eitaa logo
#رمان های جذاب و واقعی📚
3.5هزار دنبال‌کننده
327 عکس
302 ویدیو
6 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
4_5773979223278488579.mp3
13.37M
🔊 صحبت‌های مهم استاد رائفی‌پور درباره تحقیق و تفحص مجلس از شرکت و حواشی آن 🔹 پاسخ محکم استاد رائفی‌پور به تهمت‌زنندگان به مؤسسه مصاف در این‌ موضوع 🔸 لزوم بررسی عملکرد مالی شرکت‌های دولتی و بانک‌های خصوصی 🎧 کیفیت 128kbps 🍃 🦋🍃 @takhooda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
Tagharrob_be_Khoda_va_EmamAsr_6.mp3
12.09M
چگونه به خدا و امام زمان عجل الله فرجه الشریف تقرب پیدا کنیم؟ 🎤 استاد علیرضا پناهیان ی سوم 🍃 🦋🍃 @takhooda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 (عشق سرخ)،قسمت اول: توی یه دشت سرسبز بودم ناگهان یه بانوی بزرگوارکه صورتشان نورانی بود به
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 (عشق سرخ)قسمت دوم: مامان:میدونی بعداز گذشت چندین وچندسال داره آرزوم برآورده میشه ومیتونم نذرم را ادا کنم؟الان بابات زنگ زد,ان شاالله اگر خدابخواهد وامام حسین ع طلب کند,اربعین راهی کربلا هستیم,اونم پای پیاده,امروز بابات رفته دنبال ویزا و...میخواستیم شماراغافلگیرکنیم,ان شاالله هفته اینده راهی سفریم.. خشکم زد,باورم نمیشد منم شدم مثل مامان شوکه شده بودم... آااااااخ جووووونم وصورت مامان راغرق بوسه کردم... حال وهوای خونه مان کلا عوض شده بود,یه معنویت خاص ازسرورویمان میبارید,حتی زهرا هم که همیشه شروورمیگفت وادم رابه خنده وامیداشت تورویای سفرزیارتی غرق بود,عصر قرارگذاشتیم که من وزهرا بریم بازار وبراخودمون کوله پشتی سفری, مخصوص پیاده روی اربعین بخریم. زهرا:زززینب زود باش بریم دیگه,من آماده ام,زود باش یه کیس خوب واست پیدا کردم,طرف اینقددد مخلصه وهمیشه دستش به دعا وکمرش به رکوعه,تمام معیارهای تورا داره,امروز بایدنشونت بدهم,شاید پسندیدی وپریدی وراه منم برای عروس شدن باز شد😂😁 میدونستم زهرا داره فیلمم میکنه ,اما زهراباجدیت گفت ,خودم مکان اختصاصی طرف راشناسایی کردم,خیلی دور نیست سرهمین چهارراهه,وارد خیابان که شدیم,دستم رامحکم گرفت وشروع به کشیدن کرد.. من:عه زهرا داریم میریم خوب مثل بچه ها دستم را گرفتی,ول کن چادرم افتاد عه عه... سرچهارراه ,زهرا اشاره کردبه روبه روش وازخنده سرخ شد,بگیر طرفو درررر نره یه وقت😂😂 نگاه کردم وای خدای من یکی ازاین گداهای سرچهارراه که بنده خدا کمرش خمیده بود,سوژه زهرا برای من بود... از عصبانیت خون خودم رامیخوردم,نه برای اینکه من رابازی داده بود ,بلکه برای اینکه این بنده خدا رامسخره کرده بود. خلاصه آماده کردن وسایل وخرید وبسته بندی و...