#رمان های جذاب و واقعی📚
داستان«ماه آفتاب سوخته» #قسمت_هشتم🎬: ولید در حالیکه آشکار لحن بیانش می لرزید گفت: ای کاش ولید از ما
داستان«ماه آفتاب سوخته»
#قسمت_نهم🎬:
رباب بوسه ای از گونهٔ علی اصغر گرفت و او را در دامان دخترش سکینه گذاشت وگفت: مراقب برادرت باش، در دلم آتش و ولوله ای برپاست، می خواهم با نگاه به چهرهٔ پدرت، خنکای آبی به شعله های این آتش بریزم و سپس از اتاق خارج شد و به سمت اقامتگاه مولایش به راه افتاد.
رباب آنچنان بی تاب بود و با هروله راه می رفت که توجهی به اطراف نداشت، سریع خودش را به حجره همسرش رساند، در باز بود و رباب که نمی خواست بی اذن مولایش داخل شود، گوشهٔ پرده را بالا زد و میخواست اجازه بگیرد که قامت زیبای دلبرش در لباسی سفید و پاکیزه در حالیکه مشغول کُرنش و عبادت در مقابل خداوند بود را مشاهده کرد.
رباب عاشق این صحنه بود، او عاشق بزرگمرد زمانش بود که خداوند عاشقانه او را می خواست و رباب بارها و بارها علاقهٔ خدا به ذبیح اللهش را از زبان پیامبر که برای او نقل شده بود، شنیده بود.
رباب نگاهی مملو از مهری بی انتها به حسین که بی شک تمام جانش بود، نمود، دستش را روی قلبش گذاشت تا آرام تر بتپد و به خود اجازه نداد وارد اتاق و مزاحم خلوت همسرش با خدا شود، همان کنار در نشست و همچنان گوشهٔ پرده را بالا گرفته بود تا عشقش را سیر تماشا کند، با هر رکوع او ،رباب شعری می گفت و با هر سجده حسین، خدا را شکر می کرد که چنین موهبتی به رباب عنایت شده...
بالاخره نماز عشق تمام شد. رباب فوری از جا برخواست ، رباب نمی خواست حسین او را در حالیکه بر درگاهش نشسته ببیند ،چون میدانست حسین او را بسیار دوست دارد و هر وقت رباب به همسرش وارد میشود ،بهترین جای را به او میدهد.
رباب شعری را که حسین برایش سروده بود زیر لب تکرار کرد:به جان تو سوگند! من خانهای را دوست دارم که سکینه و رباب در آن باشند. آنها را دوست دارم و تمامی داراییام را به پای آنها میریزم و هیچ کس نباید در این باره با من سخنی بگوید.
و ناگهان عشق آتشین رباب،آتشین تر شد، آنچنان که میترسید به درون حجره رود و تاب تحملش تمام شود و...
در این هنگام چندین مرد از بنی هاشم را دید که به سمت حجره امام می آیند، فورا در تاریکی شب در گوشه ای پناه گرفت تا مزاحم آنها نباشد.
مردان بنی هاشم جلوی حجره ایستادند و یکی از آنها پرده را به کناری زد و گفت: السلام علیک یا مولای یا ابا عبدالله...همانطور که امر کرده بودید، سی نفر از مردان شمشیر زن بنی هاشم آماده اند تا به هرجا امر کنید با شما آییم..
صدای این مرد چقدر برای رباب آشنا بود ....آری درست است او کسی جز قمر بنی هاشم نمی توانست باشد، آخر ادب عباس حکم می کرد که حسین را نه برادر بلکه مولای بخواند و این از عشق ام البنین به دختر رسول الله بود که فرزندانش را چنین بار آورده است..
رباب با خود فکر کرد ، یعنی چه شده و این موقع شب، مولایش حسین به کجا می خواهد برود؟ آنهم با سی مرد جنگی و باشهامت چون عباس...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_هشتم🎬: یک شب طولانی و سخت با گریه های فاطمه به صبح رسید، روح الله انگار
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_نهم🎬:
شبی سخت با هزار حرف و حدیث و شماتت و توبیخ به صبح رسید، فاطمه که خسته از این دنیا و تعلقاتش شده بود و انگار کاسه صبرش لبریز شده بود، نماز صبحش را خواند و تصمیمش را گرفت.
لباس هایش را در تاریکی اتاق و بی صدا پوشید، روی هر کدام از بچه ها را با پتو داد و همانطور که سعی می کرد اشک چشمانش بر صورت بچه ها نریزد بوسه ای از گونهٔ زینب و عباس و حسین گرفت، اگر کسی شاهد این صحنه بود، کاملا حس می کرد که شاید آخرین باری باشد که این مادر، بچه هایش را می بیند و این بوسه، بوسهٔ خدا حافظی ست.
درب اتاق را آهسته باز کرد، سکوت خانه، نشان از خواب بودن ساکنانش داشت، فاطمه با نوک انگشتان پا به سمت آشپزخانه رفت، او خوب میدانست که هر وسیله کجا قرار دارد، در کابینت را باز کرد و بعد از دقایقی دست کشیدن، آن چیزی را که می خواست یافت، شیء مورد نظرش را کف دستش پنهان کرد و در کابینت را بست و با نوک انگشتان پا و البته با سرعت ساختمان را ترک کرد.
باد سرد صبحگاهی به صورتش خورد و باعث شد چادرش را جلوتر بکشد، هنوز مشت دست چپش بسته بود، انگار می بایست تا وقت معهود بسته بماند.
فاطمه به سمت امام زاده مورد نظرش که تا خانه پدرش فاصله ای نداشت حرکت کرد، او زمانی را به یاد می آورد که برای رسیدن به روح الله بارها این مسیر را طی کرده و چقدر دست به دامان شهدای خفته در آن امامزاده شده بود تا قلب خانواده اش را راضی به وصلت با طلبه ای که از دار دنیا فقط ایمان به خدا را داشت،کند.
چون خانواده فاطمه در عین اینکه پایبند نماز و روزه و حلال و حرام دین بودند، اما علاقه ای به طلبه و طلبه جماعت نداشتند و اما فاطمه چون هدفش زندگی سرشار از معنویات بود، آرزوی ازداواج با طلبه ای پاک و با ایمان را داشت و ازدواجش با روح الله را از اعجاز امامزاده و شهدایی میدانست که به درگاهشان دخیل بسته بود،پس الان هم شکایتش را باید نزد همانها میبرد.
فاطمه نفهمید که چطور مسیر را طی کرده اما وقتی چشم باز کرد که خود را وسط گلزار شهدا دید. آنوقت صبح هیچ کس در آنجا نبود پس فاطمه با فراغ بال بر سر مزار شهیدی نشست و ناخواسته شروع به شکایت کرد: یادت هست چقدر التماستان کردم،چقدر گفتم من از این دنیا نه پول می خواهم و نه مقام، نه دربند زر و زیورم و نه پست و مقام...من یک همراهی مؤمن می خواهم، من یک همسفری خالص می خواهم،همراه . همسفری که دل در گرو ایمان به خدا و عشق اهل بیت داشته باشد، همسفری که شما برایم نشان کنید و برگزینید و می دانستم که انتخاب شما بهترین هست برای من.... می گویند شهدا زنده اند، حالا که زنده اید وضعم را ببینید...منم فاطمه، همانکه میخواست فاطمه گونه زندگی کند...باید خدمتتان عرض کنم ،انتخابتان تو زرد از آب در آمد...فاطمه مشتش را باز کرد، تیغی را که کف دستش پنهان کرده بود نشان داد و گفت: می خواهم در حضور خودتان به این زندگی و این انتخاب پایان دهم،چون راه دیگری ندارم.
فاطمه متوجه نبود که تمام این حرف ها را با فریاد میزند، او داغ دلش را در صدایش ریخته بود و طلبکارانه با شهدا حرف میزد و بر سر آنان فریاد می کشید
فاطمه تیغ تیزی را که میرفت تا با حرکتش بر رگ دست او، رنج زندگی اش را پایان دهد از کاغذش بیرون کشید، روی رگش قرار داد و چشمانش را بست و می خواست دستش را حرکت دهد که با صدای مردی در کنارش به خود آمد: چکار می کنی خواهر؟!
فاطمه که نمی خواست کسی مزاحم کارش شود، دوباره تیغ را درون مشتش پنهان کرد، چادرش را جلوتر کشید و مردی را که بالای سرش ایستاده بود نگاه کرد.
مرد که جوانی با صورتی مذهبی و ریش و سبیل بود و کتاب دعایی در دست داشت خم شد و کنار فاطمه حالت نیم خیز نشست و گفت: تو سرباز امام زمان هستی، هر سرباز بارها و بارها در زندگی اش امتحان میشود، باید سربلند از امتحان خدا بیرون بیایی،امام زمان دلش به تو و به فرزندان تو و بقیه شیعه ها خوش هست، خجالت بکش، امید امام زمان را با این کارات ناامید نکن، تو باید قوی تر از این حرفا باشی، ما آفریده شدیم تا در روی زمین خلیفه الله باشیم...از ما با این مقام و منزلت این کارها زشت و بعید هست و بعد با کتاب دستش روی مشت فاطمه زد و اشاره کرد تا مشتش را باز کند.
انگار اختیاری در کار نبود، فاطمه همانطور که مبهوت بود مشتش را باز کرد.
آن مرد تیغ داخل مشت فاطمه را برداشت و از جا بلند شد.
فاطمه سرش را پایین انداخت و داخل چادر پنهان کرد و شروع کرد به گریستن، چند دقیقه ای گریه کرد و بعد نگاهش به کف دست چپش افتاد که هنوز رد خونی که در اثر فشار تیغ بر دستش بوجود آمده بود،برجا بود.
#رمان های جذاب و واقعی📚
داستان« اربعین» #قسمت_هشتم🎬: قدم به قدم و عمود به عمود جلو میرفتند و هر چه که بیشتر پیش میرفتند ، صح
داستان«اربعین»
#قسمت_نهم🎬:
هر چه جلوتر میرفتند جمعیت بیشتر و بیشتر میشد، جمعیتی که در چندین لاین مختلف راه می پیمودند ،سفری که دلیلش برای دیوید نامفهوم بود اما با چشم خود میدید مردمی را که از همه چیز خود می گذشتند تا این سفر ،برای دیگری راحت تر باشد و مسافرانی را میدید که از کنار انبوه زباله ها می گذشتند و بی توجه به اطراف به انتهای راهی فکر میکردند که به شوقش قدم برمی داشتند.
دوربین دیوید مردی را به تصویر می کشید که با یک پای علیل ،عصا زنان و لنگ لنگان زیر لب حسین حسین میگفت و پیش میرفت ، در این بین جمعیت زیاد شد و مردی دیگر به او تنه زد و مرد علیل بر زمین افتاد، عده ای به سمتش رفتند تا او را از زمین بلند کنند ، آن مرد علیل بدون اینکه خم به ابرو آورد و اعتراضی کند، با گفتن «یا حسین » از جا برخواست و به راهش ادامه داد...
این رفتارها برای دیوید که بزرگ شده کشوری بود که خود را سردمدار تمدن می دانست ، غریب و عجیب بود.
جاده ای که در آن راه می پیمود ، قدم به قدمش چادرهایی برپا شده بود و جلوی هر چادر خوردنی های متنوعی به مسافرین عرضه میشد و کسی که پذیرایی می کرد هیچ پول و مزدی بابت این خدمت نمی خواست.
دختر بچه ای دستمال کاغذی میداد و ان طرف تر پسرکی قوطی آب معدنی پخش می کرد ، کمی جلوتر پیرزنی جوراب به دست، التماس می کرد که مسافران از او جوراب بگیرند و به پا کنند، کمی جلوتر پیرمردی که روی ویلچر نشسته بود فریاد می زد و مسافران را به طرف خود می خواند تا کفش های آنها را ترمیم کند ، این پیرمرد نظر دیوید را به خود جلب کرد ،پس به مرتضی اشاره کرد تا از او سؤال کند چرا در این سن و در این آفتاب سوزان ،چنین مشقتی به خود راه می دهد.
مرتضی جلو رفت و گرم صحبت با پیرمرد شد ، بعد از لحظاتی ،پیرمرد شروع به سخن گفتن نمود و در حین سخن گفتن گریه هم می کرد و دانه های اشک را با دستار سرش پاک مینمود.
دیوید زبان او را نمی فهمید اما با دیدن او حسی مبهم درون وجودش به جوشش افتاده بود.
مرتضی رو به دیوید گفت: این بزرگ مرد میگوید که فقیر است و چیزی برای عرضه به زائران ندارد ،اما چون می خواهد نامش در صف عشاق حسین ثبت شود ،از تنها هنری که ایام جوانی با آن زندگی میگذارنید ، استفاده می کند تا خود را در این حرکت عظیم سهیم کند.
مرتضی بوسه ای از سر پیرمرد گرفت و همراه با دیوید به راه افتاد و در حین راه رفتن گفت : می دانی داداش ،حکایت این مردم حکایت آن پیرزنی هست که با کلافی نخ قصد خرید حضرت یوسف را داشت و وقتی به اوگفتند :چرا فکر میکنی با کلافی بی ارزش میتوانی یوسف زیبا را بخری؟!
پیرزن لبخندی زد و گفت : می خواهم نامم در صف خریداران یوسف باشد
و همانا که آن پیرزن از تمام اغنیا ،بخشنده تر و سخاوتمندتر بود ، چون با تمام دار و ندارش برای خرید یوسف به میدان آمده بود و این مردم هم مانند آن پیرزن، هر چه دارند و ندارند را در طبق اخلاص قرار دادند تا به چشم امامشان بیایند .
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🖤❤️🖤❤️🖤❤️🖤
#رمان های جذاب و واقعی📚
«روز کوروش» #قسمت_هشتم🎬: کاهن اعظم اشاره ای کرد و آن کاهن کوتاه قد و پخمه در حالیکه برق شیطنتی در چ
«روز کوروش»
#قسمت_نهم🎬:
دربان قصر بزرگ بابل از بالای برج نگهبانی، کالسکه مجلل کاهن اعظم را میدید که به سرعت پیش می آمد، انگار مقصد او قصر کوروش کبیر بود.
کاهن اعظم با شتاب پیاده شدو همانطور که نفس نفس میزد اشاره کرد دروازه را باز کنند و گفت: امری مهم و حیاتی پیش آمده که هم اکنون باید خود پادشاه را ببینم.
نگهبان در را گشود، چون کوروش کبیر فرمان داده بود هر کدام از مردم که مستاصل در دیدار با شاه باشد، در کمترین زمان او را به دربار رسانند.
جلوی دروازه بزرگ قصر ارابه ای کاهن اعظم را سوار کرد و به سرعت راه های سنگفرش قصر که در دوطرفش درختان نخل سربه فلک کشیده به مانند نگهبانانی در فاصله معین از هم خودنمایی می کردند را پیمود و کاهن اعظم را جلوی در تالار سلطنتی پیاده نمود.
کاهن اعظم آنقدر عجله داشت که درست وقت پیاده شدن از ارابه، هیکل بزرگ وگشتالودش را تکان داد و نوک انگشتان پایش به پله کوتاه ارابه گرفت و می خواست سرنگون شود اما یکی از نگهبانان کنار در تالار متوجه شد و خود را به او رساند و کاهن تلو تلو خوران بر روی شانهٔ نگهبان فرود آمد.
به کوروش کبیر خبر دادند که کاهن اعظم تقاضای دیداری فوری دارد، کوروش شاه اجازه را صادر کرد و کاهن به داخل تالار قدم گذاشت و بعد از تعظیمی بلند، قدمی به سوی تخت پادشاهی برداشت و گفت: درود بر کوروش کبیر پادشاه سرزمین بزرگ ایران پارسی، پادشاها! عذر تقصیر، تقاضا دارم هم اکنون همراه من بیایید و صحنه ای را از نزدیک با دو چشمان خویشتن ببینید تا خود قضاوت کنید و دیگران نتوانند به ما تهمتها بزنند.
کوروش با حالتی سوالی نگاهی به کاهن کرد و گفت: چه چیزی هست که اینقدر مهم است که ما را از سرای شاهی به بیرون می کشاند؟!
کاهن با التماسی در صدایش گفت: شما را به اهورا مزدایت قسم که بدون پرسش همراه من بیایید، مهمی پیش آمده که خود باید از نزدیک ببینید.
کوروش که پادشاهی مردم دار بود از جا برخواست و با اشاره به سرباز پیش رو خواستار آماده کردن اسب خویش شد، زیرا کوروش دوست داشت خیلی ساده در جمع مردم سرزمینش حاضر شود.
لحظاتی بعد پادشاه به همراه کاهن اعظم به سمتی روان شدند و در کوچه پس کوچه های شهر جلوی خانه ای ایستادند که برخلاف دیگر خانه ها درب آن به روی مردم باز بود.
کاهن از کالسکه پایین آمد و افسار اسب کوروش را گرفت و کوروش با یک حرکت از اسب به زیر آمد، اگر کسی حرکات کاهن را میدید کاملا میفهمید که خواسته ای از شاه دارد و اینک می خواهد خود عزیزی نماید.
مردم کوچه که هر کدام به کاری مشغول بودند با دیدن کوروش، شاه شاهان جلو آمدند و با تعجب آنها را نگاه می کردند.
کاهن اعظم دست کوروش را گرفت و داخل خانه شدند، پادشاه نگاهی به خانه پیش رو که مانند دیگر خانه های بابل و اندکی ساده تر بود کرد و گفت: چرا درب خانه را نزدید، شاید صاحب خانه نخواهد که ما را در اینجا ببیند؟!
کاهن لبخندی زد و گفت: شما شاه شاهانید و نیازی به کسب اجازه ندارید و از طرفی در این خانه همیشه باز است و صاحبش می گوید هرکس هروقت که خواست وارد شود و خواسته اش را بگوید.
کوروش از این حرف متعجب شد و به صاحب خانه آفرین گفت و کنجکاو شده بود که این خانه متعلق به کیست و دلیل دعوت از او ، ازطرف کاهن اعظم به اینجا چه بوده؟
کاهن اعظم جلو رفت و یکی از کاهنان مردوک از جلوی اتاقی کمی آنطرف تر خودش را به کاهن رساند و آرام در گوشش گفت: هنوز در همان حال است
کاهن اعظم لبخندی گشادی زد و پادشاه را به سمت اتاق کشانید.
هر دو جلوی در ایستادند و کاهن اعظم با حالتی معترض و حق به جانب صحنهٔ پیش رویش را به کوروش نشان داد و گفت: خود با چشم خویش این مرد متمرد را ببینید و درباره او حکم کنید
کوروش کمی جلوتر رفت..
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
#رمان های جذاب و واقعی📚
گلچین #قسمت_هشتم 🎬: ۳ یک هفته از سفرشان به کرمان میگذشت، یک هفته ای که انگار بر محمدرضا یک سال گذش
گلچین
#قسمت_نهم🎬:
۵
بیماری کرونا، به لطف دولتی خدوم و پیگیری های به موقع و اتخاذ و انجام تصمیماتی درست در ایران فروکش کرده بود، اما انگار باید این مملکت به ابتلایی دیگر مبتلا شود..
ابتلایی که پشت پرده اش دستان خون آلود ظالمان زمان نمایان بود، شیاطینی که از ابتدای انقلاب اسلامی به آن طمع کرده بودند و می خواستند هر طور شده، انقلابمان را از نفس اندازند، اما غافل از آن بودند: چراغی را که ایزد برفروزد هر آنکس پف زند، ریشه اش بسوزد.
اغتشاشی دیگر شکل گرفت به بهانه ای واهی، اغتشاشی که زنان و دختران ساده انگار این سرزمین را به خیابان کشانید، زنانی بی اطلاع که فریب مترسکان شیطانی بلاد غرب را خورده بودند و آواز زن، زندگی، آزادی سر می دادند و روسری از سر می انداختند و موی افشان می کردند و به خیال خام خودشان این عین آزادی بود و نمی دانستند آزادی مطلق، فقط و فقط در دین اسلام نهفته است، دینی که به زن به اندازه ی یک مرد بها داده است، دینی که مقام زن را از فرشتگان آسمان بالاتر می داند.
عده ای در شهرهای مختلف دست به اغتشاش و آشوب زدند و کم کم این شعار سراسر ایران را گرفت و تک و توک زنانی بودند با پوشش نامناسب در جامعه ظاهر میشدند.
محمدرضا که نوجوانی با غیرت بود با دیدن وضع نابسامان پوشش برخی زنان، خون دل می خورد، برای نجات جامعه اش نذر و نیازها کرده بود.
محمد رضا مکبر مسجد محله شان بود، یک روز چهار شنبه وارد خانه شد، به طرف آشپزخانه رفت و همانطور به مادرش سلام می کرد گفت: مامان دعا کن... دلم گرفته
مامان همانطور که برنج را دم میداد به طرف پسرکش برگشت و گفت: چی شده مادر؟! فدای اون دلت، کسی چیزی بهت گفته؟
محمدرضا آه کوتاهی کشید و گفت: دل عالم از این دنیا میگیره، نذر کردم هر غروب چهارشنبه به زیارت شاهچراغ برم و اونجا اذان بگم
مادر لبخندی زد و گفت: ان شاالله حاجت روا بشی عزیزم، چه نذر قشنگی کردی برا ما هم دعا کن..
دومین چهارشنبه بود و محمدرضا با حسی خاص که سراسر وجودش را فرا گرفته بود وضو گرفت، لباسش را که تمیز شسته و اتو کشیده بود به تن کرد و کفش نو به پا کرد و همانطور که زیر لب چیزی زمزمه می کرد رو به مادرش گفت: مامان کاری نداری؟ من دارم میرم زیارت
مادر جلوی در هال آمد و همانطور که نگاه به قد و بالای زیبای پسرش می کرد گفت: ماشاالله، هزار ماشاالله چه خوشگل شدی انگار میری عروسی هااا، چه تیپی زدی مامان..
محمدرضا لبخندی زد و گفت: میرم مکبر حرم بشم، این دومین چهارشنبه از نذرم هست...
محمدرضا به راه افتاد و در بین راه مثل همیشه با ادب و احترام با هم محلی هایش سلام و علیک کرد و خیلی زود به حرم رسید.
ورودی حرم، ایستاد و خیره به گنبد احمدبن موسی علیه السلام، دست به سینه گذاشت و سلام داد و زیر لب گفت: چه حس قشنگی دارم، انگار نذرم قبول شده...
کفش های نو را از پا درآورد و با تواضع همیشگی اش وارد حرم شد، ناگهان صدای گلوله از فاصله ای نزدیک به گوش رسید، محمدرضا نگاهش به بالا افتاد، انگار سقف زیبای حرم از هم شکافته شده بود و دایره ای نورانی خودنمایی می کرد و در بین آن دایره چهره هایی بشاش و بهشتی او را به طرف خود می خواندند و ناگاه چهره ای آشنا پیش رویش دید، خودش بود حاج قاسم و در کنارش همان پسر کرمانی که سربند سرخش را به او داده بود، محمدرضا دستش را دراز کرد و در آغوش شهدا جای گرفت و آرامشی عجیب و شیرین سراسر وجودش را فراگرفت... او هم مردی آسمانی بود که چند صباحی در زمین ساکن شده بود و اینک به آسمان برگشت و در ملکوت اعلی آرام گرفت..
روحشان شاد و یادشان گرامی..
یارب الشهدا، بحق الشهدا، اشف صدرالشهدا بالظهورالحجة
«پایان»
به قلم: طاهره سادات حسینی
@bartaren
🌹🌹🌹🌹🌹
#رمان های جذاب و واقعی📚
سامری در فیسبوک #قسمت_هشتم 🎬: مرد بدون زدن حرفی دوباره به طرف پریز برق رفت و می خواست دو شاخه را دا
سامری در فیسبوک
#قسمت_نهم 🎬:
چند هفته بود که احمد همبوشی تحت درمان قرار داشت اما متوجه شده بود همزمان با درمان زخم های کتکی که خورده بود، آزمایش های متفرقه هم از او به عمل می آورند و گهگاهی، دارویی دردناک به او تزریق می کردند و هر بار که او از روند درمان این تزریقات عجیب سوال می کرد یا جوابی نمی گرفت یا به نوعی به او می فهماندند که زیپ دهانت را بکش زیرا هر کاری که می کنند به نفع تو و سلامتی توست.
انگار زندگی آن روی دیگرش را به او نشان داده بود، اقامتگاهی تحت اختیارش قرار داده بودند که در عمرش ندیده بود، هر نوع امکاناتی که درخواست می کرد برایش فراهم می نمودند، وعده های غذایی اش منظم و رنگین بود، میوه و چای و قهوه و میان وعده هم، آنچنان بود که او را متعجب کرده بود.
کم کم احمد احساس می کرد شخص شخیصی هست که همگان باید به افکار و اعتقاداتش احترام بگذارند و مرید او شوند، این احساسات تازه در وجودش جوانه زده بود، به طوریکه زمانی سربازی که حکم محافظ و پذیرایی از او را داشت نزد او می آمد، احمد به او امر و نهی می کرد تا اینکه یک روز سر موضوعی بی اهمیت با او بحثش شد به ساعت نکشیده بود که دو سرباز جدید به خوابگاه او هجوم آوردند و او را به مکانی منتقل کردند که باز نوید شکنجه را به او میداد، گویی روز از نو و روزی از نو...
احمد باز هم به غلط کردن افتاد و در پایان به او فهماندند اینجا او هست که خدمتکار است و حق امر و نهی ندارد حتی در موارد جزئی زندگی، او میبایست گوش بفرمان کار فرمایش باشد، درست است هنوز نمی دانست کار فرمای او کیست، اصلا هموطن است یا خیر؟! اما هر چه بود احمد همبوشی باید مطیع اوامر او و افرادش می بود.
یک هفته ای از کتک خوردن دوبارهٔ احمد همبوشی می گذشت، حالا او یاد گرفته بود که زندگی اش را با نظریات اطرافیانش تنظیم کند، نه اعتراضی می کرد و نه نظریه ای ارائه میداد، فقط سعی می کرد تا به طریقی متوجه شود که در چنگ چه گروهی افتاده..
صبح زود بود که در اقامتگاه او را زدند و همچون همیشه با احترام وعده صبحانه او را آوردند ، فقط اینبار دسر همراه صبحانه فرق داشت.
یک جلد کتاب که نامی روی آن نوشته نشده بود، سرباز صبحانه را روی میز مشرف به پنجره ای که رو به فضای سبز باز میشد گذاشت و گفت: امر شده که کتابی را برایتان فرستادند جزء به جزء بخوانید، اصلا فکر کنید که قرار است امتحانی از شما به عمل آورند و منبع امتحانت این کتاب است.
سرباز که مثل بقیه با زبان عربی البته بدون لهجه عراقی صحبت می کرد، بیرون رفت و احمد به سمت میز مورد نظر رفت و قبل از اینکه قهوه صبحگاهی اش را بخورد دست برد و کتاب را برداشت، به طور اتفاقی لای کتاب را باز کرد، کتاب به خط عربی بود، احمد مشغول خواندن شد و هر چی بیشتر ورق میزد و از هر صفحه خطی را می خواند، بیشتر بر تعجبش افزوده میشد.
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🎞🎞🎞🎞🎞🎞
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان آنلاین #دست_تقدیر۸ #قسمت_هشتم 🎬: رقیه همانطور که چادرش را تا میزد جلو آمد و از دیوار شیشه ای پ
رمان آنلاین
#دست_تقدیر۹
#قسمت_نهم 🎬:
محیا چادرش را روی سرش انداخت و دوباره به سمت دیوار شیشه ای راه افتاد، گوشه ای از پرده را طوری کنار زد که راننده اتومبیل متوجه او نشود، نگاهش به سمت جایی کشیده شد که جاسم را دیده بود و هر چه جستجو کرد بین مردمی که آنجا در رفت و آمد بودند ، خبری از جاسم نبود ولی ماشین عمویش همانجا سرجای اولش بود.
محیا فکری کرد، رفتار راننده خیلی مشکوک بود، پس رفتن محیا به صلاح نبود، چون بی شک راننده به خاطر وجود محیا آنجا مانده بود و اگر محیا به دنبال مادرش میرفت، او هم در پی محیا میرفت و کار خراب میشد.
محیا بار دیگه چادرش را درآورد، به سمت چمدان رفت، در ان را باز کرد و کتابی بیرون آورد و روی تخت خوابی که نزدیک دیوار شیشه ای بود دراز کشید مشغول خواندن شد، اما هر چه که بیشتر می خواند، کمتر از موضوع کتاب سر در می آورد، تمام حواس این دخترک زیبا در پی مادرش بود. دقایق به کندی می گذشت، محیا به سمت رادیویی که روی میز بین دو تخت گذاشته بودند رفت و آن را روشن کرد و شروع به جستجوی کانال ها کرد و در بین خش خش و پارازیت های رادیویی، صدایی نامفهوم، خبری مهم را گفت: پس از گذشت هفته ها از اینکه شاه ایران، کشورش را ترک کرده بود، امروز آیت الله خمینی وارد ایران شد.
محیا که میخواست خبر را کامل دریافت کند با حالتی دستپاچه موج رادیو را عوض کرد، اما موفق نشد دوباره شبکهٔ رادیویی که خبرها را پخش می کرد بگیرد.
محیا نفسش را محکم بیرون داد، قلبش به شدت هر چه تمام می تپید، یعنی به راستی آیت الله خمینی وارد ایران شده؟! این خبر معنای خیلی خوبی داشت، محیا اشک گوشه چشمش را پاک کرد و در همین حین، در اتاق باز شد و مادر در حالیکه روبنده اش را بالا داده بود و قطرات عرق بر پیشانی اش نشسته بود وارد اتاق شد.
محیا به سمت مادرش رفت و همانطور که دستان مادر را در دست گرفته بود و صدایش از شوق می لرزید گفت: مامان! آیت الله خمینی وارد ایران شده..
رقیه که انگار حامل اخبار بدی بود و چهره اش نگرانی خاصی داشت با شنیدن این خبر گویی تمام نگرانی هایش دود شد و بر آسمان رفت، با ذوقی در صدایش گفت: راست میگی عزیزم؟! آخه تو از کجا شنیدی؟!
محیا به رادیو اشاره کرد و گفت: خودم، خودم با گوشهای خودم شنیدم.
رقیه دستانش را به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا شکرت... الهی الحمدالله
محیا که تازه یادش افتاده بود که مادرش برای چه به بیرون رفته، گفت: چه خبر بود؟چرا راننده ماشین، مثل یک نگهبان خِبره جلوی در وایستاده؟
رقیه آه کوتاهی کشید وگفت: خوب نگهبان هست، ما نمی دونستیم، بهش گفتم چرا بر نمی گردی؟! گفت به من سفارش کردند تا زمانی که شما در کربلا حضور دارید در خدمتتان باشم و هر وقت خواستید به طرف ایران برید،خودم شما را ببرم تا وسایل آسایش شما فراهم باشد..
محیا که خیره به مادرش بود، آرام زیر لب گفت: همه اش نقشه است مگه نه؟!
رقیه با تکان دادن سر، حرف محیا را تایید کرد و ادامه داد..
ادامه دارد
📝به قلم: ط_حسینی
@bartaren
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
#رمان های جذاب و واقعی📚
#سامری_درفیسبوک۲ #قسمت_هشتم 🎬: حیدرمشتت همانطور که وسط هال دراز کشیده بود و به سقف خیره شده بود گف
#سامری_درفیسبوک۲
#قسمت_نهم🎬:
حیدر مشتت به همراه عیسی المرزعاوی که بین ایرانیان خودش را سید صالح معرفی کرده بود وارد قم شدند.
حیدر مشتت همانطور که چمدان سنگین دستش را روی زمین می کشید نفسش را محکم بیرون داد و با اشاره به چند نفر از طلبه ها که جلوی دکّه ای ایستاده بودند گفت: ببین هر جا را نگاه می کنیم، تقریبا از هر ده نفر سه نفرشان طلبه هستند، ما از اولش هم می بایست به همینجا بیایم.
