کَسیٰ کِه زیبآیی اَندیشِه دآرَد..؛
زیبآییٰ ظآهِر رآ بِه نَمآیِش نمیٓگُزارد..🌸
#چادرانـہ
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤 کف پای مادر
🎥 فیلم منتشر نشده از ارادت ویژه شهید حاج قاسم سلیمانی به مادرش
من دم اخر یه چیزی توذهنم بود و اون اینکه کف پای مادرم رو ببوسم
خیلی وقت بود دلم میخواست این کار رو بکنم ولی نمیشد ...
رفتم تا دم در برگشتم ، کف پای مادرم رو بوسیدم
نصیبم شد
#سردار_دلها
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت153
سلام دادم و گوشه ی دیواری ایستادم رو به ضریح و زیارت نامه خوندم .حرف زدم . درد و دل کردم . از اولِ اول . از روزی که آرش رفت و از روزی که حسام وارد زندگیم شد .از مریضی و جواب پاتولوژی که هنوز نیومده بود و ازآینده ای که منو می ترسوند . خالی شدم . درست مثل یه بادکنک که تمام هوای درونش خالی شد. پر بودم. اما حرفامو که زدم ، همه چیز از سرم پرید ... حتی غصه هایی که مثل پوست به تنه ی خاطراتم چسبیده بودند.
خالی و تهی از هر اضطراب و نگرانی و دلخوری . غصه ها و غم ها رو گذاشتم توی حرم و سبک و آزاد و رها از هر وابستگی از حرم بیرون اومدم.
قرارمون یک ساعت زیارت بود.همراه هستی بعد از زیارت ، سر ساعت از حرم بیرون اومدیم .قبل از ما ، علیرضا و حسام رسیده بودند کنار آبخوری صحن ایوان طلا .
این از خوش قولی همیشگی حسام بود. نزدیک ظهر شده بود. از حرم بیرون اومدیم وای هنوز چادر به سر داشتم. دلم نیومد درش بیارم. فقط از اینکه به چادر عادت نداشتیم و می ترسیدم جلوی پام گیر کنه و منو به زمین بزنه ، آرام و با طمانینه قدم برمیداشتیم . از همون فاصله دو سه متری ، نگاه حسام روی صورتم نشست .
لبخندش از وقتی که چادرو برام خرید قشنگتر شده بود.
یا بخاطر یادگاری اش بود که سرم کرده بودم یا من با چادر قشنگ تر شده بودم . هستی که میگفت دومی . مدام قربون صدقه ام می رفت و می گفت " داری با همون چادرت دلبری می کنی الهه ... یه حیای خاص روی صورتت نشسته ، که معصومیت خالص توی وجودت با این چادر ، نمایان شده " اغراق میکرد قطعا . اونقدر ها هم خاص نشده بودم .
راحت بودم باهاش . آستین دار بود و کش دار . مزاحمتی برام نداشت جز اینکه منِ الهه ی شیطونو ، کمی آرومتر و خانوم تر کرده بود.
علیرضا وحسام جلوی منو هستی بودند که من و هستی درگیر مغازه های اطراف حرم شدیم و به چند ثانیه نکشید که گمشون کردیم .
-هستی !!حسام و علیرضا کوشن ؟
با خونسردی گفت :
_ولشون کن پیدا میشن ... ببین از این روسری ها کدومو برای خودم بخرم؟
وقتی هستی اونقدر آروم بود ، منم آروم گرفتم .دوباره سرم گرم رنگين کمان هزار رنگ روسری ها شد .
آخرش یکی براش انتخاب کردم و از مغازه ی روسری ها بیرون اومدیم . هستی شماره ی حسام رو گرفت و سراغی از دو گمشده ی بازار .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
📝🍃
#بــهشــت_زورے
عزیزی که دوست نداری زورکی بهشت
بری!!! باشه جانم نرو..
کی به شما اصرار کرده؟!
بهشت خدا کم خاطرخواه نداره..
فقط جسارتا..
با انتشار زندگی آلوده و پر گناهت تو
شبکه های اجتماعی و خراب و مسموم
کردن این فضا های عمومی #جهنمزوری
رو به دیگران تحمیل نکن👊🏻❌
مراقب :
#عکس_پروفایل(دلبریباچادر)و...باشیم.
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
✦ امالبنین دیگری میباید،
تا عباسش در لابلای رقص شمشیرها، تمام اهل زمین را، ادب بندگی بیاموزد!
#مادرادب
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 اثر نیت مادران در سرنوشت فرزندان
👌🏻عظمت وجود اباالفضل العباس(س) مربوط به نیّتهای مادرشان امالبنین(س) است
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#حسیــݩجاݩ🌸😍
عِشقـ♥️ــ
یَـعنيٰٰٰٰٰٰ یِك
ﻧِگـآهـ🍃ـ
یــَعني جُزْ
ﺣ ُڛیــنْـ🧿ـ
ﻧڊآڕﮮ ټکیـگآهٖٖٖٖٖ
____●○•°🦋●○•°______
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#برشی_از_کتاب_قصه_ی_دلبری📗
بخشی از کتاب:
«از تیپش خوشم نمی آمد.
