eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💞 میشه خدا رو پیدا کرد در این شلوغی های زمونه 🌺فقط کافیه از خودش کمک بخوای تا دستتو بگیره 🌷تا تو هم یکی از بنده های خوب خدا بشی قدمی به سمت خدا برداریم 🌸🍃
حـاج حسـین یـکتا👆🏻 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
العجل قرارِدلِ بی قـرارم🥺 منکـه غیرازشمـاکسی روندارم💔 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 مادر در اتاق رو بست و با ترسی که توی صورتش موج گرفته بود گفت: -درست حرف بزن ببینم چی میگی. -بخاطر شرط و شرطی که پدر واسه مهریه من گذاشته، حالا آرش فکر میکنه ، من خواستم کاسبی راه بندازم. مادر اخم کرد وخواست چیزی بگه که فوری گفتم: -هیچی نگو مامان ...شما خوب منو فروختید ، یه ویلای هشتصد میلیونی ، یه خونه تو تهران به نامم خورده اما آرش هیچی فقط سه دنگ از ویلای آقاجون !... الان کی واسه پول بله گفته؟ من یا آرش؟ اینجوری میخواستید خوشبختم کنید؟ مادر جلو اومد . نشست لبه ی تختم و پرسید: -میخوای به پدرت بگم با آرش حرف بزنه؟ -چه حرفی! بگه ببخشید که واسه مهریه ی دخترم بهت تخفیف ندادم ....واقعا هر طور فکر می کنم به همین میرسم که شما واقعا منو فروختید. -ما خوشبختی تو رو میخواستیم. _این خوشبختی منه ؟! .....خوب ببینید ، باید کنایه های عمو و زن عمو و آرشو بشنوم ... اینجوری میشه زندگی کرد. مادر آهی کشید و گفت: -پدرت از بس میترسید اینکار رو کرد. -خوبه الان دیگه نترسه .... من خوشبخت شدم .....درعوض اونهمه تضمینی که پدر گذاشت حالا هر روز هزار تا کنایه میشنوم. همه بامن لج کردن، آرش لج کرده اصلا دیدنم نمیآد.....این بود همون خوشبختی که پدر برام میخواست؟ مادر سری تکون داد و با ناراحتی گفت: -زنگ بزن بهش. من باهاش حرف میزنم. -نه....نمی خوام دیگه شما دخالت کنید ...که باز لج کنه ....که از این بدتر بشه. _میخوای چیکار کنی پس ؟ -خودم باهاش حرف میزنم، الان عصبیه، یه دو روز دیگه که آروم تر شد باهاش حرف میزنم. اما واقعا خودمم مطمئن نبودم که بتونم آرش رو با اون آتیش تندش ، آروم کنم. اما به هرحال، از این مطمئن بودم که اگر پدر و مادر دخالت کنن، ماجرا از این بدتر میشه. حتی شاید به یک دعوای خانوادگی منجر میشد و تنها کسی که این وسط آبروش میرفت و مضحکه ی دست فامیل میشد ، من بودم. خیلی فکر کردم. دنبال راه حلی بودم برای مشکلات قفل کرده ی زندگیم. میخواستم برای زندگی مشترکمون کاری کنم. کاری که به آرش ثابت بشه که چقدر دوستش دارم و میخوام با آرش زندگی کنم. 📝📝📝 📝 به قلم نویسنده محبوب 🌸🌼🌸🌼🌸 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما را همین خون شهدایمان رسانده تا لب مرز‌هایِ شما ؛ دیگر بی فایده‌است این دست و پا زدن ها، حالا باید نـفــــس های آخرِ خود را بــــــشمارید... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
|❥ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🎥 عاشقانه‌های وهب ِ شهدای مدافع حرم شهید هادی شجاع 📲 مجموعه استوری‌هایی از روایت زندگی مشترک ۴ روزه شهید هادی شجاع و همسر صبورش 💐 شادی روح شهید شجاع صلوات 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 -آرش قهری رو شروع کرده بود که انگار هیچ وقت به آخر نمیرسید . یک هفته ای بود که از عقدمون میگذشت و خبری از آرش نبود . با اینحال مادر که علت این بی خبری را میدانست ، سعی داشت از پدر مخفی کند . مجبور شدم یه بار دیگه غرورم رو زیر پا بگذارم و به آرش زنگ بزنم . -الو ...واسه چی هی زنگ میزنی به من ؟ عجب سلامی کرد! و چه جمله ی عاشقانه ای گفت ! دوبار ....فقط دوبار بهش زنگ زدم و او میگفت " هی زنگ میزنی ؟! " دلخوری ایم آشکار شد: _علیک سلام ... -گیرم که سلام ، که چی حالا ؟! که چی ؟! بعداز یک هفته ! که چی !؟ -حرف دارم باهات . -من حرفی با تو ندارم . سر انگشتان دستمو کف دستم جمع کردم و فشار عصبانیم رو کف دستم خالی : _من دارم ...خیلی هم حرف دارم ...میآی یا برم سراغ آقاجون . -داری منو تهدید می کنی ! -آره ...چون مجبورم کردی . لحظه ای سکوت کرد.شاید ... شاید همین تهديد فرجی میشد که شد. -امروز ساعت 4 بعدازظهر میآم دنبالت . -منتظرم . واااای بدون خداحافظی قطع کرد. حتی اجازه ی بغض کردن هم به خودم ندادم .خودم خواستم .خودم عاشق شدم ، خودم باورش کردم و حالا باید پای یک امضا و یک اسم میموندم. تا ساعت 4 بعد ازظهر هی تو خیال خودم ، حرفام رو بارها و بارها مرور کردم ،حذف کردم ، که بلکه تاثیر بذاره .ساعت 4 بعدازظهر که شد حاضر و آماده جلوی درب خونه منتظرش شدم . اونقدر فکر کرده بودم که حتی درجواب مادر که پرسید : _کی بر میگردی ؟ گفتم : _هروقت به نتیجه برسم . نگاهی به ساعت عقدمون که سِت بود و لنگه ی همون ، دور مچ دست آرش بسته بودم ، انداختم . دیر کرده بود. 10 دقیقه تاخیر ! نگفت توی گرمای تابستون زیر آفتاب منتظر میمونم ؟!نگفت که دیر میآد و من باید هی با کف دستم خودم رو باد بزنم و چشمام رو به سر کوچه بدوزم ؟ نگفت ...اصلا بعید میدونم که یادش باشه که بامن قرار گذاشت . هی دو قدم از جلوی در رفتم سمت سر کوچه رفتم و برگشتم .شاید ده ها بار این مسیر رو طی کردم .ساعت چهارونیم شد که بالاخره آقا تشریفشون رو آوردند.با اونکه خیلی از دستش دلخور و عصبی و ناراحت بودم ولی هنوز اونقدر دوستش داشتم که با دیدنش ذوق کنم .حتی واسه دیدن اون پیراهن چهارخونه ی روشن طوسی که چقدر بهش میومد . یا حتی برای عطر لاگوستش که فضای ماشینو پر کرده بود .در ماشین رو که باز کردم ،حتی نگاهم نکرد. اما من عاشقانه صداش زدم : _سلام آرش جان . 📝📝📝 📝 به قلم نویسنده محبوب 🌸🌼🌸🌼🌸 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شھآدت آغازِخوشبختےاست . . .! خوشبَختےاۍکھ پایٰان‌نَدارَد شھیدکھ بشوے خوشبَختِ‌اَبَدۍمیشَوۍ♥:) 😌✌️🏻 🌹🕊 -🌿 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🌺دلنوشته ایی از مدافع حرم 🌺 قرارمان به برگشتنت بود.... به دوباره دیدنت .... اما تو اکنون آنجا آرام گرفته ای.... بی آنکه بدانی من هنوز چشم به راهم برای آمدنت ..... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
شبی بی نظیرآرامشی عمیق خدایی همیشه همراه لبخندی از سر خوشبختی تقدیم لحظه‌هاتون😍❤️ الهے امشب هرچےخوبیه وخوشبختیه خداےمهربون براتون رقم بزنه کلبه هاتون ازمحبت گرم وآرامش مهمون همیشگی خونه هاتون باشه شبتون بخیروشادی..😴   یاعلی 🍃💞🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☕😊❤ در پناه پروردگار🙏 امروزتون بخیر و نیکی سرتون سلامت زندگیتون شیرین و عاشقانه❤ دنیاتون غرق در شادی و آرامش🙏
🍃🌷 ! بـی هیچ بہانہ‌ای دلـم گفتــ : روزم با ســلام بر بہـشـتیان آغاز شود بہ امیـد برگرفتن جـرعــہ‌ای از زلال یادت باشد که بہ فــلاح برسم.... سلام برشهدا✋ سلام برمردان بی ادعا✋ سلام صبحتون شهدایی ✋ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 بی لحظه ای نگاه ، جواب داد : _سلام . نشستم روی صندلی جلو و گفتم : _خب کجا بریم ؟ رستوران یا کافی شاپ ؟ نیمرخش رو کمی به سمتم مایل کرد تا گره کور ابروانش رو ببینم : _هیچ جا ... همین جا، توی ماشین حرف میزنیم . -آرش واقعا شورش رو درآوردی ... تو ... حتی نگذاشت ادامه ی " تو " را بگویم . نگاه تندش گرچه عصبی بود اما بالاخره نصیبم شد . ولی من براي همان تند و تیزی نگاهش هم ضعف کردم : _ببین الهه حرف بین من و تو فقط یه چیزه ... -چی ؟! -یا طلاق یا تفاهم . -یعنی چی ؟ طلاق که مطمئنا یک معنی بیشتر نداشت ولی منظور از تفاهم رو توی موضوع منو آرش نمیفهمیدم . نفسش در هوای خفه ی ماشین فوت شد. -یا باید سر این مهریه ی سنگینِ سرکار به تفاهم برسیم یا طلاق . -ببخشید!! چه تفاهمی !! -ویلای پدرم واست زیاده الهه ... من هنوز خاطره ی تلخ خواستگاری یادمه . تحقیر شدم ... به من تهمت زدید ... ولی آخرش چی شد ... همه چی به نام تو شد ... این نمیشه . زندگی مشترک ، میشه یه زندگی شاهانه برای ملکه . -خوبه ...جالبه واقعا ! یعنی میگی الان چکار کنم ؟! سند ویلای پدرت رو به نام تو بزنم ؟ نگاهش توی چشمام قفل کرد و کم کم ابروی چپش بالا رفت : _دقیقا . لبانم از تعجب از هم باز شد که ادامه داد: -مگه نمیگی لازمه ی زندگی مشترک اعتماده ؟ مگه به من اعتماد نداری ؟خب ... پس چه فرقی میکنه به نام من باشه یا تو . خدای من ! معنی اعتماد این بود! تمام مدت فکر میکردم آرش بهتر از هرکسی منو میشناسه ولی انگار اشتباه فکر میکردم . -توچی ؟ تو به من اعتماد نداری ؟ صریح و قاطع ، با آن نگاه نافذی که هنوز وسط حلقه های چشمانم نشسته بود گفت : _نه . -آرش تو به من اعتماد نداری !! بلند و عصبی جواب داد: _نه ... با اون مظلوم نمایی جلسه ی خواستگاری و اونهمه مهریه ای که به زور به نامت زدیم ... نه ... چرا باید بهت اعتماد کنم ... تو حتی یه مخالفت لفظی کوچولو هم توی جلسه ی خواستگاری نکردی . فقط لبخند زدی ، یعنی دلت میخواست که همه چی به نامت بشه . فکم توان فشار همه ی دندان هایم را نداشت که از بین دندان هایم غریدم : _آرش ! -فکراتو بکن الهه ... این تنها راهه اعتماد من به توست . 📝 به قلم نویسنده محبوب 🌸🌼🌸🌼🌸 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸
🔹پدرش متوجہ مےشود ڪہ صادق و دوستانش تیمے را تشـڪیل داده اند و با مـبـالغ ناچیز خوار و بار تهیہ مےڪنند و شبانہ بہ حاشیہ‌نشینان شهر آذوقہ مےرساندند. این ڪار نشان از آن داشت ڪہ واقعاً بہ درسهایے ڪہ از امام علے(؏) گرفتہ بودند عمل مےکردند، آنطور نبود ڪہ‌ بشنود و عمل نڪند... 📝راوے:مادر شهید 🌷 ۸۸ ⇦ولادت:۱۳۶۷/۲/۲ ⇦شهادت: ۱۳۹۵/۲/۴ ⇦محل شهادت: حلب سوریہ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌷تازه دامادی که ۲۳ روز بعد از ازدواجش شهید شد ... 💐سالروز شهادت شهید مدافع حرم گرامی باد. 📚 «وهب زمان» نام پرمسمایی برای کتاب زندگینامه شهیدی است که، چون وهب نصرانی در شرایط تازه‌دامادی به شهادت می‌رسد. جوانی ۲۶ ساله که ۲۳ روز بعد از برگزاری مراسم ازدواجش در سوریه آسمانی می‌شود. در کتاب وهب زمان که در گفت‌و‌گو با خانواده و دوستان شهید جمع‌آوری شده، شمه‌ای از زندگی شهید هادی شجاع را پیش رو داریم، اما نقصان بزرگ این کتاب، عدم گفت‌وگو با همسر شهید است که خود نویسنده نیز در مقدمه به آن اشاره کرده است. 💠شادی روح پرفتوح شهید شجاع صلوات . 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
این بار..... من الغریب الی الحبیب! غریب منم؛ که میسوزم از فراغ تو...... و چاره ای نمی یابم حبیب تویی؛ که دل میبری و طبیب منی..... 🍃🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
شهیدان دلتنگتان هستیم جایتان خالی ❤ ﺟﺎﯼ ﺷﻬﯿﺪ ﻫﻤﺖ ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺧﺎﻧﻤﺶ ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻪ ﺷﻮﺧﯽ ﺑﻬﺶ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ‌ ﺍﮔﻪ ﺑﺪﻭﻥ ﻣﺎ ﺑﺮﯼ بهشت، ﮔﻮﺷﺘﻮ می بُرَم .. ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﺟﻨﺎﺯﻩ اش ﺭﻭ آﻭﺭﺩﻥ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺍﺻﻼ ﺳﺮﯼ ﺩﺭ ﮐﺎﺭ ﻧﯿﺴﺖ که گوشی داشته باشد. 💝 ﺟﺎﯼ ﺷﻬﯿﺪ ﭼﻤﺮﺍﻥ ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﯾﻪ ﺭﻭﺳﺮﯼ ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮ ﻟﺒﻨﺎﻧﯽ ﺍﺵ ﻏﺎﺩﻩ ﺟﺎﺑﺮ ﻫﺪﯾﻪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﯾﺘﯿﻢ ﺧﺎﻧﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻥ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺣﺠﺎﺏ ﺑﺒﯿﻨﻦ ... 💝 ﺟﺎﯼ ﺷﻬﯿﺪ ﺣﻤﯿﺪ ﺑﺎﮐﺮﯼ ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺍﻣﯿﺮﺍﻧﯽ ﻫﻤﺴﺮﺵ می ﮕﻔﺖ: به ﭼﺸﻢ ﻣﻦ ﺧﻮﺷﮕﻠﺘﺮﯾﻦ ﭘﺎﺳﺪﺍﺭ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺑﻮﺩ ... 💝 ﺟﺎﯼﺷﻬﯿﺪ ﺯﯾﻦ ﺍﻟﺪﯾﻦ ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﻔﺖ: دﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﻏﯿﺒﺖ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﯿﮕﻮﯾﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺎﺷﺪ ... ﺧﺎﻧﻤﺶ ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﻫﻨﻮﺯﻡ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯه ﺻﺪﺍﯼ دعای ﮐﻤﯿﻞ ﺧﻮﺍﻧﺪﻧﺶ ﺭﺍ ﻣﯿﺸﻨﻮﻡ . ﺁﯾﺎ ﺑﺎﻭﺭﺗﺎﻥ ﻣﯿﺸﻮﺩ ؟ 💝 ﺟﺎﯼ ﺷﻬﯿﺪ ﻋﺒﺎﺩﯾﺎﻥ ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺧﺎﻧﻤﺶ ﺩﺭﻣﺮﺛﯿﻪ ﺍﯼ ﻏﻢ ﺍﻧﮕﯿﺰ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﺷﻮﻫﺮ ﺷﻬﯿﺪﺵ ﻧﻮﺷﺖ : ﺑﺲ ﻧﯿﺴﺖ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺳﺎﻝ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺗﻮﺩﻭﯾﺪﻥ ﻭﻧﺮﺳﯿﺪﻥ.؟ ﺗﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﯼ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﺮ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺷﻬﺮ ﺭﻓﺘﻦ ﻭ ﺁﻭﺍﺭﮔﯽ ﺑﻮﺩ ﻭﻗﺘﯽ ﻫﻢ ﺭﻓﺘﯽ ﺩﺭﺑﺪﺭﯼ ﻭ ﺑﯽ ﮐﺴﯽ.ﭘﺲ ﮐﯽ ﻧﻮﺑﺖ ﻣﻦ ﻣﯿﺸﻮﺩ؟ 💝 ﺟﺎﯼ ﺷﻬﯿﺪ ﺩﻗﺎﯾﻘﯽ ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺗﻮﯼ ﻭﺻﯿﺖ ﻧﺎﻣﻪ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﻧﻮﺷﺖ : " ﺍﮔﺮ ﺑﻬﺸﺖ ﻧﺼﯿﺒﻢ ﺷﺪ ﻣﻨﺘﻈﺮﺕ ﻣﯿﻤﺎﻧﻢ " حالا ﺧﺎﻧﻤﺶ می ﮔوید: ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺰﺭﮒ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻧﮕﺬﺍﺷﺘﻢ ﺁﺏ ﺗﻮﯼ ﺩﻟﺸﺎﻥ تکان ﺑﺨﻮﺭﺩ. ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺳﺖ ﺩﯾﮕﺮ.و ﺣﺎﻻ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻧﻮﺑﺘﻢ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺍﻡ ﺗﺎﺍﻭﺍﯾﻨﻘﺪﺭﭘﺸﺖ ﺩﺭﻫﺎﯼ ﺑﺎﺯ ﺑﻬﺸﺖ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﻡ ﺭﺍﻧﮑﺸﺪ. ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺑﺪﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ. ﺑﮕﺬﺍﺭ ﯾﮏ ﺑﺎﺭﻫﻢ ﺍﻭ ﻣﺰﻩ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﺭﺍ ﺑﭽﺸﺪ. 💝 ﺟﺎﯼ ﺷﻬﯿﺪ ﺣﺴﻦ ﺁﺑﺸﻨﺎﺳﺎﻥﺧﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺩﺭﺗﺸﯿﯿﻊ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺑﻪ پسرﻫﺎﯾﺶ ﺍﻓﺸﯿﻦ ﻭ ﺍﻣﯿﻦ ﻣﯿﮕﻔﺖ : ﮐﻒ ﭘﺎﯼ ﺑﺎﺑﺎ ﺭﺍ ﻣﺎﭺ ﮐﻨﯿﺪ... ﭘﺎﯼ ﺑﺎﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﺴﺘﻪ ﺍﺳﺖ... ﻭ ﭘﺴﺮﻫﺎ ﻫﻢ ﻫﯽ ﮐﻒ ﭘﺎﯼ ﺑﺎﺑﺎ ﺭﺍ ﻣﯿﺒﻮﺳﯿﺪﻧﺪ... ﻫﻤﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ : ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯼ ﺧﻮﻧﯽ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺭﺍ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺩﺍﺧﻞ ﯾﮏ ﮐﯿﺴﻪ ﭘﻼﺳﺘﯿﮏ... ﺭﻭﺯ ﺳﻮﻡ ﮐﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺧﻠﻮﺕ ﺗﺮ ﺷﺪ ﺭﻓﺘﻢ ﮐﯿﺴﻪ ﺭﺍ ﺁﻭﺭﺩﻡ... ﺧﻮﻥ ﻫﻢ ﺍﮔﺮ ﺑﻤﺎﻧﺪ ﺑﻮﯼ ﻣﺮﺩﺍﺭ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ . ﺑﺎ ﺍﺣﺘﯿﺎﻁ ﮔﺮﻩ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎ ﺭﺍ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ .. ﺑﻮﯼ ﻋﻄﺮ ﭘﯿﭽﯿﺪ ﺗﻮﯼ ﺧﺎﻧﻪ ... ﻋﻄﺮ ﮔﻞ ﻣﺤﻤﺪﯼ .. ﺑﻮﯼ ﻋﻄﺮﯼ ﮐﻪ ﺣﺴﻦ ﻣﯿﺰﺩ .. ﮔﺎﻫﯽ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮐﺎﺵ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎ ﻋﮑﺲ ﻣﯿﮕﺮﻓﺘﻢ ... ﺍﻣﺎ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﺍﯼ ﻧﺪﺍﺭﺩ .. ﺗﻮﯼ ﻋﮑﺲ ﮐﻪ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﯿﺴﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﭼﻪ ﺑﻮﯾﯽ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ 💝 ﺟﺎﯼ ﺷﻬﯿﺪ ﻋﻠﻤﺪﺍﺭ ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺩﻋﺎﯼ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﮐﻨﯿﺪ . و در آخر دعا کنید شهید شویم که اگر شهید نشویم باید بمیریم. ⚜ یاد شهید بابایی بخیر که طلاهای همسرش را فروخت و به افسران و سربازان متاهل داد وگفت: مایحتاج عمومی گران شده وحقوق شما کفاف خرج زندگی رو نمیده !! ⚜یاد شهید رجبی بخیر که پول قرض الحسنه به دیگر نیروها میداد و میگفت وام است و وقتی میگفتند دفترچه قسطش را بده میگفت کسی دیگر پرداخت میکند. ⚜یاد شهید حسین خرازی بخیر که قمقمه آبش را در حالی که خودش تشنه بود به همرزمانش میداد و خودش ریگ توی دهانش گذاشت که کامش از تشنگی به هم نچسبه !! ⚜یاد شهید مهدی باکری بخیر که انبار دار به مسئولش گفت: میشه این رزمنده رو به من بدی چون باندازه سه نفرکار میکنه طرف میگه رفتم جلو دیدم فرمانده لشگر مهدی باکریه که صورتشو پوشونده کسی نشناسدش و گفت چیزی به انباردار نگو !! 🔱آره یاد خیلی شهدا به خیر که خیلی چیزها به ما یاد دادند که بدون چشم داشت وتلافی کمک کنیم و بفهمیم اگر برای دیگران کاری میکنیم فقط برای رضای خدا باشه وهرچیزی رو به دیدخودمون تفسیرنکنیم !! نثار روح تمام شهیدان گلگون کفن که در راه دفاع مقدس از این مرز وبوم جان عزیزشان را تقدیم نمودند صلوات🌸 🌸🍃 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 اگر اعتماد فقط از راه بخشش حاصل میشد، من حاضر بودم که ببخشم . بی معطلی گفتم : _باشه ... واقعا فکر کردی ویلای پدرت برای من ارزش داره ... نه ، اشتباه کردی آرش ... قیمت عشق تو و زندگیمون برام بالاتر از این حرفاست . نیشخند ی زد .انگار میگفت که باید عملا ثابت کنم که ادامه دادم : _خب باید چکار کنم حالا؟ -همین هفته پدرم و آقاجون میآن تا به قولشون وفا کنن ... پدرم ویلاشو به نامت میزنه و آقاجون هم خونشو ... میخوام توی همین هفته ویلا رو به نام من بزنی ... البته اگه بتونی ازش دل بکنی . تای ابرویم بالا رفت: _واقعا فکر کردی مال دنیا برای من مهمه ؟ نه .... مهم نیست ... من میتونم بهت ثابت کنم که چقدر واسه زندگیمون ارزش قائلم . کاش هیچ وقت همچین حرفی نزده بودم . اثبات کردن ، کار سختیه .گاهی باید قید خیلی چیزها رو بزنی .چیزهایی که نه تنها حقت هستند بلکه پناهتم هستند . گاهی هم باید قسم بخوری که حرفت اثبات بشه ولی مطمئنا آرش با قسم هم ، حرفم رو باور نمیکرد. آرش خندید و گفت : _باشه ثابت کن ... اگه تو همسر منی و من مرد زندگیت ، باید همه چی به نام من باشه . جا خوردم . از ویلای عمو شروع شد و حالا به همه چی رسید؟! وقتی شوک حرفش رو توی صورتم دید گفت : _آخه چرا حرفی میزنی که نمیتونی بهش عمل کنی ؟! -میتونم . -اِ ... واقعا میتونی ؟ میتونی از همه چی بگذری واسه من ! با اونکه حرفش کاملا روشن بود اما باز تردید کردم : _یعنی چی ؟! -روشنه ... من از حقم که ویلای آقاجون بود ، گذشتم . خودت خوب میدونی که وقتی اومدم خواستگاریت تنها چیزی که به نامم بود همین ماشین بود و شاید نصف ویلای آقاجون درصورت عقدمون . با این حال حاضر شدم از همه چی بگذرم تا به تو برسم ... من عشقم رو بهت ثابت کردم ولی تو چی ؟ همه چی رو صاحب شدی ! در عوض کنایه هایش به من رسید . هاج و واج نگاهش میکردم که ادامه داد: _ثابت کن بهم ... میتونی تو هم ، از همه چی بگذری یا نه ... شاید اونقدر مال دنیا واست عزیزه که ، نمیتونی . لج کردم . بی تفکر ، بی دلیل . فقط لج کردم : _باشه ثابت میکنم همين هفته ، وقتی ویلای آقاجون و عمو به نامم خورد ، وقتی خونه ی عمو به نامم خورد ... همه رو به نامت میزنم . جفت ابروانش رو بالا انداخت و گفت : -نچ ، تو نمیتونی ... من میدونم . 📝 به قلم نویسنده محبوب 🌸🌼🌸🌼🌸 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