر شد...او می خواست بقیه عمرش را آواره بیابان ها باشد تا کسی او را نبیند و نگویند که عبدالله دیوانه به چشم امام حسین هم نیامد....
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🖤❤️🖤❤️🖤❤️🖤
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #مجنون_الحسین #قسمت_نهم🎬: چندین روز بود که عبدالله دیوانه، با تلاش زیاد در پی کار ب
#داستان_واقعی
#مجنون_الحسین
#قسمت_دهم🎬:
عبدالله دیوانه، از شهر بیرون زد، توی آفتاب داغ با پای برهنه روی خاک داغ میرفت و حسین حسین می کرد.
نمی دانست به کجا برود، فقط می خواست برود از این شهر دور باشد، از این آبرو ریزی، از این بی لیاقتی فرار کند.
کمی جلوتر خسته شد، نه درخت و سایه ساری بود و نه تپه ای که در پناهش رفع خستگی کند، پس سرش را بالا گرفت و به اشعه های خورشید چشم دوخت و با لکنت فریاد زد: خ...خ...خداااا
در همین حین انگار بوی عطری لطیف در بینی اش پیچید و در این بیابان داغ خنکای نسیمی به صورتش خورد و از کنارش صدایی آرام بخش شنید: عبدالله! اینجا چه میکنی؟! مگر امشب مهمان نداری؟! مگر قرار نیست حسین حسین خانه شما باشد؟!
عبدالله رویش را به سمت صدا کرد، قامتی بلند بالا با صورتی درخشان تر از خورشید که عبایی قهوه ای بر دوش و عمامه ای سبز و درخشان بر سر داشت به او لبخند میزد.
عبدالله با دیدن این چهره زیبا و دل آرا و مهربان هول شد و گفت: سلام آقا، قرار بود حسین حسین خانه ما باشد، اما....اما....هق هقش بلند شد و ادامه داد: اما هیچ کس به من کار نداد، من نتوانستم پولی دربیاورم و الانم از خجالت سر به بیابان گذاشتم، آخه من امام حسین را خیلی دوست دارم ودلم می خواهد به ایشون خدمت کنم، عبدالله ناخوداگاه عبای لطیف آن مرد را که نمی شناخت چسپید ، بوی عطر بیشتر در جانش پیچید، انگار این آقا بوی بهشت را به همراه داشت و رو به او گفت: همه به من میگن دیوانه و مجنون...من مجنون هستم اما مجنون حسین هستم..
آن بزرگمرد لبخندی زد و گفت: نه تنها تو، همه عالم مجنون الحسین هستند، حالا هم نگران خرج و مخارج هیأت نباش، من یه امانتی دست حاج اکبر دارم، زود برو شهر خودت را به بازار فرش فروش ها برسان و از قول من به حاج اکبر بگو یابن الحسن به شما سلام رسونده و گفته که امانتی منو به تو بده، امانتی را بگیر و بفروش و برو در راه امام حسین خرج کن و خرج هیات را بده...
عبدالله با شنیدن این حرف، انگار زمین و زمان را به او داده باشند، همانطور که در میان گریه می خندید گفت: یعنی حسین حسین امشب خانه ما؟!
آن مرد لبخندی زد و گفت: بله....تو میزبان هیات امام حسین خواهی بود برو پیغام یابن الحسن را به حاج اکبر برسان...
عبدالله با خوشحالی از آن مرد تشکر کرد و بدون اینکه توجه کند این مرد در این بیابان از کجا آمد و به کجا رفت با شتاب به سمت شهر حرکت کرد و زیر لب می گفت: یابن الحسن هم مجنون حسین است که امانتی اش را به من بخشید و او اصلا متوجه نبود که لکنت و لالی زبانش برطرف شده و مثل بلبل داره چهچه می زند.
توی بیابان میدوید و از ته دل می خندید و گاهی از شوق گریه می کرد و بلند بلند می گفت: حسین حسین خانه ما...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🖤❤️🖤❤️🖤❤️🖤❤️
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #مجنون_الحسین #قسمت_دهم🎬: عبدالله دیوانه، از شهر بیرون زد، توی آفتاب داغ با پای بره
#مجنون_الحسین
#داستان_واقعی
#قسمت_یازدهم🎬:
نماز عصر تمام شد، حاج اکبر که انگار برافروخته بود و در افکارش غرق بود، از جا بلند شد و بدون توجه به کسانی که در اطراف به او و حرکات مبهمش نگاه می کردند به سمت محراب رفت.