به سرعت گذشت وما بالاخره راهی سفرشدیم. بابا تصمیم گرفته بود با ماشین خودمون تا لب مرز بریم واز اونجا هرجور ارباب طلب کردم بریم,یعنی خودش ومارا سپرده بود به دست تقدیر واشاره ی ارباب,چه حالی چه هوایی,به قول زهرا,حتی داخل ماشین هم معنویت قل قل میکرد,برای ما که اولین سفرمان بود,خس تشنه ای راداشتیم که قدم قدم به آب چشمه ای گوارا نزدیک میشدیم وهرچه میگذشت ونزدیکتر میشدیم ,تشنگی ماهم بیشترمیشد. مرز شلمچه ماشین را داخل پارکینگ گذاشتیم وهرکدام وسایلی راکه مسوولش بودیم برداشتیم وحرکت کردیم به طرف باجه های ورود وخروج زایر. زهرا:وای زینب اصلا باورم نمیشه من:منم همینطور,انگاردارم خواب میبینم, یکدفعه زهرامحکم خوابوند توصورتم,خیلی دردگرفت باعصبانیت برگشتم طرفش من:چته؟؟چرا میزنی؟ زهرا:نزدم که,میخواستم بفهمی که بیداری خخخخ درضمن گفتم اصلاباورم نمیشه,برای توبود چون اینهمه ادم مخلص دورت راگرفتن زود تند سریع یکی راانتخاب کن ,وقت میگذره هااا من:بی مزه,اصلا من عروس نمیشم ,به شرطی عروس میشم که داماد راخود خود امام حسین ع انتخاب کنه.😊 زهرا یااماااام حسین ع دستم به دامنت یکی رابرسون😊 عیب زهرا همینه اصلا موقعیتها را درک نمیکنه درهرصورت میخوادمزه بریزه وکلا همیشه میزنه توبرجک معنویت ما... اما نمیدونستم همین شوخیای زهرا به زودی کاردستم,میده ومسیرزندگیم رادست خوش تحول میکنه... ادامه دارد... باماهمراه باشید... @bartaren 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
Tagharrob_be_Khoda_va_EmamAsr_4.mp3
14.98M
چگونه به خدا و امام زمان عجل الله فرجه الشریف تقرب پیدا کنیم؟ 🎤 استاد علیرضا پناهیان ی چهارم 🍃 🦋🍃 @takhooda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 (عشق سرخ)قسمت دوم: مامان:میدونی بعداز گذشت چندین وچندسال داره آرزوم برآورده میشه ومیتونم ن
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 (عشق سرخ)قسمت سوم: بالاخره بعداز دوساعت نماز واستراحت ,یه ماشین پیداکردیم برای رفتن به سمت نجف اشرف,ازاین تویوتاهای آمریکایی بود شبیهه ون خودمان,راننده رو هر دوتا صندلی سه تا ونصفی آدم جا دادومنو زهرا ومامان تنگ بغل هم بودیم ,یعنی انگار بچه شده بودیم ومامان مارا روزانوهاش نشانده بود,زهرا همش میگفت:یاامام علی ع,ایندفعه را به خیربگذرون وتا حرمت له وشل ومل نشم ,دفعه بعد دیگه تونذرکردن یه تجدیدنظر میکنیم😁 من:زهرا خواهشا دیگه با زیارت امام ,شوخی نکن زهرا:امام اول خودمه دلم میخواد,میخوام خودم راعزیز کنم براش.. مامان:دخترا ساکت,زیارت رفتن مزه اش به همین,سختیهای کوچولوشه,(هر که دراین وادی مقرب تراست,جام بلا بیشترش میدهند),البته اینا سختی ومصیبت نیست که ,مصیبت راخانوم زینب س وبچه های یتیم کربلا کشیدند😭 گوشیم رادراوردم تا زیارت عاشورا رابخونم اخه نذزکرده بودم,هرروز درراه زیارت مولا زیارت عاشورا بخونم. با صدای یاالله یاالله راننده ازخواب پریدم,مثل اینکه اذان صبح بود والصلاه الصلاه میکرد. بابام پاشد ودست مامان راگرفت تابلندبشه,مامان هم دست زهرا راگرفت وزهرا دادش هوا رفت:آی, من پا ندارم,خواب رفتن,بیهوش شدند فک کنم توکما رفتن نمیتونم تکونشون بدهم. خداییش منم همین وضعیت راداشتم اما نرم نرمک بلندشدم وباهم پیاده شدیم. به گفته ی راننده ,نزدیک نجف بودیم,هرچی به نجف نزدیکترمیشدیم توجاده وکوره راه های اطراف جمعیت پیاده بیشتری میدیدیم .