#رمان های جذاب و واقعی📚
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 (عشق سرخ)قسمت یازدهم: بابا:اقای علوی بود,مثل اینکه گوشیت که پیشش مونده بود, داده به یکی از
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
(عشق سرخ)قسمت دوازدهم:
بعداز,عرض سلام خدمت ارباب دلها وساقی باوفایش وفرزندان ویاران از جان گذشته اش,به دلیل ازدحام زیاد جمعیت ,نتوانستیم زیارت کنیم,بابا دنبال هتل برای اقامتمان بود,اما هرچی تلاش کرد بی ثمربود ,هتل درجه یک ودو وسه که هیچ مسافرخانه ومیهمان پذیر درپیتی هم...نبود که نبود,همه پربودند وفقط بعضی موکبها جاداشت و درعوض یک خیابان منتهی به حرم ارباب چادرزده بودند,چادرهای سه نفره,چهارنفره و...بابا توانست یکی از چادرهای چهارنفره رابگیرد,داخل چادرشدیم,درسته امکانات زیادی نداشت یعنی فقط یه موکت وچهارتا پتو تمام امکاناتش بود.اما چون نزدیک حرم بود ,وگنبد وگلدسته ها جلوی چشمات میدرخشیدند,دل آدم را اسمانی میکرد.
من ومامان وزهرا داخل چادر خستگی درمیکردیم ولی بابا رفت تا اگه توانست زیارتی کند و...
سه,چهارساعتی بود که بابا رفته بود,کم کم داشتیم نگران میشدیم که صدای بابا امد:یاالله....به به خانواده ی خودم ,عصربه خیر خوب استراحت کردید؟
ویه بسته که داخلش چهارپرس غذا بود داد طرف مامان وگفت:بخورین,انگار اینجا قیامته,شلوغ شلوغ,امشب رامیمونیم برین یه زیارت بکنین که فردا راهی هستیم ودرهمین حین دست کرد داخل جیبش وگوشی من راگرفت طرفم:بگیر بابا,رفتم موکب راپیداکردم وگوشیت رااز اقای علوی گرفتم,عجب آدم نازنینی بود,عجب بچه ی بامعرفت وشریفی بود,به خدا تواین دوره این جوانا جواهرن جواهر,اگه پسرداشتم,دوست داشتم مثل اقای علوی بشه
زهرا درحین خوردن زدبه پهلوم:خخخخ باباهم عاشق علوی جانت شده خخخخ
بابا:این غذاها هم از همون موکب اوردم,کلی هم برای اماده کردن شام کمک علوی سیب پوست گرفتم.
زهرااروم گفت:چوپان گیوه دوز سرآشپز میشود ,این اقا از هر انگشتش یه هنر میباره خخخخ,خیاطیش که خوبه,اشپزیش هم که عالی معلوم بچه داریش چطوره؟؟خخخ
دلم هری ریخت پایین,هم ازاینکه قراربود فردا بریم هم ازاینکه تمام امیدم به دیدن اقای علوی برباد رفت.
زهرا انگاری ذهنم راخوانده باشد اهسته گفت:امید دیدار دود شد رفت برهوا,فعلا به کم قناعت کن وبوی دل انگیز یار رابچسپ,انگاری غذا را بادستهاش برات ریخته,بخور زینبی امیدوارم مزه چرکای دست علوی رابچشی خخخخخ😂
ولی خداییش قورمه سبزیش چسپید شایدبه خاطراینکه گرسنه بودم,شاید هم چون قورمه دوست داشتم اما نه زهراراست میگه به خاطراین بود که بوی یار را ازش میشنیدم.
زهرا:بیا بریم حرم,هم عقده دل واکنیم وهم دیدار یارت راطلب خخخخ😂😂
زهراهست دیگه درهرموقعیتی شوخی میکنه .ولی راست میگفت باید برم حرم سبک بشم.اما بی خبربودم که روزگار چه بازیهای شیرینی برام داره ...
ادامه دارد.....