عیسی مزرعه سری تکان داد و گفت: درست است، بگذار از آن تلفن عمومی کنار دکه، تماسی با حسن راضی الکعبی بگیریم، او مدتهاست ساکن این شهر هست و بر امور اینجا بیشتر آگاه هست و با زدن این حرف به سمت کابین زرد رنگ تلفن رفت.
حیدر مشتت، با دقت اطراف را زیر نظر گرفته بود و زیر زبانی با خودش حرف میزد که عیسی مزرعه جلو آمد و گفت: بلید تاکسی بگیریم به این نشانی انگار نزدیک حرم هست، حرکت کن و با زدن این حرف دستش را برای تاکسی تکان داد و خیلی زود ماشینی جلویش ترمز کرد.
حیدرمشتت به همراه عیسی مزرعه جلوی درب کوچک آبی رنگی خ ایستادند، زنگ ساده در را به صدا در آوردند و پس از لحظاتی صدای کلش کلش دمپایی که بر روی زمین کشیده می شد نشان از آمدن صاحب خانه داشت.
در باز شد عیسی مزرعه دستانش را از هم گشود و گفت: سلام آقای حسن رازی الکعبی خوشحالم که دوباره شما را می بینم، آقای کعبی لبخندی زد و گفت: علیکم السلام برادر! خوش آمدید و بدون حرف اضافه ی دیگری آن ها را به داخل خانه راهنمایی کرد.
هر سه مرد روبه روی هم داخل اتاقی که بیشتر به پستوی خانه شبیه بود به دور از اغیار نشسته بودند و پیرامون موضوعی که برایشان حیاتی بود صحبت می کردند.
حسن راضی الکعبی طرح تبلیغی موثری ارائه کرد و حیدر مشتت آن را تایید و عیسی مزرعه هم قول کمک و همکاری داد و قرار بر این شد که حسن راضی، لیستی از علمای برجسته قم برای حیدر مشتت تهیه کند که حیدر به تمام آنها نامه بنویسد و در آن نامه، آنها را به یاری ، نائب امام و یمانی ظهور و در آخر سید صالح دعوت می کرد و با آب و تاب فراوان رؤیاهایی را که طبق آن احمد همبوشی خود را وصی امام دوازدهم معرفی می کرد روایت کردند و کتاب وصیت مقدس را برای اثبات ادعایشان به آنها ارائه می نمودند.
عیسی مزرعه پیشنهاد داد که حیدر مشتت به حضور آیت الله روحانی و علامه کورانی برسد و مستقیم آنها را به سمت مکتب خود دعوت کنند و اگر موفق میشدند یکی از این دو عالم را به سمت خود جلب کنند، کار تمام بود و گویی یک ایران را با خود همراه می کردند و این نظر هم مورد پسند هر سه نفر قرار گرفت و با این طرح ها کار تبلیغی آنها در قم شروع شد.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🎞🎞🎞🎞🎞🎞
#رمان های جذاب و واقعی📚
#دست_تقدیر۲ #قسمت_هشتم🎬: صادق و مهدی همزمان با هم از خانه بیرون آمدند. مهدی به طرف ماشین رفت و گفت
#دست_تقدیر۲
#قسمت_نهم🎬:
صادق جلوی سالن فرودگاه پیاده شد و آقا مهدی هم حرکت کرد به سمت خانه آقاعباس و رقیه...
مهدی آنقدر توی فکر بود که متوجه نشد فاصله فرودگاه تاخانه آقا عباس را چطور طی کرد.
رقیه خانم و آقا عباس بعد از جنگ خانه قدیمی را فروختند و رفتند محله امام رضا ع ، جایی خانه گرفتند که در خانه باز میشد گنبد طلایی رنگ امام رضا بهشون چشمک میزد.
آقا مهدی ماشین را جلوی خانه پارک کرد و زنگ در را به صدا درآورد، از آن طرف دوربین صدای پر از شور رضا توی آیفون پیچید: سلام آقامهدی، خوش آمدین، بفرمایید و با صدای تلیکی در باز شد.
مهدی داخل خانه شد و نگاهی به حیاط خانه که دور تا دور باغچه وسط حیاط را، گلدان های رنگ وارنگ گرفته بود و هوایش آنقدر لطیف بود که روح آدم را شاد می کرد.
آقا مهدی نفسش را محکم به داخل کشید و ریه هایش را از هوای مفرح این خانه لبریز کرد.
رضا روی بالکن به استقبال آقا مهدی آمد و پس از خوش و بشی مردانه وارد خانه شدند.
رقیه خانم درحالیکه لبخند کمرنگی روی لب داشت و روی مبل نشسته بود ، کتاب دستش را روی میز جلوی مبل گذاشت و همانطور که از جا بلند میشد در جواب سلام بلند مهدی گفت: سلام پسرم! خوش آمدی عزیزم، چی شد یاد ما کردی؟!
مهدی همانطور که روی مبل روبه روی رقیه خانم مینشست گفت: نفرمایید! ما همیشه به یاد شما هستیم و بعد با نگاهی به اطراف گفت: آقا عباس نیستند؟! شنیدم اول هفته از عراق اومدن، اومدم دست بوسی...
رقیه همانطور که به طرف آشپزخانه می رفت تا برای پذیرایی چای بیاورد گفت: دیر اومدی پسرم، صبح زود با عجله رفت، نفهمیدم چی شد اما بهش امر شد بیان، دیگه خودتون بهتر میدونین کار نظامی این حرفا را دارد...
مهدی که انگار انتظار نبودن عباس را نداشت سری تکان داد و گفت: خدا نیروهای حشد الشعبی را حفظ کنه که یکی از بازوهای توانمند سپاه قدس هستند.
رقیه همانطور که بشقاب خرما را داخل سینی کنار استکان چای گذاشت گفت: پس بگو چرا پسر ما مهربون شده، از شواهد برمیاد که با عباس آقا کار دارین.
مهدی لبخندی زد و گفت: هدف دیدار بود البته یه کار مهم هم دارم و بعد رو رضا گفت: تو چکار میکنی مهندس؟! خوب توی عالم کامپیوتر فرو رفتی؟! میدانی که دنیای الان دنیای رایانه و مجازیست..
رضا سری تکان داد و گفت: روزگاری میگذرانیم سرهنگ، قرار شد صادق بیاد با هم یک سری کارهای مهم را با هم کلید بزنیم.