مادرم روبه زهرا کرد وگفت:خوشا به,سعادت اینا ,بعضیا شون روزها پیاده توراه بودند, بیش ازهزار کیلومتر طی کردن تا به نجف برسندوعشق میکنن وهیچ هم مثل شما عز وچز نمیکنن. بالاخره رسیدیم,راننده یه جا پیاده مان کرد وبا عربی اشاره به یک طرف کرد وگفت:وادی السلام... همه زایرا حیرون ,ایستاده بودند ,پدرم که عربیش خوب بود رفت طرف یک عراقی ومشغول صحبت شد. دیدم زهرا باخودش واگویه میکنه:کجایی؟چرا نمیبینمت,یعنی اینقد راه من راکشوندی تابهم بگی بی لیاقتی...گنهکاری....خوب چاکرتم اینا راتو ایران خودمون میگفتی و... باتعجب برگشتم طرفش:زهراااا با کی صحبت میکنی؟؟ زهرا:هیچی داشتم با مولامون کمی اختلاط,همراه,باشوخی میکردم ,اخه,هرچی چشم میاندازم گلدسته وگنبدش رانمیبینم ,قربونش بشمممم. من:خاک توگورت کنن که اگه بخوای بمیری,هم بازبا عزراییل شوخی میکنی. بابا:انیس جان,بچه ها حرکت کنین ,اونطوری که متوجه شدم,این سربالایی راکه بریم به وادی السلام که مشرف به حرم مطهراست میرسیم وکنارحرم هم,هتل وموکب و...هست,یاعلی حرکت کنین... نیم ساعتی پیاده رفتیم تا دور نمای حرم رادیدیم,با دیدن گلدسته های حرم,قلبم شروع به محکم تپیدن کرد,سلام دادم وهرچه گشتم واژه ای پیدا نکردم که قفل زبانم راباز کنه,بلکه چشام شروع به زبان ریزی کردن نمود واشکها بودن که خودنمایی میکردن....خدای من اینجا نجف است,اینجا جزیی از عرش اعلاست که بر کره ی خاکی فرود آمده,اینجا مأمن فرشتگان است,اینجا گویی آسمان است,اینجا میعادگاه قدسیان است,اینجا حرم امیرمومنان است... ادامه دارد... وعشقها در راه است... باماهمراه باشید... @bartaren 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 (عشق سرخ)قسمت سوم: بالاخره بعداز دوساعت نماز واستراحت ,یه ماشین پیداکردیم برای رفتن به سمت
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 (عشق سرخ)قسمت چهارم: الان سه روز است که مجاور حرم مولا علی ع شدیم هرچی ازشلوغی نجف وموکبها بگم کم گفتم,البته ما با زور ودعا وثنا یه هتل گیراوردیم,به قول زهرا:خدا تومان😊 البته با مدت زمان محدود ,اخه گفتند که تاسه روز,یه اتاق سه تخته خالی هست وبعدش رزرو شده,مامانم چون یه کم وسواس داره مجبورشدیم ,هتل بگیریم,وگرنه موکبها بیشتر حال میده,ازهرطیف مردم داخل زوار اربعین هست,الان وسایلمان راجم وجورکردیم ومیخوایم به امیدخدا حرکت کنیم وپا بگذاریم درجاده ی عشق ومسیر بهشتی ازنجف تا کربلا رابپیماییم.... آخی الان روبروی گنبد مولا علی ع هستم,هنوز نرفته دل تنگش شدم,بغض روی گلوم سنگینی میکنه یه نگاه به مادروپدرم کردم اونا هم توحال خودشونن وچشماشون ازاشک لبریزه,زهرا هم داره این شعر را زیرلب زمزمه میکند اخه عاشق این شعره چون خودش گفتتش: الهی مرحبا بردرگهت باد که مادرهم مرابا(یاعلی)زاد چومیخواستم پابگیرم