eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💞سلام بر دوستان عزیز ✍سپیده ی هرصبح، شروع خوبی‌برای همراهی با خداوند هستی است ؛ ⚜با یاد خداوند با زندگی همراه شو ! ⚜با احساس‌ترین سمفونی‌طبیعت را قلب مینوازد ⚜تا بتوانیم دلنواز ترین شعر مهربانی را بسراییم.. و آ ن را به قلبهای مهربان هدیه دهیم ... ⚜مهربان باشید! مهربانی زلالی عشق های جاودانه است ، مهربانی ستایش احساسهای پاک است ، مهربانی ترنم یگانگی روح آدمهاست... روزتان سرشار از نام و یاد خداوند و پاکی و مهربانی..❤️❤️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌❅•| |•❅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما لشکر ذوالفقار صاحب‌الزمانیم🇮🇷 ما لشکر انتقام سخت شهدائیم👊🏼 ♥️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسم الله قاصم(قاسم) الجبارین✅ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 عهد فرزندان‌ حاج قاسم! ویژه سالگرد شهادت سردار دلها 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 باورم نمی شد ! انگار نه انگار که زدیم ماشین مهندس رو داغون کردیم و اونوقت سرخوش و خرم رفتیم پارک جمشیدیه ! ازماشین که پیاده شدم .حسام در صندوق عقب ماشین رو زد . کتش رو از صندلی عقب ماشین برداشت و پوشید . کت مشکی رنگی که به اون پیراهن سفید رنگ مردانه اش میآمد .چند ثانیه ای نگاهش کردم که دزدگیر ماشین رو زد و همراهم شد. شونه به شونه ی من راه میومد که پرسید: _بهتر شدی ؟ نگاهم به اطراف می چرخید که جوابش رو دادم : _بهتر از تو که زده به سرت . خندید : _چرا فکر می کنی زده به سرم ؟ ایستادم .سنگ های خیس ورودی پارک زیر پایم سر می خورد که جای پایم رو محکم کردم و بهش خیره شدم . دستاشو توی جیب شلوارش فرو کرد و ژست محکمی گرفت که گفتم : _تو یا واقعا دیوونه شدی یا زیادی سرخوشی؟ ماشین مهندس رو زدیم داغون کردیم و حالا اومدیم پارک ؟! خنده ی کوتاهی سر داد و سرشو از پایین سمت نگاه من بالا آورد : _امشب می خوام مهمونت کنم واسه این نگرونی که واسه من داری . باحرص نگاهش کردم: _چرا فکر می کنی واسه تو نگرانم ؟ من میخوام پای خرابکاری خودم واستم . یک قدم بهم نزدیک شد و دست چپش ، دست راست من رو اسیر کرد . یک لحظه هوش از سرم پرید.حتی یادم رفت اعتراض کنم . یادم رفت که این هم یک ممنوعه بوده . تب داغ دستش داشت توی سلول به سلول پوستم نفوذ میکرد . خواستم دستمو از دستش بیرون بکشم که صداش ، سحر جادویی اش رو با اون لحنی که انگار داشتم کم کم مسحورش می شدم ، زیر گوشم خوند: -الهه ... یه امشب بذار خود حسام باشم نه اونی که تو با ممنوعه هات ، محدودش کردی . میخ شدم روی زمین . پاهام قفل کرد . چرا رامش شدم ؟ چرا؟ یعنی داشتم کم کم ، کم میآوردم ؟ایستادنم باعث شد که نگاهش توی صورتم دقیق بشه . دستم رو فشرد و معجون سیاه نگاهشو ذره ذره به خرد نگاهم ریخت : _خوبی الهه؟ زبونم با عقلم نبود . کلمات رو گم کرده بودم . هرچی فکر می کردم ، کلماتی رو پیدا نمی کردم که دوباره به حصار ممنوعه ها چنگ بزنم . انگار حصارها پاره شده بود و من در دایره ی مغناطیسی و پر از جاذبه ی عشق حسام گیر کرده بودم . نم نمک رسیدیم به پله هایی که زیاد بود و سنگی . بهونه ی خوبی بود برای نرفتن . برای ادامه ندادن : _من نمی تونم حسام ... خسته شدم . یه پله بالاتر از من ایستاده بود که دستم رو به آرومی کشید و گفت : _یاعلی بگو میتونی ... لبخندی چاشنی نگاهش کرد که توی غروب آفتاب و هوای دلپذیر بهاری پارک به دلم نشست . چراش رو نمی دونم ولی نشست . بدجوری هم نشست . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