مهدی سری تکان داد و گفت: صادق اومده اما خیلی عجله داشت چون الان راهی کرمان هست اما تا فردا برمیگرده و میاد پیشتون...
رقیه با سینی چای از درگاه آشپزخانه بیرون آمد و گفت: چه کار مهمی دارین؟!
مهدی تسبیح دستش را مچاله کرد و داخل مشتش گرفت و گفت: یه سری سوال درباره ابو معروف داشتم و می خواستم شماره آخرین نفری که با ابو معروف حرف زده قبل از اینکه به درک واصل بشه را بگیرم.
ناگهان آشکارا لرزشی به دستان رقیه افتاد و همانطور که بغضی گلویش را گرفته بود گفت: خ...خ..خبری از محیا شده؟! و با زدن این حرف سینی از دستش افتاد و چای داغ روی فرش پخش شد
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
#رمان های جذاب و واقعی📚
#روایت_انسان #قسمت_هشتم🎬: انسان آفریده شد و اینک جمعی را می دید که همه در مقابلش کُرنش و تواضع، نم
#روایت_انسان
#قسمت_نهم🎬:
آدم و حوا در بهشت برزخی به خوبی روزگار می گذراندند و این برای ابلیس بسیار سخت بود، پس ترفندی زد، ابلیس از حس میل جاودانگی و قدرت طلبی که در وجود انسان قرار داده شده بود، با خبر بود و خواست از همین طریق این هستهٔ کوچک جامعهٔ بشری را گمراه کند.
روزی ابلیس به نزد آدم و حوا آمد و با اشاره به درختی که خدا نزدیک شدن به آن را برای آدم و حوا منع کرده بود،گفت: ای آدم! آیا می دانی چرا خداوند تو را از نزدیک شدن به این درخت منع کرده؟!
آدم نگاهی کرد و حرفی نزد و ابلیس ادامه داد: خوب می دانی که خداوند جاویدان مطلق است و نمی خواهد کسی مانند خودش جاودانه شود، آن درخت که تو را منع از خوردن نموده، همان میوهٔ جاودانه است که اگر تو و همسرت از آن بخورید جاودانه خواهید شد و مانند فرشتگان می شوید و آنچنان قدرتی پیدا می کنید که در فهم نگنجد.
حضرت آدم و حوا با تعجب به ابلیس نگاهی کردند و گفتند: به راستی که آن درخت جاودانگی ست؟!
ابلیس قسم بر ذات اقدس خداوند خورد که راست می گوید.
حضرت آدم که تا آنزمان قسم دروغ نشنیده بود اصلا فکر نمی کرد که بشود به ذات خداوند، قسم دروغ خورد، حرف ابلیس را باور نمود و به اتفاق همسرش حوا به آن درخت ممنوعه نزدیک شد.
دست زدن به آن درخت همان و نزول به روی زمین همان و هبوط ادم به وقوع پیوست.
ادم و حوا که انگار در حالتی مثل مکاشفه بودند، چشمانشان را باز کردند و ناگهان خود را قالب خاکی شان در زمین یافتند، روح حضرت آدم در کالبدش روی کوه«صفا» بود و روح حضرت حوا در کالبدش بر روی کوه«مروه» قرار داشت.
آدم و حوا خود را در بیابانی بی آب و علف یافتند، همه جا گرم و سوزان بود دیگر نه از آن سایه سار لطیف بهشتی نه از ان نعمت های متعدد و رنگارنگ و نه از ان بوهایی که مشامشان را نوازش می داد، خبری بود و از همه مهم تر روح آدم که در جوار قرب الهی آرامش می گرفت، اینک خود را سرگردان بیابانی سوزان می دید و این دوری از مقام ربوبی، بزرگترین عذاب برای او بود.
آدم و حوا بسیار حزین بودند، در این هنگام به جای نغمهٔ خوش الحان مرغان بهشتی، صدای صوت و آواز همراه با قهقه ای مستانه به گوششان خورد، خوب که اطراف را نگاه کردند، ابلیس را دیدند که ایستاده و در حال رقص و پایکوبی و آوازه خوانیست و این اولین آوازه خوانی بود و اولین کسی که در روی زمین رقصید، ابلیس بود در روز هبوط آدم...
ابلیس همانطور که خود را تکان تکان میداد قهقه ای بلند زد و با نگاه به آسمان، انگار می خواست اولین موفقیتش را به رخ آسمانیان بکشد و فریاد زد: آدم را فریفتم و بر او پیروز شدم و مسرور بود چراکه در روی زمین دستش باز باز بود برای فریفتن دوباره آدم، آخر در بهشت برزخی که عالم بالا و عالم کمال است،ابلیس برای گمراه کردن ادم می بایست دست به عصا راه رود و امکانات چندانی نداشت، اما در زمین، ابتکار عملی بیش از قبل در اختیار داشت.
در اینجا به نظر میرسید از بین دو اراده ای که در حال جنگ بودند، یکی برای کرامت انسان و دیگری برای گمراهی آن، ارادهٔ ابلیس پیروز شده بود، اما زهی خیال باطل... اتفاقات آینده نشان داد که این واقعه هم به نفع کرامت انسان تمام شد .
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#روایت_انسان
#قسمت_نهم🎬:
آدم و حوا در بهشت برزخی به خوبی روزگار می گذراندند و این برای ابلیس بسیار سخت بود، پس ترفندی زد، ابلیس از حس میل جاودانگی و قدرت طلبی که در وجود انسان قرار داده شده بود، با خبر بود و خواست از همین طریق این هستهٔ کوچک جامعهٔ بشری را گمراه کند.
روزی ابلیس به نزد آدم و حوا آمد و با اشاره به درختی که خدا نزدیک شدن به آن را برای آدم و حوا منع کرده بود،گفت: ای آدم! آیا می دانی چرا خداوند تو را از نزدیک شدن به این درخت منع کرده؟!
آدم نگاهی کرد و حرفی نزد و ابلیس ادامه داد: خوب می دانی که خداوند جاویدان مطلق است و نمی خواهد کسی مانند خودش جاودانه شود، آن درخت که تو را منع از خوردن نموده، همان میوهٔ جاودانه است که اگر تو و همسرت از آن بخورید جاودانه خواهید شد و مانند فرشتگان می شوید و آنچنان قدرتی پیدا می کنید که در فهم نگنجد.
حضرت آدم و حوا با تعجب به ابلیس نگاهی کردند و گفتند: به راستی که آن درخت جاودانگی ست؟!
ابلیس قسم بر ذات اقدس خداوند خورد که راست می گوید.
