eitaa logo
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
4.5هزار دنبال‌کننده
403 عکس
379 ویدیو
11 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
داستان«ماه آفتاب سوخته» #قسمت_دهم🎬: امام از اتاقش بیرون آمد، با طمأنینه جواب سلام همه را داد و فرمو
داستان«ماه آفتاب سوخته» 🎬: مروان بن حکم و ولید همچنان مشغول منازعه بودند و مروان دندانی بهم سایید گفت: اگر حرف مرا گوش نکنی و آنچه را که گفتم انجام ندهی سخت پشیمان میشوی ولید می خواست جوابی محکم به مروان بدهد که حسین بن علی علیه السلام وارد شد و سلام کرد. ولید از جا برخواست و با لبخند جواب سلام ایشان را داد و مروان با خشم و کینه هر دو نفر پیش رو را مینگرید حسین علیه السلام که متوجه مشاجره مروان و ولید شده بود رو به ولید نمود و فرمود: خداوند کار امیر را راست گرداند، صلاح بهتر از فساد و پیوند، بهتر از خشونت و‌کینه جویی ست، اینک گاه آن رسیده که با هم گرد آیید و سپاس خدایی را که میان شما الفت ایجاد کرد. آن دو به هم نگاهی کردند و دراین باره جوابی به امام ندادند. سکوت بر جمع حاکم شد که حسین علیه السلام به سخن درآمد و فرمود: آیا از معاویه خبری ندارید؟ گویا بیمار بوده و بیماریش به درازا کشیده.. ولید فرصت را غنیمت دانست و گفت: اباعبدالله ، او هم طعم مرگ را چشیده و این نامه امیرالمومنین یزید است و شما را برای بیعت فراخوانده ام، گویا مردم هم او را به امیری برگزیده اند. حسین نگاهی به هر دو نفر که منتظر پاسخ ایشان بودند، نمود و فرمود: کسی چون من پنهانی بیعت نمی کند، من دوست دارم که بیعتم آشکارا و در حضور مردم باشد، چون فردا فرا رسید و مردم را فراخواندی، مرا نیز دعوت کن تا کار یکجا صورت گیرد. ولید سری تکان داد و گفت: اباعبدالله، گفتی و نیک گفتی، من هم انتظار همین پاسخ را از جانب شما داشتم، پس به برکت خداوند بازگرد تا انکه فردا همراه مردم نزد من بیایی. مروان که اینچنین دید بار دیگر دندانی بهم سایید و گفت: یا امیر اگر حسین این ساعت از تو جدا شود، هرگز با یزید بیعت نخواهد کرد و تو بر او و دوستداران او چیره نخواهی شد، پس حسین را هم اینک نزد خود زندانی کن و اجازه رفتن نده تا بیعت کند و اگر از بیعت سرباز زد، گردنش را بزن. حسین علیه السلام رو به مروان کرد و فرمود:نفرین بر تو ای پسر کبود چشم، آیا به کشتن من فرمان می دهی؟! به خدا سوگند که دروغ می گویی، به خدا سوگند هر کدام از مردم چنین آرزویی کنند، پیش از این زمین را با خونش آبیاری می کنم و اگر راست می گویی دوباره تکرار کن و آرزوی زدن گردن مرا بکن.. انگاه حسین علیه السلام رو به ولید نمود و فرمود: ما خاندان پیامبر صل الله علیه واله، گنجینه رسالت و جایگاه آمد و شد فرشتگان و محل رحمتیم ، خداوند به وسیله ما دنیا را گشود و این دنیا با ما هم پایان می یابد. یزید مردی ست فاسق و شراب خور، نفْس های محترم را می کشد و فسق آشکارا می سازد، بدان! کسی چون من با چون اویی بیعت نمی کند، ولی ما و شما شب را به صبح می آوریم و در آینده ای نزدیک میبینیم و می بینید که کدام یک از ما بر خلافت شایسته تر است.... در این هنگام... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_دهم🎬: فاطمه گوشی را از جیبش درآورد و با دیدن اسم روح الله دوباره اشکها
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: فاطمه گوشی را روی بلندگو گذاشت که صدای گستاخانه شراره در فضا پیچید: بفرمایید امرتون؟! ببین ضعیفه اگر روح الله سفارش نمی کرد، هرگز تماست را جواب نمیدادم. فاطمه که اصلا انتظار همچی برخوردی را از شراره که کلی ادعای دوستی و حتی خواهری می کرد نداشت، با تعجب گفت: واقعا خودتی شراره؟! صدای خنده کریهی از پشت گوشی بلند شد: نه پس روحمه...بگو بینم چکار داری، من وقت کل کل کردن با تو را ندارم. فاطمه آب دهنش را به سختی قورت داد و‌گفت: شراره چرا بازندگی من این کار کردی؟! من چه بدی در حق تو کردم؟ این بود جواب تمام خوبی هایی که برات کردم؟! من کم جلوی فتانه و پدر روح الله به خاطر دفاع از تو حرف بد شنیدم و طرد شدم و... شراره پرید وسط حرف فاطمه و گفت: اولا من با زندگی تو کاری نکردم، راه زندگی خودم را انتخاب کردم، بعدم می خواستی طرف منو نگیری جلو فتانه و شوهرش بد نشی مگه من بهت گفتم طرفداریم را بکن؟ بعدم خانم خانما من نیومدم که برم،اومدم بمونم در کنار عشقم روح الله و اگر تو خوش نداری،راه باز هست بفرماااا، از این گذشته روح الله تو رو دوست نداره، تو زنی نیستی که بتونی روح الله را جذب کنی، ازدواجتون با عشق شروع نشده که....