هدایت شده از نایت کویین
🦋پاکسازی ذهن از افکار منفی
🌸همان افکاری که در ذهن ناخودآگاه خود میکارید، در بدن و محیط اطرافتان باید برداشت کنید. “ذهن ناخودآگاه مانند هارد کامپیوتر است.
🌸ذهنتان هرچیزی که به آن وارد میشود را در خود حفظ میکند و هیچ تفاوتی بین اطلاعات درست و نادرست یا افکار منفی و مضر و افکار مثبت و سازنده قائل نیست. فقط همه چیز را حفظ میکند.
💐 @bluebloom_madehand 💐
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_پنجاه_دوم🎬: روح الله بیل به دست از این ور به آن ور می رفت و مانند رباتی
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_پنجاه_سوم 🎬:
یک شب از ورود دوباره روح الله به روستا میگذشت، یک شبی که داخل خانه مادربزرگ به صبح رسانده بود و مادربزرگ هم حرفهای عمو را تکرار کرده بود، اما چیز مبهمی در حرفهای عمو و مادربزرگ بود،شاید رازی که روح الله نباید الان میفهمید، اما هر چه بود، وجود داشت،روح الله هم تجسس زیادی نکرده بود، چون معتقد بود ماه پشت ابر نمی ماند و اگر اتفاقی افتاده که به او هم مربوط است، بالاخره رو میشود.
روح الله آخرین شاخهٔ خشک درخت گیلاس هم جدا کرد، عرقی را به پیشانی اش نشسته بود پاک کرد که از پشت سر صدای مادربزرگ درگوشش پیچید: خدا خیرت بده مادر، از وقتی رفتی هیچ کس به این باغ منِ پیرزن نرسیده، وقتی بودی قدر تو رو نمی دونستم و وقتی رفتی، تازه فهمیدم چه نعمتی از دست دادم، پسر گلم! بیا یه چایی بخور و قول بده حالا که شکر خدا دوباره برگشتی، خودت به باغ منم برسی، اصلا روح الله دستت خیلی سبز و بابرکت هست، انگار تمام برکت این باغ و اون باغ خودت توی بودن و وجود خودت هست مادر..
روح الله به طرف مادربزرگ که حصیری رنگ و رو رفته را زیر درخت بید پهن کرده بود و بساط چای اش به راه بود رفت، همانطور که چای را از دست مادربزرگ میگرفت گفت: چشم ننه جان، خودم نوکرتم و به باغت میرسم، الانم زودتری برم، دیدی دیشب بابام اومد گفت برا نهار منتظرم هستند و هرچی گفتم با این وضع فتانه نمی خواد، قبول نکرد.
مادربزرگ دستی به تنه درخت گرفت و با یک یاعلی از جا بلند شد و گفت: باشه پس حصیر را جمع کن بزار تو اتاق گِلی ته باغ و بعد برو..
مجید در خانه را باز کرد و روح الله همانطور که دستی به سر او میکشید، لبخندی زد و گفت: ببینم زبونت را موش خورده که حرف بلد نیستی با داداشت بزنی؟! مجید با تندی نگاهی به روح الله کرد و دست روح الله را به شدت کنار زد و گفت: به من دست نزن نره غول...
روح الله نفسش را محکم بیرون داد و چیزی نگفت و وارد ساختمان شدند، بوی برنج ایرانی و خورش قورمه سبزی که او عاشقش بود در بینی اش پیچید.
روح الله ناخوداگاه به سمت آشپزخانه رفت، وارد آشپزخانه شد با اینکه آشپزخانه تغییرات زیادی کرده بود و میز نهارخوری و با صندلی های چوبی قهوه ای در وسط بود اما چیز دیگری توجه او را به خود جلب کرد، فتانه مثل بره آهویی سالم و قبراق ازاینور به آنور می رفت و بساط ناهار را فراهم میکرد و اصلا متوجه ورود روح الله نشده بود.
روح الله همانطور که با تعجب فتانه را نگاه می کرد گفت:س...سلام، میبینم که کلا خوب شدین، نکنه همه اش دروغ بود؟!
