eitaa logo
#رمان های جذاب و واقعی📚
3.7هزار دنبال‌کننده
344 عکس
317 ویدیو
6 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از گلچین برترین ها 😍
4_5886556835867005752.mp3
38.72M
سخنرانی استاد رائفی‌‌‌‌‌‌پور 📑 «حاکمیت شفاف» 🗓 پنجشنبه ۵ بهمن ۱۴۰۲ - شیراز 🎧  کیفیت 48kbps 🪴 https://eitaa.com/joinchat/3093234336C811d28df6b
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان آنلاین #دست_تقدیر۹ #قسمت_نهم 🎬: محیا چادرش را روی سرش انداخت و دوباره به سمت دیوار شیشه ای راه
رمان آنلاین 🎬: رقیه نگاهش را به صورت زیبای دخترش که بی شباهت به او نبود، دوخت و گفت: جاسم چه پسر خوبی ست! قلبی به صافی آینه دارد، می خواستم به طرفش بروم که با اشاره دست به من فهماند از او رد شوم. من هم راه حرم امام حسین ع را در پیش گرفتم و او هم خودش را به من رساند و وقتی مطمئن شد که کسی در تعقیب من نیست، کنارم آمد و پرده از نقشه شوم عمویت و ابو معروف برداشت. باورت میشود، آن اتومبیل و راننده اش از آن ابومعروف هستند و آن راننده مأمور است بعد از زیارت و هنگامی که ما قصد سفر به ایران را کردیم، ما را به روستایی که ابومعروف در آنجا مال و املاک و خدم و حشم دارد ببرد و در آنجا تو را به عقد ابومعروف و من هم به عقد عمویت درآورند. محیا آهی کشید و دستش را جلوی دهانش گرفت و گفت: اوه خدای من! چه نقشه دقیق و حساب شده ای! حالا چاره چیست؟! چگونه از چنگ این دو آدم مکار بگریزیم و بعد ناگهان فکری به ذهنش رسید و گفت: نکند...نکند جاسم هم مأمور پدرش باشد؟! رقیه سرش را به دو طرف تکان داد و گفت: جاسم با هر حرفی که میزد خون خودش را می خورد، او تو را بیشتر از آنچه که فکرش را می کنی دوست دارد و حالا از تو دل بریده چون میداند پدرش نخواهد گذاشت این وصلت صورت گیرد، او گفت من می خواهم به شما کمک کنم تا ثابت شود هنوز مرد و مردانگی در عراق نمرده است. محیا که کمی احساساتی شده بود گفت: من که لیاقت جاسم را ندارم اما از الان به حال همسرش غبطه می خورم، گرچه مهدی هم دست کمی از جاسم ندارد، او هم مردی بی نظیر است که هرکسی لایق وصل او‌ نمیشود و ناگهان متوجه شد نام مهدی را آورده و ناخوداگاه مادرش هم از علاقه او به مهدی باخبر شده، چهره اش از شرم سرخ شد و با حالتی دستپاچه گفت: نگفتید، جاسم چگونه می خواهد به ما کمک کند؟ رقیه نفسش را آرام بیرون داد و گفت: قرار شد طی امشب و فردا، مقداری از وسائلی که مورد نیازمان هست را زیر چادر به حرم مطهر امام منتقل کنیم تا راننده و احیانا فرد دیگری که مأمور به پاییدن ماست، متوجه قصدمان نشود یعنی بعد از ما چمدانی خالی بر جای خواهد ماند وبس... فردا هم به طریقی که جاسم نقشه اش را کشیده از حرم امام به حرم حضرت عباس می رویم و از آنجا گویا راه دررویی در پشت ساختمان حرم وجود دارد و از آنجا فرار خواهیم کرد، تا دست تقدیر ما را به کجا کشاند... رقیه فکر می کرد گریز از عراق به همین راحتی است اما نمی دانست چه بازی هایی روزگار برایش رقم زده ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼🍂🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
سامری در فیسبوک #قسمت_سی_هشتم 🎬: احمد همبوشی همانطور که حیدرالمشتت را به دنبال خود می کشید به طرف س
سامری در فیسبوک 🎬: استاد که با تعجب به احمدالحسن نگاه می کرد گفت: تا اینکه چه؟! دوباره چه کلک و دروغی سر هم کردی تا وقت جلسه و این طلبه ها را بگیری؟! در این لحظه حیدرالمشتت که منتظر زمان بود تاخودش را نشان دهد گفت: چرا نمی گذارید حرفش را بزند؟! چرا فکر می کنید تمام حرفهای شما حق و حرف دیگران و این طلبه های بیچاره ناحق است؟ استاد سری به نشانه تاسف تکان داد و گفت: ما هیچ وقت نگفتیم حرف ما حق است، اما حرف حق را از زبان قرآن به طلبه ها آموزش می دهیم و اما تو و رفیقت پیشینه ای درخشان در بهم زدن مجالس و رواج شبهه های واهی و بعضا تمسخر آمیز دارید، با این حال به رفیقت اجازه می دهم حرفش را تمام کند تا ببینیم اینبار چه حیله ای در سر دارید. احمدبصری که انگار عالمی ست که از دنیای بالا امده است، نگاهی به استاد و سپس نگاهی به طلاب کرد و ادامه داد: با اینکه می دانم باورش برای شما سخت است اما می گویم، می گویم تا مأموریتی را که حجت خدا بر گردنم نهاده انجام داده باشم و سپس لحنش را آرام تر کرد و ادامه داد: من بی توجه به آن رؤیای صادقه بودم که دیشب دوباره باز حجت خدا را در خواب دیدم، او با توبیخی در نگاهش به من رو کرد و گفت: مگر نگفتم مردم را به من بخوان؟! چرا توجهی به سخنم نکردی فرزندم؟! وقتی که امام مرا فرزند خود خطاب کرد انگار تشتی اب سرد بر سرم ریختند، فکر کردم گوش هایم بد شنیده است، رو به امام کردم و گفتم: چه فرمودید؟! فرزند؟! امام لبخندی زیبا بر چهره اش نشاند و گفت: آری تو فرزند منی...یعنی من جد تو هستم و تو پسری از نسل من ، از نسل حجت بن الحسن هستی... در این هنگام استاد با صدایی بغض دار فریاد زد و گفت: در غربت مهدی زهرا همین بس که نامردی چون تو که بویی از عقل و دین و خدا نبرده، ادعای فرزندی او را می کند و بعد در چشمان او خیره شد و گفت: ببینم احمداسماعیل گاطع آیا به انکسی که ادعا می کنی از نسل اویی نگفتی چرا برای تعلیم و تربیت فرزندش وقت نگذاشته و همت نگمارده و فرزند او که ادعای نیابتش می کند، حتی از خواندن صحیح آیات قرآن درمانده و یک آیه را هم نمی تواند درست تلاوت کند و راستی برای این ذهن کندت که هیچ درس و علمی در آن فرو نمی رود از جدت دارویی دوایی طلب نکردی؟! با این حرف استاد، تمام طلبه ها به خنده افتادند که ناگهان احمد بصری با عصبانیت صدایش را بالا برد و گفت: شما به چه جرأتی، نائب و نوادهٔ حجت خدا را به تمسخر گرفته اید؟! استاد نگاهی از سر تاسف به او کرد و‌گفت: احمد همبوشی تا جایی که می دانم در منطقه شما و در قبیلهٔ همبوش حتی یک نفر سادات وجود ندارد که جدش به پیامبر برسد، تو منظورت کدام امام و حجت خداست؟! و باز صدای خنده طلاب بلند شد و در این هنگام... ادامه دارد.. 📝به قلم: ط_حسینی @bartaren 🎞🎞🎞🎞🎞🎞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از گلچین برترین ها 😍
4_5906559233003885100.mp3
21.45M
🎙️سخنرانی استاد رائفی‌‌‌‌‌‌پور 📑 «انتخابات مجلس و مسائل کشور» 🗓 ۱۳ بهمن ۱۴۰۲ - پردیس 🎧 کیفیت 48kbps 🪴 https://eitaa.com/joinchat/3093234336C811d28df6b
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان آنلاین #دست_تقدیر۱۰ #قسمت_دهم🎬: رقیه نگاهش را به صورت زیبای دخترش که بی شباهت به او نبود، دوخت