تو انتخاب حوزه بودی نه انتخاب روح الله و تو‌ نتونستی توی این همه سال زندگی دل شوهرت را به دست بیاری، تقصیر من نیست که روح الله عاشقم شده... هر حرف شراره گویی پتک محکمی بود که بر سر فاطمه فرود می آمد، دنیا دور سرش می چرخید و صدای شراره در سرش اکو میشد: روح الله عاشق من شده... زینب که حال و روز مادرش را دید، گوشی را از دست مادر کشید و تماس را قطع کرد و گفت: مامان، تو مجبور نیستی با این عفریته حرف بزنی... دیگه من به زن عمو شراره نمی گم زن عمو...میگم عفریته... فاطمه نگاهی به مادرش انداخت و میدانست مامان مریم الان لب باز کند، باران شماتت باریدن میگیرد، پس از جا بلند شد و گفت: نه اینجور نمیشه، باید برم پیش پدر بزرگ و مادربزرگ شراره، اونا عمو و زن عموی روح الله هستن، پس مطمئنا بد ما را نمی خوان و میتونن یه زهرچشمی از نوه شون بگیرن... هیچ کس حرفی نزد، فاطمه که هنوز عرق آمدنش خشک نشده بود، چادر به سر کرد، چون منزل پدر بزرگ شراره توی قم بود، باید زودتر میرفت،شاید انها میتوانستند، کاری کنند. زینب در عین اینکه سن زیادی نداشت و دختری بی نهایت خجالتی بود، اما الان نگران مادر و آینده خود و زندگیشون بود، چندین بار طول و عرض هال را پیمود و بعد نگاهی به ساعتی که بر دیوار میخکوب شده بود انداخت، بیش ازیک ساعت از رفتن مادر می گذشت... با صدای زنگ در به خود آمد و خیلی زودتر از حسین و عباس و مادربزرگش، خود را به آیفون رساند و دکمه باز شدن را فشار داد. فاطمه با لبخندی بر لب وارد هال شد، زینب جلو دوید و با استرسی در صدایش گفت: چی شد مامان؟! فاطمه دستی به گونهٔ زینب کشید و گفت: برو وسایل خودت و بچه ها را جم‌و جور کن میریم خونه خودمون، فردا که جمعه هست، قراره بابات بیاد دنبالمون بریم تبریز، مامان بزرگ و پدر بزرگ شراره قول دادن که طلاق شراره را بگیرن... مامان مریم از توی آشپزخانه شاهد صحبت آنها بود با تعجب رو به فاطمه گفت: یعنی به همین راحتی قبول کردن که شراره همچی کاری کرده،یعنی خبر داشتن؟! فاطمه چادرش را از سرش در آورد،به سمت مبل کرم رنگ تک نفره روبه روی آشپزخانه رفت،روی ان نشست و گفت: نه باورشون نمی شد که...همونجا زنگ زدن مادر شراره، مادر شراره هم کلی لیچار بارم کرد که دروغه و فلان و بعد دیگه خود شراره اومد پشت خط و یه جورایی لو رفت و بعدم شراره از پشت گوشی منو تهدید کرد که آبروم را بردی و... آخرشم پدربزرگ شراره قول داد،توی همین هفته بدون سرو صدا این دوتا از هم جدا بشن.. زینب که انگار روی هوا راه میرفت گفت: خدا را شکر...مامان ما حاضریم بریم.. و این جمع پاک و ساده فکر می کردند به همین راحتی همه چیز درست میشود. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت @bartaren 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
داستان«اربعین» #قسمت_دهم 🎬: روز به انتها میرسید اما این جاده مانند روز روشن بود تا مسافرانی که می خو
داستان«اربعین» 🎬: دیوید هر چه که می‌شنید بر تعجبش افزوده می شد . او هرگز به مخیله اش هم خطور نمی کرد که روی زمین چنین مردمی هم باشند، در تمام دولت های مدرن، قوانین اقتصادی و مملکتی بر اساس رقابت استوار بود ، اما در اینجا و در دولت اربعین، رقابت معنایی نداشت ، اینجا ایثار و تعاون حکمفرما بود. عده ای به مسافرت می آیند و عده ای دست به دست هم میدهند و با همکاری یکدیگر کار را آنچنان پیش میبرند که نمونه اش در هیچکدام از جوامع پیشرفته غربی نیست.... براستی که زندگی اینجا جاریست.... براستی که عشق اینجا معنا دارد... براستی که اینان به معنای واقعی انسان هستند نیمه های شب بود ،بعد از استراحتی کوتاه ،مرتضی و دیوید دوباره به جاده عشق برگشتند و این نظر مرتضی بود که پیاده روی در شب راحت تر هست ،هم هوا خنک تر و هم فشار جمعیت کمتر است . وارد جاده شدند و باز هم دیوید شاهد چیزهایی بود که در عمرش نه دیده و نه شنیده بود. حالا می دانست از جلوی هر چادر و موکبی که رد می شود ،آن موکب نماینده یک ایل و عشیره در عراق هست ، یعنی برای خدمت به زائران ، عراقی ها نه تنها با خانواده بلکه با ایل خود به میدان آمدند و این نکته بسیار قابل اهمیتی بود. برای دیوید جالب بود اینجا همهٔ اقوام دست به دست هم میدادند و از تمام اموال و دارایی خود میگذشتند تا حرکتی که پشتوانه ای الهی و مذهبی و اعتقادی دارد به بهترین وجه به وقوع بپیوندد. اینجا تمام قوانین بشری را درنوردیده بودند و قانونی جدید و رویه ای جدیدتر بنا نهاده بودند و هرکس با همان مهارتی که داشت به میدان آمده بود ، یکی لباس و کفش زائران تعمیر میکرد، یکی دکتر بود و بیماران ویزیت مینمود ، آن دیگری برای رفع خستگی ماساژری ماهر شده بود و یکی از هنر آشپزی اش برای خدمت به مسافران استفاده می نمود ، خلاصه اینجا بحث رقابت نبود ، هر چه بود رفاقت و تعاون بود. دیوید همانطور که اطراف را از نظر میگذراند و صحنه های ناب شکار می کرد ، به مرتضی گفت : اینجا هر چه که بخواهیم از خوردنی و پوشیدنی و..هست و این مورد اقتصادی قوی می خواهد به نظرت اقتصاد اربعین بر چه پایه ایست؟! مرتضی با اشاره به موکب های نزدیک و تک تک افرادی که مشغول خدمت رسانی بودند گفت : اینان را می بینی؟ هر کدام با عشق جلو آمدند ، برای آنان کسب درآمد مادی و دنیوی مطرح نیست ، چیزی در ورای این مادیات هست که این جنبش ،این ایثار ،این خدمت رسانی را بوجود آورده است اقتصادی که در اربعین وجود داره نه تنها مبتنی برتعاون هست داداش ،بلکه مبتنی بریک اندیشه الهی و توحیدیه که اون زیرمجموعهٔ تعاون میشه یعنی نه تنها جمع افراد بلکه تک تک افراد که توی اربعین دارن هزینه میکنن چه مالی چه زمانی چه اعتباری چه اعتمادی اینها همه دارن با ابا عبدالله معامله می کنند، یعنی با یک اعتقادی ویژه معامله انجام میدن و زیرساخت این کارجمعی، این تعاون جمعی یک اعتماد و یک اعتقاد به درحقیقت برکت این کار و درحقیقت مبادله با یک شخص کریم هست اون مبناست . ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🖤❤️🖤❤️🖤❤️🖤❤️
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
«روز کوروش» #قسمت_دهم 🎬: کوروش کبیر جلو رفت و پیش چشمش، مردی به سجده رفته بود و اینچنین میگفت: بار
«روز کوروش» 🎬: همه در تالار بزرگ سلطنتی جمع بودند، کوروش کبیر بر تخت مجلل سلطنتی اش تکیه داده بود و در مقابلش یک طرف دانیال نبی و طرف دیگر کاهن اعظم به نمایندگی از تمام کاهنان معبد مردوک، ایستاده بودند. کوروش نگاهی به هر دو نمود و گفت: دانیال، ما به تو اجازه می دهیم در مقابل کاهنان و جرمی که انجام دادید از خود دفاع کنید، شاید سخنانتان انچنان بود که از جرمتان صرف نظر کردیم. کاهن اعظم که وضع را اینچنین دید و متوجه شد پادشاه هم، انگار میخواهد به دانیال تخفیف جرم دهد، نگذاشت دانیال لب به سخن بگشاید و با حالتی عصبی رو به پادشاه گفت: پادشاها! به دانیال فرصت سخن گفتن ندهید! که او سخنرانی ست قهار و در میدان سخن، حریف تمام دنیا می شود، او جادویی در سخنانش نهفته دارد که هر کس را در هر مرتبه و موقعیتی که باشد سحر می کند، شما نمی دانید که دانیال چگونه با سخنانش بر بخت النصر، پادشاه ستمگر بابل اثر گذاشت، رنج اسیران یهودی را کمتر کرد و حتی کار به جایی کشید که بخت النصر، حکومت را به پسرش وانهاد و خود سر به بیابان گذاشت، پس اجازه سخن به او ندهید، او جرمی مرتکب شده که باید مجازات شود، اما من می خواهم با اعتقادات خودش مجازات شود تا در بین تمام مردم رسوا شود و جانش را بر سر اعتقادات پوچش بدهد. کوروش که از جسارت کاهن عصبانی شده بود اما با حرف آخر کاهن متعجب شده بود رو به کاهن گفت:با اعتقادات خودش مجازات شود؟! منظورت را واضح تر بگو.. کاهن اعظم گلویی صاف کرد و گفت: دانیال ادعا دارد که پیامبر خدای نادیده است و به مردم میگوید گوشت پیامبر خدا بر درندگان و حیوانات حرام است، حال ما پیشنهاد می دهیم چاله ای عریض حفر کنند و از هر نوع حیوان درنده، یکی در آن چاله بیندازند، حیوانات درنده و گرسنه .. یک شب دانیال را داخل ان چاله بیندازید، اگر حیوانات او را دریدند و خوردند پس مشخص می شود درغگوست و به سزای اعمالش رسیده و اگر جان سالم به در برد و حیوانات با او کاری نداشتند، ما به برحق بودن او و خدایش ایمان می آوریم.. کوروش که محبت دانیال بر دلش نشسته بود و دوست نداشت گزندی به او برسد، به فکر فرو رفته و تالار بزرگ قصر در سکوت فرو رفت که ناگهان با لحن ملایم دانیال، سکوت تالار شکست: ای پادشاه بزرگ! من پیشنهاد کاهن اعظم را قبول میکنم به شرط آنکه آنها هم از عهدشان سر بر نتابند و اگر حق با من بود به دین من درآیند، مردوک را به دور اندازند و پروردگار نادیده جهان را بپرستد و یکتا پرست شوند و اگر به عهدشان پای بند نبودند انها را در چاله بیاندازید تا ببینیم کدام خدا قوی تر است. کوروش کبیر که انگار سخنان دانیال قلبش را آرام کرد، رو به کاهن اعظم نمود و گفت: بروید و همین کار را انجام دهید، اما قلبش در بند دانیال بود و دوست نداشت چشم زخمی به او برسد... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
سامری در فیسبوک #قسمت_ دهم🎬: نزدیک یک هفته از زمانی که کتاب بدون اسم به دست احمد همبوشی رسیده بود م
سامری در فیسبوک 🎬: مردی با کت و شلوار مشکی و پیراهن سفید و کرواتی با خطهای موازی سیاه و سفید صندلی روبه روی او را عقب کشید، همبوشی که نگاه خیره اش را به او دوخته بود با سرعت از جا بلند شد و همانطور که دست روی سینه میگذاشت، با احترام سلام کرد. مرد پیش رو که قدی متوسط و هیکلی گوشتالود داشت به طوریکه برآمدگی شکمش بیرون زده بود با سر جواب سلام او را داد و روی صندلی نشست. مرد لحظه ای به همبوشی که خیره به او پلک نمیزد، نگاهی انداخت و گلویش را صاف کرد و گفت: من مایکل هستم، یک محقق که خاورمیانه را مثل کف دست میشناسم، تقریبا بر اعتقاد ملت ها اشراف کامل دارم و خصوصیات رفتاری آنها را می دانم، سالهای زیادی را صرف تحقیق و پژوهش کرده ام، امیدوارم مدتی که اینجا بودی به شما خوش گذشته باشد و بتوانیم همکاری دوستانه ای با هم داشته باشیم. مایکل برگه ای را که به دستش بود روی میز گذاشت و گفت: قبل از اینکه موضوع اصلی را شروع کنیم، اگر سوالی دارید، می توانید بپرسید. احمد که انگار هول شده بود گفت: س..سوال ...آره سوال دارم. برای اولین سوالم خوبه بپرسم،با اینکه شما عربی صحبت می کنید، اما مشخص هست که از اهالی عراق نیستید، می خواهم بدانم، من الان کجا هستم و با چه کسی از چه ملیتی صحبت می کنم و قرار است برای کی کارکنم؟! و اصلا چه کاری باید انجام دهم و سود و منفعت من از انجام این کار چیست؟! و از همه مهم تر چرا مرا انتخاب کردید؟! مایکل نفس بلندی کشید و گفت: شما الان در خاک اسرائیل هستید و من هم یکی از شهروندان اسرائیل هستم، انگار توجه نکردید که گفتم محقق هستم زبان عربی و فارسی را مانند زبان مادری می دانم. همانطور که در بدو ورود به تو گفتیم، تو باید برای ما کار کنی، هر کاری که ما بخواهیم و به طریقی که ما بگوییم باید پیش بروی، هر گونه امکاناتی تحت اختیارت قرار می دهیم، از لحاظ مالی تو را تامین می کنیم و تمام خواسته های مالی، جسمی و حتی جنسی و روانی تو را تامین می کنیم و تو باید فقط به وظیفه ای که بر عهده ات می گذارند به بهترین نحو عمل کنی و مطمئن باش ما هیچ‌ وقت به تو پشت نمی کنیم و هوایت را خواهیم داشت به شرط آنکه تو انگونه باشی که ما می خواهیم و در باره سوالت که چرا تو را انتخاب کردیم، آنهم دلایلی دارد که کم کم برایت خواهیم گفت، حالا نظرت را بگو؟! احمد ابروهایش را بالا داد و همانطور که سرش را تکان میداد گفت: به نظر می رسد معاملهٔ پر منفعتی هست، امیدوارم که کاری از من می خواهید سخت نباشد و از عهدهٔ انجامش بربیایم. مایکل لبخندی زد و‌گفت: کمی سخت هست منتها ما به تو آموزش می دهیم و تو هم باید تلاشت را بکنی، ما می خواهیم از تو مردی نامدار بسازیم، مردی که می تواند مانند یک رهبر، ملت ها را به خوش جذب کند و البته اعتقاد مریدانش را به سمتی ببرد که ما می خواهیم. احمد با شنیدن این حرفها که برایش بسیار رؤیایی می آمد ذوق زده شده بود اما سعی می کرد حرکاتش عادی باشد تا مایکل متوجه هیجان درونی اش نشود. مایکل نفسی گرفت و گفت: برای شروع کار می خواهم از کتابی که برایت فرستاده بودیم شروع کنم‌، آیا این کتاب را به طور عمقی مطالعه کردید؟ احمد همبوشی سری تکان داد و گفت: بله، میتوانم بگویم که تمام مباحث کتاب را حفظ کرده ام گرچه فهم بعضی موارد نوشته های کتاب برایم سخت بود. مایکل سرش را تکان داد و گفت: آفرین خوب است و با اشاره به کتاب های پشت سرش گفت: ان کتابی که برایت فرستادیم حاصل جستجو در انبوه کتاب های پشت سر من است، مدتها تعداد زیادی از محققان ما کتاب های قدیمی و نسخه های خطی را که میبینی و هر کدام را از یکی از کشورهای مسلمان وارد اسرائیل کردیم را بررسی کرده اند و در مجموعِ نظراتشان، کتابی را که نزد توست گردآوری شده، این کتاب برای تو، مثل قرآن است برای پیامبرتان، یعنی قرار است تو رهبری باشی که به این کتاب استناد میکنی، حالا بگو ببینم از مطالعهٔ این کتاب چه چیزی دستگیرت شد؟! یعنی به نظرت مهم ترین موضوع این کتاب چه بود؟ ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
رمان آنلاین #دست_تقدیر۱۰ #قسمت_دهم🎬: رقیه نگاهش را به صورت زیبای دخترش که بی شباهت به او نبود، دوخت
رمان انلاین 🎬: محیا با تمام شدن حرف مادرش از جا بلند شد و به سمت دیوار شیشه ای آمد، خیلی نامحسوس پرده را کناری زد و بیرون را نگاه کرد. ابتدا نگاه جستجوگرش به دنبال جاسم بود، اما اثری نه از او و نه از ماشین ابوحصین نبود. محیا با خود گفت: احتمالا به کمینگاهی رفته که با مادرم هماهنگ کرده و بعد نگاهش را به کمی بالاتر دوخت، با دقت نگاه کرد، درست می دید راننده اتومبیل مشغول صحبت با مردی دیگر بود، محیا با لحنی دستپاچه گفت: این دیگه کیه؟ رقیه خودش را به محیا رساند و گفت: کی را میگی دخترم؟ محیا راننده و آن آقا را نشان داد. رقیه پرده را بیشتر کنار زد و خیره به دو مرد پیش رو شد و گفت: فکر کنم این آقا را دیده باشم...درسته خودش است یکی از کارگرهای هتل هست، وقتی می آمدم داخل راهرو هتل دیدمش و بعد زیر لب زمزمه کرد: پس این مرد هم با راننده هم دست است باید حواسمان را جمع کنیم و بعد دست محیا را گرفت و از دیوار شیشه ای فاصله گرفتند. رقیه ریز به ریز نقشه ای را که با جاسم کشیده بودند برای محیا گفت و گفت، مابین حرفهایش ، مسائل متفرقه پیش می آمد که برای آن هم با همفکری یکدیگر چاره ای می جستند، زمان بر خلاف چند ساعت قبل که محیا تنها بود به سرعت می گذشت و ساعتی به اذان مغرب مانده بود، هر دو زن درحالیکه پول و لباس های اضافی زیر چادر پنهان کرده بودند به طرف حرم رفتند، آخر می دانستند که بعد از نماز درهای هر دو حرم بسته میشوند. محیا و مادرش ابتدا به حرم امام حسین رفتند، در این حرم غریب، فقط چشم ها بودند که حرف میزدند و اشک ها بودند که بارقص بر گونه خودنمایی می کردند، بالاخره بعد از خواندن زیارت و کمی راز و نیاز، هر دو زن از حرم امام بیرون آمدند و به سمت حرم علمدار حرکت کردند و کاملا احساس می کردند که آن مرد در تعقیبشان است و ورودی حرم منتظر انها خواهد ماند. وارد حرم حضرت عباس شدند، پس از خواندن زیارت ، اطراف را نگاهی انداختند و تعداد انگشت شماری مرد و زن در آنجا به چشم می خورد اما خبری از راننده و آن کارگر هتل نبود، پس از دری که رو به ضریح باز می شد بیرون آمدند و در گرگ‌و میش غروب به سمت قسمت پشتی حرم که کپه ای خاک در انجا به چشم می خورد رفتند. مردی روی بسته که کسی جز جاسم نبود با کیف دستی خالی در انتظارشان بود. با آمدن محیا و رقیه، جاسم سلام کوتاهی کرد و بدون زدن حرف اضافی همانطور که وسایلی را که زیر چادر پنهان کرده بودند در ساک دستش جای میداد به نقطه ای کمی دورتر اشاره کرد و‌گفت: ان قسمت دیوار صحن را ببینید، مقداری از دیوار فرو ریخته و شیاری ایجاد شده، شیارش به اندازه ای هست که یک نفر به راحتی بتواند از آن عبور کند، فردا بعد از نماز ظهر و عصر ماشین را پشت دیوار آنجا پارک می کنم و به محض اینکه آمدید،از اینجا می رویم. محیا سرش را پایین انداخت با لحنی شرمسار از جاسم تشکر کرد و رقیه با چند دعای خیر برای او و مادرش عالمه، از جاسم خدا حافظی کردند و راه خروج را در پیش گرفتند و درست جلوی درب ورودی حرم، راننده را دیدند که با نگاه جستجوگرش در بین مردم به دنبال انهاست و تا انها را دید، با اینکه روبنده و‌چادر داشتند، انگار خیالش راحت شد، خود را به گوشه ای کشاند تا مثلا محیا و مادرش متوجه او نشوند. مادر و دختر به سمت هتل که فاصله زیادی با حرم نداشت حرکت کردند و‌ جاسم هم که با فاصله از آنها بیرون امده بود به سمت ماشین حرکت کرد. ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#سامری_درفیسبوک۲ #قسمت_دهم🎬: حیدرمشتت وارد مخابرات شد، دختری جوان پشت میز بلندی نشسته بود و چندین
🎬: حیدر مشتت درحالیکه دندان هایش را بهم می سایید و کتابها را از زیر یک دستش به دست دیگرش میداد گفت: من به اون احمق گفتم که محاله شیوخ ایرانی برای ادعای ما تره هم خورد کنند، اونا التفاتی که نمی کنن هیچ، با استدلالاتشون که البته به حق هم هست، من و احمد همبوشی و کل دم و دستگاه ظهور و یمانی را به سُخره گرفتند، خوبه پرده از ادعاهای دیگه احمد بصری برنداشتم وگرنه همینجا با حرفاشون زنده به گورم میکردند، آخه من نمی دونم این احمدبصری که بهتره بهش بگم احمق بصری، با چه جرأتی قبول کرد همچی ادعایی کنه و منِ نادان، چشم بسته حرافی ها و وعده های احمد همبوشی را پذیرفتم و دارم کمکش می کنم، اصل زحمت را من می کشم و سودش به جیب اون مفت خور میره، باید برگردم عراق و حقم را از حلقومش بکشم بیرون، اصلا..اصلا تا اول کار تمام و کمال یه پول تپل بهم نده، دیگه هیچ کاری براش نمی کنم، منو با یه عنوان یمانی ظهور، خر کرده و منم براش هی بار میکشم و بیگاری ازم میکشه... حیدرمشتت مانند انسانی مجنون با خودش حرف میزد و اصلا متوجه نشد که چه جوری راه رسیدن به محل اقامتش را که سوئیت کوچکی نزدیک حرم مطهر بود، طی کرده است. حیدرمشتت می خواست وارد مسافرخانه شود که مردی او را صدا زد: آقای حیدر مشتت؟! حیدر رو به سمت آن مرد که کت و شلوار اتو کشیده ای پوشیده بود کرد و گفت: بفرمایید، امرتون؟! مرد کمی جلو آمد و گفت: من به بوی امام زمان اینجا کشیده شده ام، سالهاست که دنیا منتظر ظهور ایشان است، به من گفته اند که یمانی ظهور مولایم در اینجا اقامت دارد، به من گفته اند که تو خبر از نائب خاص و فرزند امام غایب آورده ای، به من گفتند که امام غریبمان توسط فرزندش ما را به یاری طلبیده... حیدر مشتت خیره به مرد پیش رویش که میانسال به نظر میرسد، شده بود و انگار داشت مسائل را تحلیل می کرد که اعتماد کند یا نه؟ که آن مرد قدمی جلوتر نهاد و گفت: سالها زحمت کشیده ام و اندوخته ای برای آینده فرزندانم کنار گذاشته ام، درست است از نظر مردم این اندوخته مبلغ هنگفتی ست، اما برای تقدیم به محضر امام زمانم، پر کاهی بیش نیست، تمام جان و مالم فدای یک نگاهش.. بوی پول که به مشام حیدرمشتت رسید، تمام افکار و سوء ظن ها را کنار گذاشت و به یاد آورد که چقدر از مردم ساده انگار شادگان اموالشان را برای کمک به ظهور امام غایب به آنها تقدیم کردند، اما به نظر میرسید این شکار پیش رو چرب و چاق تر باشد، پس حیدر لبخندی زد و گفت: هر چه شنیدی درست است برادر! اینجا نشانی از امام زمان دارد، خدا خیرتان دهد، امام زمان غریب تر از هر زمانی ملت را به یاری میطلبد و متاسفانه اکثر مدعیان کمک به امام، دل در گرو