eitaa logo
#رمان های جذاب و واقعی📚
3.7هزار دنبال‌کننده
345 عکس
318 ویدیو
6 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
مناظره سوم بین استاد شریفی و جناب رحیمی از اتباع احمد بصری را می توانید از طریق لینک زیر و از سایت استاد شریفی مشاهده کنید https://www.ali-sharifi.ir/news/167
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان آنلاین #دست_تقدیر۸ #قسمت_هشتم 🎬: رقیه همانطور که چادرش را تا میزد جلو آمد و از دیوار شیشه ای پ
رمان آنلاین 🎬: محیا چادرش را روی سرش انداخت و دوباره به سمت دیوار شیشه ای راه افتاد، گوشه ای از پرده را طوری کنار زد که راننده اتومبیل متوجه او نشود، نگاهش به سمت جایی کشیده شد که جاسم را دیده بود و هر چه جستجو کرد بین مردمی که آنجا در رفت و آمد بودند ، خبری از جاسم نبود ولی ماشین عمویش همانجا سرجای اولش بود. محیا فکری کرد، رفتار راننده خیلی مشکوک بود، پس رفتن محیا به صلاح نبود، چون بی شک راننده به خاطر وجود محیا آنجا مانده بود و اگر محیا به دنبال مادرش میرفت، او هم در پی محیا میرفت و کار خراب میشد. محیا بار دیگه چادرش را درآورد، به سمت چمدان رفت، در ان را باز کرد و کتابی بیرون آورد و روی تخت خوابی که نزدیک دیوار شیشه ای بود دراز کشید مشغول خواندن شد، اما هر چه که بیشتر می خواند، کمتر از موضوع کتاب سر در می آورد، تمام حواس این دخترک زیبا در پی مادرش بود. دقایق به کندی می گذشت، محیا به سمت رادیویی که روی میز بین دو تخت گذاشته بودند رفت و آن را روشن کرد و شروع به جستجوی کانال ها کرد و در بین خش خش و پارازیت های رادیویی، صدایی نامفهوم، خبری مهم را گفت: پس از گذشت هفته ها از اینکه شاه ایران، کشورش را ترک کرده بود، امروز آیت الله خمینی وارد ایران شد. محیا که میخواست خبر را کامل دریافت کند با حالتی دستپاچه موج رادیو را عوض کرد، اما موفق نشد دوباره شبکهٔ رادیویی که خبرها را پخش می کرد بگیرد. محیا نفسش را محکم بیرون داد، قلبش به شدت هر چه تمام می تپید، یعنی به راستی آیت الله خمینی وارد ایران شده؟! این خبر معنای خیلی خوبی داشت، محیا اشک گوشه چشمش را پاک کرد و در همین حین، در اتاق باز شد و مادر در حالیکه روبنده اش را بالا داده بود و قطرات عرق بر پیشانی اش نشسته بود وارد اتاق شد. محیا به سمت مادرش رفت و همانطور که دستان مادر را در دست گرفته بود و صدایش از شوق می لرزید گفت: مامان! آیت الله خمینی وارد ایران شده.. رقیه که انگار حامل اخبار بدی بود و چهره اش نگرانی خاصی داشت با شنیدن این خبر گویی تمام نگرانی هایش دود شد و بر آسمان رفت، با ذوقی در صدایش گفت: راست میگی عزیزم؟! آخه تو از کجا شنیدی؟! محیا به رادیو اشاره کرد و گفت: خودم، خودم با گوشهای خودم شنیدم. رقیه دستانش را به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا شکرت... الهی الحمدالله محیا که تازه یادش افتاده بود که مادرش برای چه به بیرون رفته، گفت: چه خبر بود؟چرا راننده ماشین، مثل یک نگهبان خِبره جلوی در وایستاده؟ رقیه آه کوتاهی کشید و‌گفت: خوب نگهبان هست، ما نمی دونستیم، بهش گفتم چرا بر نمی گردی؟! گفت به من سفارش کردند تا زمانی که شما در کربلا حضور دارید در خدمتتان باشم و هر وقت خواستید به طرف ایران برید،خودم شما را ببرم تا وسایل آسایش شما فراهم باشد.. محیا که خیره به مادرش بود، آرام زیر لب گفت: همه اش نقشه است مگه نه؟! رقیه با تکان دادن سر، حرف محیا را تایید کرد و ادامه داد.. ادامه دارد 📝به قلم: ط_حسینی @bartaren 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 پست های ناب 🟣کلیپ های ناب و طنز 🟢 پست های بسیار زیبا با ما همراه باشید 👇👇👇 🪴 https://eitaa.com/joinchat/3093234336C811d28df6b
