eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه برنده‌ی عشق از #میم‌دال 🌱 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۴ دی ۱۳۹۹
حسین جان....💔 زِ یادٺ یا بیرق بدوشم غـم تو بردہ از من عـقل و هوشـم دعـا ڪن زنده باشم تا ز ڪه سـے و هفت روز دگر بپوشم 🌸🍃
۲۴ دی ۱۳۹۹
ما ملٺ شهادتیم یعنے، از خرد سالے و کودکے در بیابان ها،خرابہ ها وشهرها ،منزل بہ منزل، در جستجوی شهادتیم! 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
۲۴ دی ۱۳۹۹
قابل توجه دوستان عزیز ✅🔴به اطلاع میرساند دوستان عزیزی که تمایل به خواندن سریعتر رمان دارن میتونن با پرداخت مبلغ فقط😍 15/000تومان حق اشتراکی رمان لینک کانال وی آی پی رمان را که بدون تبلیغات نیز میباشد را دریافت کنند. به شماره کارت زیر واریز نمایند 👇 👇 📌 قربانی بانک سپه ✅پس از هماهنگی با ادمین زیر Toprak_admin@ و ✅ارسال فیش واریزی لینک اختصاصی کانال وی آی پی و لینک گروه ارتباط با نویسنده را دریافت نمایید. 🌹با تشکر از همه عزیزانی که همراه ما هستن
۲۴ دی ۱۳۹۹
رمان انلاین 📿 کمرش صاف بود و شونه هاش استوار . چقدر فرق بود بین حسام و کوروش و آرش ! از روی تاب بلند شدم و برگشتم سرمیز علیرضا و هستی .هستی بادیدنم گفت : _کجایی الهه؟ -من حالم خوب نیست دارم میرم خونه ... بی زحمت به مادرم بگو. هستی جا خورد.علیرضا پرسید : _با چی میری ؟ -با موتور حسام . هردو شوکه شدند.چند قدم از میز فاصله نگرفته بودم که هیکل تپل یه مرد آشنا جلوی رویم ظاهر شد .کوروش بود.باورم نمی شد تا این حد پررو باشه .لبخند زد وگفت : _کجا عزیزم ؟ تازه باهم آشنا شدیم . -خیلی گستاخید ! کاش امشب نمی دیدمتون . خندید وگفت : _شما چطور؟ فقط به من پا نمیدی یا با بقیه هم همینطوری ؟! هنوز منظورشو نگرفته بودم که زهر خنده ای کنایه دار رو به من زد: -توی بغل اون پسر جوونه که خوب غش کرده بودی ... ولی به من که رسید ، شدم نامحرم ! -اون پسر دایی منه. خندید . با اون دندون های نامرتب و زرد : _خب منم پسردایی ت میشم خوشگله . نفسم به سختی از سینه بیرون زد که با حرص گفتم : _بهتره دیگه نبینمتون وگرنه رعایت نمیکنم و هرچی از دهانم در بیاد ،نثارتون میکنم . خندید و با وقاحت توی صورتم زل زد : _از دهن تو ، هر چی بشنوم ، لذت میبرم . حرص خوردن فایده ای نداشت .مردی که به این وقاحت رسیده بود ، با اخم و تخم من ، حیا نمی کرد . دورش زدم و از کنارش گذشتم . حواس کسی که به من نبود که از در آهنی ویلا بیرون زدم . حسام موتورش رو روشن کرده بود که سوار شدم و راه افتادیم . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
۲۴ دی ۱۳۹۹
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
۲۴ دی ۱۳۹۹
رمان آنلاین با قلم نویسنده ی معروف در این کانال مون👇 🌸🌱🌸
۲۴ دی ۱۳۹۹
نشاط عمیقـ ـ ـ مثـلِ؛..🌱 ''ترڪ یڪ گناھ'' براے...🖇 لبخندمھدۍفاطمھ . .🙂💖 🌿 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
۲۴ دی ۱۳۹۹
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
۲۴ دی ۱۳۹۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهم گفت چرا انقد دوسش داری؟! چرا...؟ 👌😍 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
۲۴ دی ۱۳۹۹
🖼✨ ♡ (\(\ („• ֊ •„) ♡ ┏━∪∪━━━━━━~~~~~~~~┓ -- 🇵 🇷 🇴 🇫 🇮 🇱 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
۲۴ دی ۱۳۹۹
رمان انلاین 📿 هوا تاریک بود و حال من هم به تاریکی همون هوا .حرف های اون مردک عوضی هم مدام توی سرم زنده می شد .معده ام کولاک کرده بود.هر قدر تحمل میکردم ، بیشتر آزارم می داد.آخرش مجبود شدم بگم : _نگه دار. -چی ؟! -نگه دار حسام . کنار جاده نگه داشت .سمت خاکی جاده رفتم و بافشار معده ام ، عق زدم .چیزی بالا نمی آوردم ولی معده ام طوری مثل دست های مشت شده ام سنگ می شد که می گفتم الانه که از حلقم بیرون بپره . حسام بالای سرم اومد: _الهه ...خوبی ؟ می خوای بریم درمانگاه ؟ -نه ...فقط منو ببر خونه . -آخه اصلا حالت خوب نیست . -تو که باشی خوب می شم . کمرم رو صاف کردم و ایستادم که لبخند ملیح روی لبانش رو دیدم . دوباره سوار موتورش شد. پشتش نشستم که گفت : _سرتو بذار روی شونه ام ... محکم منو بگیر تا سریع برسونمت. دختر خوبی شده بودم اونشب . لااقل برای حسام .حرفشو گوش کردم .سرم رو روی شونه اش گذاشتم و با دستام محاصره اش کردم . آرامشی توی وجودش بود که با تکیه دادن به او به من هم منتقل شد .اما حال معده ام رو خوب نکرد . بد جور درد داشتم.چشمام رو بسته بودم و از زور درد گاهی ناله می زدم . نمی دونم حسام می شنید یا نه ولی هر از گاهی صداش رو می شنیدم که بخاطر سروصدای موتور و ماشین های تو جاده فریاد می زد : _الهه خوبی؟ حتی جوابشو هم نمیدادم. توانشو نداشتم . رسیدیم خونه . موتورش رو خاموش کرد اما از موتور پیاده نشد .سرم هنوز روی شونه اش بود و چشمام از درد معده ام و درد زندگی ناجوانمردانه ای که چاره ای جز تحملش نداشتم ، خیس از اشک . سرش از کنار همون شانه ای که سرم رو بهش تکیه داده بودم ،برگشت به عقب : است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
۲۴ دی ۱۳۹۹