@bartaren
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
4_5805140800148869001.mp3
24.95M
🔊 سخنرانی استاد رائفیپور
📑 «شرح دعای ندبه» - جلسه ۱۲
🗓 ۱۱ شهریور ماه ۱۴۰۱ - تهران، هیئت مع امام منصور
🎧 کیفیت 48kbps
🍃
🦋🍃 @takhooda ✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 (عشق سرخ)قسمت دوازدهم: بعداز,عرض سلام خدمت ارباب دلها وساقی باوفایش وفرزندان ویاران از جان
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
(قسمت سیزدهم عشق سرخ)
وااای که چه حالی شد دلم,بااینکه خیلی خیلی شلوغ بود اما چسپیدهم حرم ارباب دلم طعم بهشت را چشید وهم حرم حضرت عباس ع هوای دلم را ملکوتی کرد,سرداب حرم ساقی کربلا رابرای خانمها باز گذاشته بودند وقتی آب دور قبر را دیدم ,فهمیدم که اب هم تا قیام قیامت خجلت زده از روی عباس ع است ودور حرم میگردد تا واگویه ها وناله هایش را به گوش ساقی برساند وطلب عفو نماید ازساقی تشنه لب....
ازبین الحرمین چه بگویم,کفشهایم همانها که تازه خریده بودم را دراوردم تا به یاد کودکان تشنه لب وپابرهنه کربلا که بارها وبارها بین نعش پدر وعمو این راه را دویده بودند,بدوم اما این دویدن کجا وان دویدن کجا؟!دویدن بین عشاق حسین ع وبرسنگ نرم وصاف مرمر کجا ودویدن بین دشمنان سنگدل برروی خاروسنگ وکلوخ بیابان کجا😭
صبح زود قبل از حرکت زیارت دوره را شروع کردیم,کفین حضرت عباس ع,محل شهادت علی اکبرع وعلی اصغر ع,علقمه,خیمه گاه و...خیلی شلوغ بود اما باز هم سعادت زیارت نصیبمان شد,عصر بود وهوا روبه سردی میرفت که بابا گفت:
انیس جان ,بچه ها کوله بارتان راببندید که برویم ,برویم که خیلی شلوغه وفرصت زیارت به تازه واردها بدهیم.
مامان:اقا محمد ,باچی چه جوری باید بریم؟
بابا :با اقامحمد هماهنگ کردم ,یه اتوبوس از موکبشان به سمت ایران میرن از مرز شلمچه هم باید وارد ایران بشن,برای ما هم جا دارن....
مامان:اقا محمد ,اقامحمد دیگه کیه؟!😊
بابا:خخخخ یادم رفت بگم ,اقای علوی اسمش محمد هست وهمون دیروز باهم قرارگذاشتیم که با جمعی از بچه های موکبشان برگردیم,اخه بعضی هاشون مرخصیشان تمام شد من جمله اقامحمد...
قند تودلم آب میشد,زهرامحکم زد به پهلوم وگفت:راسته که میگن دعا زیر قبه ی امام حسین ع مستجابه,شیطون نگفتی چی گفتی به ارباب که اینجوری دل ودلدار راکنار هم گذاشت؟😂
من:بی مزه من زیر قبه امام ,فقط برای ظهور اقا امام زمان عج دعا کردم وبس....بزرگترین ارزوم ظهور مولاست😭
یکدفعه مامان گفت:این اقای علوی چکاره است که مرخصیش تمومه؟
زهرا:زینبی گوشات راتیزکن مامان زد توخال خخخخ
بابا:نمیدونم والااا اینقد بچه ی مخلص وفروتنی هست که ازش پرسیدم کارت چیه گفت:هیچی یه سرباز کوچک برای اقا امام زمان عج
زهرا:عجب دروتخته باهم جوره ,یکی ارزوی ظهور را داره یکی ادعای سربازی😊
حرکت کردیم تا به سمت موکب بریم,دل تودلم نبود
رعشه گرفته بودم,هیجان سراسر وجودم راگرفته بود وااای خدااا....
ادامه دارد...
@bartaren
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
#رمان های جذاب و واقعی📚
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 (قسمت سیزدهم عشق سرخ) وااای که چه حالی شد دلم,بااینکه خیلی خیلی شلوغ بود اما چسپیدهم حرم ار
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
(عشق سرخ )قسمت چهاردهم:
بالاخره سوار اتوبوس شدیم ،یک احساس دلتنگی عجیبی بهم دست داده بود ،انگار روح رابه زور میخواستند ازقالب تنم درآوردند،تاب دلکندن از بهشت روی زمین، کربلای معلی رانداشتم,چشمم به گنبد وگلدسته های ارباب بود که هرلحظه دورتر ودورتر میشدند,دردلم به ارباب گفتم:اقاجان دلکندن سخت است وجانکاه,تاب خداحافظی راندارم وفقط به امیددیدار میگویم تا دوباره طلبم کنید,ارباب کبوتردلم را درکربلا جا میگذارم تا هرصبح وشب دور حرمت بگردد وطلب دیداری دیگرنماید ,اربابم نرفته دلم تنگ شده,اربابم به خدا سخت است😭 این بیت مصداق حال وهوای من است ارباب:دررفتن جان از بدن,گویند هرنوعی سخن
من خودبه چشم خویشتن,دیدم که جانم میرود
به خدا تواز جانم هم عزیزتری چه بگویم که ازناگفته هایم بخوان ,خواندنیهای دلم را...وشروع به گریه کردم,من وزهرا کنارهم ومامان وبابا هم کنارهم دوتا صندلی جلوتربودند,نگاهی به زهرا کردم دیدم اونم توحال خودشه,دیگه گنبدگلدسته ها تودیدمان نبود,اشکام تندتر میریخت,میخواستم یه نگاه به بابا ومامان کنم که ناگهان,چشمام با نگاه مهربانی برخورد کرد...خدای من علوی بود داشت قوطی اب معدنی پخش میکرد,انگار فهمیده بود حال دلم خراب است,یه قوطی اب داد طرفم وگفت:اگر هرماه هم بیاید زیارت بازم وقت رفتن ,دلکندن سخت است,التماس دعا خانم رحیمی...یه قوطی اب هم داد طرف زهرا وگفت:بفرما همشیره...
تا رفت,زهرا زد زیرخنده وگفت:میبینی من هنوزم همشیره اش هستم خخخخ,چوپان گیوه دوز سرآشپز,ساقی لب تشنگان هم ازکار درامد ,سربازی کوچک وقوی هیکل که ازهر انگشتش یک هنر میبارد...
خدا نکشتت زهرا,از حال وهوای حرم درم آوردی,اخه توکی میخوای آدم بشی؟؟
ولی خداییش دل کندن از کربلا سخت بود اما فک کنم همراهی دراین کاروان ,عنایت ارباب بود تا دل کندن راحت تر باشه.
زهرا:به چه میاندیشی خواهررر؟
من:هیچی توفکرزیارت بودم
زهرا:اره جون خودت,همش نگاهت به رد یار است ,جددددی عجب خوش شانسی,قدما گفتن درسفر باید آدم را شناخت...حالا بهترین استفاده رااز کوتاه ترین سفربکن وهمسفرت رابشناس خخخخ.
داخل اتوبوس همه خدام موکب بودند ودوسه تا خانم وبقیه همشون اقا بودند,ماخانمها اخر اتوبوس نشستیم وهنوزم دوتا صندلی,خالی بود,همه ی مسافران تقریبا جوان بودند وسن بالاهاشون بابا ومامان من بودند,ولی اغراق نباشه از سر وروی همه شان نورانیت ومعنویت میبارید.توهمین افکاربودم که زهراپارازیت انداخت توفکرام وگفت:حیف حیف,گفتم :چی چی را حیف؟
زهرا:حیف که دل ودینت از دست رفتتت وگرنه نگاه کن چه جوانهای مخلصی ,یک جا جم شدند
من:خوب یکی راانتخاب کن زهرا خانوووم
زهرا:اوه من نهههه من بچه ام بعدشم ,چوپان وسرباز وگیوه دوز واشپز نمخوام ,من کمتراز,فوق تخصصص نمخوام
من:خخخح اولا اگه توبچه ای پس چرا من راعروس میکنی خوب من فقط یه سال ازت بزرگترم,بعدشم اون فوق تخصص نبود که متخصص بود ,دم به دم مدرک رامیبری بالاتر؟؟بعدشم ازکجا معلوم که اینا مدرکشون چی هست؟
زهرا:از وجناتشون پیداست کلهم مال حوزه علمیه هستند اگه کمی بهشون ارتقا بدهم میشن مثل,علوی جانت یه سرباز کوچک....
