فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💞سلام بر دوستان عزیز
✍سپیده ی هرصبح، شروع خوبیبرای همراهی با خداوند هستی است ؛
⚜با یاد خداوند با زندگی همراه شو !
⚜با احساسترین سمفونیطبیعت را قلب مینوازد
⚜تا بتوانیم دلنواز ترین شعر مهربانی را بسراییم..
و آ ن را به قلبهای مهربان هدیه دهیم ...
⚜مهربان باشید!
مهربانی زلالی عشق های جاودانه است ،
مهربانی ستایش احساسهای پاک است ،
مهربانی ترنم یگانگی روح آدمهاست...
روزتان سرشار از نام و یاد خداوند و پاکی و مهربانی..❤️❤️
❅•| |•❅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما لشکر ذوالفقار صاحبالزمانیم🇮🇷
ما لشکر انتقام سخت شهدائیم👊🏼
#بهوقتحاجی♥️
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسم الله قاصم(قاسم) الجبارین✅
#انتقامسخت
#HERO
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 عهد فرزندان حاج قاسم!
ویژه سالگرد شهادت سردار دلها
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت97
باورم نمی شد ! انگار نه انگار که زدیم ماشین مهندس رو داغون کردیم و اونوقت سرخوش و خرم رفتیم پارک جمشیدیه ! ازماشین که پیاده شدم .حسام در صندوق عقب ماشین رو زد . کتش رو از صندلی عقب ماشین برداشت و پوشید . کت مشکی رنگی که به اون پیراهن سفید رنگ مردانه اش میآمد .چند ثانیه ای نگاهش کردم که دزدگیر ماشین رو زد و همراهم شد.
شونه به شونه ی من راه میومد که پرسید:
_بهتر شدی ؟
نگاهم به اطراف می چرخید که جوابش رو دادم :
_بهتر از تو که زده به سرت .
خندید :
_چرا فکر می کنی زده به سرم ؟
ایستادم .سنگ های خیس ورودی پارک زیر پایم سر می خورد که جای پایم رو محکم کردم و بهش خیره شدم . دستاشو توی جیب شلوارش فرو کرد و ژست محکمی گرفت که گفتم :
_تو یا واقعا دیوونه شدی یا زیادی سرخوشی؟ ماشین مهندس رو زدیم داغون کردیم و حالا اومدیم پارک ؟!
خنده ی کوتاهی سر داد و سرشو از پایین سمت نگاه من بالا آورد :
_امشب می خوام مهمونت کنم واسه این نگرونی که واسه من داری .
باحرص نگاهش کردم:
_چرا فکر می کنی واسه تو نگرانم ؟ من میخوام پای خرابکاری خودم واستم .
یک قدم بهم نزدیک شد و دست چپش ، دست راست من رو اسیر کرد . یک لحظه هوش از سرم پرید.حتی یادم رفت اعتراض کنم . یادم رفت که این هم یک ممنوعه بوده . تب داغ دستش داشت توی سلول به سلول پوستم نفوذ میکرد . خواستم دستمو از دستش بیرون بکشم که صداش ، سحر جادویی اش رو با اون لحنی که انگار داشتم کم کم مسحورش می شدم ، زیر گوشم خوند:
-الهه ... یه امشب بذار خود حسام باشم نه اونی که تو با ممنوعه هات ، محدودش کردی .
میخ شدم روی زمین . پاهام قفل کرد . چرا رامش شدم ؟ چرا؟
یعنی داشتم کم کم ، کم میآوردم ؟ایستادنم باعث شد که نگاهش توی صورتم دقیق بشه . دستم رو فشرد و معجون سیاه نگاهشو ذره ذره به خرد نگاهم ریخت :
_خوبی الهه؟
زبونم با عقلم نبود . کلمات رو گم کرده بودم . هرچی فکر می کردم ، کلماتی رو پیدا نمی کردم که دوباره به حصار ممنوعه ها چنگ بزنم .
انگار حصارها پاره شده بود و من در دایره ی مغناطیسی و پر از جاذبه ی عشق حسام گیر کرده بودم .
نم نمک رسیدیم به پله هایی که زیاد بود و سنگی . بهونه ی خوبی بود برای نرفتن . برای ادامه ندادن :
_من نمی تونم حسام ... خسته شدم .
یه پله بالاتر از من ایستاده بود که دستم رو به آرومی کشید و گفت :
_یاعلی بگو میتونی ...