#رمان های جذاب و واقعی📚
سامری در فیسبوک #قسمت_سی_هفتم 🎬: صبح زود بود، احمد همبوشی به همراه حیدرالمشتت خودشان را به حوزه علم
سامری در فیسبوک 🎬: احمد همبوشی همانطور که حیدرالمشتت را به دنبال خود می کشید به طرف سالنی رفت که قرار بود جلسه در آن برگزار شود. چند نفر از طلبه ها با دیدن حرکات عصبی و تند همبوشی، کنجکاو شدند و به دنبالش روان شدند و همه با هم وارد سالن شدند. داخل سالن گویا مجلس تازه شروع شده بود و در صدر مجلس یکی از اساتید مجرب حوزه در حال تلاوت آیه ای از آیات قران بود. احمد همبوشی خود را به جایی که استاد بود،رسانید و گستاخانه سخن او که همان کلام خدا بود را قطع کرد و رو به جمع گفت: آهای کسانی که در این دنیای پر از آشوب و گمراهی رو به خواندن دروس سخت و طاقت فرسای حوزه آوردید و با شهریهٔ ناچیز طلبگی زندگی پر مشقّتی را میگذرانید، تاکی می خواهید دلتان را خوش کنید به خواندن آیات ظاهری قرآن، خواندی سطحی و بی نتیجه؟! تا کی خود را به ظواهر سرگرم می کنید و از عمق مطلب و از موضوع اصلی غافل هستید، آیا شما نمی دانید که چه کسی در این دنیای دون از همه مضطرتر است؟! آیا خبر ندارید که چه دردها کشیده و می کشد و ما غافل از آنیم... طلاب همگی با شنیدن این سخنان عجیب که از زبان احمدهمبوشی که کمابیش با او اعتقاداتش آشنایی داشتند، سراپاگوش شده بودند و خیره به همبوشی پلک هم نمیزدند. احمد همبوشی با لحنی تأثر انگیز ادامه داد: تا چند روز پیش من هم مثل شما در خواب غفلت و بی خبری بودم، تمام هم و غمم درس خواندنی سطحی و تلاش برای امرار معاش خود و خانواده ام بود؛ یک شب که خسته و نالان بودم روبه درگاه خدا آوردم،سجاده پهن کردم و به نماز ایستادم، در آن نماز عشق آنقدر گریه کردم که به محض دادن سلام، همانجا خواب رفتم...خواب که نه...خوابی که از صد بیداری ، واقعی تر بود، خود را در جایی سرسبز دیدم، آب و هوایی لطیف و در اطراف درختانی سرسبز که بلبلان بر شاخسار آن چه چه می زدند، به ناگه دیدم انگار شاخسار درختان شروع به تکان خوردن کرد و همهٔ شاخ و برگهای درختان چون شاخ و برگ بید مجنون سر فرود آوردند،پرندگان از شاخه ها به زیر آمدند و روی زمین به حالتی خاضعانه نشستند و در این هنگام نوری از دور پدیدار شد، جلوتر که آمد متوجه شدم آن نور، مردی زیبا با ابروهای کمان و چشمان درشت سیاه رنگ با خالی زیبا برگونه اش که چون ستاره می درخشید پیش چشمم قرار گرفت، آن مرد دستش را به سمت من دراز کرد و با صدایی که انگار ندای جبرئیل بود گفت: ای احمدالحسن چرا مردم را به ما نمی خوانی؟! من هاج و واج او را نگاه می کردم که بار دیگر آن مرد بزرگوار سوالش را تکرار کرد، من با لکنت گفتم: شما که هستید و من چرا باید مردم را به شما بخوانم؟! آن مرد لبخندی زد و گفت: تو حجت خدا را نمی شناسی؟! من حجت خدا بر تو و بر تمام مردم عالم هستم و تو را مأمور می کنم که مردم را به سوی من بخوانی... در این هنگام بغضی گلویم را چنگ زد و گفتم: یعنی من لیاقت آن را دارم که نائب امام زمانم باشم؟! امام زمان سری تکان داد و‌گفت: تو از همه به ما نزدیکتری و خود نمی دانی.. من از شنیدن این کلام در بهتی عجیب فرو رفتم که ناگهان با صدای فرزندم از خواب پریدم. آن روز بسیار فکر کردم اما باورم نمی شد که چنین سعادتی نصیبم شده باشد، پس به این خواب اعتنایی نکردم تا اینکه.... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🎞🎞🎞🎞🎞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از گلچین برترین ها 😍
4_5886556835867005752.mp3
38.72M
سخنرانی استاد رائفی‌‌‌‌‌‌پور 📑 «حاکمیت شفاف» 🗓 پنجشنبه ۵ بهمن ۱۴۰۲ - شیراز 🎧  کیفیت 48kbps 🪴 https://eitaa.com/joinchat/3093234336C811d28df6b
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان آنلاین #دست_تقدیر۹ #قسمت_نهم 🎬: محیا چادرش را روی سرش انداخت و دوباره به سمت دیوار شیشه ای راه
رمان آنلاین 🎬: رقیه نگاهش را به صورت زیبای دخترش که بی شباهت به او نبود، دوخت و گفت: جاسم چه پسر خوبی ست! قلبی به صافی آینه دارد، می خواستم به طرفش بروم که با اشاره دست به من فهماند از او رد شوم. من هم راه حرم امام حسین ع را در پیش گرفتم و او هم خودش را به من رساند و وقتی مطمئن شد که کسی در تعقیب من نیست، کنارم آمد و پرده از نقشه شوم عمویت و ابو معروف برداشت. باورت میشود، آن اتومبیل و راننده اش از آن ابومعروف هستند و آن راننده مأمور است بعد از زیارت و هنگامی که ما قصد سفر به ایران را کردیم، ما را به روستایی که ابومعروف در آنجا مال و املاک و خدم و حشم دارد ببرد و در آنجا تو را به عقد ابومعروف و من هم به عقد عمویت درآورند. محیا آهی کشید و دستش را جلوی دهانش گرفت و گفت: اوه خدای من! چه نقشه دقیق و حساب شده ای! حالا چاره چیست؟! چگونه از چنگ این دو آدم مکار بگریزیم و بعد ناگهان فکری به ذهنش رسید و گفت: نکند...نکند جاسم هم مأمور پدرش باشد؟! رقیه سرش را به دو طرف تکان داد و گفت: جاسم با هر حرفی که میزد خون خودش را می خورد، او تو را بیشتر از آنچه که فکرش را می کنی دوست دارد و حالا از تو دل بریده چون میداند پدرش نخواهد گذاشت این وصلت صورت گیرد، او گفت من می خواهم به شما کمک کنم تا ثابت شود هنوز مرد و مردانگی در عراق نمرده است. محیا که کمی احساساتی شده بود گفت: من که لیاقت جاسم را ندارم اما از الان به حال همسرش غبطه می خورم، گرچه مهدی هم دست کمی از جاسم ندارد، او هم مردی بی نظیر است که هرکسی لایق وصل او‌ نمیشود و ناگهان متوجه شد نام مهدی را آورده و ناخوداگاه مادرش هم از علاقه او به مهدی باخبر شده، چهره اش از شرم سرخ شد و با حالتی دستپاچه گفت: نگفتید، جاسم چگونه می خواهد به ما کمک کند؟ رقیه نفسش را آرام بیرون داد و گفت: قرار شد طی امشب و فردا، مقداری از وسائلی که مورد نیازمان هست را زیر چادر به حرم مطهر امام منتقل کنیم تا راننده و احیانا فرد دیگری که مأمور به پاییدن ماست، متوجه قصدمان نشود یعنی بعد از ما چمدانی خالی بر جای خواهد ماند وبس... فردا هم به طریقی که جاسم نقشه اش را کشیده از حرم امام به حرم حضرت عباس می رویم و از آنجا گویا راه دررویی در پشت ساختمان حرم وجود دارد و از آنجا فرار خواهیم کرد، تا دست تقدیر ما را به کجا کشاند... رقیه فکر می کرد گریز از عراق به همین راحتی است اما نمی دانست چه بازی هایی روزگار برایش رقم زده ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼🍂🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