دانشگاه را با خط مقدم جبهه اشتباه گرفته بود. شلوار شش جیب پلنگی گشاد می پوشید با پیراهن بلند یقه گرد سه دکمه و آستین بدون مچ که می انداخت روی شلوار.
در فصل سرمابا اورکت سپاهی اش تابلو بود.
یک کیف برزنتی کوله مانند یک وری می انداخت روی شانه اش.
شبیه موقع اعزام رزمنده های زمان جنگ.
وقتی راه می رفت کفش هایش را روی زمین می کشید.
ابایی هم نداشت در دانشگاه سرش را با چفیه ببندد.
از وقتی پایم به بسیج دانشگاه باز شد, بیشتر می دیدمش.
به دوستانم می گفتم:« این یارو انگار با ماشین زمان رفته وسط دهه شصت پیاده شده و همون جا مونده!
#بخوانیم
#اسطوره_های_غریب_دنیا
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هَمیشهتوخونهصِداممیزَد:
همسرِشهیدنوروزی...😍
هَمسرِشهیدجان..."😅
وقتیزُلمیزدبهم
میگفتمبازچیشُده؟
میگفت:
سِنتکوچیکترازاونیهکهبِهتبگن همسرِشهید...
هَنوزبچهایآخه!😐
عَوضشمیشیکوچیکتَرینهمسرِ شهید...🙁
#بهروایتهمسرشهیدمهدینوروزی
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت154
بعد ا ز
چند بوق و چند کلمه حرف ، گوشی رو قطع کرد و گفت :
_چهارراه اول رسیدن .
نگاهم هنوز توی مغازه ها بود . میخواستم یه سوغاتی خوب برای مادر بخرم که به چهار راه اول رسیدیم و نشد.حسام و علیرضا سوار ماشین بودند.ماهم سوار شدیم و راه افتادیم .علیرضا پشت فرمون نشسته بود . یه لحظه که نگاهم اتفاقی به آینه ی وسط افتاد .چشمای شیطون علیرضا رو دیدم که داره بهم چشم و ابرو میآد.
اول فکر کردم منظورش اینه که هستی رو صدا کنم :
-هستی ... علیرضا با توئه .
علیرضا بلند اعتراض کرد:
_ای بابا ... باخود توام .
-چی ؟!
توجه همه جلب علیرضا شد .علیرضا باز
" اَه" بلندی گفت :
_ای بابا الهه چرا نمیگیری ؟
با تعجب گفتم :
_چی رو ؟!
حسام باعصبانیت کوبید روی بازوی علیرضا :
_حواست به رانندگیت باشه ... الان وقت این اَداهاست !
علیرضا آروم گرفت .دوباره نگاه هر کسی سمت و سویی رفت که متوجه ی اشاره ی چشم و اَبروی علیرضا ، از توی آینه ی وسط ماشین شدم .
آروم لب زدم :
_چی میگی ؟
با چشمش به حسام اشاره میکرد و دستاشو توی هوا کمی تکان میداد . گیج حرکات و اَدابازی هاش شده بودم که حسام متوجه ی علیرضا شد و اینبار فریاد زد :
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهادت آرزوی آخرم
فدا شم زیر پای دلبرم 💞
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
تقدیم به شما خوبان
اول هفته زیباتون
به خیر و نیکی
همراه با بهترینها
امروز و هر روزتون شاد ودلپذیر
و پراز خيرو برکت
ايام به كامتون
#صبح_شروع_هفتهتون_عالی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 بخونید اشهدتونُ اَجل داره میاد...!
#حاجقاسم♥️
•●⊰⊱●•
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
ما از مرُدن نمی هَراسیم!
می ترسیم بعد از ما
ایمان
را سر ببرند...
باید بمانیم تا آینده
شَـهیدْ
نشود و از دیگر سو باید شهید شویم
تا
آینده بماند...؛
عجب دردی!
شهید سید مهدی رجب بیگی
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت155
_علیرضا !
-چیه ؟!
-یکی میزنم توی صورتت تا همه چی یادت بره ...حواست به رانندگیت باشه .
این حساسیت حسام و اَداهای علیرضا منو به شک انداخته بود که علیرضا بلند و واضح گفت :
_ای خواهرخنگ خودم !.... بابا قضیه فوت و ایناست .
-فوت ! فوت چی ؟ کسی فوت کرده ؟علیرضا کف دستش رو کوبید روی سرش :
_خیلی خنگی الهه !