حضرت آدم که تا آنزمان قسم دروغ نشنیده بود اصلا فکر نمی کرد که بشود به ذات خداوند، قسم دروغ خورد، حرف ابلیس را باور نمود و به اتفاق همسرش حوا به آن درخت ممنوعه نزدیک شد.
دست زدن به آن درخت همان و نزول به روی زمین همان و هبوط ادم به وقوع پیوست.
ادم و حوا که انگار در حالتی مثل مکاشفه بودند، چشمانشان را باز کردند و ناگهان خود را قالب خاکی شان در زمین یافتند، روح حضرت آدم در کالبدش روی کوه«صفا» بود و روح حضرت حوا در کالبدش بر روی کوه«مروه» قرار داشت.
آدم و حوا خود را در بیابانی بی آب و علف یافتند، همه جا گرم و سوزان بود دیگر نه از آن سایه سار لطیف بهشتی نه از ان نعمت های متعدد و رنگارنگ و نه از ان بوهایی که مشامشان را نوازش می داد، خبری بود و از همه مهم تر روح آدم که در جوار قرب الهی آرامش می گرفت، اینک خود را سرگردان بیابانی سوزان می دید و این دوری از مقام ربوبی، بزرگترین عذاب برای او بود.
آدم و حوا بسیار حزین بودند، در این هنگام به جای نغمهٔ خوش الحان مرغان بهشتی، صدای صوت و آواز همراه با قهقه ای مستانه به گوششان خورد، خوب که اطراف را نگاه کردند، ابلیس را دیدند که ایستاده و در حال رقص و پایکوبی و آوازه خوانیست و این اولین آوازه خوانی بود و اولین کسی که در روی زمین رقصید، ابلیس بود در روز هبوط آدم...
ابلیس همانطور که خود را تکان تکان میداد قهقه ای بلند زد و با نگاه به آسمان، انگار می خواست اولین موفقیتش را به رخ آسمانیان بکشد و فریاد زد: آدم را فریفتم و بر او پیروز شدم و مسرور بود چراکه در روی زمین دستش باز باز بود برای فریفتن دوباره آدم، آخر در بهشت برزخی که عالم بالا و عالم کمال است،ابلیس برای گمراه کردن ادم می بایست دست به عصا راه رود و امکانات چندانی نداشت، اما در زمین، ابتکار عملی بیش از قبل در اختیار داشت.
در اینجا به نظر میرسید از بین دو اراده ای که در حال جنگ بودند، یکی برای کرامت انسان و دیگری برای گمراهی آن، ارادهٔ ابلیس پیروز شده بود، اما زهی خیال باطل... اتفاقات آینده نشان داد که این واقعه هم به نفع کرامت انسان تمام شد .
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #مجنون_الحسین #قسمت_هشتم🎬: عبدالله دیوانه به ورودی کاروانسرا رسیده بود، درست است که
#داستان_واقعی
#مجنون_الحسین
#قسمت_نهم🎬:
چندین روز بود که عبدالله دیوانه، با تلاش زیاد در پی کار بود، اما گویی زمین و زمان به او پشت کرده بودند تا آرزوی میزبانی هیأت حسینی بر دلش بماند.
یا کسی به او کار نمیداد، یا اگر باربری و حمالی هم به تورش می خورد، صاحب کار در عوض پول به او غذایی یا قرص نانی و ظرف شیری میداد و خبری از پول و سکه نبود.
کم کم مهلت چند روزه او داشت به اتمام می رسید و عبدالله دست خالی تر از همیشه، به فردایی می اندیشید که می بایست میزبان هیأت باشد.
صبح روز دهم بود و طبق قرار قبلی میبایست شب هیات خانه عبدالله باشد.
عبدالله جلوی گذر بازار چمپاتمه زده بود و همانطور که به هر کس رد می شد التماس می کرد به او کاری دهند، ریز ریز هم گریه می کرد.
در همین حالت که چشمانش سنگفرش زمین را میدید متوجه شد زنی جلویش ایستاده...فکر کرد این زن از او کاری می خواهد تا در ازای کارش به عبدالله پول دهد.
عبدالله مثل فنر از جا پرید و همزمان آن زن روبنده اش را بالا زد و عبدالله صورت پر از خشم ماه نساء را در پس نقاب دید.
عبدالله با لکنت و ترس سرش را به علامت سلام تکان داد و گفت:س..س...سلام...
ماه نسا با مشت به سینه عبدالله کوبید و گفت: که حسین حسین خانه ما هااا؟! کو پول هایی در آوردی بده تا برم وسیله بخرم...
عبدالله دستان خالی اش را نشان ماه نسا داد و شروع به گریه کرد.
ماه نسا که انگار انتظار این مورد را داشت گفت: اشکال نداره الان میرم در مسجد پاسرو به آقا سید میگم که زحمت میزبانی را از روی دوش تو برداره...
عبدالله که انگار این حرف تیر کشنده ای بر قلبش بود و هنوز امید داشت که امام حسین خرج میزبانی اش را برساند با دو دست چادر ماه نسا را چسپید و گفت:ت...ت...تو رو ...خدا...نرو...من...پول....حسین...حسین....
ماه نسا که گویی خودش هم دلش از این حال و روز به درد آمده بود، اشک گوشه چشمهایش را گرفت و گفت: باشه عبدالله، به خاطر امام حسین مسجد نمیرم اما اگر تا قبل غروب آفتاب پول آوردی که آوردی اگر نیاوردی درخونه را به روی تو و هیات امام حسین باز نمی کنم، برو هر خاکی می خوای به سرت بریز...
ماه نساء با زدن این حرف راهش را کشید و به طرف خانه رفت.
عبدالله مستاصل تر از همیشه شده بود، دکان های بازار بسته بود عبدالله مجنون تر از قبل بلند بلند گریه می کرد و میگفت: حسین....حسین....خانه ما و در خانه های اعیونی را میزد تا شاید کسی کمکش کند ، کاری به او دهد و خرج قند و چای هیات جور شود.
در چند تا خانه را زد و چون همه او را به دیوانگی می شناختند، جز باران فحش و ناسزا چیزی عایدش نشد.
صبح به ظهر رسید و عبدالله کاری از پیش نبرد، رویش نمیشد سمت مسجد و یا خانه اش برود، پس همانطور که بر سرش میزد راهی خارج شهر شد...او می خواست بقیه عمرش را آواره بیابان ها باشد تا کسی او را نبیند و نگویند که عبدالله دیوانه به چشم امام حسین هم نیامد....
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🖤❤️🖤❤️🖤❤️🖤