همینجور که زهرا هی فک میزد,اتوبوس ایستاد...
ادامه دارد....
@bartaren
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
#رمان های جذاب و واقعی📚
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 (عشق سرخ )قسمت چهاردهم: بالاخره سوار اتوبوس شدیم ،یک احساس دلتنگی عجیبی بهم دست داده بود ،ا
🍃🍃🌹🍃🌹🍃🌹
(عشق سرخ )قسمت پانزدهم:
یکی از اقایون گفتندکه:خواهرابرادرا,نمازمان رامیخونیم ویه چیزی داخل موکب میخوریم ودوباره حرکت میکنیم ,اقای راننده میرن یه جاپارک پیداکنند وچون خیلی شلوغه ,همه همینجا پیاده میشیم.
داخل موکب بین راهی که خیلی شلوغ هم بود, نمازمان راخوندیم,با مامان وزهرا رفتیم تو صف غذا,خورش لوبیا بود,غذا راکه گرفتم زهرا راپیدا کردم وهرچی چشم انداختم ,مامان راندیدم.
زهرا:بابا بیا غذا بخوریم,مامان هم حتما رفته پی کفتر خودش,اینجا دیگه پیاده روی نیست همدیگه راگم کنیم,دیدم راست میگه,رفتیم یه گوشه,غذامون را خوردیم,جاتون خالی خوشمزه بود.هرچی نگاه کردیم خبری از مامان وبابا ودیگر هم کاروانیامون نبود,یکدفعه زهرا دست من راکشید وگفت :بزن بریم اووونجاااا
تابه خودم امدم,اقای علوی رابایه جوان دیگه دیدم زهراهم داشت نطق میکرد:سلام علیکم برادرررر,شما که دستی درسازمان گمشدگان دارید,بایدبگم که ما یعنی ابجی جان ما دوباره گم شده,یعنی بابا ومامانمان هم گمشدن,میشه ماراپیدا کنید؟
اقای علوی یه نگاه به جوان کناریش گردوگفت:فرهادجان ,خانمها را تا اتوبوس همراهی کن تا من یه نگاه بندازم ببینم کسی جانمونده...
اقافرهاد:چشم محمدجان,بفرمایید خانمها ازاین طرف...
درحین رفتن ,همونطور که اقافرهاد سرش پایین بود سوال کرد:عذرمیخوام شما از موکب خودمان هستید؟
تا بخواهم چیزی بگم زهرا سریع گفت:داداش ماازموکب خودمان نیستیم وچون مثل خودم کمی کنجکاوید باید بگم که قضیه ی گم شدن خواهرم وپیداکردنش توسط اقای علوی طولانی هست ودراین مقال نمیگنجد....
اقا فرهاد همونطور که سرش پایین بود یه لبخند ریزی زد وگفت:بله درسته دراین مقال نمیگنجد,بفرمایید اینم اتوبوس.
سوار اتوبوس شدیم ودیدم ,بابا ومامان هم همزمان باما رسیدند .یکی نفردیگه جامونده بودند که باتلاشهای فرهاد وعلوی امدند وحرکت کردیم.
داشتم باخودم فکرمیکردم که عجب سفری,شد هااا که دیدم اقافرهادپاشد وگفت:بااجازه همه یه دوخط مداحی وبعدش هم زیارت عاشورا ,برادرا همراهی کنن:یاحسین غریب مادر
تویی ارباب دل من,
یه گوشه چشم توبسه
واسه حل مشکل من...
......
زهرا:عجب صدایی داره هااا
راستی ,صداش خیلی قشنگ بود ,مداحی اقافرهاد تمام شد,اقای علوی شروع کرد به خواندن زیارت عاشورا...