بایستم,قدبالابگیرم به من گفتا پدر ان یاردیرین بگوتویاعلی,ای جان شیرین تمام پهلوانان,روزمیدان بگویندیاعلی ,یاشاه مردان اگرافتدگره درکارومشکل بگویم یاعلی من ازته دل ملایک ذکرشان,نادعلی است که وردقدسیان وهرنبی است چوادم رانده از خلدبرین شد به ذکریاعلی ازغم رهین شد گلستان شدبرابراهیم ان سوز اتش چوذکریاعلی اندردهانش چوزدبراب موسی ان عصارا به ذکریاعلی شدشقه دریا بلاچون یارایوب نبی گشت به ذکریاعلی,صبرش قوی گشت چو آوردندصلیب ازبهرعیسی به ذکریاعلی رفت عرش اعلا به ذکریاعلی محشربه پاشد قسیم ناروجنت مرتضی شد به ذکریاعلی کعبه ترک خورد به دست مرتضی بتخانه ها مرد برای یاعلی زهرافداشد به ذکر یاعلی سوی خداشد به ذکریاعلی شیعه سوا شد دوای درد ما مشکل گشا شد به ذکر یاعلی باید بجنگیم همانا افسران جنگ نرمیم به ذکر یاعلی, در راه رهبر فدایش میکنیم هم جان وهم سر به ذکر یاعلی پاینده هستیم به عشق یاعلی مازنده هستیم به ذکر یاعلی مهدی بیاید به ذکر یاعلی.دنیا گشاید خداوندا قسم برجان مولا خداوندا قسم برشوی زهرا بفرما تا بیاید حجت حق قدم رنجه نماید,نور مطلق ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ دل کندن از نجف اشرف و حرم مولای عرشیان وفرشیان امیرمومنان,سخت است اما انچه که این دل تنگی راکمی التیام میدهد,زیارت کربلای معلاست. بابا:خوب دیگه,رازونیاز بامولا کافیه,حرکت کنید که جاده بهشت درانتظار ماست. (جاده بهشت)چه تعبیرجالبی... وای چه خبره اینجا,این جاده برای خودش شهری شده,چهارتا لاین همه اش مملو از زایر,بااینکه وقت رفتن را غروب انتخاب کردیم ,بازم جمعیت موج میزنه. بابا:بچه ها ببینین چقدر شلوغه ,حواستون باشه,حتی یک قدم ازهمدیگه عقب نیافتین که برابره باگم شدند,اگرهم زمانی ازهم جداافتادین,گوشیتان را روشن نگه دارین و...من وزهرا وبابا گوشی همراه داشتیم اما مامان گوشیش رانیاورد وگفت چیز اضافی هست چون من ازگوشی باباتون استفاده میکنم. زهرا هرصحنه ای راکه میدید میخواست عکس بندازه ,چون تمام صحنه های این جاده,تصویری ازیک عشق پاک هستند,چه اون مرد افلیجی که با سینی خرما روی سر وسط جاده نشسته بود وخوشحال ازاینکه زایران رابادانه ای خرما شیرین کام کند یا دختربچه ای که بالیوانی آب وبرگی دستمال کاغذی عشقش راعیان میکرد ...همه وهمه عشق وتصویر زیبای عاشقی بود وبس... ازوقتی قدم دراین جاده گذاشتم,دنیا برایم زیباتر شده وخبر نداشتم که زیبایی زندگی ام درهمین جاده تکمیل میشود.... ادامه دارد باماهمراه باشید @bartaren 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 (عشق سرخ)قسمت چهارم: الان سه روز است که مجاور حرم مولا علی ع شدیم هرچی ازشلوغی نجف وموکبها