حاج آقا مشغول گفتن ذکر بود که حاج اکبر کنارش نشست و با آرامی سلام کرد.
حاج آقا که از حالت حاج اکبر متوجه شد باز هم اتفاقی افتاده است، تسبیح را توی مشتش جمع کرد و همانطور که دستش را به طرف او دراز می کرد گفت: و علیکم السلام برادر! چی شده دوباره توی فکری، نکنه برای اون موضوع راه حلی به ذهنت رسیده؟!
حاج اکبر آه کوتاهی کشید و گفت: حاج آقا بیا این امانتی را از من بگیر، من را راحت کن، دیشب باز دوباره اون مرحومه را توی خواب دیدم و گفت: فردا برو حجره فرش فروشی ات و امانت من را تحویل بده...
حاج آقا یک تای ابرویش را بالا داد و گفت: خوب وقتی به این واضحی گفته، خوب مرد مومن فردا برو حجره ببین خبری میشه؟!
حاج اکبر از زیر چشم به حاج آقا نگاه کرد و گفت: منظورش از فردا امروز بود، امروز هم که روز عاشورای حسینی هست و من هیچ وقت زمان عزای ارباب به سمت حجره نمیرم، من نمی خوام توی عزای حسین علیه السلام در حجره را باز کنم...
حاج آقا چشمانش را ریز کرد و گفت: مرد مؤمن! همچی خوابی دیدی و نرفتی در حجره را باز کنی؟!
پاشو...پاشو برو در حجره را باز کن، اما اگر مشتری آمد چیزی نفروش، فقط بزار این آشوبی به جانت افتاده ارام بشه...برو شاید خوابت رویای صادقه باشه، شاید آقا امام زمان....
حاج اکبر نگذاشت حرف حاج آقا تموم بشه و شروع به گریه کرد، مردمی که توی مسجد بودند از پشت سر می دیدند که شانه های حاج اکبر از شدت گریه می لرزد، همه می خواستند بدانند چه شده و حاج اکبر گفت: از دیشب انگار توی یه عالم دیگه ام، میگم یعنی ممکنه فردا امام زمانم را ببینم؟! یعنی این رویا راست هست یا ساخته تخیل و ذهن من هست؟!
حاج آقا به زانوی حاج اکبر زد وگفت: حاج اکبر پاشو....یاالله....اگر من جای تو بودم تردید نمی کردم، پاشو مرد، همسر مرحومت چشم انتظاره و شاید مهمان عزیزی هم داشته باشی...
حاج اکبر چشمی گفت و از جا بلند شد، با شتاب صحن مسجد بازار را طی کرد و فاصله مسجدبازار تا حجره فرش فروشی را که همیشه پنج دقیقه طی می کرد، با سرعت و کمتر از دو دقیقه طی کرد.
بازار خلوت بود، همه جا سیاه پوش عزای حسین بود، کلید حجره را از جیب قبایش بیرون آورد و با دستانی لرزان قفل در را باز کرد.
مثل همیشه دو لنگ در را باز نکرد، مشغول باز کردن یک لنگ در بود که صدایی از پشت سرش شنید: سلام حاج اکبر آقا....
صدا ناآشنا بود و انگار بندی درون قلب حاج اکبر پاره شد، برگشت به عقب تا گوینده سلام را ببیند که ....
ادامه دارد...
📝به قلم: ط_حسینی
@bartaren
🖤❤️🖤❤️🖤❤️🖤❤️
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#مجنون_الحسین #داستان_واقعی #قسمت_یازدهم🎬: نماز عصر تمام شد، حاج اکبر که انگار برافروخته بود و در
#داستان_واقعی
#مجنون_الحسین
#قسمت_دوازدهم🎬:
حاج اکبر همانطور که قلبش به تپش افتاده بود به عقب برگشت و در کمال تعجب عبدالله دیوانه را دید...اما صدایی که شنیده بود از عبدالله نبود چرا که همه میدانستند او نیمه لال است و نمی تواند جمله بگوید.
پس حاج اکبر قدمی به جلو آمد همانطور که عبدالله را کنار میزد تا پشت سر او را ببیند گفت: عبدالله دیوانه! امروز کاری ندارم که برایم انجام بدی، بعدم روز عاشورا هیچ کس کار نمی کند، روز عاشورا فقط باید عزاداری کرد...
هیچ کس پشت سر عبدالله و حتی تا فاصله ای دورتر نبود، حاج اکبر به طرف عبدالله برگشت و گفت: عبدالله! تو متوجه شدی کی به من سلام کرد؟!
و بعد بدون اینکه منتظر شنیدن جواب عبدالله بماند به سمت مغازه قدمی برداشت و زیر لب زمزمه کرد: چقدر امروز من مجنون شده ام...
دوباره همان صدا گفت: همه مجنون هستند، مجنون الحسین...
حاج اکبر همانطور که یکه ای می خورد به عقب برگشت باز کسی نبود پس جلوی عبدالله ایستاد و گفت: تو هم شنیدی؟! تو الان صدایی نشنیدی؟!
عبدالله لبخندی زد که دندان هایش پدیدار شد و گفت: یابن الحسن می گفت همه عالم مجنون حسین هستند...
حاج اکبر ناباورانه عبدالله را نگاه کرد و گفت: این صدای تو بود؟! تو داری حرف میزنی؟! مگه لال نبودی مرد؟!
عبدالله که تازه خودش هم متوجه شده بود حرف میزند، با شوق گفت: وای راست میگین...من حرف میزنم و بعد انگار چیزی یادش افتاده باشد گفت: الان ...الان....یابن الحسن را دیدم او به شما سلام رساند و گفت: امانتی که پیش شما دارد به من دهید، آخه قرار است حسین حسین خانه من باشد، پول نداشتم، یابن الحسن مرا فرستاده؟!
شانه های حاج اکبر آشکارا شروع به لرزیدن کرد و میدانست که عبدالله هنوز متوجه نشده چه اتفاقی برایش افتاده، حاج اکبر همانطور که اشک میریخت، عبدالله را در آغوش گرفت وگفت: تو خودت یابن الحسن را دیدی؟
عبدالله با تعجب سرش را به نشانه بله تکان داد و گفت: از شهر بیرون رفتم، یابن الحسن توی بیابان بود، راستی چه دوست خوبی داری، من تابه حال ندیده بودمش، خیلی مهربان بود، حالا امانتی اش کجاست؟! میشه با این امانتی خرج هیات را بدم؟! آخه امشب هیات خانه ماست، زنم گفته اگر پول نبرم هیات را به خانه راه نمیده، تو امانتی یابن الحسن را به من میدی؟ به خدا خودش گفت....
عبدالله حرف میزد و حاج اکبر به هق هق افتاده بود و همانطور گریه می کرد پیشانی عبدالله را بوسید و گفت: معلومه که میدم، خوشا به سعادتت تو لیاقت دیدار یابن الحسن را داشتی...
در همین حین پیش نماز مسجد بازار با چند نفر ازهیاتی ها نزدیک آنها شدند، حاج اقا جلو آمد و گفت: حاج اکبر چی شد؟! بالاخره تکلیف امانتی مشخص شد؟!
حاج اکبر همانطور که با یک دستش شانه های عبدالله را در بر داشت به سمت حاج آقا و جمع همراهش برگشت عبدالله را نشان داد و می خواست حرفی بزند اما بغضی گلوگیرش شده بود و راه سخن گفتنش را بسته بود، عبدالله به جمع رو کرد و گفت: سلام آقایون شما هم امشب بیایین منزل ما آخه قراره هیات عزای امام حسین علیه السلام اونجا باشه...
این جمع هم مانند تمام مردم شهر عبدالله دیوانه را میشناختند و می دانستند او لال است اما اینک چه شده بود که مثل بلبل چهچه می زد...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🖤❤️🖤❤️🖤❤️🖤❤️
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #مجنون_الحسین #قسمت_دوازدهم🎬: حاج اکبر همانطور که قلبش به تپش افتاده بود به عقب برگ
#داستان_واقعی
#مجنون_الحسین
#قسمت_پایانی🎬:
حاج آقا و بزرگان بازار با تعجبی در نگاهشان قدمی به جلو نهادند و دور تا دور عبدالله را گرفتند، حاج آقا رو به عبدالله گفت: ببینم تو عبدالله نیستی همونی که لال بود؟! یکی دیگه صدا زد: عبدالله چکار کردی اینقدر قشنگ صحبت می کنی؟! چقدر بوی خوبی هم میدی، از کنار کدام بهشت رد شدی که بدنت اینقدر معطر شده؟!
هر کسی چیزی می گفت، عبدالله دم به دم گیج تر می شد و با حالت گیجی سرش را تکان داد و گفت: من...من...بهشت نرفتم از بیابان میام ، عطر هم نزدم، فکر کنم به خاطر میزبانی امام حسین، شفا پیدا کردم، الان هم کلی کار دارم باید امانتی یابن الحسن را از حاج اکبر بگیرم ببرم بفروشم و خرج هیات جور بشه، وقت گذشته...