زهرا:گفتم طرف هنرمنده ,خوانندگی هم به هنرهای دیگه اش اضافه کن خخخخ
خداییش صداش به دل مینشست ,خداحفظش کنه.....
کم کم اتوبوس ساکت شد ومحیط اماده شدبرای خواب..
ادامه دارد. .
@bartaren
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
#رمان های جذاب و واقعی📚
🍃🍃🌹🍃🌹🍃🌹 (عشق سرخ )قسمت پانزدهم: یکی از اقایون گفتندکه:خواهرابرادرا,نمازمان رامیخونیم ویه چیزی داخل
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
(عشق سرخ)قسمت شانزدهم:
بالاخره رسیدیم مرز شلمچه,ازاینجا به بعدرا دیگه بایدازکاروان جدامیشدیم وباماشین خودمان میرفتیم,خیلی دلم گرفته بود,کاش این سفرتاابد طول میکشید,کاش...هزاران کاش دیگرکه رسیدن به ان بعیداست,همینطورکه داشتم کوله ام رابرمیداشتم یه نگاه به زهراکردم,خیلی عجیب بود از مزه پرونیاش خبری نبود,انگار اونم ازاین جمع دلکن نمیشد,پیاده شدیم .زهرادوباره محکم به پهلوم زد وگفت:اوووونجا را ای ووول,چه پسر پیگیری هست هااا😁
وای,خدای من,علوی یه گوشه ی,خلوت پیدا کرده بود داشت با بابامحمد صحبت,میکرد,بابا گاهی سرش راتکان میداد وگاهی لبخندی میزد و...
دل تودلم نبود,بالاخره بابا با علوی امد واقافرهاد هم مثل,تیر ترکش خودش را رساند,مراسم خداحافظی که تمام شد متوجه نگاههای مشکوکی شدم که به زهرامیشد.
زهرا:بریم عروس خانم,بذار توماشین برسیم ,بابا حتما یه چیزایی میگه خوووب,منم ازفضولی دارم میترکم ,اما چه کنم ,باید صبر پیشه کرد.
با شناختی که از,بابا داشتم,به نظرم بعید بود خودش بگه که علوی چی گفته واحیانا خبر مبری بوده یانه؟اخه ما دخترا تواینجورمسایل با,بابا محمد رودربایسی داشتیم.بالاخره به ماشین خودمان رسیدیم,وای خدای من چه گردوخاکی روش نشسته بود,بابا یه کم شیشه های سمند را غبارروبی کرد وزهرا گفت:بفرمایید سمندون درخدمت شما ,سوارشید😊
حرکت کردیم,به نظرم فضای ماشین خفه بود,دلم گرفته بود ,دوست داشتم گریه کنم که بابا گفت:خوب انیس جان,دخترای گلم سفر چطور بود؟
مامان:بهترین ,مسافرت عمرم ,کاش هرسال اربعین بیایم کربلا....
ماهم باهم گفتیم:ممنون بابا ,خیلی خوب بود...عالی بود...
بابا:اره برای منم همینطور,مزه اش زیرزبونمه ان شاالله اگر طلب کنند ,نیت کردم هرسال بیام حتی اگه شده تنها.....
زهرا:بابا مگه من میذارم تنها بیای,من طاقت دوریت راندارم😜
بابا:قربون دخترگلم بشم,فرض محال راگفتم.
مامان:چه کاروان عرفانی وخوبی بود ,چه جوانهای پاکی,راستی اقای علوی چی میگفتت؟
من وزهرا سراپا گوش شدیم که بابا گفت:اره به خدا,جوان اینقد مخلص وبی ادعا جواهره....همه شان جواهربودند,برگزیده بودند,پاک باصفا,بی ریا,عاشق اهل بیت ع....
بابا همه چی گفت اما به قول زهرا فرافکنی کرد وچیزی لونداد که علوی چی چی گفته.
نزدیک دیار کریمان,یاهمان شهرکرمان خودمان شدیم,دیگه مسافرت داشت تموم میشد.چه سفری بود.....