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 (عشق سرخ)قسمت پنجم: ساعت از,نیمه شب گذشته,به دلیل سردی هوا (اخرپاییز۹۳)،ترافیک جمعیت روان ترشده,برخلاف هوای سرد محیط اما حال هوای دلها,همان حال وهوای گرم عاشقی ست. بابا:هرجا موکب جاداشت ,استراحت میکنیم تا نیرومان راذخیره کنیم برای فردا صبح وهواهم گرمتر بشود. هیچ کس مقاومت نکرد ,بنابراین داخل یک موکب که متعلق به عشایر اطراف کربلا بود اطراق کردیم,چقدر صاف وساده بودند ,درست است که زبانشان باما یکی نبود اما دلهایمان یکی بود وتپیدن دلها یمان همسو باعشق حسین ع بود,کاملا معلوم بودکه ازمال دنیا بی نصیبند اما هرچه داشتند ونداشتند را درطبق اخلاص میگذارند وپیشکش زوار حسین ع میکنند. صبح علی الطلوع با بدرقه ی گرم میزبانمان راهی جاده بهشت شدیم,زهرا خیلی شارژ بود ومدام مزه میپراند,بابا ومامان هم همقدم باهم سیر آفاق وانفس میکردند,منم همزمان با پیاده روی زیارت عاشورا میخوندم که زهرا محکم دستم وکشید بیا بیا,قاصد اقا امام حسین ع. باتعجب نگاهش کردم:چی چی میگه,واینستا ,بابا ومامان راگم میکنیم هاااا. زهرا:اون دوتا کفترعاشق رابزاربه حال خودشون,نترس چشمم روشونه ومن راکشید طرف یه آقای عراقی که میخواست بازبان شکسته فارسی به ماچیزی بگه که فقط خانوم خانوم هدیه هدیه اش مفهوم بود... زهرا باچشای شیطناش خندیدگفت:هدیه....همون که ازاقا امام حسین ع خواستی ,بگیر درنره خخخخ من:زهررررا اولا این اقا سنش بالاست ,بعدشم هدیه منظورش کتابای تودستشه ,بعدشم چرا تو اینقد موقعیت نشناسی ,چی بگم که تودست ازاین اخلاقای گندت برداری.... زهرا انگاری ناراحت شد روش راکرد به طرف دیگه وگفت:دیگه تاکربلا باهات حرف نمیزنم ....وشروع کرد به دویدن... درهمین هنگام یه خانومه به من تنه زد وموبایلم که دستم بود وزیارت عاشورا از روش میخوندم,پخش زمین شد ودل وروده اش هرکدام یه جا افتاد. هرچی صدازدم زهرا,زهرا توجهی نکرد ,اخه چندمتری هم ازم فاصله گرفته بود,سریع رفتم باتری وموبایل را برداشتم دیدم ای داد بیداد سیمکارت هم نیست.. زن ومردهای اطراف متوجه شدند دنبال چی میگردم,کمکم کردند تا سیمکارت راپیدا کردم,کل دل وروده گوشی راچپوندم توی کوله پشتیم وباعجله رفتم تا ازخانواده ام عقب نمونم,اما هرچی چشم میانداختم نه خبری از زهرا باکوله پشتی خاکی رنگش بود ونه خبری از بابا باکاپشن کرمی ونه مامان با شال سبزی که روی چادرش انداخته بود,انگاری آب شده بودند ورفته بودند توزمین,نمیدونستم چکارکنم,رفتم ورفتم,ازاین عمود به اون عمود ازاین ستون به اون ستون اما نبودند ونبودند... داخل یه موکب شدم,سیمکارت راگذاشتم داخل گوشی وباتریش هم گذاشتم سرجاش اما هرکارکردم روشن نشد که نشد...تنها امیدم به پیدا کردنشون هم دود شد ورفت هوا,با ناراحتی از موکب امدم بیرون وهرچی چشم انداختم کفشام راندیدم,اگه زهرا بود حتما میگفت:گل بود وبه سبزه نیز اراسته شد. یاد زهرا افتادم اشکم جاری شد,کاش لااقل زهراکنارم بود. با پای برهنه وباچشم گریان حرکت کردم وهراز گاهی میاستادم واطرافم رابررسی میکردم ببینم ازخانواده ام کسی رامیبینم یانه؟ اما نبود هیچ کس نبود...یادم افتاد که شب شام غریبان یتیمای کربلا تودشت اطراف باپای برهنه گم شدن,اما این گم شدن کجا واون گم شدن کجا,اینجا همه دوست بودند وهرکس به زور هدیه ای میداد یکی اب ,یکی غذا,یکی جای استراحت و...