eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 کمرش صاف بود و شونه هاش استوار . چقدر فرق بود بین حسام و کوروش و آرش ! از روی تاب بلند شدم و برگشتم سرمیز علیرضا و هستی .هستی بادیدنم گفت : _کجایی الهه؟ -من حالم خوب نیست دارم میرم خونه ... بی زحمت به مادرم بگو. هستی جا خورد.علیرضا پرسید : _با چی میری ؟ -با موتور حسام . هردو شوکه شدند.چند قدم از میز فاصله نگرفته بودم که هیکل تپل یه مرد آشنا جلوی رویم ظاهر شد .کوروش بود.باورم نمی شد تا این حد پررو باشه .لبخند زد وگفت : _کجا عزیزم ؟ تازه باهم آشنا شدیم . -خیلی گستاخید ! کاش امشب نمی دیدمتون . خندید وگفت : _شما چطور؟ فقط به من پا نمیدی یا با بقیه هم همینطوری ؟! هنوز منظورشو نگرفته بودم که زهر خنده ای کنایه دار رو به من زد: -توی بغل اون پسر جوونه که خوب غش کرده بودی ... ولی به من که رسید ، شدم نامحرم ! -اون پسر دایی منه. خندید . با اون دندون های نامرتب و زرد : _خب منم پسردایی ت میشم خوشگله . نفسم به سختی از سینه بیرون زد که با حرص گفتم : _بهتره دیگه نبینمتون وگرنه رعایت نمیکنم و هرچی از دهانم در بیاد ،نثارتون میکنم . خندید و با وقاحت توی صورتم زل زد : _از دهن تو ، هر چی بشنوم ، لذت میبرم . حرص خوردن فایده ای نداشت .مردی که به این وقاحت رسیده بود ، با اخم و تخم من ، حیا نمی کرد . دورش زدم و از کنارش گذشتم . حواس کسی که به من نبود که از در آهنی ویلا بیرون زدم . حسام موتورش رو روشن کرده بود که سوار شدم و راه افتادیم . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور لب گشودم که از خودم دفاع کنم که هومن فریاد زد : -بابا دخترت رو تنها گذاشتی ، تموم شد ؟! لباس سفید پوشیدی به خیالت عروسی حتما !! مادر عصبی صداشو بالا برد: _هومن. هومن عصبی تر چرخید سمت مادر: _چیه ؟! چرا اینقدر ازش حمایت میکنید ؟! اگه پدر نبود الان ، این توی پرورشگاه خوابیده بود، حالا نتونسته دو روز لباس مشکی رو توی تنش تحمل کنه! -من بهش گفتم لباس مشکی شو در بیاره . فاصله ی بین ابروانش کم و کمتر شد : _چی ؟!! -ازش خواستم امشب که تولد توئه لباسش رو عوض کنه ...ناسلامتی امشب تولده . -این مسخره بازیا چیه ! گفتید تخت دو نفره ببر اتاقت ، گفتم چشم ، گفتید باهم خوب باشید ، گفتم چشم ، ولی این دیگه تو کتم نمیره ...ناسلامتی پدرم فوت کرده ، جمع کنید این کیک و شمع رو ...میزنم وسط میزها. مادر عصبی فریاد کشید: _بی خودی داد و بیداد نکن ...کی گفته اگه کسی از دنیا رفت باید تا چهل روز اشک بریزیم و گریه کنیم ؟ حالا اگه امشب یه لبخند بزنیم گناهه؟ حالا چون نسیم لباس سفید پوشیده یعنی تو دلش داغدار نیست ؟ نگاش کن ...دل بچه مو شکستی ... با کلی خواهش و التماس ازش خواستم مشکی شو دربیاره و اونوقت تو ، با قضاوت عجولانه ات ، اشکش رو درآوردی . هومن نیم نگاهی به من کرد که با دلخوری سرم را ازش برگرداندم . مادر با لحن آرامتری ادامه داد: -به خدا اگه پدرت زنده بود خوشحال میشد که ببینه واست تولد گرفتیم . نه بادکنک زدیم نه دست زدیم ... نه جیغ زدیم نه هورا کشیدیم ...چرا همین دلخوش های کوچولو رو هم ازمون میگیری ؟ هومن تکیه زد به پشتی کاناپه و گفت : _خب حالا شما هم ... با این غافلگیری تون .... مادر یکی از کادوها را از روی میز برداشت و گفت : -کادوی نسیمه ...بازش کن . کادویی که خودم نخریده بودم و حتی روحمم ازش خبر نداشت اما سکوت کردم . هومن کادو را گرفت و زیر چشمی نگاهم کرد و با تعجب گفت: _واقعا !! مادر با قاطعیت گفت : _باید از دلش دربیاری . هومن چسب کادو را باز کرد و به یک عطر مردانه رسید .اخمش کورتر شد : _این ! با تردید شیشه ی عطر را بویید . یه لحظه ترسیدم که سر بلند کرد و با همان اخم پرسید: _تو! ...تو از کجا میدونستی من این عطر رو دوست دارم ؟ موندم چی بگم .فقط سرم رو پایین گرفتم که مادر زد روی شونه ی هومن و گفت: _دلش رو شکستی ... یاالله از دلش در بیار. هومن پر روتر از اون بود که جلوی مادر تشکر کند . -از دلش در میآد. مادر باز گفت : _همین حالا... -حالا شب از دلش در میآرم . -اون فایده نداره ، جلوی من ، سرش داد زدی ،جلوی روی منم از دلش در میآری . گوشه ی لبش به نیشخند بالا رفت : _پررو میشه آخه. مادر " اِی " کشیده ای سر داد که هومن برخاست و سمتم آمد . یه لحظه نفسم در سینه حبس شد .خم شد و صورتش را نزدیک صورتم گرفت : -الان مثلا دلخوری ؟ با اخم سرم را از او برگرداندم که گفت: _میگم پررو میشه ، نگاه کنید آخه! مادر با سر اشاره کرد که تمومش کند و هومن همان طور که صورتش را نزدیک صورتم پایین آورده بود ، زیر گوشم گفت: _واسه خاطر دل مادر. بعد غنچه شدن لبانش را که روی گونه ام فرود آمد ، حس کردم . یخ کردم و یکباره گر گرفتم .سرخ شدم . تنوری از آتش شدم و خجالت زده از مادر که بلند میخندید دویدم سمت آشپزخانه . -دیدید گفتم پررو میشه ...جنبه نداره دیگه . -بسه ...کادو به این گرونی گرفتی ، طلبکارم هستی ها ...نسیم جان ...نسیم جان ... بیا عزیزم . -یه چایی دیگه بریزم میآم . چای را بهانه کردم تا درگذر همان چند ثانیه دمای گر گرفته ی تنم فروکش کند و التهاب گونه هایم بخوابد . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