وارد کوچه شدیم,روی دیوارخانه مان ,خیلی ازاقوام پارچه زیارت قبول زده بودند وبه قول زهرا کل کوچه رابرای ورود ما سفید کرده بودند البته بابرف😊
وای خدای من,انگاری من مال اینجا نبودم,باخونه خودمان احساس غریبی میکردم,به نوبت رفتیم یه دوش گرفتیم ,چون احتمالا سروکله اقوام وخویشان کم کم پیداشون میشد.
ادامه دارد....
@bartaren
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
sharhe_ziarate_ashura_1.mp3
10.9M
#رمان های جذاب و واقعی📚
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 (عشق سرخ)قسمت شانزدهم: بالاخره رسیدیم مرز شلمچه,ازاینجا به بعدرا دیگه بایدازکاروان جدامیشدی
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
(عشق سرخ)قسمت هفدهم:
یک هفته ای میشد که از کربلا امده بودیم وکلی دوست وآشنا وفامیل اومدن دیدنمان وبه قول زهرا ,انگار ما قبل ازکربلا رفتن به چشم هیشکی نمیومدیم وبعدازکربلا رفتن,ظاهروپدیدارشدیم ,اخه هرکی میامد میگفت:ماشاالله انیس خانم چه دخترای خوشگل خانومی وهمه ارزوی خوردن شیرینی عروسیمون را داشتند وزهرا هم میگفت:زینب اگر قراربود بترشیم ,گمونم خداتغییر عقیده بدهد اخر اینهمه ارزومند را ناامیدنمیکنه دیگه خخخخ
زهرا امروز رفته مدرسه ومن هم برگشتم سر درس خوندنم,اما همش فکرم جایی دیگه است,به قول زهرا مردیم ازفضولی,دیگه واقعا مغزم کشش نداره,باید برم یه چای لب سوز برای خودم بریزم وبیارم.
رفتم اشپزخونه که مادرم گفت:زینب جان وقت داری یه مطلب رابهت بگم,یعنی یه جور نظر خواهی,هست.
من که کل هفته منتظر این لحظه بودم ودل تودلم نبود,یه جورایی قیافه ی بی خبری وخونسردانه به خودم گرفتم وگفتم:بله مامان جونم,الان وقت استراحتمه,سراپاگوشم....
مامان:راستش وقتی باباتون گفت که,اقای علوی چی گفته,من پیشنهاددادم که چون فصل درس هست ذهنتان مشغول نشه,برای همین نظرتورامیخوام..
دلم هرری ریخت پایین,پس علوی واقعا خواستگاری کرده,تااومدم بامن من یه چیزی بگم ,مامان ادامه داد:راستش علوی ازطرف اقافرهاد پیغام داده ومثل,اینکه از زهرا خوشش امده,خواسته اگررضایت داشتیم ونظرمون مثبت بود یه وقتی رابرای,اشنایی خانواده ها معلوم کنیم,به نظرت الان توفصل امتحانات و...به زهرا بگیم؟ذهنش درگیرنمیشه؟بعدشم شما دوتا,که جیک وپوکتون توهم هست ,اصلا زهرا نظرش برای ازدواج چی هست؟
هرحرفی,که از دهن مامان بیرون میامد انگار لیوان اب سردی بود که روی سرم میریخت,اصلا باورم نمیشد که علوی ,برای کس دیگه ای وای....
اگه زهرا میفهمید ,کلی جوک سرهم میکرد.
مامان:چراماتت برده,توچی میگی؟نظرت چیه؟به زهرا چیزی بگیم؟
ادامه دارد....
@bartaren
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
#رمان های جذاب و واقعی📚
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 (عشق سرخ)قسمت هفدهم: یک هفته ای میشد که از کربلا امده بودیم وکلی دوست وآشنا وفامیل اومدن دی
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
عشق سرخ,قسمت هجدهم:
اصلا نفهمیدم مامان چی میگه وبرای اینکه زودتر به اتاق خودم پناه ببرم,به مامان گفتم:باشه مامان من یه جوری زیرزبونش را میکشم ,طوری خودش متوجه قضیه نشه وبااجازه ای گفتم ورفتم داخل اتاقم.
اتاق دورسرم میچرخید ناخوداگاه به سمت تختم رفتم ودست کردم زیرتخت,کفشهای علوی را که یاداور خاطره خوش اشناییم بودن راپسش نداده بودم وگذاشته بودم زیر تخت وهرروز دورازچشم دیگران لمسشان میکردم,اخه حس خوبی بهم میداد,کفشها رابرداشتم وچسپاندم به خودم ورفتم روی تخت خوابیدم,بوی گل سرخ پیچید تودماغم,نفهمیدم کی خوابم برد اما باصدای زهرا از خواب پریدم که میگفت:زینبی ,آی خانم دکتر الان چه وقت خوابه,محکم ملافه روم راکشید وگفت :پاشو دیگه...
تاچشم باز کردم دیدم بادهن باز داره نگام میکنه,فهمیدم موضوعی برای مزه پرانیاش پیدا کرده.
زهرا:خانم دکتررررر این چیه توبغلت؟ببینم وسیله ی جراحی روحته؟؟یاشایدم عروسک دوران بچه گیات,خوب که نگاه کرد یه جیغ بنفش کشید وزد زیرخنده وحالا نخند کی بخند وگفت:😂😂😂نااااکس مگه این کفشا راپس ندادی؟؟؟چقددد خل مشنگی ,یعنی ببخشید عاشقی😂
میخواستم خودم راازاین مخمصه نجات بدهم ودرعین حال,وظیفه ای هم که مامان برعهده ام گذاشته با بهترین نحوانجام بدهم,گفتم:زهرا نظرت درباره ی ازدواج چی هست؟
زهرا:فرافکنی درحد المپیک,بعدشم ازنظر من ازدواج پدیده ایست اگر رخ دهد عده ای از ترشیدگی خارج واگر رخ ندهد عده ای مجنون واز دایره عقل خارج
میشوند😂😂😂
اصلا حواسم به حرف زهرا نبود,کفشا راچپوندم زیرتخت وگفتم:آهان..
زهرا:آهاااان؟!!ای مجنون فیلمت کردم ,چی چی میگی؟؟
فهمیدم که خیطی کاشتم وبرای اینکه جم وجورش کنم گفتم :هیچی هیچی,فرهاد رایادت میاد کربلااا,ازت خواستگاری کرده,مامان گفته زیرزبونت رابرم ,ببینم نظرت چی هست ,بعدشم ذهنت مشغول نشه.
زهرا:توهم که چه خوب زیرزبونم را رفتی ومن نفهمیدم اصلاااا😂😂
کل کلام مامان رادودستی کردی توحلقم ,اصلانم ذهنم درگیرنشد خانم دکتر😂😂😂
یکدفعه برگشت وباتعجب گفت:نکنه,نکنه,اون خلوت علوی وبابا برای خاطر فرهاد بود هااا؟؟
گفتم:اره ,ما بدبرداشت کردیم😔
زهرا:خخخحخ یعنی بحث من بوده خخخخخ,چه خله این فرهاده خخخخ,بعدشم مگه علوی این وسط چکاره است که پیغام رسان شده؟؟فرهاد اصلا چکاره است کیه؟چیه؟کجاست؟کوش؟😂😂
من:جون به جونت کنن همه چی رابه مسخره میگیری,والااا من ازهیچی خبرندارم ,فقط همین که گفتم.
زهرا درحالی که لباسای مدرسه اش را آویزان میکرد گفت:الان میرم سه سوته ته قضیه رادرش میارم....
زهرا رفت بیرون ومن دوباره افتادم روتخت وباخودم گفتم:عجب وظیفه ای که مامان برعهده ام گذاشته بود را خیط خیط کردم وااای...
همینطور که در افکارخودم غرق بودم یهو زهرا بایک پخخخخ وارد اتاق شد وگفت:سیرتا پیاز قضیه را دراوردم,من که قصدازدواج ندارم خودت میدونی که کمتراز متخصص....نهههه
اما برای خاطر توگفتم بیان
من:برای خاطر من؟!!
