فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در این صبح زیبای زمستانی
اميد و تندرستی مهمون وجودتون
سفره تون رنگين وگسترده
صبحانه تون سرشار از عشق
روزيتون افزون
ودلتون قرص به حضور خداوند
در لحظه لحظه زندگی
#بیـــــــᏪــــو
ۺـده مـہدێ"عج" بہ ٺۅ ٻنْگـرد و لـذّټ ببــږد...؟! :)
o࿐◌
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#سـردارقاآنے|👤●•
.
ۺــاگـرداڹِ مڪٺبِـ
شــہٻدسلٻمانے🌿
اۅڶ اسٺخۅان آمرٻکایےۿا را
خُــرد خۅاۿندڪرد
ۏ
بعد از مـــنطقہـ🗺
بٻرۅنشـــاڹخۅاۿند ڪـرد(:✌️🏼🇮🇷
.
دَمِۺُـماحٻدرۍسَردار|🌙✋🏼
🙃♥️ #حـاجقاسم
o࿐◌
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
┤🍃 ! '
•
.
می گفتــ یہ جورے زندگے ڪـــنــ
ڪـــہ امامــ زمانتــ بگہ : غصہ
نخور حداقلــ از تو راضیمــ :)❣️
o࿐◌🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#بیوگرافے
#امامزمانم
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت172
پوزخند زدم :
_ازدست رفته ... خیلی وقته ... من یه قرون از پول کثیف آرشو نمیگیرم ... حالا خودتونو بکشید.
بعد منتظرجواب پدر نشدم و رفتم سمت اتاقم . تا در اتاق رو بستم ، باچند نفس عمیق حالم بهتر شد و ذهنم مورد هجوم
یه لشکر دلواپسی و فکر و آشوب قرار گرفت .
نشستم روی تخت و موبایلمو نگاه کردم . چند تا عکس یادگاری از مسافرت شمال گرفته بودم که هنوز وقت نکرده بودم ، درست و حسابی نگاهشون کنم .انگشت اشاره ام رو روی جورچین قفل گوشی کشیدم و صفحه ی گوشیم باز شد .
توی گالریم پر بود از عکس . عکس ازحرم امام رضا ، تکی و دسته جمعی و عکسی از خونه ی خاتون و شمال .
یکی از عکس هام خیلی قسنگ شده بود. لبه ی ایوان خاتون پشت به نرده های چوبی ایوان ، روبه حسام ایستاده بودم و موهام رو باز کرده بودم تا روی شونه ام سرریز بشه .
گوشی رو گذاشتم روی تخت و به دیوار رو به روم خیره شدم .
حالا داشت آرش برمی گشت !! چهار ماه از نامزدی منو حسام میگذشت و هشت ماه از رفتن آرش .
انگار دیگه حتی اسمش هم روی قلبم حسی رو زنده نمی کرد.
یادم نمیآد وقتی پدر گفت آرش داره بر می گرده ، ضربان قلبم تند شده باشه . چرا؟ یادم رفته که چقدر عاشقش بودم ؟آهی کشیدم . برگشتن او فرقی برای من نداشت ، امادوست داشتم التماسشو ببینم .
هنوز تشنه بودن برای دیدن پشیمونی که به زبون اظهار کنه .دوست داشتم حالا.. حالا که با کمک حسام ، قوت قلب گرفته بودم ، تکه تکه های خرد شده ی قلبم رو چنان محکم کنار هم بچینم که وقتی آرش منو دید ، حتی باور نکنه من همون الهه ای هستم که یه روز التماسش کردم که نره که کاش التماس نمی کردم .
نفس بلندی کشیدم و با خودم زمزمه کردم:
-بهت قول میدم وقتی برگردی هيچ ردی از الهه ی گذشته ها توی وجودم نباشه .
اگر عاشقت باشم ، عشق رو تو خودم میکشم ، اگه خرده شیشه ها ی قلبم هنوز ریخته باشه ، سرهمش می کنم ... قرص و محکم میشم ... یه طوری که باور نکنی من الهه ام ... من مقابلت احساس شکست نمیکنم .... تو باختی و من بردم ... من بردم که تونستم دوباره زندگیم رو بدون تو ، بسازم و تو باختی که منو برای همیشه از دست دادی .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 موانع دیدار با امام زمان عجل الله
🔊 #آیتاللهناصری
💥ببینید و انتشار دهید
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
[#امـــامرضــــاییهـــــا🌺🌱]
مُردهایی بیش نبودم وسط صحڹ شما
زنـگِ نقــارهِ تاڹ بود ڪه احـیایم ڪرد
#السلام_علیڪ_یاامام_رئوف☘🍃
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️🍃
#استوری
•من سرم گرم گناه است
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت173
ماه رمضان رسید و همزمان با ماه رمضان جواب پاتولوژی من ، که منفی بود . پدر یه گوسفند نذر کرده بود که شب میلاد امام حسن مجتبی ، قربونی کرد.دایی و زن دایی هم اون شب مهمون افطاری خونه ی ما بودند .گوشت ها رو قسمت بندی کردیم و حالا حسام مامور پخشش شد . همراهش رفتم . دیگه از موتور سواری نمی ترسیدم .حسام هم دیگه اونقدر ویراج نمی داد. دستام روی شونه های مردونه اش بود که بلند فریاد زد:
_نمی ترسی ؟
-نه دیگه .
خندید :
_پس یه دنده پنج برم ؟
زدم روی شونه اش و گفتم :
_نخیر.
-برم دیگه .
شیطنتش گل کرده بود که گفتم :
_میگم نه .
-آخه اذیت کردنت لذت داره .
یکدفعه وسوسه شدم . شیطونک وجودم پر و بال گرفت و زبونم باز شد :
_به زودی از شرت خلاص میشم .
-نخیر هنوز سه ماه نیم دیگه مونده .
خبری از اومدن آرش نداشت که گفتم :
_نخیر ... آرش داره برمیگرده .
دیگه صداشو نشنیدم .سرمو کنار گوشش بردم و باز گفتم :
_شنیدی ؟
سکوتش انگار قصد شکستن نداشت که لجم بیشتر شد .مجبور شدم یه ذره بیشتر اذیتش کنم :
_خب از اولم قرارمون همین بود ....
نبود؟ نگفتم دل نبند؟ نگفتم آرش بیاد، من ...
بلند و عصبی گفت :
_بسه .
همین ! یه بسه ! انگار اونطوری که میخواستم اذیتش کنم ، نشد .
رسیدیم خونه ی عمو مجید . من قسمت گوشت عمو رو بردم .
و زن عمو درو باز کرد تا منو دید، بی اونکه نگاهی به گوشت قربونی میون دستم کنه ، منو توی آغوشش کشید و گفت :
-سلام الهه جان ... خوبی عزیزجان .
سرد جوابشو دادم :
_سلام ...ممنون ...
و فوری برای اینکه بحث احوالپرسی مون ادامه پیدا نکنه گفتم :
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#تلنگرانہ
بداخلاقـی باخانـواده🤯😓
#عکسبازشود
آیتاللّهسعادتپرور
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