فتانه که تازه متوجه روح الله شده بود، اوخ کرد و انگشت دستش را تکان داد و گفت: وای بریدمش...بعد با لبخندی کج وکوله ادامه داد: سلام پسرم، نه هیچی الکی نبود، اما انگار قدم تو شفا بود، باورت میشه از دیروز که تو اومدی انگار قدمت خیر بود، تمام کسالاتم به یک باره بعد از چند ماه علیلی برطرف شد و بعد به سمت چایی ساز رفت و همانطور که چای میریخت ادامه داد: بیا یه چای بخور الان نهار آماده میشه و بابات هم میرسه..
ادامه دارد..
📝به قلم: ط_حسینی
@bartaren
🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
#رمان های جذاب و واقعی📚
داستان «ماه آفتاب سوخته» #قسمت_شصت_دوم🎬: امام بالای منبر میرود، او می خواهد طوری سخن بگوید که مردم ش
داستان«ماه آفتاب سوخته»
#قسمت_شصت_سوم 🎬:
مردم دسته دسته به خرابه شام می آیند، یزید باید حیله ای دیگر بیاندیشد و بین اسرا و مردم فاصله اندازد،پس به بهانهٔ اینکه متوجه جایگاه کاروان اسرا شده و وانمود می کند که می خواهد آنها را احترام کند، اسرا را از داخل خرابه به قصر منتقل میکند.
خبرها از بیرون قصر به داخل رسوخ کرده، با ورود کاروان به قصر صدای ناله ای جانسوز بلند میشود، ناگهان هنده همسر یزید موی آشفته می کند و روی می خراشد و خود را به زینب می رساند بر پاهای او بوسه میزند و میگوید: روا نباشد هنده که کنیز شماست پرده نشین باشد و شما که شاهزادگان عالم هستی هستید بدون چادر و معجر در اسارت باشید و سپس سرش را بالا می آورد و ادامه میدهد: مرا ببخشید بانو، الان فهمیدم که اسرایی که اینچنین خوارشان کردند چه بزرگ مردمی هستند، مرا عفو کنید و لطفی در حقم کنید.
زینب که خوب هنده را میشناسد و به یاد دارد زمانی که هنده کودک و بیمار بود و به دعای حسین شفا یافت، مادرش نیت کرد که هنده به یمن این شفا، کنیزی حسین و خاندان علی را بکند، پس زینب خم میشود دست زیر بغل هنده می کند و او را بلند میکند و میفرماید: گریه کن که در غم اهل بیت تمام عالم می گرید، حال بگو از من چه می خواهی؟
هنده بوسه به دست زینب میزند و میگوید: به من بگو حسین من کجاست؟! آیا حالش خوب است؟!
زینب نگاهش به طشت طلایی ست که هنوز در میان تالار قصر و جلوی تخت یزید است و میفرماید: آن کشتهٔ به خون نشسته حسین توست...
هنده انگار مجنون شده، دور تا دور قصر می گردد و حسین حسین میکند.
یزید که از آشوب مردم سخت میترسد، احوالات همسرش را بهانه می کند و میگوید: خدا لعنت کند ابن زیاد را، ما هم چون همسرمان، حسین را دوست داشتیم و این ابن زیاد بود که چنین خطای بزرگی مرتکب شده است.
یزید با همهٔ کم عقلی اش اینبار سیاستی چون معاویه پیشه میکند، اسیران را گرامی میدارد، به آنها لباس و چادر و معجر مخملین و گرانبها می دهد و امام سجاد را در کنار خود می نشاند و روزها تا امام غذا نخورد ،لب به غذا نمی زند، این کارها را می کند تا دوباره مردم را فریب دهد و عده ای ساده انگار فریب حیله های این منافق پست فطرت را می خورند.
دیگر بیش از این ماندن کاروان اسرا در شام جایز نیست و پایه های حکومت یزید را میلرزاند.
یزید، امام سجاد را فرا می خواند به او میگوید: ای فرزند حسین! اگر می خواهی، می توانی در شام پیش من بمانی و اگر هم می خواهی می توانی به مدینه برگردی
امام برگشتن به مدینه را انتخاب میکند و یزید به نعمان بن بشیر که آن زمان در شام بود،دستور میدهد تا مقدمات سفر آل الله را به مدینه فراهم کند و همچنین به او دستور میدهد تعدادی سرباز همراه خود ببرد و مانع دیدار کاروان اسرا با مردم شهرها شود تا مبادا مردمی دیگر بیدار شوند...
ادامه دارد
به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤
#رمان های جذاب و واقعی📚
داستان«ماه آفتاب سوخته» #قسمت_شصت_سوم 🎬: مردم دسته دسته به خرابه شام می آیند، یزید باید حیله ای دیگ
داستان«ماه آفتاب سوخته»
#قسمت_شصت_چهارم 🎬:
کاروان آمادهٔ حرکت است،امام سجاد هدایای یزید را نمیپذیرد و آنها را پس می دهد و به یزید میفرماید:«ما پول و هدایای تو را نمی خواهیم، ما وسایل خودمان را که در کربلا از ما غارت نمودند می خواهیم چرا که در میان آنها مقنعه و گردنبند مادرم زهرا بوده است.»
آخر یزید دستور داده بود تا تمام غنیمت های کربلا را جمع کنند و به شام آورند و قصد داشت این غنیمت ها را به عنوان مدال افتخارش نگه دارد و نشانه ای باشد که تا همیشه زمان،گویای پیروزی بنی امیه بر بنی هاشم باشد، اما الان مجبور است همه را پس دهد.
همهٔ غنائم دشت کربلا به امام بازگردانده میشود و هرکس می آید و وسایل خودش را از امام میگیرد و میرود در این بین زنی با چهره ای آفتاب سوخته گوشه ای نشسته و گهوره ای خالی را تکان میدهد و همراه با گریه حسین حسین و علی علی می کند.
عمه زینب گوشواره رقیه را در دست دارد، گوشواره ای که هنوز رد خون گوش کودک، روی آن باقی ست و این گوشواره مثل آن میخ در که به سینهٔ زهرا فرو رفت و رنگین شد، شده آیینه دق زینب...
نیمه شب است و همهٔ مردم در خواب راحتند اما کاروان اهل بیت در حال حرکتند، آخر حکم شده تا حرم رسول الله مخفیانه و در تاریکی شب شام را ترک کنند تا مبادا مردم بفهمند و برای خداحافظی اجتماع کنند و این اجتماع باز هم رسواکنندهٔ یزید شود، کاروان میرود در حالیکه رقیه را در خرابهٔ شام جا میگذارد.
یزید سکه های طلا به دختر علی، ام کلثوم میدهد و میگوید:این سکه های طلا را در مقابل رنج و مصیبت هایی که به شما وارد شده، قبول کنید.
صدای ام کلثوم در حالیکه کیسه های مملو از طلا را پرت می کند، بلند میشود:« ای یزید!چقدر تو بی حیا و بیشرمی!برادرم حسین را می کشی و در مقابل آن سکه طلا به ما می دهی؟ ما هرگز این پول را قبول نمی کنیم»
یزید خجالت زده می شود و کاروان حرکت میکند، کاروانی مظلوم که نسب از علی و فاطمهٔ مظلوم دارد و یک ماه و نیم در شام بلا مانده و هر رنجی را به پایشان ریختند..
نعمان دستور دارد که با کاروان مدارا کند و با احترام با آنها رفتار کند.
کمی از شام فاصله گرفتند که امام از نعمان می خواهد راه عراق را در پیش گیرند، آخر آنجا گوهرهایی درون زمین پنهان دارند، آنان می خواهند به کربلا بروند تا با حسین از رنج این سفر و سختی اسارت سخن ها بگویند، آنها می خواهند به نینوا بروند تا گریه هایی را که به ضرب تازیانه در گلو خفه کرده اند، بیرون ریزند..
کاروان به پیش میرود و کم کم سایه ای از کربلا میبینند، هنوز راهی مانده، اما زنان و کودکان بوی عزیزانشان به مشامشان رسیده،صبر از کف داده اند، ناگهان همگی خود را از ناقه به زیر می اندازند و حسین حسین گویان و دوان دوان خود را به کربلا می رسانند..
ادامه دارد
به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_پنجاه_سوم 🎬: یک شب از ورود دوباره روح الله به روستا میگذشت، یک شبی که
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_پنجاه_چهارم 🎬:
به افتخار روح الله سفره ناهار را داخل میهمان خانه انداختند، روح الله تازه متوجه پیرامونش شده بود، قالی های نرم و ابریشمی آبی رنگ جای قالی های قدیمی و لاکی را گرفته بود و به جای پرده های زرد با گلهای درشت قرمز رنگ، پرده های توری با یلان های کنگره ای و منگوله دار خود نمایی می کرد، انگار فتانه از نو جهیزیه خریده بود، انهم جهیزیه ای مانند نوعروسان متمول و روح الله شک نداشت که پول این وسائل از همان پس اندازی بود که مادرش عمری برای روح الله کنار گذاشته بود و فتانه بی رحمانه و در چشم بهم زدنی آنها را قاپیده بود.
محمود که انگار از آمدن روح الله خوشحال بود، شروع به تعارف کردن کرد و به بچه هایش توصیه نمود تا داداش بزرگه دست به غذا نبرده شما هم حق ندارید غذا بخورید، بچه ها گرچه مایل به احترام به برادر بزرگشان نبودند اما اینک بالاجبار باید قبول می کردند، ظرف قورمه سبزی یک طرف و زعفران پلو طرف دیگر، ترشی و سالاد و ماست و نوشابه هم موجود بود، یعنی فتانه سنگ تمام گذاشته بود، کاری که از زنی تنبل مثل فتانه،بعید بود، زنی که انگار نه سررشته ای در اشپزی داشت و نه خانه داری و اگر بهتر بگوییم اصلا سررشته ای در زندگی هم نداشت.
روح الله اولین لقمه را در دهانش گذاشت که فتانه بحث ازدواج او را اینچنین پیش کشید: ببین آقا محمود ماشاالله هزارماشاالله پسرت برا خودش مردی شده، دیگه نوبتی هم باشه، نوبت زن گرفتنش هست، باید یه عروس خوشگل براش بگیرم.
محمود نگاهی با افتخار به هیبت مردانه و پهلوانی روح الله انداخت وگفت: بله، من موافقم، این گوی و این میدان، تو که توی اینهمه مدت که به عقد ما درآمدی برای این بچه کاری نکردی، حالا آستین بالا بزن ببینم چکار میکنی!
روح الله لقمه را با کمک قاشقی ماست فرو داد، اصلا همه چیز برایش عجیب بود، هم رفتار پدرش و هم حرکات تازه و مهربانانه فتانه! او از این مهربانی ها خیری ندیده بود و میترسید باز هم حیله و تله ای در کار باشد، روح الله نمیدانست که فتانه با موکلش عهد کرده که روح الله را به هر طریق ممکن نابود کند.
فتانه ظرف سالاد را به طرف روح الله داد و همانطور که تعارفش می کرد گفت: ببینم پسرم! چرا اینقدر ساکتی؟! خودتم یه چیزی بگو و چون دید روح الله حرفی نمیزند ادامه داد: من یه دختر خوب برات در نظر گرفتم، خیلی خوشگله، میشناسیش دختر داداشم ..داداش..
روح الله وسط حرف فتانه پرید و نگذاشت حرفش تمام شود، قاشقی را که پر از پلو و خورش کرده بود روی بشقاب گذاشت و گفت: زن گرفتن برای هر مردی لازم هست، خصوصا برای من که توی شهر غریبم و برام لازم ترین چیز همینه، اما من دوست ندارم از آشنا زن بگیرم، نه اقوام پدری و نه اقوام مادری و نه از اقوام تو، همین که عاطفه را عروس تیر و طایفه خودت کردی و بختش سیاه شد بسه، دیگه لازم نیست برای من لقمه بگیرین..
فتانه که توقع این برخورد روح الله را نداشت، پارچ نوشابه را که دستش بود محکم بر روی سفره کوبید و گفت: به به، زبون درآوردی، افاضات بزرگتر از خودت میدی، ببینم عاطفه چی تو زندگیش کم داره که اینطور برا من دم درآوردی و اینجور حرف میزنی هااا؟!
اصلا تو لیاقت طایفه منو نداری، منو بگو که می خواستم در حقت محبت کنم و به یه جایی برسونمت، دستم بشکنه که این دست نمک نداره ...
فتانه از جا بلند شد و در همین حین سعید که نسبت به مادرش حس غیرت داشت هم بلند شد و شروع کرد فحش های ناموسی و رکیک به عاطفه و مامان مطهره دادن، روح الله به شدت عصبانی شد، انگار این سعید نبود و فتانه بود، فقط با جثه ای کوچک تر اما همانقدر قبیح و بی ادب، دیگه حرمت سفره شکسته شده بود، روح الله رو به پدرش کرد و با اجازه ای گفت و از جا بلند شد و می خواست از در میهمانخانه بیرون برود، سعید که دید روح الله توجهی به حرفش نکرد جری شده بود تمام قد جلوی در اتاق جلوی روح الله ایستاد و گفت: چی شد سیب زمینی؟! دل از ننه و ددت کندی؟! روح الله دیگه تحملش تمام شد و نمی توانست شاخ شدن این پسرک بی ادب را ببیند و چیزی نگوید، دستش را مشت کرد و میخواست حواله شانه سعید کنه که ناگهان فتانه جلو دوید و سعید را کناری زد، مشت روح الله ناخوداگاه بر دهان فتانه نشست و دندان جلوی فتانه همراه با خون سیاهرنگی به بیرون پرید...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
#رمان های جذاب و واقعی📚
داستان«ماه آفتاب سوخته» #قسمت_شصت_چهارم 🎬: کاروان آمادهٔ حرکت است،امام سجاد هدایای یزید را نمیپذیر
داستان«ماه آفتاب سوخته»
#قسمت_شصت_پنجم 🎬:
سه روز است که کاروان عزادار آل الله در کربلا بیتوته کرده اند، سه روزی که همراه زمینیان، عرشیان خداوند هم بر کشته های کربلا اشک ریختند، نعمان دیگر صلاح نمیدید که بیش از این کاروان در کربلا بماند، از طرفی گریه های حرم رسول الله دل چون سنگ او را میلرزاند و از یک طرف هم فرمان یزید بود که بدون فوت وقت، کاروان به مدینه برسند.
پس دوباره دستور حرکت داد و کاروانی ماتم زده رو به سوی مدینه رهسپار شد.
شبها و روزها در راه بودند و در هر منزل که اطراق می کردند، خاطرات حسین و عزیزانشان پیش چشمشان می آمد و زخم آنان را تازه تر از قبل می کرد.
بالاخره کاروان به نزدیک مدینه رسید، امام سراغ بشیر را می گیرد چرا که پدرش شاعر بود و او هم دستی در شعر داشت.
بشیر شتابان خود را به محضر امام میرساند و امام میفرماید: ای بشیر! شنیده ام که پدرت شاعر بود و تو هم طبع شعری داری، به مدینه برو و اهل مدینه و بنی هاشم را از آمدن ما باخبر گردان.
بشیر دستی به روی چشم می گذارد و به سوی مدینه میتازد و امام دستور میدهد تا همانجا خیمه ها را برپا کنند.
صدای حزن انگیز بشیر در فضا میپیچد و همگان از آمدن کاروان حسینی به مدینه باخبر می شوند، آنها شنیده اند که حسین را کشته اند، اما نمی دانند چگونه او را کشته اند..
مردم بر سرزنان پیش می آیند، لیلا همانطور که روی می خراشد، جلو میرود و میگوید: باید علی اکبرم را ببینم و از او سؤال کنم، چرا با وجود او حسینش را کشتند و آن طرف تر ام البنین که انگار خون از چشمانش سرازیر شده حسین حسین گویان به پیش میرود و میگوید: چگونه عباس و پسرانم باشند و حسین را بکشند؟!
رباب گهوارهٔ خالی را در آغوش گرفته تا به خواهرانش نشان دهد و بگوید که نذرش ادا شده و بالاخره خدا به او پسری داد و پسرش در لشکر امام زمانش سربازی کرد و سر از تنش جدا شد.
عبدالله بن جعفر همسر زینب پرسان پرسان سراغ خیمهٔ همسرش را میگیرد،خیمه زینب را به او نشان میدهند، عبدالله به سمت خیمه می رود، زنی موی سپید و قد خمیده را میبیند، عقب عقب بیرون می آید و زیر لب می گوید:استغفروالله، خیمه را اشتباهی آمدم، آیا زینب من کجاست؟!
و تازه اهل مدینه گوشه ای از غم عظیم کربلا را می فهمند.
جمعیت زیادی گرد خیمه ها جمع شده اند و هر لحظه بیشتر و بیشتر میشوند، صدای حسین حسین غوغا به پا کرده، امام از خیمه بیرون می آید دستان پینه بسته اش را بالا می برد و جمعیت ناگهان ساکت می شوند و با تعجب به او مینگرند و زیر لب می گویند: این پیرمرد کیست؟! چقدر شباهت به علی اوسط، سجاد بن حسین دارد، اما سجاد جوانی بود با موهای سیاه و قد و قامتی برافراشته، این مرد درست است که شباهت زیادی به او دارد اما موی سپید است و به عصا تکیه داده که ناگاه صدای امام در فضا می پیچد و همه متوجه می شوند که این مرد موی سپید همان جوان رشید است، امام چنین میفرماید: «ای مردم!پدرم، امام حسین را شهید کردند، خاندان او را به اسارت گرفته و سر او را به نیزه کردند و در شهرهای مختلف گرداندند.
کدام دل می تواند در عزای او شادی کند، هفت آسمان در عزای او گریستند.
همه فرشتگان خداوند و همه ذرات دنیا براو گریه کردند، مارا به گونه ای به اسارت بردند که گویی ما فرزندان قوم کافریم!
شما به یاد دارید که پیامبر چقدر سفارش ما را به امت خود می نمود و از آنها می خواست به ما محبت کنند، به خداقسم، اگر پیامبر به جای آن سفارش ها، از امت خود می خواست که با فرزندان او بجنگند، امت او بیش از این نمی توانستند در حق ما ظلم کنند.
این چه مصیبت بزرگ و جانسوزی بود که امتی مسلمان بر خاندان پیامبرشان روا داشتند؟! ما این مصیبت ها را به پیشگاه خدا عرضه می کنیم که او روزی انتقام ما را خواهد گرفت»
امام، سخن می گفت و مردم گریه می کردند و با هر سخن ایشان ناله شان بلندتر میشد،یکی خاک بر سر میریخت و یکی روی میخراشید و یکی از هوش میرفت و براستی که آنان نمی دانند که آل رسول چه کشیدند، چون شنیدن کی بود مانند دیدن..
اما تمام عالم هستی تا قیام قیامت عزادار این ذبح عظیم خواهد ماند.
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤
#رمان های جذاب و واقعی📚
داستان«ماه آفتاب سوخته» #قسمت_شصت_پنجم 🎬: سه روز است که کاروان عزادار آل الله در کربلا بیتوته کرده ا
داستان«ماه آفتاب سوخته»
#قسمت_پایانی🎬:
یک سال از واقعهٔ جگر سوز کربلا می گذشت و محرم بود و یک روز دیگر به عاشورا مانده بود، ارادتمندان و شیعیان اهل بیت خود را از راه دور و نزدیک به مدینه میرساندند و خدمت امام میرسیدند.
مردی از بیت المقدس، روزها و شبها اسب تازانده بود و اینک که به مدینه رسیده بود، پرسان پرسان سراغ کوچهٔ بنی هاشم را از مردم میگرفت و سپس به این کوچه که ماتم از آن می بارید رسید، ابتدای کوچه از اسب پیاده شد افسار اسب در یک دستش و با دست دیگرش بر دیوارهای کاهگلی کوچه می کشید و همانطور که اشکش جاری بود با خود زمزمه میکرد: این کوچه شاهد غربت علی و زهرا بود و بارها و بارها فاطمه در اینجا زمین خورد و دست به این دیوار گرفت و با کمک دیوار خود را به در نیم سوخته رساند و چه بسا خون سینهٔ حضرت زهرا شاهدی بر مظلومیت زهرا بود که بر دیوار گلی کوچه برجای ماند.
بالاخره به جلوی در خانهٔ امام سجاد رسید، جلوی در، زیر نور آفتاب کنیزی را دید که مدام گریه می کند و ناله میزند، مرد جلو رفت و دلش به حال زن سوخت و با خود فکر میکرد حتما خطایی کرده که اینچنین نادم است و با خود گفت: باید شفاعتش را نزد امام کنم و بعد رو به زن کرد و گفت: آیا خانهٔ حسین همین جاست؟! زن نقابش را بالا زد چهرهٔ زیبا اما آفتاب سوخته و گریان او بیشتر دل مرد را به درد آورد،زن سری تکان داد و گفت: خانهٔ حسین بود و اینک خانهٔ فرزند اوست، مگر نمی دانی که حسین ساکن کربلا شده و با این حرف گریه اش شدیدتر شد.
مرد سرش را پایین انداخت ، درب خانه امام همیشه به روی ارادتمندان درگاهش باز بود، مرد یالله یاالله گویان وارد خانه شد و به محضر امام رسید، سلام کرد و جواب شنید و رو به امام گفت: یا امام سجاد، قبل از اینکه عرض اصلی ام را از این سفر بگویم، خواسته ای دارم..
امام نگاه مهربانی به او انداخت و فرمود: بگو ای برادر..
مرد سرش را پایین انداخت و گفت: می دانم که شما اهل بیت به دور از هر خشم و غضب و ظلم هستید و کسانی را که اشتباه کنند به راحتی میبخشید، کنیزی را جلوی در دیدم که از شدت گریه رو به موت بود و آفتاب بی رحم ظهر، چهره اش را سوزانده بود، حتما خطایی کرده و نادم است، اگر امکان دارد او را ببخشاید تا وارد خانه پر از نورتان شود.
امام اشک از چشمانش جاری شد و یکی از خویشان امام با هق هق گفت: ای مرد! او کنیز نیست و بانوی این خانه است، یکی از همسران امام حسین است که بعد از شهادت ایشان، سایه سار هیچ سقفی بر سرش نیافتاده، او چون پیکر بی سر حجت خدا را در زیر اشعه داغ خورشید کربلا دیده، نیت کرده تا پایان عمر مانند امامش در زیر آفتاب باشد و در عزای او گریه و زاری کند.
مرد که تازه متوجه مطلب شده بود، بر سر زنان از جا بلند شد و گفت: خاک بر دهانم، باید بروم و از او عذرخواهی کنم.
ناگاه صدای سکینه از بیرون خانه بلند شد: مادرجان، تو هم پرواز کردی و رفتی؟! خوشا به حالت که به دیدار پدرم حسین رسیدی، الهی به قربان این چهره زیبای آفتاب سوخته ات شوم، چرا رفتی و مرا تنها گذاشتی ای«ماه آفتاب سوخته» ؟!
اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمدوال محمد و آخر تابع له علی ذالک، اللهم العنهم جمیعا
«یارب الحسین بحق الحسین اشف صدرالحسین بالظهورالحجة»
برای شادی روح تمام رفتگان از اهل اسلام علی الخصوص پدر و مادر بنده حقیر، صلوات
«پایان»
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