حسام عصبی شد . فرمون ماشین رو گرفت :
_بزن کنار ... اصلا من میخوام بشینم ... بزن کنار میگم .
-باشه باشه ... لال میشم دیگه حرف نمیزنم ... باشه تو رو خدا ... نمیگم چی پشت صندوق عقبه ، نمیگم کجا میریم ،نمیگم چی خریدی ... هیچی نمیگم باور کن .
چشمام چهار تا شد . خودمو جلو کشیدم . ببین صندلی حسام و علیرضا و پرسیدم :
_چه خبره ؟!
حسام یکی از اون نگاه های اَساسیش رو نثار علیرضا کرد و گفت :
_هیچی الهه جان ... ایشون در تلافی دیشب که پیش هستی نبودن ، دارن منو اذیت میکنن، غافل از اینکه یه بلایی سرش بیارم که حض کنه .
هستی خندید و دستمو کشید تا باز تکیه بزنم به پشتی صندلیم .
سکوت این سه نفر ، چشم و اَبرو اومدن علیرضا ، غُر زدن و چشم غره ی حسام و خنده های هستی از شیطنت شوهرش ، همه از دَم ، مشکوک بود.
اینا همشون یه چیزی می دونستند که من نمی دونستم . یه چیزی که جز با صبر معلوم نمیشد . چون حسام با اون نفوذ چشمای سیاه عصبیش نمی ذاشت که علیرضا یا هستی حرفی بزنند . پس راهی جز صبر نبود.
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹ضربان حرم💚
#شبجمعه
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🌸امام علی(ع):
از دوستی با احمق دوری کن؛
زیرا میخواهد به تو سود رساند اما ضرر می زند.
📚غررالحکم، 1:148
#حدیث_روز
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
📷 تصویری از مدرک تحصیلی شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی
#مرد_میدان
#سردار_دلها
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
☘امام سجاد(ع)
تعجب می کنم از کسی که از غذای فاسد بخاطر ضررش دوری میکند، اما از گناه بخاطر زیان و ننگ آن پرهیز نمی کند.🍂
کشف الغمه2107
#حدیث_روز
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
گفتم بزار عروسی کنیم
و یکم طعم زندگی و بچشیم
بعد حرف رفتن بزن
اما دیدم رفت...
و بعد یهمدت پیکرش برگشت
وقتی تو معراجشهدا
صورتش رو نوازش کردم
دیدم از چشماش اشک جاری شد...🙂
#شهید_امیرسیاوشی |♥️
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚫ مجموعه پوستری هم نفس
✔خاطرات شهید پور جعفری
🖤عزیز برادرم حسین، در همه ی این سال ها نفس تو پیوسته تنفسم بود
#سردار_دلها
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت156
برای ناهار به باغ رستوران شاندیز رفتیم .منطقه ی قشنگی بود، با رستوران های زیبا . یکی از رستوران های سنتی و زیبای کنار جاده را انتخاب کردیم .علیرضا ، ماشین رو توی پارکینگ رستوران پارک کرد و همگی با هم وارد رستوران شدیم . تخت های چوبی که رستوران دور تا دور یک دریاچه ی مصنوعی چیده شده بودند ، توجه ام رو جلب کرد. علیرضا گفت :
_همینجا بشینیم .
حسام مخالفت کرد:
_نه آب دریاچه اش بو میده ، نمیشه ... بریم جلوتر یه تخت دیگه .
جلوتر توی فضای باز باغ ، تخت هایی چوبی چیده شده بود و نهر کوچکی از بین تخت ها میگذشت . بعضی قسمت ها بین تخت ها با پلی چوبی به هم متصل میشد .
روی یکی از تخت ها نشستیم . هوا دلپذیر و خنک بود.حسام نگاهی به مِنوی روی تخت کرد و گفت :
_خب ،حالا کی چی میخوره ؟
علیرضا فوری مِنو رو از حسام گرفت و سرشو کنار سرحسام ، سمت مِنو پایین آورد.
-من که چلو کباب بره ی مخصوص شاندیز.
نگاه متعجب حسام روی صورت علیرضا اومد:
_سیر میشی ؟
کنایه میزد . از این گیر و بهانه های بین علیرضای و حسام خنده ام گرفت که علیرضا گفت :
-آره خیالت راحت.
هستی خندید و با افتخار گفت :
_آره علیرضا ماشالله ، خوراکش خوبه .
حسام با لحن بامزه ای گفت :
_یه کاری کن لااقل کت دامادی ، سایزت پیدا بشه .
علیرضا مصمم گفت :
_میشه ... میشه.
حسام مِنو رو از دست علیرضا گرفت سمت من .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
•{ #پس_زمینه ♥️🌿
#شهید_علی_خلیلی🌸 }•
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام خامنه ای:
از روح مطهر او از اعماق دل تشکر میکنیم.❤
#استوری
#سردار_دلها
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