اما یتیمای کربلا دورشون پراز دشمن دشمنی که معجر وگوشواره غارت میکنه,دشمنی که هدیه اش آتش وتازیانه است😭 به خودم که امدم صورتم غرق اشک بود ونمیدونم چندتاعمود آهنی را طی کرده بودم. نزدیک ظهر از سنگینی کوله ام وپای زخمی ام,خسته شده بودم ,کنار چادر یه موکب جای خلوتی دیدم ,رفتم بنشینم وهم استراحتی کنم وهم یه فکری تاازاین وضعیت در آیم... چه بوی خوبی میاد تواین خلوت ...انگار بوی یه نوع گل هست یه بوی آشنا... ادامه دارد... @bartaren 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
Tagharrob_be_Khoda_va_EmamAsr_5.mp3
15.21M
چگونه به خدا و امام زمان عجل الله فرجه الشریف تقرب پیدا کنیم؟ 🎤 استاد علیرضا پناهیان ی پنجم 🍃 🦋🍃 @takhooda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
Tagharrob_be_Khoda_va_EmamAsr_6.mp3
12.09M
چگونه به و زمان عجل الله فرجه الشریف تقرب پیدا کنیم؟ 🎤 استاد علیرضا پناهیان ی ششم 🍃 🦋🍃 @takhooda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 (عشق سرخ)قسمت پنجم: ساعت از,نیمه شب گذشته,به دلیل سردی هوا (اخرپاییز۹۳)،ترافیک جمعیت روان
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 (عشق سرخ)قسمت ششم: حال خودم رانمی فهمیدم شروع کردم صحبت باخانوم زینب کبری س:خانومم,عمه جان تواین نصف روز گوشه ای بسیارکوچک از سختیهای کربلا راحس کردم,قربان دل عظیمت وصبر جمیلت بشوم ,همونطور که یتیمان دشت نینوا را دور هم جمع کردین تاگم نشوند ,من هم به خانواده ام برسان😭😭 یکدفعه صدایی با لهجه اصفهانی اومد:حاج خانوم.... به دور وبرم نگاه کردم ,کناراین چادرجز من کسی نبود پس منظور این آقاهه منم؟! سرم وبلندکردم ونگاهش کردم:وای خدای من یهو دلم هرری ریخت پایین,چقد برق نگاهش مهربان وآشناست. ذوق زده گفتم:شما ایرانی هستین؟؟ سرش راانداخت پایین وگفت:از لهجه ام معلوم نیست؟ راستش من جلوی این چادر ,کفش زوار راتعمیرمیکنم وواکس میزنم,قصد شنیدن وگوش ایستادن نداشتم,صداتون اینقد بلند بود که من بشنوم,مشکلی پیش آمده؟کاری,از دست من برمیاد که انجام بدهم؟ گفتم:مشکل,اره چه جوری بگم من گم شدم آقاهه:از کدام کاروان هستین؟شماره مسوول کاروانتان راندارید؟ من:نه ,اخه من با خانواده اومدم باکاروان نیستیم,از صبح زود گمشان کردم ,گوشیمم خراب شده,روشن نمیشه,درحال حرف زدن,گوشی راسمتش گرفتم تا یه نگاهی بهش بیاندازه چندباردکمه خاموشیش رازد ودید روشن نشد وگفت:یکی از دوستام چندتا عمود جلوتر مشغول خدمت به زوار هست,فکر کنم بتونه یه جوری راست وریستش کنه وحالا ازگوشی من استفاده کنید وباخانواده تان ,صحبت کنید وببینید کجا هستند. گوشیش راگرفت سمت من... ازخوشحالی کل بدنم رعشه گرفته بود بادست لرزان گوشی راگرفتم,یک هو نگاهش به جورابهای پاره وپاهای بدون کفشم افتادگفت: اگه نذردارین باپای برهنه به زیارت برین میباست تواون لاین آسفالت برین اینجا پراز سنگریزه است . سرم راانداختم پایین وگفتم:نه نذرندارم کفشام راگم کردم پیش خودم فکرمیکردم الان میگه خیلی عجب خودت راگم نکردی که دیدم واقعا خودمم گم کردم. با گوشی آقاهه شماره بابا راگرفتم.