رمان انلاین 🎬: محیا با تمام شدن حرف مادرش از جا بلند شد و به سمت دیوار شیشه ای آمد، خیلی نامحسوس پرده را کناری زد و بیرون را نگاه کرد. ابتدا نگاه جستجوگرش به دنبال جاسم بود، اما اثری نه از او و نه از ماشین ابوحصین نبود. محیا با خود گفت: احتمالا به کمینگاهی رفته که با مادرم هماهنگ کرده و بعد نگاهش را به کمی بالاتر دوخت، با دقت نگاه کرد، درست می دید راننده اتومبیل مشغول صحبت با مردی دیگر بود، محیا با لحنی دستپاچه گفت: این دیگه کیه؟ رقیه خودش را به محیا رساند و گفت: کی را میگی دخترم؟ محیا راننده و آن آقا را نشان داد. رقیه پرده را بیشتر کنار زد و خیره به دو مرد پیش رو شد و گفت: فکر کنم این آقا را دیده باشم...درسته خودش است یکی از کارگرهای هتل هست، وقتی می آمدم داخل راهرو هتل دیدمش و بعد زیر لب زمزمه کرد: پس این مرد هم با راننده هم دست است باید حواسمان را جمع کنیم و بعد دست محیا را گرفت و از دیوار شیشه ای فاصله گرفتند. رقیه ریز به ریز نقشه ای را که با جاسم کشیده بودند برای محیا گفت و گفت، مابین حرفهایش ، مسائل متفرقه پیش می آمد که برای آن هم با همفکری یکدیگر چاره ای می جستند، زمان بر خلاف چند ساعت قبل که محیا تنها بود به سرعت می گذشت و ساعتی به اذان مغرب مانده بود، هر دو زن درحالیکه پول و لباس های اضافی زیر چادر پنهان کرده بودند به طرف حرم رفتند، آخر می دانستند که بعد از نماز درهای هر دو حرم بسته میشوند. محیا و مادرش ابتدا به حرم امام حسین رفتند، در این حرم غریب، فقط چشم ها بودند که حرف میزدند و اشک ها بودند که بارقص بر گونه خودنمایی می کردند، بالاخره بعد از خواندن زیارت و کمی راز و نیاز، هر دو زن از حرم امام بیرون آمدند و به سمت حرم علمدار حرکت کردند و کاملا احساس می کردند که آن مرد در تعقیبشان است و ورودی حرم منتظر انها خواهد ماند. وارد حرم حضرت عباس شدند، پس از خواندن زیارت ، اطراف را نگاهی انداختند و تعداد انگشت شماری مرد و زن در آنجا به چشم می خورد اما خبری از راننده و آن کارگر هتل نبود، پس از دری که رو به ضریح باز می شد بیرون آمدند و در گرگ‌و میش غروب به سمت قسمت پشتی حرم که کپه ای خاک در انجا به چشم می خورد رفتند. مردی روی بسته که کسی جز جاسم نبود با کیف دستی خالی در انتظارشان بود. با آمدن محیا و رقیه، جاسم سلام کوتاهی کرد و بدون زدن حرف اضافی همانطور که وسایلی را که زیر چادر پنهان کرده بودند در ساک دستش جای میداد به نقطه ای کمی دورتر اشاره کرد و‌گفت: ان قسمت دیوار صحن را ببینید، مقداری از دیوار فرو ریخته و شیاری ایجاد شده، شیارش به اندازه ای هست که یک نفر به راحتی بتواند از آن عبور کند، فردا بعد از نماز ظهر و عصر ماشین را پشت دیوار آنجا پارک می کنم و به محض اینکه آمدید،از اینجا می رویم. محیا سرش را پایین انداخت با لحنی شرمسار از جاسم تشکر کرد و رقیه با چند دعای خیر برای او و مادرش عالمه، از جاسم خدا حافظی کردند و راه خروج را در پیش گرفتند و درست جلوی درب ورودی حرم، راننده را دیدند که با نگاه جستجوگرش در بین مردم به دنبال انهاست و تا انها را دید، با اینکه روبنده و‌چادر داشتند، انگار خیالش راحت شد، خود را به گوشه ای کشاند تا مثلا محیا و مادرش متوجه او نشوند. مادر و دختر به سمت هتل که فاصله زیادی با حرم نداشت حرکت کردند و‌ جاسم هم که با فاصله از آنها بیرون امده بود به سمت ماشین حرکت کرد. ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
مداحی_آنلاین_وقت_گرفتاری_مهدی_نجفی.mp3
2.07M
🔳 (ع) 🌴وقت گرفتاری فقط اسم تورو صدا میزنم 🌴وقتی میام تو حرمت یاد امام‌رضا میکنم 🎙 👌بسیار دلنشین 🍃 🦋🍃 @takhooda