18.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 نماهنگ مالک میدان❤️
#گروهسرودرهپویاناحلیمنالعسل
#مردانمیدان #حاجقاسم
#ارسالیاعضا🌱
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت120
-حسام .
صدام رو نشنید ولی چند قدم مونده به من ایستاد :
_الهه ! تو اینجایی ؟! همه دنبالتن .
جلوتر اومد که پاش به یه لنگه کفشم خورد. خم شد و پاشنه ی کفش رو گرفت و گفت :
_پابرهنه اومدی ؟!
جلوتر اومد.هنوز دو سه قدمی تا من فاصله داشت که به لنگه ی دیگه ی کفشم برخورد . اینبار قبل از اون که خم بشه و کفش رو برداره ، پرسید :
_چی شده ؟
همراه با فینی ، دماغم رو بالا کشیدم که باز پرسید :
-گریه میکنی ؟!
جوابشو ندادم .خم شد و لنگه دوم کفشم رو برداشت .
نزدیکتر اومد و درحالیکه کفش ها رو جلوی پام جفت می کرد نشست کنارم روی تاب .
نگاهش توی صورتم می چرخید .دست دراز کرد سمتم چونه ام و چونه ام رو گرفت و سرم رو چرخوند سمت صورتش :
_چرا گریه کردی ؟
همین سئوالش باعث شد ، بغضم دوباره منفجر بشه .صدای گریه ام بلند شد که دستش رو گذاشت روی شونه ام و یادش رفت که ممنوعه هایی هست .منم یادم رفت . چون به آغوشش به اطمینانی که به من میبخشید نیاز داشتم .
به اون عطر خوش شیرینی که کام تلخم رو شیرین می کرد.
سرم رو تکیه زدم به بازویش که با دست دیگرش منو کشید توی سینه اش :
_الهه جان ... بگو چی شده ؟ دق کردم ... بگو دیگه مگه .
میشد گفت ! حرف از یه بی آبرویی بود!آه کشیدم .اون هم دیگه چیزی نپرسید . چند بار روی سرم رو بوسید و با دستش به کمرم ضربه زد . به نشونه ی آرامش و اطمینان . آرومتر شده بودم که شونه هام روگرفت و منو از سینه اش کند:
_ببینمت ... نمی خوای بگی چی شده ؟تو رفتی دوست زن عموت رو ببینی ... چرا از اینجا سر درآوردی ؟
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
آرزومان کربلا بود و نجف
جان و سر دادیم در راه هدف
چفیه هایمان رنگ و بوی یاس داشت
رنگ و بوی بیرق عباس داشت
#شهید_مدافع_حرم
#سردار_حاج_حمید_محمدرضایی
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
10.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به سلامتی هر چی پسـرمذهبی...👌🏻
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
⚘شہیــدان هوایے دگــر داشتند
ز غیرت دلے شعلہ ور داشتنـد
شہیدان ڪہ دل را بہ دریا زدند
عجب پُشتــ پایے بہ دنیا زدنــد
#آقامحمودرضا❣
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
من دست بوس توام ڪہ
خاڪریز را لمس ڪردے،
خون را دیدے،
مرگ را بہ سخرہ گرفتے و همچنان
در انتظار شهد شهادت میسوزے!
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🍃امروز ڪسیڪه محــ🌸ــجبه است
و به چادر مشکی خود افتـــخار میڪند
🍃دارای شجاعت و هنر و مهارتِ انسان زیستن است.
🍃درود خدا و سلام شهــ🌷ـداء بر بانوهایی ڪه پرچـ🇮🇷ـم فاطمی را بالا میبرن...
اَللهُمَ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفـَرَج 🙏🏻
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت121
پوزخند زدم و تکیه به پشتی تاب . با پایم به سکون تاب پایان دادم و گفتم :
_چی بگم ... ولش کن ، حالم خرابه ... گفتنش بیشتر اذیتم میکنه .
-خیلی خب نمیخوای نگو ... لااقل اشکاتو پاک کن ... کل صورتت رو سیاه کردی .
دستمالی همراهم نبود که صورتم رو پاک کنم . با سرانگشتان دستم روی گونه هام کشیدم که حسام گفت :
_نه ....صبرکن .
دستمالی از جیب کتش درآورد و محض خنده گفت :
_تمیزه ها .
بعد چونه ام را با دوانگشت گرفت و صورتم رو مقابل صورتش نگه داشت . با دستمال کاغذیش صورتم رو پاک کرد و دقیق نگاهم .
-هنوزم نمیخوای بگی ؟
جوابش رو ندادم .دستمال رو گذاشت توی جیبش و گفت :
_پس بلند شو بریم پیش بقیه .
_نه.
فاصله ی بین ابروهاش با ، اخمی کم شد :نه ؟!
-میشه منو برسونی خونه .
-خونه !! شام نخوردی ... بقیه ...
وسط حرفش گفتم :
_دیگه نمیخوام اینجا باشم .
دایره های سیاه منظومه ی نگاهش ، چرخی توی صورتم زد وگفت :
_باشه ... من میرم سمت موتورم ، تو هم لااقل به عمه بگو بیا .
او رفت . رفتنش هم تماشایی بود.قدم هایش محکم بود و با صلابت .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
5.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 عشـــ💔ــــق یعنی...!
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
#آوای_مادرانه مرثیهای برای مادر خوبی ها
🎴 روایت شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها را از زبان درب چوبی خانه بشنوید.
🎧 پخش از ده ها کانال | هر روز یک قسمت