زهرا:اره,یه چیزی کشف کردم که قندتودلت اب میشه اما چون بدجنسم ومیخوام اذیتت کنم الان بهت نمگم.
من:زهراااااا
زهرا:التماس نکن خانم دکترررر
ادامه دارد..
داستان مهییج ترمیشود,باماهمراه باشید
@bartaren
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
#رمان های جذاب و واقعی📚
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 عشق سرخ,قسمت هجدهم: اصلا نفهمیدم مامان چی میگه وبرای اینکه زودتر به اتاق خودم پناه ببرم,به
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
(عشق سرخ)قسمت نوزدهم:
زهرا بگو ببینم چی شده دیگه؟
زهرا:اولا فرهادخان,دانشجو تشریف دارند,دانشجوچی چی نمدونم,بعدشم چندروز پیش علوی دوباره تماس گرفته,مثل اینکه خیلی عجله دارند,قراره اگه بنده اجازه بدهم توایام ولادت پیامبرص ,برای اشنایی بیشتر قدم رنجه فرمایند,درثانی من پته ات رابرای مامان ریختم رو آب وحالا اونم میدونه خاطرخواه علوی جان شدی خخخخ😂
خاک توگورت کنن زهرااا چرا گفتی؟؟؟دیگه روم نمیشه توروی مامان نگاه کنم.
زهرا:به من چه ,نمیخواستم بگم اما تابلو بازی کردی خوب,مامان فکر کرده برای اینکه من کوچکتراز توهستم ,الان خواستگارقراره برام بیاد,توناراحت شدی,مجبورشدم بگم ,تا مامان ازاشتباه دربیاد.
وای حالا باچه رویی برم بیرون اتاق؟؟بعدشم حالا بقیه اش رابگوووو
زهرا:اولا ول کن ,مامان ازخودمونه ,وقتی بهش گفتم همچی لبخندملیحی زد که بیا وببین خخخخ ,دوما نه نه نه,التماس نکن که نمگم,دخترکم هروقت ,وقت عروسیت شد میگم خخخ
من:بی مزه,حالا گمون نکنم که همچی ازفرهاد بدت اومده باشه.
زهرا:تیپ وقیافه اش درسته به غول تشنی علوی نی ,اما خوشگله,بچه مثبت هم هست,مداح وخوش صدا هم هست,فقط میمونه تخصص که خداکرمش خیلیه خخخخحح اگه بی تخصص هم باشه یادش میدم که چه جوریا رومخ واعصاب ادم راه بره ,اونموقع میشه متخصص مغز واعصاب😂😂
خدا خفه ات نکنه زهرا,ای زلزله ی ده ریشتری,خداراشکر هستی خواهری دارمت😊
زهرا :فازعشقی برداشتی هااااا
نهار را با مزه پرانیهای زهرا وحرفهای بابا ونگاه های,هراز چندگاهی مامان,خوردیم.
دوباره رفتم سراغ درسهام,تصمیم داشتم خودم راغرق درس وتست و...کنم تا تمام فکر وخیالهام بپره وهمینطورهم شد,وقتی به خودم اومدم ,مامان تواتاق بود وگفت:پاشین دخترا,اذان گفتن,نماز مغرب وعشا رابخونین وبیاین اشپزخانه....
باهم غذا را اماده کردیم ,تا سفره را بیاندازیم ,بابا هم اومده....
ساعت ۱۰شب بود,داشتم ظرفا راجمع میکردم ,که تلفن بابا زنگ زد...
بابا:الو بفرمایید,بله بله شناختم اقای دکتر درخدمتم,.....
باخودم گفتم اقای دکتر دیگه کیه؟'!
بابا:دشمنتون شرمنده,شما ببخشید ما میبایست خبر بدیم,بفرماییددرخدمتم.....
بله بله آقا محمد؟؟
تا گفت آقا محمد ,گوشام تیز شد....گوشم رفت به صحبتای
بابا:امان از دست این بچه ها………ان شاالله اگرقسمت باشه درخدمتیم……………بله بله حتما…………آدرس رابراتون پیامک میکنم.....
ذهنم پراز سوالهای جورواجورشد
ادامه دارد....
@bartaren
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