سامری در فیسبوک #قسمت_سی_هشتم 🎬: احمد همبوشی همانطور که حیدرالمشتت را به دنبال خود می کشید به طرف س
سامری در فیسبوک 🎬: استاد که با تعجب به احمدالحسن نگاه می کرد گفت: تا اینکه چه؟! دوباره چه کلک و دروغی سر هم کردی تا وقت جلسه و این طلبه ها را بگیری؟! در این لحظه حیدرالمشتت که منتظر زمان بود تاخودش را نشان دهد گفت: چرا نمی گذارید حرفش را بزند؟! چرا فکر می کنید تمام حرفهای شما حق و حرف دیگران و این طلبه های بیچاره ناحق است؟ استاد سری به نشانه تاسف تکان داد و گفت: ما هیچ وقت نگفتیم حرف ما حق است، اما حرف حق را از زبان قرآن به طلبه ها آموزش می دهیم و اما تو و رفیقت پیشینه ای درخشان در بهم زدن مجالس و رواج شبهه های واهی و بعضا تمسخر آمیز دارید، با این حال به رفیقت اجازه می دهم حرفش را تمام کند تا ببینیم اینبار چه حیله ای در سر دارید. احمدبصری که انگار عالمی ست که از دنیای بالا امده است، نگاهی به استاد و سپس نگاهی به طلاب کرد و ادامه داد: با اینکه می دانم باورش برای شما سخت است اما می گویم، می گویم تا مأموریتی را که حجت خدا بر گردنم نهاده انجام داده باشم و سپس لحنش را آرام تر کرد و ادامه داد: من بی توجه به آن رؤیای صادقه بودم که دیشب دوباره باز حجت خدا را در خواب دیدم، او با توبیخی در نگاهش به من رو کرد و گفت: مگر نگفتم مردم را به من بخوان؟! چرا توجهی به سخنم نکردی فرزندم؟! وقتی که امام مرا فرزند خود خطاب کرد انگار تشتی اب سرد بر سرم ریختند، فکر کردم گوش هایم بد شنیده است، رو به امام کردم و گفتم: چه فرمودید؟! فرزند؟! امام لبخندی زیبا بر چهره اش نشاند و گفت: آری تو فرزند منی...یعنی من جد تو هستم و تو پسری از نسل من ، از نسل حجت بن الحسن هستی... در این هنگام استاد با صدایی بغض دار فریاد زد و گفت: در غربت مهدی زهرا همین بس که نامردی چون تو که بویی از عقل و دین و خدا نبرده، ادعای فرزندی او را می کند و بعد در چشمان او خیره شد و گفت: ببینم احمداسماعیل گاطع آیا به انکسی که ادعا می کنی از نسل اویی نگفتی چرا برای تعلیم و تربیت فرزندش وقت نگذاشته و همت نگمارده و فرزند او که ادعای نیابتش می کند، حتی از خواندن صحیح آیات قرآن درمانده و یک آیه را هم نمی تواند درست تلاوت کند و راستی برای این ذهن کندت که هیچ درس و علمی در آن فرو نمی رود از جدت دارویی دوایی طلب نکردی؟! با این حرف استاد، تمام طلبه ها به خنده افتادند که ناگهان احمد بصری با عصبانیت صدایش را بالا برد و گفت: شما به چه جرأتی، نائب و نوادهٔ حجت خدا را به تمسخر گرفته اید؟! استاد نگاهی از سر تاسف به او کرد و‌گفت: احمد همبوشی تا جایی که می دانم در منطقه شما و در قبیلهٔ همبوش حتی یک نفر سادات وجود ندارد که جدش به پیامبر برسد، تو منظورت کدام امام و حجت خداست؟! و باز صدای خنده طلاب بلند شد و در این هنگام... ادامه دارد.. 📝به قلم: ط_حسینی @bartaren 🎞🎞🎞🎞🎞🎞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا