#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_پنجاه 🎬: دو سال از زمانی که روح الله،فتانه را در باغ کتک زده بود میگذشت
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_پنجاه_یک 🎬:
بالاخره بعد از گذشت ساعتی محمود و روح الله به روستا رسیدند، روح الله شیشه ماشین را پایین کشید، او می خواست هوای بهاری را با عطر گلها و شکوفه های درختان به جان بکشد.
دو سال بود که به اینجا نیامده بود و انگار همه چیز دست نخورده باقی مانده بود.
ماشین جلوی در خانه ایستاد و روح الله سرشار از حس های متناقض بود، از طرفی خوشحال بود که پدر و خانواده اش را می بیند و از طرفی حسی بد به خاطر تجدید دیدار با فتانه وجودش را گرفته بود
پدر کلید را در قفل در حیاط چرخاند و در باز شد و هر دو وارد خانه شدند، پدر برای اینکه به اهل خانه بفهماند امده با صدای بلند یاالله یاالله میگفت ، در همین حین در هال باز شد و پسرکی سیه چرده با قدی متوسط و هیکلی استخوانی که کسی جز سعید نمی توانست باشد پشت در نمایان شد، سعید با دیدن روح الله بدون اینکه سلامی کند از جلوی در کنار رفت و خودش را داخل یکی از اتاق ها انداخت.
روح الله به همراه پدرش وارد اتاق نشیمن شدند، گوشهٔ اتاق تشکی قهوه ای رنگ پهن بود و روی آن فتانه حالت دراز کش به متکا ترمه تکیه داده بود، روح الله با تعجب فتانه را نگاه کرد، انگار یکی از چشم هایش کاج شده بود و گوشهٔ لبش مدام میپرید.
روح الله آهسته سلام کرد و فتانه درحالیکه لبخند کج و کوله ای میزد گفت: س..س..سلام خو..خوش ..آ..مدید
فتانه انگار تمام توانش را جمع کرده بود تا این جمله را مانند انسان های لال، مقطع مقطع بگوید.
روح الله روبه روی فتانه نشست، محمود که مشخص بود از آمدن روح الله خیلی خوشحال است صدا زد: سعید و سعیده، مجید بیاین داداش بزرگه اومده ،یکی تون هم یه چای خوشرنگ بیارین.
چند دقیقه بعد سه فرزند فتانه داخل اتاق شدند، به دست سعید سینی چای بود، بچه ها بدون اینکه سلام علیکی کنند، یک راست به سمت فتانه رفتند و کنار او نشستند، سعید خم شد وسینی چای را به شدت روی زمین گذاشت، به طوریکه نصف چای داخل سینی ریخت و سپس به سمت بچه ها رفت و هر سه به روح الله خیره شدند، طوری به او نگاه می کردند که انگار روح الله دشمن خونی آنهاست و کمر به قتلش بستند.
روح الله متوجه بود که این بچه ها زیر دست فتانه و با کینه ای که او به خوردشان داده بزرگ شده اند، پس نگاهی به سینی چای کرد،چای سرد و سیاه رنگ را برداشت و یه قلپ از ان خورد، استکان را سر جایش قرار داد و رو به پدرش گفت: من میرم به باغ سری بزنم.
انگار پدرش هم رضایت داشت، سری تکان داد، فتانه هم مثل جسمی بی روح به او نگاه میکرد، گویا او هم با رفتن روح الله موافق بود، روح الله از جا بلند شد و پیش خود میگفت عجب استقبال گرمی!! و یکراست به طرف باغ حرکت کرد.
وارد باغ شد، باورش نمیشد این همان باغی باشد که روح الله دو سال پیش رها کرد و رفت، دیگر مثل دوسال قبل نبود که هر گوشه از باغ را نگاه میکردی باغچه ای برپا بود و کُردهای، گوجه، بادمجان و سبزی و اسفناج و یونجه و... به چشم بخورد.
زمین باغ خشک بود و درختان هم انگار بی روح بودند، روح الله آستینش را بالا زد، باید به باغ میرسید.
ادامه دارد
به قلم :ط_حسینی
@bartaren
🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
#رمان های جذاب و واقعی📚
داستان«ماه آفتاب سوخته» #قسمت_پنجاه_نهم🎬: اسیران را زندانی کردند نه در زندانی با سقف و در بلکه در خر
داستان«ماه آفتاب سوخته»
#قسمت_شصت🎬:
جشن همچنان در قصر یزید برپاست، به او خبر میدهند، پیکی از روم به شام آمده، یزید قهقه ای میزند و اجازه ورود میدهد و با ورود پیک به استقبالش میرود و به او می گوید: چه خوش قدم و خوش روزی هستید.
پیک برکرسی مجلل کنار تخت یزید می نشیند، مشغول دیدن اطراف است و قصری را میبیند که به انواع زیبایی ها مزین شده، یزید جام شرابی میریزد و به سمت پیک رومی میدهد و میگوید: به سلامتی خودت و سلامتی خودم و مرگ دشمنانم بنوش...
پیک رومی جام را میگیرد ناگهان چشمش به طشت طلایی که سری آغشته به خون در آن است می افتد، زیر لب می گوید: چقدر این سر آشناست، او را کجا دیده ام؟! هر چه فکر می کند به خاطر نمی آورد، ناگهان صدای یزید رشته افکارش را پاره می کند: چه شده ای مرد رومی؟!
مرد رومی جام شراب را روی میز پیش رویش میگذارد اشاره ای به طشت می کند و می گوید، این سر کیست؟! برای من بسیار آشناست..
یزید قهقه ای میزند و میگوید: مطمئن باش اشتباه می کنی، تو در روم و حسین در مدینه، محال است یکدیگر را دیده باشید، مرد رومی زیر لب نام حسین را زمزمه می کند، و سپس رو به یزید می گوید این حسین کیست؟!
یزید با چوب دستش دوباره بر لب و دندان حسین میزند و میگوید: او حسین پسر فاطمه، دختر پیامبر است که بر ما که خلیفه مسلمین هستیم شورید و من هم او را کشتم؟.
نماینده روم انگار لرزه بر اندامش افتاده، رو به یزید میگوید: «ای یزید! بین من و حضرت داوود ده ها واسطه است اما مسیحیان به همین مناسبت برای تبرک خاک پای مرا بر می دارند و تو نواده پیامبر خودت را کشته ای و جشن میگیری و به این افتخار میکنی؟! آخر توچگونه مسلمانی هستی؟
ای یزید! پیامبر ما حضرت مسیح هرگز ازدواج نکرد و از خود فرزندی به جا نگذارد اما هر وقت به سفر میرفت بر دراز گوشی سوار میشد، ما مسیحیان نعل آن دراز گوش را در کلیسا نصب کرده ایم و هر سال هزاران مسیحی از سرزمین های مختلف به ان کلیسا می آیند و گرد ان نعل طواف میکنند و آن را میبوسند و تو ادعای مسلمانی می کنی و فرزند دختر پیامبرت را میکشی»
یزید از حرف های پیک رومی سخت عصبانی میشود و با خود میگوید اگر این پیک به روم رود و این خبر را ببرد حتما آبروی مرا به باد میدهد و فورا فریاد میزند: این مسیحی را گردن بزنید
نماینده کشور روم از جا برمی خیزد،سر حسین را نشان میدهد و میگوید: هیچ میدانی که حسین چقدر به پدر بزرگش رسول الله شبیه است؟! من دیشب پیامبر اسلام را در خواب دیدم که بسیار شبیه حسین بود او مرا به بهشت مژده داد و من از این خواب متحیر بودم و اکنون تعبیر خوابم بر من آشکار شد، مرد رومی وسط تالار قصر میایستد، سر حسین را در آغوش می گیرد و فریاد میزند:اشهد ان لااله الاالله و اشهد ان محمدا رسول الله...
ناگاه شمشیری بر گردنش فرود می آید، سر او جلوی پایش می افتد درحالیکه که هنوز سر حسین را در آغوش و ذکر خدا را بر لب دارد..
ادامه دارد
به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤
هدایت شده از تبادلات لیستی بنری سنتری ۱۱۰ تبادل
👈 کسانیکه درخانه باهم مشکل دارندروی اسفند ...❓
حاجت مهم داری #هفت_چهارشنبه_سوره...❓❓
#شوهرت_غر_میزنه میخوای ارامش کنی بیا این ذکر بدم بخونی تا امر کنی بگه چشم😍😍
https://eitaa.com/joinchat/2088501538Cdd7a78ee4b
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🔷نماز محبوبم
eitaa.com/joinchat/27263251C0e2e5395dc
🔷استخاره ودعاهای گره گشا قرانی
eitaa.com/joinchat/1895104643Cf783e8175d
🔷ذکرهای حاجت گرهگشای مجرب واستوریهای ویژه اربعین واحادیث ائمه
eitaa.com/joinchat/1068105750Cf2670e35cc
🔷ارزان ترین پوشاک بچه گانه در ایتا
eitaa.com/joinchat/2887778623C9bf10392a1
🔷مشاوره رایگان پوست و مو
eitaa.com/joinchat/432078949C01c4982f2f
🔷فوری//اخبار ورزشی ایران و جهان
eitaa.com/joinchat/898629634C9ee73304e1
🔷عجایبجالب وترسناک باورنکردنی ودانستنیهای علمی جهان
eitaa.com/joinchat/3579904022Ca7da734213
🔷داروخانه گیاهی وزیبایی دکترخیراندیش درطــღــب اصیل سنتی شفا
eitaa.com/joinchat/1066860566C7019303c3b
🔷فروش اقساطی لوازم خانگی سادات
eitaa.com/joinchat/1696661637C92197c3e8e
🔷سفرهای مجازی
eitaa.com/joinchat/3971678345C55c9d39b15
🔷رمان های جذاب و واقعی ، آنلاین و ارزشی
eitaa.com/joinchat/848625697C920431b97d
🔷ذهن آرام انرژی مثبت و انگیزشی در شکوفه آبی
eitaa.com/joinchat/1758068790Cb493204a3a
🔷عزیزاسمانی روحت شاد
eitaa.com/joinchat/688717956C748197af9e
🔷منازل الآخرة
eitaa.com/joinchat/1602814113C22569c0e01
🔷مشاوره رایگان با وکیل
eitaa.com/joinchat/1154023568C13987bb851
🔷ماسک امامصادق«ع» برای درمان لک و جوش«حکیم آیتالله ضیایی»
eitaa.com/joinchat/1290403861C392649f181
🔷با خدا رفیق باش 2
eitaa.com/joinchat/1130168404C9e93fa7632
🔷کآنالی که حرف حق و دل مردمو میزنه
eitaa.com/joinchat/1408630881Cc37b077998
🔷ارزانترین پوشاک کودک مادر ارسال رایگان کدمرسوله
eitaa.com/joinchat/3587637297Cc96c9001ca
🔷طبیب آنلاین
eitaa.com/joinchat/2144469146C7c135a278b
🔷اذکار و ادعیه عارفانه(خیلیا اینجا حاجت گرفتن)بیامعنوی شو، عااااالیه
eitaa.com/joinchat/3061055870C0c0fe96038
🔷اینقده قیمه و قُورمه اینجا خوشمزهاس که «انگشتاتم میخورری»
eitaa.com/joinchat/5636108Ce03add5e68
🔷رفاقت با شهدا
eitaa.com/joinchat/3469017138C966326f2fc
🔷اذکار روزانه وتعقیبات نماز وتقویم نجومی وذکرهای حاجت واحکام
eitaa.com/joinchat/1501757468C885d27dfb4
🔷خبر فــــوری، تــلــخ و دردناک مربوط به مداح معروف
eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
🔷ایده های جالب
eitaa.com/joinchat/4133552247Cd45f4b08be
🔷تربیت کودک ونوجوان
eitaa.com/joinchat/1433141407C779b5a6099
🔷باورنمیکنی بامواد ساده بشه کوکو های خوشمزه درست کرد؟
eitaa.com/joinchat/969867344C9d4c0c0809
🔷فتنـــه_های_آخـــرالزمان
eitaa.com/joinchat/3596812291C5bffef7aba
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📝ختمی بسیار {#سریع_الاجابه} از حضرت نرجس خاتون (مادر امام زمان) برای برآورده شدن حاجاتی که امیدی به برآورده شدنش ندارید ۰۰۰👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2471428100C37c31cf7b3
☝️☝️☝️☝️
♦️ختمی که تا به حال کسی را دست خالی رد نکرده کلیک کنید
➖➖➖ 🔷🔶🔹🔸🔷🔶 ➖➖➖
لیستویژه 18 شهریور؛ @Listi_Baneri_110
هدایت شده از رفاقت با امام زمان(عج)
اَلسَّلامُ عَلى مَنْ جَعَلَ اللَّهُ الشِّفاءَ في تُرْبَتِهِ...
💌سلام بر كسى كه خداوند شفا را در خاك قبرش قرار داد...
#زیارت_ناحیه_مقدسه
🍃
❤️🍃 @bakhooda ✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_پنجاه_یک 🎬: بالاخره بعد از گذشت ساعتی محمود و روح الله به روستا رسیدند
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_پنجاه_دوم🎬:
روح الله بیل به دست از این ور به آن ور می رفت و مانند رباتی که قشنگ میداند چه کند، تند تند کار میکرد و اصلا حواسش به گذشت زمان نبود، راه آب درختان سیب را باز کرد که ناگهان با صدایی از پشت سرش به خود امد: به به روح الله جان، رسیدن به خیر، چه شده که اینورا پیدات شده؟!
روح الله به پشت سرش برگشت و با دیدن عمو، دست از کار کشید و گفت: سلام عمو، ببخشید متوجه اومدنتون نشدم، اینقدر سرگرم کار بودم که...
عمو سری تکان داد وگفت: آره دیدم، از وقتی رفتی نه تنها این باغ که باغ مادربزرگت هم از رونق افتاده تو واقعا نعمتی بودی و ما نمی دونستیم هااا
و بعد کمی جلوتر آمد، شانه های مردانه روح الله را در دست گرفت و ادامه داد: حالا چی شد برگشتی؟ نکنه اون هنرنمایی بابات باعث شده فتانه به دست و پا بیافته و تو رو بکشونه اینجا تا محمود به مقصودش نرسه و فتانه را طلاق نده هااا..
روح الله با تعجب خیره به عمو شد ، یعنی از چه هنرنمایی حرف میزد؟ البته عمو با متلک میگفت هنرنمایی، حتما یه اتفاقی افتاده،پس گلوش را صاف کرد و گفت: مگه بابا محمود چه کرده؟ فتانه که سکته کرده و الانم طبق گفته بابام، نادم و پشیمون هست، برای همین دنبال من اومدن..
عمو قهقه ای زد و با دست به پشت روح الله زد و گفت: حالا زوده، بزرگ بشی میفهمی هنرنمایی چی چی هست و بعد انگار میخواست راز مهمی بگه، سرش را به گوش روح الله نزدیک کرد و آرام تو گوشش گفت: ببین عمو، من خیرخواه تو هستم، از من میشنوی به حرف فتانه گوش نکن و لقمه ای را که برات گرفته، بنداز دور، فتانه همانطور که برا عاطفه نقشه داشت و سیاه بختش کرد، برا تو هم نقشه داره، اون زن چشم دیدن شما دو تا را نداره اینو تو گوشت فرو کن و گول ظاهرش را نخوری هااا
روح الله که هر لحظه تعجبش بیشتر میشد گفت: یعنی چه؟! چه لقمه ای؟ من در جریان نیستم تازه یک ساعت نیست که رسیدم روستا
عمو شکوفه ای از درخت پیش رویش چید و گفت: پس همونه، تازه رسیدی، امشب بعد از اتمام کارت نرو خونه خودتون،بیا پیش مادربزرگ تا خوب برات بگه چه آشی برات پختن..
روح الله که انگار بچه ای سمج شده بود گفت:نزدیک غروب هست،بیا با هم قدم زنان بریم خونه مادربزرگ که فردا طرف صب برم باغ مادربزرگ و همین الانم بگوچی هست که من بی خبرم؟!
عمو سری تکان داد و مناظر شد روح الله آبی به دست و روش بزنه، روح الله به طرف جوی باریک آب رفت و مشتی آب به صورتش زد و از جا بلند شد و با عمو از در باغ بیرون رفتند.
عمو همانطور که اطراف را از نظر میگذراند گفت: حقیقتش قبل از اومدن تو بین فتانه و محمود شکراب شده و محمود برای اینکه فتانه را از سر راهش برداره شرط کرده که تو رو برگردونه و چون میدونست فتانه به خون تو تشنه هست همچی شرطی گذاشت که فتانه پا پس بکشه و تمااام..اما فتانه خیلی زیرک تر از اونه که میدان را خالی کنه، به پدرت قول داد تو را برگردونه و برات زن بگیره، تازه یکی از اقوام خودش هم برات در نظر گرفته، از من میشنوی عمو به طرف قوم و خویشا فتانه نری که اینا یک مشت بی فرهنگ و بی بوته هستن و بدبخت میشی بدبختتتت...اگرم خواستی زن بگیری اصلا آشنا نگیر برو یه غریبه را بگیر، اصلا یکی بگیر که مثل خودت درس دین خونده باشه...بد میگم؟!
روح الله که کلا مغزش هنگ کرده بود و گیج شده بود و هزاران سوال در ذهنش پیچ و تاب می خورد و با خود می گفت یعنی بابام چه کرده؟! یعنی فتانه به چه قیمتی حاضر شده که من برگردم و برام زن بگیره! یعنی و....همانطور که غرق افکارش بود، بی صدا در کنار عمو قدم برمیداشت تا به خانه مادربزرگ رسیدند...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
#رمان های جذاب و واقعی📚
داستان«ماه آفتاب سوخته» #قسمت_شصت🎬: جشن همچنان در قصر یزید برپاست، به او خبر میدهند، پیکی از روم به
داستان«ماه آفتاب سوخته»
#قسمت_شصت_یک🎬:
چندین روز است که کاروان اسرا در خرابه شام زندانی اند، هر روز تعدادی از مردم برای گذران وقت، اسرای آل الله را به نظاره می نشینند و گاهی اوقات که با ایشان هم کلام میشوند، متوجه میشوند اسرا از خاندان پیامبرند، این خبر دهان به دهان و گوش به گوش میچرخد، مردم شام که عمری زیر سیطرهٔ معاویه بوده اند و از اسلام ناب محمدی فاصله داشتند و به اسلام اموی بوده اند و از علی فقط نامی شنیده اند که کافر بوده و نماز نمی خوانده و... اینک با چشم خویشتن واقعیت را میبینند، اولاد رسول را مشاهده می کنند که در عین اسارات و غم و درد و غصه، باز هم نماز به پا میدارند و بر لبشان ذکر خداست و میفهمند که میان تعاریف معاویه و زمامدارانش از علی و اولاد علی و واقعیت ، از زمین تا آسمان فاصله است.
خبر به گوش یزید میرسد که چه نشسته ای، مردم آگاه شده اند چه کسی را کشته ای و خاندانش به اسارت گرفتی.
پس یزید حیله ای دیگر طرح میکند، با سخنرانی حاذق تماس میگیرد تا متنی زیبا و جذاب درباره معاویه و یزید تدارک ببیند و در آخر متن خطابه علی و حسین و اولادش را لعن کند، او می خواهد با سخنرانی که این فرد میکند نظر مردم را به سوی خود برگرداند.
جارچیان در شهر جار میزنند که در نماز جمعه این هفته یزید حضور دارد و می خواهد زر و سیم دهد به انان که پیروزی برایش رقم زدند.
واز طرفی حکم می کند که امام سجاد هم به مسجد بیاورد تا او را خوار و حقیر نماید و عظمت خود را به چشم امام بکشد.
مسجد غلغله است و نه تنها از شام که از شهرو روستاهای اطراف هم مردم به سوی نماز جمعه این هفته آمده اند.
سخنران بالا میرود و از خوبی های معاویه و یزید که باعث پابرجایی اسلام شده اند می گوید و سپس به لعن علی و حسین میرسد.
ناگهان فریادی سهمگین در فضا می پیچد: وای برتو که به خاطر خوش آمد یزید و خوشحالی او آتش جهنم را برای خود خریدی...
همگان چشم به این مردجوان که چهره ای ملکوتی دارد میدوزند، امام سجاد برمی خیزد و رو به یزید می فرماید:ای یزید! ایا به من اجازه میدهی که بالای این چوب ها بالا بروم و سخنانی بگویم که خشنودی خداوند را در پی دارد؟
یزید که خطبه خوانی زینب هنوز درگوشش مانده و میداند که خاندان علی خطابه خوانانی چیره دست هستند که همیشه دم از حق و حقیقت میزنند و دلهای حق جو را جذب خویشتن میکنند ،اجازه سخنرانی به امام نمیدهد.
اما مردم اصرار دارند که حرف این جوان را که انگار مانند سخنان یزیدیان تکراری نیست بشنوند و یزید مجبور میشود قبول کند چون مشاورینش به او گفته اند که سجاد رنج سفر دیده و داغ عزیزان چشیده و هنوز بیمار است و وقتی بالای منبر برود و چشمش به این جمعیت عظیم بخورد،یک کلمه هم نمی تواند سخنرانی کند.
یزید پشیمان است که چرا چنین مجلسی به پا کرده و از ان بدتر چرا امام سجاد را به آنجا آورده، اما پشیمانی سودی ندارد، جو مجلس و اصرار مردم آنچنان است که باید اجازه برمنبر رفتن امام را صادر کند که بالاجبار میکند
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤
#رمان های جذاب و واقعی📚
داستان«ماه آفتاب سوخته» #قسمت_شصت_یک🎬: چندین روز است که کاروان اسرا در خرابه شام زندانی اند، هر روز
داستان «ماه آفتاب سوخته»
#قسمت_شصت_دوم🎬:
امام بالای منبر میرود، او می خواهد طوری سخن بگوید که مردم شام، علی را به درستی بشناسند، علی که عمری دربین شامیان مظلوم و غریب بوده و بر منبرها لعن شده و اصلا به حکم معاویه جز مستحبات مؤکد نمازشان لعن بر علیِ مظلوم بوده، پس علی بن حسین باید جوری سخن بگوید که مردم را بیدار کند که عمری به انان دروغ گفته اند.
امام نگاهی به جمعیت میکند و با صدای آسمانی اش اینچنین شروع می کند:«بسم الله الرحمن الرحیم
من بهترین درود و سلام ها را به پیامبر خدا میفرستم.
هرکس مرا میشناسد که میشناسد، اما هرکس که نمی شناسد بداند من فرزند مکه و منایم، من فرزند زمزم و صفایم.
من فرزند آن کسی هستم که در آسمان ها به معراج رفت و فرشتگان آسمان ها پشت سر او نماز خواندند.
من فرزند محمد مصطفی هستم!
من فرزند کسی هستم که با دو شمشیر در رکاب پیامبر جنگ می کرد و دوبار با پیامبر بیعت نمود.
من پسر کسی هستم که در جنگ بدر و حنین با دشمنان خدا جنگید و هرگز به خدا شرک نورزید
من پسر کسی هستم که چون پیامبر به رسالت مبعوث شد او اولین نفر بود که به پیامبر ایمان آورد.
او که جوانمرد، بزرگوار و شکیبا بود و همواره در حال نماز بود.
همان که مانند شیری شجاع در جنگ ها شمشیر میزد و اسلام مدیون شجاعت اوست.
آری! او کسی نیست جز جدم علی بن ابیطالب، من فرزند فاطمه هستم،فرزند بزرگ بانوی اسلام، من پسر دختر پیامبر شمایم.»
مردم گریه سرداده اند، این جوان چه میگوید؟! به ما گفته اند که علی نماز نمی خواند! به ما گفته اند که او را با پیامبر عناد بود!!چگونه است که در جنگ ها شمشیر زن رسول بود و اولین کسی بود که به اسلام ایمان آورده است.
انگار این حرف ها شده اند مرثیه، عده ای میگویند و عده ای بر سر زنان یزید و معاویه را لعن می کنند که به حکمشان عمری عزیز خدا و رسول را لعن کرده اند
یزید که جو مجلس را چنین میبیند و میترسد مردم بر علیه او شورش کنند، با اینکه هنوز وقت نماز نشده بود،امر می کند که مؤذن اذان بگوید تا سخنرانی امام قطع شود و بیش از این روشنگری ننماید.
مؤذن اذان می گوید
الله اکبر....اشهد ان لااله الاالله
امام می فرماید: تمام وجودم به یگانگی خدا گواهی میدهد
موذن می گوید: اشهدان محمدا رسول الله
امام عمامه از سر بر میدارد و رو به موذن می فرماید:«تورا به این محمدی که نامش را برده ای قسمت می دهم تا لحظه ای صبر کنی»
و سپس رو به یزید میفرماید:«ای یزید! بگو بدانم این پیامبر که نامش در اذان برده شد، جد توست یا جد من؟اگر بگویی جد توست که دروغ گفته ای و کافر شده ای، اما اگر بگویی که جد من است، پس چرا فرزند او را، حسین را کشتی و دخترانش اسیر کردی؟»
سپس اشک از چشمان مبارکش جاری می شود و رو به مردم می فرماید:«ای مردم!در این دنیا مردی را غیر از من پیدا نمی کنید که رسول الله جد او باشد، پس چرا یزید پدرم حسین را شهید و ما را اسیر نمود؟»
یزید که آبرویش را بر باد رفته میبیند، اجازه نمی دهد اذان به اتمام برسد و به نماز میایستد.
امام رو به او میفرماید:«ای یزید!تو با این جنایتی که کردی هنوز خود را مسلمان میدانی و هنوز می خواهی نماز بخوانی؟»
یزید نماز را شروع میکند، عده ای دنیاطلب پشت سرش به نماز میایستند اما اکثر مردم بدون خواندن نماز از مسجد خارج میشوند.
غوغایی به پا کرد امام و تلنگری بر غافلان زد، حال اگر در کوچه پس کوچه های شام بگردی همه یزید را لعن میکنند و همگان برای دیدار با امام و اهل بیت به سمت خرابه شام هجوم آورده اند.
تخت سلطنت یزید در حال ویران شدن است، باید چاره ای بیاندیشد..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