پول و زر داده اند و فقط ادعای یاری می کنند و بس و مانند شما کمتر کسی هست که اینچنین سخاوتمندانه از اموالش در راه امامش بگذرد. حیدر مشتت دستانش را از هم باز کرد و آن مرد را به طرف خود فراخواند. مرد همانطور که جلو می آمد لبخندی زد و گفت: فارسی هم که شکسته بسته حرف میزنی اما حرفهای قشنگی زدی و جلو آمد و ناگهان حیدر متوجه دستبندی شد که آن مرد بردستانش زد می خواست اعتراض کند که آن مرد گفت: ببخشید جناب حیدرمشتت، ای یمانی ظهور، باید در زندان از شما پذیرایی کنیم، شما که با امام غایب حشر و نشر دارید، بفرمایید ایشان قدم رنجه بفرمایند و برای آزادیتان جلو بیایند که سخن امام زمان بر چشمان این سرباز جای دارد و با زدن این حرف دستبند را قفل کرد و حیدر را به انتهای کوچه راهنمایی کرد و در آنجا ماشین پلیس منتظر آنان بود... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🎞🎞🎞🎞🎞🎞
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#دست_تقدیر۲ #قسمت_دهم🎬: مهدی از جا بلند شد و همانطور که کمک می کرد تا استکان ها را جمع کند گفت: نم
🎬: صادق با آقای مددی به سمت روستایی از توابع محروم کرمان بود، حرکت کردند و نزدیک غروب بود که به آنجا رسیدند و مستقیم به سمت مرکز بهداشت آن رفتند، آنطور که صادق تحقیق کرده بود متوجه شده بود که دکتر کیسان محرابی به عنوان پزشک جهادی در مرکز بهداشت برای طبابت اقامت دارد. هوا تاریک شده بود، همه جا خلوت بود و ماشین آقای مددی جلوی مرکز بهداشت روستا متوقف شد. هر دو پیاده شدند و صادق از درب نرده ای مرکز بهداشت داخل را نگاهی انداخت و چندین اتاق به صورت ردیف به چشم می خورد و نور لامپ زرد رنگ از درب دو اتاق انتهایی دیده می شد. صادق دستی روی شانهٔ آقای مددی زد و گفت: آقای مددی جان! زحمت شما، شرمنده داخل ماشین منتظر باشید من باید یه جوری اون میکروفن را کار بزارم، دعا کن بتونم یه جوری گوشیش را بدست بیارم. مددی سر تکان داد و‌گفت: با توکل به خدا برو جلو و حواست باشه این ابرو مصنوعی چسپوندی بالا چشمت لوت نده و از این مهم تر دعا کن دکتره نرفته باشه، با این حرف مددی صادق با سرعت جلو رفت و یکی یکی اتاق هایی که برقشان روشن بود را نگاه و کرد و سرانجام داخل اتاق آخری دکتر کیسان محرابی را دید. یا الله گفت و وارد اتاق شد، دکتر که مشغول جمع کردن وسایلش بود روپوشش را از تن درآورد و بدون اینکه نگاهی به پشت سرش بکند گفت: امشب وقت طبابت تموم شد، بفرمایید فردا بیایید. صادق با لحنی مستاصل گفت: م..م..من از روستای کناری اومدم، خیلی حالم بد هست اگر میشه یه نگاه بهم بندازین. دکتر که انگار متعجب شده بود به سمت صادق برگشت و به صندلی کنار تخت اشاره کرد که بنشیند و بعد همانطور که کیفش را به دست گرفته بود به طرف صادق اومد و گفت: ببینم چطورت هست؟! صادق همانطور که اشاره به سرش می کرد گفت: یک سردرد شدید دارم که اصلا طاقتم را طاق کرده... دکتر چراغ قوه را از کیفش بیرون آورد، کیف را روی تخت گذاشت و چراغ را داخل چشمای صادق انداخت و چشمانش را با دست از هم باز کرد. صادق از زیر چشم نگاهی به کیف انداخت و بهترین جای جاساز میکروفن کیف دکتر بود، دکتر نگاه عجیبی به صادق کرد و با دستپاچگی به سمت کیف برگشت و در یک چشم بهم زدن، اسلحه ای را بیرون کشید روی شقیقهٔ صادق گذاشت و گفت: چی از جونم می خوایین؟! من که طبق گفته های شما پیش رفتم، مشغول جمع آوری نمونه و آزمایش هستم، چرا شما روی حرف خودتون نمی ایستین به خدا اگر یک مو از سر مادرم... صادق که انتظار این حرکت را نداشت گفت: چی می گی دکتر برای خودت؟! کدوم حرف؟! با کی اشتباه گرفتی؟! دکتر همانطور که اسلحه را روی شقیقه صادق فشار میداد ابروی مصنوعی صادق را جدا کرد و گفت: فکر نکنی نشناختمت اصلا پاشو پاشو باید با من بیای و همانطور که شانه صادق را بالا می کشید او را به سمت در دیگر اتاق که انگار از پشت ساختمان مرکز بهداشت باز میشد برد. ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼🌺
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#روایت_انسان #قسمت_دهم🎬: آدم و حوا آرام و قرار نداشتند، مدام گریه می کردند و ضجه می زدند آنچنان گر
🎬: در این هنگام حضرت آدم چشمانش را بست و زمانی که چشم گشود، خود را دوباره در عالم بالا و مقام بهاء الهی یافت. او به حرمت آن کلمات مقدس و گریه بر مصائب حسین، به مقام قرب خداوند بازگشته بود، اما هنوز حسین حسین می گفت، گریه اش بند نمی آمد، آنقدر حسین حسین گفت و اشک ریخت که اشک ملائکه آسمان و مقربان درگاه خدا را هم درآورد و حالا مجلس عزای حسین در آسمان برپا شده بود و اینبار آدم روضه می خواند و فرشته ها گریه می کردند. حضرت آدم در صحرای عرفات بود که با این کلمات دیدار کرد و دوباره راه ورود به بهشت برایش باز شد و به جوار قرب ربوبی رسید و این روز را که روح آدم دوباره به محضر خداوند شرفیاب شد«یوم العرفه» نام نهادند و به نام حسین شهرت گرفت. این اتفاق موجب رحمت الهی شد و سرّی از اسرار غیب برای جمیع ابناء بشر عیان شد و راه ورود به بهشت را به همگان نشان دادند. قبل از هبوط آدم، فقط او می توانست به دیدار ذات اقدس خداوند و بهشت برود، اما اینک با آشکار شدن این موضوع، راه تمام فرزندان آدم با تلقی اسماء و کلمات مقدس، به آسمان ها و رسیدن به محضر ملائکه باز شد. و از این به بعد دین حضرت آدم است تا این قاعده کلی را به دیگر فرزندانش آموزش دهد. ابلیس که شاهد همه چیز بود از دیدن و شنیدن این موضوع گویی آتش گرفته بود، او که خوشحال از هبوط آدم بود، الان حس می کرد در دامی گرفتار شده که رهایی از آن سخت است و شکستی سنگین خورده او می بایست تمام تلاشش را بکند که این دستورالعمل محقق نشود و بنی بشر این کلمات مقدس را فراموش کنند تا امکان بازگشت ابناء آدم به بهشت مهیا نشود. اینک ابلیس نه تنها از آدم بغض و کینه داشت، بلکه نسبت به این کلمات هم عداوتی شدید پیدا کرده بود چرا که نجات آدم با توسل به آن کلمات بود و حال او می بایست تمام دشمنی اش را بر آن کلمات مقدس متمرکز کند. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
🎬: در این هنگام حضرت آدم چشمانش را بست و زمانی که چشم گشود، خود را دوباره در عالم بالا و مقام بهاء الهی یافت. او به حرمت آن کلمات مقدس و گریه بر مصائب حسین، به مقام قرب خداوند بازگشته بود، اما هنوز حسین حسین می گفت، گریه اش بند نمی آمد، آنقدر حسین حسین گفت و اشک ریخت که اشک ملائکه آسمان و مقربان درگاه خدا را هم درآورد و حالا مجلس عزای حسین در آسمان برپا شده بود و اینبار آدم روضه می خواند و فرشته ها گریه می کردند. حضرت آدم در صحرای عرفات بود که با این کلمات دیدار کرد و دوباره راه ورود به بهشت برایش باز شد و به جوار قرب ربوبی رسید و این روز را که روح آدم دوباره به محضر خداوند شرفیاب شد«یوم العرفه» نام نهادند و به نام حسین شهرت گرفت. این اتفاق موجب رحمت الهی شد و سرّی از اسرار غیب برای جمیع ابناء بشر عیان شد و راه ورود به بهشت را به همگان نشان دادند. قبل از هبوط آدم، فقط او می توانست به دیدار ذات اقدس خداوند و بهشت برود، اما اینک با آشکار شدن این موضوع، راه تمام فرزندان آدم با تلقی اسماء و کلمات مقدس، به آسمان ها و رسیدن به محضر ملائکه باز شد. و از این به بعد دین حضرت آدم است تا این قاعده کلی را به دیگر فرزندانش آموزش دهد. ابلیس که شاهد همه چیز بود از دیدن و شنیدن این موضوع گویی آتش گرفته بود، او که خوشحال از هبوط آدم بود، الان حس می کرد در دامی گرفتار شده که رهایی از آن سخت است و شکستی سنگین خورده او می بایست تمام تلاشش را بکند که این دستورالعمل محقق نشود و بنی بشر این کلمات مقدس را فراموش کنند تا امکان بازگشت ابناء آدم به بهشت مهیا نشود. اینک ابلیس نه تنها از آدم بغض و کینه داشت، بلکه نسبت به این کلمات هم عداوتی شدید پیدا کرده بود چرا که نجات آدم با توسل به آن کلمات بود و حال او می بایست تمام دشمنی اش را بر آن کلمات مقدس متمرکز کند. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #مجنون_الحسین #قسمت_دهم🎬: عبدالله دیوانه، از شهر بیرون زد، توی آفتاب داغ با پای بره
🎬: نماز عصر تمام شد، حاج اکبر که انگار برافروخته بود و در افکارش غرق بود، از جا بلند شد و بدون توجه به کسانی که در اطراف به او و حرکات مبهمش نگاه می کردند به سمت محراب رفت. حاج آقا مشغول گفتن ذکر بود که حاج اکبر کنارش نشست و با آرامی سلام کرد. حاج آقا که از حالت حاج اکبر متوجه شد باز هم اتفاقی افتاده است، تسبیح را توی مشتش جمع کرد و همانطور که دستش را به طرف او دراز می کرد گفت: و علیکم السلام برادر! چی شده دوباره توی فکری، نکنه برای اون موضوع راه حلی به ذهنت رسیده؟! حاج اکبر آه کوتاهی کشید و گفت: حاج آقا بیا این امانتی را از من بگیر، من را راحت کن، دیشب باز دوباره اون مرحومه را توی خواب دیدم و گفت: فردا برو حجره فرش فروشی ات و امانت من را تحویل بده... حاج آقا یک تای ابرویش را بالا داد و گفت: خوب وقتی به این واضحی گفته، خوب مرد مومن فردا برو حجره ببین خبری میشه؟! حاج اکبر از زیر چشم به حاج آقا نگاه کرد و گفت: منظورش از فردا امروز بود، امروز هم که روز عاشورای حسینی هست و من هیچ وقت زمان عزای ارباب به سمت حجره نمیرم، من نمی خوام توی عزای حسین علیه السلام در حجره را باز کنم... حاج آقا چشمانش را ریز کرد و گفت: مرد مؤمن! همچی خوابی دیدی و نرفتی در حجره را باز کنی؟! پاشو...پاشو برو در حجره را باز کن، اما اگر مشتری آمد چیزی نفروش، فقط بزار این آشوبی به جانت افتاده ارام بشه...برو شاید خوابت رویای صادقه باشه، شاید آقا امام زمان.... حاج اکبر نگذاشت حرف حاج آقا تموم بشه و شروع به گریه کرد، مردمی که توی مسجد بودند از پشت سر می دیدند که شانه های حاج اکبر از شدت گریه می لرزد، همه می خواستند بدانند چه شده و حاج اکبر گفت: از دیشب انگار توی یه عالم دیگه ام، میگم یعنی ممکنه فردا امام زمانم را ببینم؟! یعنی این رویا راست هست یا ساخته تخیل و ذهن من هست؟! حاج آقا به زانوی حاج اکبر زد و‌گفت: حاج اکبر پاشو....یاالله....اگر من جای تو بودم تردید نمی کردم، پاشو مرد، همسر مرحومت چشم انتظاره و شاید مهمان عزیزی هم داشته باشی... حاج اکبر چشمی گفت و از جا بلند شد، با شتاب صحن مسجد بازار را طی کرد و فاصله مسجدبازار تا حجره فرش فروشی را که همیشه پنج دقیقه طی می کرد، با سرعت و کمتر از دو دقیقه طی کرد. بازار خلوت بود، همه جا سیاه پوش عزای حسین بود، کلید حجره را از جیب قبایش بیرون آورد و با دستانی لرزان قفل در را باز کرد. مثل همیشه دو لنگ در را باز نکرد، مشغول باز کردن یک لنگ در بود که صدایی از پشت سرش شنید: سلام حاج اکبر آقا.... صدا ناآشنا بود و انگار بندی درون قلب حاج اکبر پاره شد، برگشت به عقب تا گوینده سلام را ببیند که .... ادامه دارد... 📝به قلم: ط_حسینی @bartaren 🖤❤️🖤❤️🖤❤️🖤❤️
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #اوج_دلدادگی #قسمت_دهم🎬: قنبر آه کوتاهی کشید و گفت: آیا این کار را کردند؟! یعنی علی
🎬: سلمان جلو رفت و جلو رفت و بعد کنار در خانه ای که ابوتراب وارد آن شده بود ایستاد و همانطور که دست به در می کشید گفت: قنفذ با لگدش این در را که آتش، میخ آن را گداخته کرده بود بر سر دختر حضرت رسول شکست. فاطمه بین در و دیوار قرار گرفت و خدا میداند این میخ سرخ و داغ چه بر سر او آورد، چرا که زمانی ،فضه ی خادمه، فاطمه را به کناری کشید از این میخ خون می چکید. قنبر ناباورانه به در خانه خیره شد و گفت: اما..اما اینجا خانه ی ابوتراب است، یعنی همان بزرگمردی که صاحب من است و مهرش بر تمام جانم افتاده... سلمان جلوی در زانو زد و گفت: قنفذ به امر خلیفه ی دوم مأمور به آوردن علی شده بود و می بایست به هر طریقی او را به مسجد کشاند، به خدا قسم هیچ کس یارای جنگیدن با علی را نداشت اگر بین او و ذوالفقارش فاصله نمی انداختند، اما حمله ناگهانی بود و به یکباره گروهی انسان نما با فرماندهی قنفذ، حرمت خانه ی دخت رسول الله را شکستند و به خانه هجوم آوردند، آنها فکر همه چیز را کرده بودند، حمله ناگهانی بود و به محض ورود، علی را دوره کردند و با ریسمان دستان نازنینش را بستند. آری قنبر...ابوتراب همان علی ست، آنکه تو باید خدمتش را کنی امیرمومنان، مدار آرامش زمین است......این جماعت دنیا پرست او را مظلومانه دست بستند و فاطمه با قدی خمیده و سینه ای خونین از جا برخواست و خود را بین علی و جماعت مهاجم انداخت، او می خواست با تمام وجودش نه از همسر بلکه از ولایت زمانش از حجت خدا در روی زمین از امیرمومنان دفاع کند. آاااخ قنبر...نبودی و ندیدی که چگونه قنفذ با غلاف شمشیر بر دست و بازوی فاطمه میزد تا علی را رها کند، اما فاطمه چون جانش علی را چسپیده بود. قنفذ که مقاومت فاطمه را دید دوباره لگدی حواله ی پهلوی مجروح و شکسته ی زهرا نمود. صدای ناله ی زهرا بلند شد و نقش بر زمین شد و علی این مردترین مرد تنها، مظلومانه در پیش چشمش هتک حرمت به ناموسش را میدید و با دستان بسته نمی توانست کاری کند. آااااخ قنبر، نبودی و ندیدی کودکان فاطمه و علی همچون جوجه های بی پناه دور پدر و مادرشان را گرفته بودند، حسین به دستان پدر چسپیده بود و حسن روی زمین در کنار زهرا نشسته بود و خیره به چهره ی کبود مادر بود و هر دو بی صدا اشک می ریختند... ای کاش آن زمان، زمین دهان باز می کرد و قنفذ و گروهش را می بلعید و یا از آسمان آتش بر سرشان می بارید. آه قنبر....زهرا با تنی تبدار و نیمه هوشیار از جا بلند شد و به دنبال حیدر کرار، لنگ لنگان میدوید و گاهی تعادلش بهم می خورد و بر زمین می افتاد، حسن با دستان کوچکش می خواست کمک کند که مادر از جا برخیزد اما نمی توانست، زنان مدینه دریده تر از همیشه این صحنه را میدیدند و از ترس قنفذ برای کمک به زهرا پا پیش نمی گذاشتند، زهرا دست به دیوار می گرفت و برمی خواست، و با قدم های کم جان می خواست خود را به علی برساند و رد رفتنش قطرات خون بود که از سینه اش بر زمین می چکید. تا فاطمه به مسجد برسد، علی را برده بودند، بردند تا با خلیفه ی خود خوانده بیعت کند و خدا شاهد است که دست علی برای بیعت باز نشد و ابوبکر دستش را به دست مشت کرده ی علی زد و به همگان گفت که علی بیعت کرده و علی را اینچنین خانه نشین کردند. قنبر که با شنیدن این داستان بی قرار شده بود کنار سلمان زانو زد و از خاک جلوی خانه بر می داشت و بر سرش می ریخت و علی علی می کرد. ادامه دارد... @bartaren 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