11.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ـ میخوام برســــم ؛ به مقام اونایی که خدا بهشون میگه ! برای منم ممکنه ؟ ـ میشــــه، امّــا شرط داره! ـ شــرطش چیه💥؟ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🔴 گناه کوچک و بزرگ موجب دوری از نماز اول وقت و قرآن می باشد. با ترک گناه و توبه و استغفار به درگاه خداوند به او نزدیک بشویم. 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 صبح شده بود ولی من یا به جنون حسام مبتلا شده بودم یا جوانه هایی ممنوعه داشت درقلبم ، نم نمک ، سر از خاک بر میآورد. خاطرات شب قبل برایم مرور شد. شاید هزارمین بار بود که داشتم روی پرده خاکستری مغزم مرورش می کردم. " -اینها قیمتش خیلی بالاست حسام! -فدای سرت عزیزم ... یه شب الهه ی من باش . پوزخند زدم : _توی همین یه شب یه ماشین هشتصد میلیونی رو زدیم داغون کردیم و اومدیم ته جیبت رو هم اینجا توی همچین رستوران گرون قیمتی در بیاریم. سرشو تا کنار صورتم جلو آورد.صدای قرچ قرچ چوب تختی که روش نشسته بودیم ، برخاست .فاصله اش تا صورت من فقط یه نفس گرمش بود.انگار حتی نفس هایش هم جادو میکرد . پوستم از گرمای نفسش سوخت که نگاهش یه دور توی محوطه ی رستوران چرخید و بعد بی اونکه سرش رو عقب بکشه ، بوسه ای روی گونه ام زد. مثل تکه ای چوب خشک ، مجسمه شدم . مجسمه ای از دختری که داشت تکه تکه های شکسته ی قلبشو آروم آروم با معجونی سحر آمیز ، دوباره ترمیم میکرد. حتی لحظه ای نفس هم نکشیدم . سرش روعقب کشید ، تسبیحش رو از جیب کتش درآورد و باز بین انگشتانش چرخوند.چندثانیه طول کشید تا طلسم بوسه اش شکسته شد. و از حالت خشک یک مجسمه ی بی روح ، بیرون آمدم . اخمی کردم و گفتم : _خیلی پررو شدی امشب ها ! زیر لب استغفرالله ی گفت و نمایشی لبش رو گزید : _حلال کن ... گفتم یه امشب بذار خودم باشم ... نگفتم ؟ " نشستم روی تخت موهام رو ریختم روی شانه ام و با دستم آروم آروم گره هاشو باز کردم و باز خاطره ی دیشب توی سرم زنده شد. " بعد از یه شام مفصل که سیصد هزار تومن آب خورد برگشتیم خونه . تا خودخونه غر زدم .از بی خیالی حسام و خسارت ماشین مهندس و پول شام به اون گرونی . ولی جوابم فقط لبخند پر از آرامش حسام بود.جلوی در خونه که رسیدیم ، ماشین رو خاموش کرد و چرخید سمت من .حتی توی تاریکی هم می تونستم برق نگاه سیاهشو ببینم . اینهمه خوشحالی برای اون روز ، زیاد نبود؟! یک دستش روی فرمان ماشین بود و دست دیگرش روی صندلی من. سرشو جلو کشید و گفت: _ممنونم که امشب ممنوعه هات رو برداشتی ... گاهی بذار چراغ قرمزها ، سبز بشن ... پشت چراغ همیشه قرمز ، موندن ، خیلی انتظار و صبر میخواد. دستام لا به لای موهای سرم ، شانه وار فرو می رفت و لبخندی روی لبم آمده بود.چند وقتی بود که چراهای زیادی توی سرم چرخ میخورد ولی جوابی نداشت . بیشتر دلم می خواست که جواب ندهم . یکی مثلا همان لبخند روی لبم . چرا با مرور خاطرات شب گذشته ، لبخند می زدم ؟ موهایم رو با گلسرم بستم و اولین کاری که کردم خبر گرفتن از حسام و ماجرای ماشین مهندس شد. است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 -الو حسام ...ماشین مهندس چی شد؟ باور نمی کرد من به موبایلش زنگ زدم : _وای الهه ! تویی؟ سلام به روی ماهت بانو ... خوبی الهه جان ؟ فوری به موضع جدی و خشن روزهای قبل برگشتم و گفتم : _ببین دیشب ممنوعه ها برداشته شد ، امروز سر جاشه ها ... من جان تو نیستم . هیچ تاثیری در میزان شوق نشسته توی صدایش نداشت : -سلام بانوی من ...ثانیا چشم حواسم هست ... ثالثا ماشین مهندس هم سلام داره خدمتتون . -شوخی نکن ... میگم چی شده ؟ -هیچی دیگه رفت صافکاری . -چقدر شد پولش ؟ -بماند. -لازم نکرده ... چقدر شد ؟ -الهه جان ... بعد از یه مدت ، اولین بار زنگ زدی تا حال منو بپرسی یا حال ماشین مهندس رو . جوابش واضح بود ولی حسام ، زود بود که بشنود: _حال ماشین مهندس رو . گرمای صدایش کم شد و لحنش سرد: _گفتم که حالش خوبه . -خودت چکار کردی ؟ چطور به مهندس گفتی ؟ -صدای نفسش توی گوشی پیچید: _میشه بعدازظهر بیام دنبالت ، هم واسه شرط سوم و آخری ، هم برای توضیح ؟ -با چی می خوای بیای دنبالم ؟ با همون ماشین مهندس ! -نمی گم تا سوپرایز شی .... ساعت 4 میآم دنبالت .... بی خداحافظی قطع کردم . تا بعدازظهر توی فکر فرو رفتم و خسارت ماشین مهندس رو پیش خودم تخمین زدم . نهایت پنج میلیون ، بیشتر که نمی شد! بعدازظهر آنروز وقتی می خواستم آماده شوم ، دلم می خواست خلاف روزهای قبل ، مانتوی رنگی بپوشم . باز هم چرایش را نمی دانستم ولی دلم میکشید که به خودم برسم . یه مانتوی بلند بادمجونی با روسری بلند همرنگش ست کردم و مثل دیروز کمی به خودم رسیدم. با این تفاوت که اینبار رنگ رژم را عوض کردم . رژ کالباسی پر رنگی زدم و منتظر حسام شدم . همیشه خوش قول بود . نه مثل آرش که هر دفعه نیم ساعت منو معطل میکرد! سر ساعت آمد . اینبار وقتی در خروجی خانه را باز کردم با دیدن حسام و موتورش ، شوکه شدم . هیجانی وصف ناپذیر سرتاسر قلبم را گرفت .شاید درطول عمرم این اولین باری بود که میخواستم سوار موتور شوم . روی موتور سوار بود و کلاه کاسکت مشکی اش رو به دسته ی موتور آویزان کرده بود . جلو رفتم و با ذوق به موتورش خیره شدم : _وای ... این ! ...مال توئه . -بازم سلام علیکم بانو. -خب حالا ... تو هم هی ، سلام علیکم سلام علیکم . خندید و دستی به باک موتور کشید: _این رخش منه ولی مال شرکت مهندسه . -آره دیگه ، حق الناس و این چیزا هم که مال بقیه اس . -خب شرکت مهندس خصوصیه ، اجازه ی مهندس اجازه ی اموال شرکته . پس حق الناس نداره ... سوار نمیشی حالا. است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
بشتابید! گروه و کانال vip رمان با حضور نویسنده رمان خانم 😍😍😍😍 همونطور که میبینید کانال وی ای پی الان۱۷پارت جلوترهست🤩 دراین کانال روزانه۷پارت بارگزاری میشه دوستان،تبلیغاتی درکانال درج نخواهد شد بخاطرراحتی شما دوست عزیز و امکان نقد و پیشنهاد به نویسنده روهم دارید🌸👌 هزینه حق اشتراک کاناا وی ای پی رمان فقط ۱۵/٠٠٠ برای گرفتن لینک به ایدی زیر مراجعه کنید @Toprak_admin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💞سلام بر دوستان عزیز ✍سپیده ی هرصبح، شروع خوبی‌برای همراهی با خداوند هستی است ؛ ⚜با یاد خداوند با زندگی همراه شو ! ⚜با احساس‌ترین سمفونی‌طبیعت را قلب مینوازد ⚜تا بتوانیم دلنواز ترین شعر مهربانی را بسراییم.. و آ ن را به قلبهای مهربان هدیه دهیم ... ⚜مهربان باشید! مهربانی زلالی عشق های جاودانه است ، مهربانی ستایش احساسهای پاک است ، مهربانی ترنم یگانگی روح آدمهاست... روزتان سرشار از نام و یاد خداوند و پاکی و مهربانی..❤️❤️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌❅•| |•❅