حاج آقا مبهوت از شنیدن این حرفا گفت: تو یابن الحسن را دیدی؟! خود ایشان فرمودند. ...
عبدالله تند تند سرش را تکان داد و گفت: هااا بخدا...خودش گفت، حتما شما هم یابن الحسن را میشناسین، اگر آدرس خانه اش را دارین برین ازش بپرسین بهتون میگه من راست گفتم...
عبدالله متوجه نمی شد چرا جمع پیش رو همه گریه می کنند، خودش هم گریه اش گرفت و گفت: بخدا راست میگم، من باید خرج هیات پاسرو را امشب جور کنم و بدم...
حاج آقا با دستهایش شانه های عبدالله را در برگرفت و گفت: عبدالله! یابن الحسن چه شکلی بود؟!
عبدالله با یاد آوری چهره یابن الحسن لبخندی روی لبش نشست و گفت: چهره اش خیلی زیبا و معنوی بود، تا به حال مردی به این زیبایی ندیده بودم، صورتی گندمگون و ابروهایی کمانی...راستی یک خال زیبا هم روی صورتش داشت...
عبدالله می گفت و صدای گریه جمع بلند شده بود، یکی از آن میان گفت: کاش نشانی خانه اش را می گرفتی...
یکی دیگر به سمت عبدالله آمد و میخواست لباس ژنده عبدالله را برای تبرک بگیرد، عبدالله هنوز هم متوجه نشده بود و با گریه گفت: به من بگویید چه شده؟!
حاج اکبر بار دیگه بوسه ای از پیشانی عبدالله گرفت و گفت: تو آقا امام زمان را دیدی، تو نواده امام حسین را دیدی و خبر نداری، آقا داره خرج هیأت جدش را میده...
عبدالله از شنیدن این حرف انگار به سیم آخر زده بود، توی بازار میدوید و میگفت: من مجنون حسینم...من دیوانه مهدی ام، مردم حسین حسین خانه ما....همه بیایید...قدمتان بر چشم..
عبدالله نمی فهمید به کجا میرود، به همه جا میدوید و همه را دعوت می کرد.
ساعتی گذشت و عبدالله خودش را به خانه رساند می خواست این خبر را به همسرش بدهد، نزدیک در خانه شد با تعجب نگاه کرد، واقعا اینجا خانه او بود؟ دیوارهای بیرونی خانه را سرتا سر پارچه سیاه و پرچم عزای امام حسین زده بودند، توی کوچه فرش انداخته بودند، آنهم فرش های اعلا و دستباف ایرانی، داخل خانه شد، حیاط خاکی و محقر خانه هم گوش تا گوش فرش شده بود، بوی کندر و اسپند توی خانه پیچیده بود، همهمه ای از داخل دو اتاق خانه می آمد.
عبدالله با قدم های لرزان جلو رفت و صدا زد: ماه نساء!
همسرش در یک لحظه از اتاق بیرون آمد و در حالیکه لبخند میزد جلویش ظاهر شد و گفت: آفرین عبدالله! چکار کردی مرد؟! من توقع یه قند و چایی داشتم تو غوغا کردی بعد اشاره ای به لباس های مشکی و نو تنش کرد و گفت: ممنون که لباس آبرومند برای شب میزبانی هیات برام تهیه کردی و بعد با اشاره به اتاق گفت: پیرهن و شلوار سیاه خودت که همراه این لباس ها خریدی هم داخل اتاق هست، برو لباسات را عوض کن، خیلی از اعیون های شهر خانم هاشون را فرستادن برای کمک به من، برو زشته با این ریخت و قیافه ببیننت و بعد آرام تر ادامه داد: عبدالله! گنج پیدا کردی؟
عبدالله آب دهنش را قورت داد و دوباره گریه را از سر گرفت و گفت: گنج پیدا کردم...اما نشناختمش....آااااخ یابن الحسن کجایی؟!
ماه نسا که داشت از تعجب شاخ در میاورد گفت: عبدالله! تو داری حرف میزنی؟! چقدر هم قشنگ حرف میزنی، من فکر می کردم دیوانه ای... لالی...مجنونی اما تو....
عبدالله هق هقش بلند شد و گفت: من دیوانه ام، مجنونم، اصلا همه عالم مجنون هستند، مجنون الحسین...
«پایان»
«یارب الحسین بحق الحسین، اشف صدرالحسین بالظهور الحجة»
اگر دلتون شکست برای این حقیر هم دعا بفرمایید
🖤❤️🖤❤️🖤❤️🖤❤️