لبخندی چاشنی نگاهش کرد که توی غروب آفتاب و هوای دلپذیر بهاری پارک به دلم نشست . چراش رو نمی دونم ولی نشست . بدجوری هم نشست .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
11.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ـ میخوام برســــم ؛
به مقام اونایی که خدا بهشون میگه #قهرمان !
برای منم ممکنه ؟
ـ میشــــه، امّــا شرط داره!
ـ شــرطش چیه💥؟
#HERO
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🔴 گناه کوچک و بزرگ موجب دوری از نماز اول وقت و قرآن می باشد.
با ترک گناه و توبه و استغفار به درگاه خداوند به او نزدیک بشویم.
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت98
صبح شده بود ولی من یا به جنون حسام مبتلا شده بودم یا جوانه هایی ممنوعه داشت درقلبم ، نم نمک ، سر از خاک بر میآورد.
خاطرات شب قبل برایم مرور شد. شاید هزارمین بار بود که داشتم روی پرده خاکستری مغزم مرورش می کردم.
" -اینها قیمتش خیلی بالاست حسام!
-فدای سرت عزیزم ... یه شب الهه ی من باش .
پوزخند زدم :
_توی همین یه شب یه ماشین هشتصد میلیونی رو زدیم داغون کردیم و اومدیم ته جیبت رو هم اینجا توی همچین رستوران گرون قیمتی در بیاریم.
سرشو تا کنار صورتم جلو آورد.صدای قرچ قرچ چوب تختی که روش نشسته بودیم ، برخاست .فاصله اش تا صورت من فقط یه نفس گرمش بود.انگار حتی نفس هایش هم جادو میکرد . پوستم از گرمای نفسش سوخت که نگاهش یه دور توی محوطه ی رستوران چرخید و بعد بی اونکه سرش رو عقب بکشه ، بوسه ای روی گونه ام زد.
مثل تکه ای چوب خشک ، مجسمه شدم . مجسمه ای از دختری که داشت تکه تکه های شکسته ی قلبشو آروم آروم با معجونی سحر آمیز ، دوباره ترمیم میکرد. حتی لحظه ای نفس هم نکشیدم . سرش روعقب کشید ، تسبیحش رو از جیب کتش درآورد و باز بین انگشتانش چرخوند.چندثانیه طول کشید تا طلسم بوسه اش شکسته شد. و از حالت خشک یک مجسمه ی بی روح ، بیرون آمدم . اخمی کردم و گفتم :
_خیلی پررو شدی امشب ها !
زیر لب استغفرالله ی گفت و نمایشی لبش رو گزید :
_حلال کن ... گفتم یه امشب بذار خودم باشم ... نگفتم ؟ "
نشستم روی تخت موهام رو ریختم روی شانه ام و با دستم آروم آروم گره هاشو باز کردم و باز خاطره ی دیشب توی سرم زنده شد.
" بعد از یه شام مفصل که سیصد هزار تومن آب خورد برگشتیم خونه . تا خودخونه غر زدم .از بی خیالی حسام و خسارت ماشین مهندس و پول شام به اون گرونی . ولی جوابم فقط لبخند پر از آرامش حسام بود.جلوی در خونه که رسیدیم ، ماشین رو خاموش کرد و چرخید سمت من .حتی توی تاریکی هم می تونستم برق نگاه سیاهشو ببینم . اینهمه خوشحالی برای اون روز ، زیاد نبود؟!
یک دستش روی فرمان ماشین بود و دست دیگرش روی صندلی من. سرشو جلو کشید و گفت:
_ممنونم که امشب ممنوعه هات رو برداشتی ... گاهی بذار چراغ قرمزها ، سبز بشن ... پشت چراغ همیشه قرمز ، موندن ، خیلی انتظار و صبر میخواد.
دستام لا به لای موهای سرم ، شانه وار فرو می رفت و لبخندی روی لبم آمده بود.چند وقتی بود که چراهای زیادی توی سرم چرخ میخورد ولی جوابی نداشت . بیشتر دلم می خواست که جواب ندهم . یکی مثلا همان لبخند روی لبم . چرا با مرور خاطرات شب گذشته ، لبخند می زدم ؟
موهایم رو با گلسرم بستم و اولین کاری که کردم خبر گرفتن از حسام و ماجرای ماشین مهندس شد.
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت99
-الو حسام ...ماشین مهندس چی شد؟
باور نمی کرد من به موبایلش زنگ زدم :
_وای الهه ! تویی؟ سلام به روی ماهت بانو ... خوبی الهه جان ؟
فوری به موضع جدی و خشن روزهای قبل برگشتم و گفتم :
_ببین دیشب ممنوعه ها برداشته شد ، امروز سر جاشه ها ... من جان تو نیستم .
هیچ تاثیری در میزان شوق نشسته توی صدایش نداشت :
-سلام بانوی من ...ثانیا چشم حواسم هست ... ثالثا ماشین مهندس هم سلام داره خدمتتون .
-شوخی نکن ... میگم چی شده ؟
-هیچی دیگه رفت صافکاری .
-چقدر شد پولش ؟
-بماند.
-لازم نکرده ... چقدر شد ؟
-الهه جان ... بعد از یه مدت ، اولین بار زنگ زدی تا حال منو بپرسی یا حال ماشین مهندس رو .
جوابش واضح بود ولی حسام ، زود بود که بشنود:
_حال ماشین مهندس رو .
گرمای صدایش کم شد و لحنش سرد:
_گفتم که حالش خوبه .
-خودت چکار کردی ؟ چطور به مهندس گفتی ؟
-صدای نفسش توی گوشی پیچید:
_میشه بعدازظهر بیام دنبالت ، هم واسه شرط سوم و آخری ، هم برای توضیح ؟
-با چی می خوای بیای دنبالم ؟ با همون ماشین مهندس !
-نمی گم تا سوپرایز شی .... ساعت 4 میآم دنبالت ....
بی خداحافظی قطع کردم . تا بعدازظهر توی فکر فرو رفتم و خسارت ماشین مهندس رو پیش خودم تخمین زدم . نهایت پنج میلیون ، بیشتر که نمی شد!
بعدازظهر آنروز وقتی می خواستم آماده شوم ، دلم می خواست خلاف روزهای قبل ، مانتوی رنگی بپوشم . باز هم چرایش را نمی دانستم ولی دلم میکشید که به خودم برسم . یه مانتوی بلند بادمجونی با روسری بلند همرنگش ست کردم و مثل دیروز کمی به خودم رسیدم. با این تفاوت که اینبار رنگ رژم را عوض کردم . رژ کالباسی پر رنگی زدم و منتظر حسام شدم . همیشه خوش قول بود . نه مثل آرش که هر دفعه نیم ساعت منو معطل میکرد!
سر ساعت آمد . اینبار وقتی در خروجی خانه را باز کردم با دیدن حسام و موتورش ، شوکه شدم . هیجانی وصف ناپذیر سرتاسر قلبم را گرفت .شاید درطول عمرم این اولین باری بود که میخواستم سوار موتور شوم . روی موتور سوار بود و کلاه کاسکت مشکی اش رو به دسته ی موتور آویزان کرده بود . جلو رفتم و با ذوق به موتورش خیره شدم :
_وای ... این ! ...مال توئه .
-بازم سلام علیکم بانو.
-خب حالا ... تو هم هی ، سلام علیکم سلام علیکم .
خندید و دستی به باک موتور کشید:
_این رخش منه ولی مال شرکت مهندسه .
-آره دیگه ، حق الناس و این چیزا هم که مال بقیه اس .
-خب شرکت مهندس خصوصیه ، اجازه ی مهندس اجازه ی اموال شرکته . پس حق الناس نداره ... سوار نمیشی حالا.
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
بشتابید!
گروه و کانال vip رمان #الهه_بانوی_من
با حضور نویسنده رمان خانم #مرضیه_یگانه
😍😍😍😍
همونطور که میبینید کانال وی ای پی الان۱۷پارت جلوترهست🤩
دراین کانال روزانه۷پارت بارگزاری میشه دوستان،تبلیغاتی درکانال درج نخواهد شد بخاطرراحتی شما دوست عزیز
و امکان نقد و پیشنهاد به نویسنده روهم دارید🌸👌
هزینه حق اشتراک کاناا وی ای پی رمان #الهه_بانوی_من فقط ۱۵/٠٠٠
برای گرفتن لینک به ایدی زیر مراجعه کنید
@Toprak_admin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💞سلام بر دوستان عزیز
✍سپیده ی هرصبح، شروع خوبیبرای همراهی با خداوند هستی است ؛
⚜با یاد خداوند با زندگی همراه شو !
⚜با احساسترین سمفونیطبیعت را قلب مینوازد
⚜تا بتوانیم دلنواز ترین شعر مهربانی را بسراییم..
و آ ن را به قلبهای مهربان هدیه دهیم ...
⚜مهربان باشید!
مهربانی زلالی عشق های جاودانه است ،
مهربانی ستایش احساسهای پاک است ،
مهربانی ترنم یگانگی روح آدمهاست...
روزتان سرشار از نام و یاد خداوند و پاکی و مهربانی..❤️❤️
❅•| |•❅