مشترک مورد نظر خاموش میباشد.. وای خدای من حتما شارژش تمام شده ,سیم شارژ هم داخل کوله ,من است من:گوشی بابام خاموشه😞 اقاهه:خوب زنگ بزن مادر,داداش,ابجی و... مامان که گوشی نیاورده,زنگ زدم زهرا,همون زنگ اول گوشی رابرداشت.. زهرا:الو بفرمایید من:سلام زهرا😭 زهرا:خاک توگورت کنن کجایی؟نصفه روزه اندازه ی کل عمرم دعا خوندم تا فرجی بشه ,اخه گوشی بابا هم خاموش بود,این شماره کیه؟ من:مگه توبا بابا ومامان نیستی؟ زهرا:نه باباااا,من از وقتی باتو قهرکردم وفاز عشقی برداشتم ودر رفتم,دیگه بابا ومامان راندیدم,انگار کفترای عاشق پرزده بودند. من:خدامرگم بده حتما کلی,گریه کردی؟ زهرا :نه بابا,فقط چون اعصابم خوردبود خوراکی هرچی دادنم خوردم,فک کنم دووعده صبحانه وسه وعده نهارکلی,هله هوله الان دل وروده ام بهم میپیچه.. من:چه بی خیالی وچه دل خجسته ای داری,من بس که گریه کردم اصلا یادم رفت یه چکه آب بخورم ,غذا که پیشکش... چشمم افتاد به اقاهه که ایستاده بود وزمین را نگاه میکردوزود گفتم:زهرا جان الان کجایی من بیام پیشت,این گوشی هم مال یه ایرانی هست که لطف کردند گره مشکل من را بازکردند زهرا:هی کی طرف,زنه یامرد؟متاهل یامجرد؟زشت یازیبا؟ نذاشتم حرفش راتمام کنه ومزه بریزه:زهرا کدوم عمود هستی؟ زهرا :جان عزیزت الان کنار عمود۷۱۵هستم ,لاین وسط,موکب امام حسن مجتبی ع پس خیلی از من دور نبود,سه تا عمود جلوتر افتاده بود اومدم گوشی رابدم آقاهه دیدم نیست.. گفتم نکنه جن وپری بود,اخه چهره اش یه جورایی عرفانی بود درسته هیکلش تنومند وورزشکاری بود اما معلومه که ازاون بچه مثبتهاست...خدایا چه حس,خوبی دارم... اومدم جلوی موکب,بساط واکس وکفاشیش بود اما خودش نبود ,همونجا نشستم تابیاد... ادامه دارد... @bartaren 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
Ekhlas_Tanha_Rahe_Tagharrob_1.mp3
12.39M
چرا تنها راه است ؟ استاد علیرضا پناهیان ی اول 🎤 🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃 🍃 🦋🍃 @takhooda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 (عشق سرخ)قسمت ششم: حال خودم رانمی فهمیدم شروع کردم صحبت باخانوم زینب کبری س:خانومم,عمه جان
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 (عشق سرخ)قسمت هفتم: وقت اذان ظهر گذشته بود وچون کفش نداشتم وبدون کفش هم نمیشد برم سرویس بهداشتی,گفتم بهتره با کمی اب که داخل قمقمه کوله پشتیم هست وضوبگیرم وتا آقاهه میاد ,نمازم رابخوانم,زود وضوگرفتم وهمونجا به نماز ایستادم,سلام نماز را دادم نگاه کردم دیدم آقاهه اومده ودوتا ظرف غذا هم دستش است ,یکی را داد طرفم وگفت:نهارتون رابخورید وراه بیافتیم پیش خودم گفتم راه بیافتیم؟از تکرار این واژه ,احساس خوشی بهم دست داد,اخه ازهمون اولین برخورد یه حس خاصی داشتم وهروقت هم نگاهش میکردم ,ضربان قلبم شدت میگرفت,اگه زهرا بود میگفت :بدبختتتت عاشق شدی رررفت. ظرف راگرفتم وگفتم:ممنون ,همین قدر که خواهرم راپیداکردم,ممنونم,دیگه مزاحمتان نمیشم. درحینی که سرش پایین بود وداشت غذاش رامیخورد گفت:منم دیگه کارم تمام شده بود وداشتم راه میافتادم طرف کربلا,تا رسیدن به خانواده تان ,همراهیتون میکنم,هیچ زحمتی هم برام نیست,وظیفه ام به عنوان یک مسلمان ویک شیعه وبلکه یک ایرانی حکم میکنه,تنهاتون نگذارم. دلم غنج رفت از حرفاش وناخوداگاه لبخندی رولبم نشست. بساطش را جم کرد ورفت طرف کوله اش,یک کفش اسپرت به طرفم.گرفت وگفت:من بادمپایی راحت ترم واین کفش اضافی راهمراهم برای احتیاط اوردم,تا یه کفش مناسب تهیه میکنید این رابپوشید... کفش رانگاه کردم اخه خیلی بزرگ.بود,شماره پای من ۳۷بود واین کفش۴۲_۴۳بهش میخورد,خوب از پای برهنه بودن بهتر بود,کفش راگرفتم ومشغول پوشیدن شدم,کفشه معلوم بود خیلی استفاده نشده اما پاهام رابه طرز خنده داری بزرگ نشون میداد,اززمین بلند شدم وروکردم طرفش,بدنیست,ممنون دیدم داره نگاه کفشا میکنه ویه لبخند ملیحی هم رولباشه ,کاملا معلوم بود ازاین کاریکاتور پاهای من خنده اش گرفته,اومدم حرکت کنم ,گفت :ببخشید خانومه؟؟ گفتم:رحیمی هستم بله خانوم رحیمی ,کوله تان رابدین من میبرم ,اخه بااین کفشا نمیتونین تند راه بیاین کوله هم بیشتر باعث زحمتتان میشه,گفتم :اخه شما خودتان کوله پشتی دارین!!! گفت :خیالی نیست,ما ایرانیا پهلوانیم ویه چوب دستش بود,کوله خودش رازد به پشتش وکوله من را بست به چوبش وتکیه داد به شونه اش,مثل همین چوپانها که بقچه غذاشون را میبندن به چوب خخخخخ پیش خودم گفتم:عجببب خلاقیتی وحرکت کردیم. اون آقاهه جلو حرکت کرد ومنم با سه چهار قدم فاصله ,پشت سرش حرکت کردم . حیف کاش روم میشد اسمش راپرسیده بودم ,اما من ازاین روها نداشتم ,اگه زهرا بود آماره جدهفتمش هم درآورده بود. واای خدای من الان اگه زهرا ببینتش ,آبروم رامیبره با مزه پرانیاش,خدابه خیرکنه. اصلا نفهمیدم چه جور باسرعت این چندتا عمود را طی کردیم,چه زود گذشت,توهمین فکرابودم که زهرا را دیدم سرودست وچادرو..همه راباهم تکان میداد وبدو اومد خودش را انداخت توبغلم,آقاهه کناری وایستاد وناظر این الطاف خواهرانه بود. زهرا یه کم رفت عقب وگفت:بزارببینمت زینب,خدای من چقدتغییر کردی,چرا لاغرشدی؟چرا اینقد پیرشدی؟چرا وارفتی؟هرچی بهش چشم وابرومیرفتم عین خیالش نبود ورور حرف میزد که یکدفعه چشاش افتاد به پام وزد زیرخنده وهمونطور که سرخ شده بود ازخنده گفت:چرا پاهات مثل اردک شدن؟!این کفشا گنددده مال کدوم غول تشنی هست؟؟😂😂 یه نگاه کردم بهش و گفتم:کفشام گم شد واشاره کردم به آقاهه وایشون لطف کردند ,کفشاشون را به من قرض دادند. زهرا اونموقع بود که متوجه آقاهه شد وگفت: ادامه دارد.... باماهمراه باشید @bartaren 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا