eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه برنده‌ی عشق از #میم‌دال 🌱 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 -سلام سلام ... شاخه گلم کو ؟ -سلام ... بفرمائید . عمیق شاخه گل رو بو کرد و من تماشایش کردم . همین یه روز ، به من مَحرَم بود . آه کشیدم که گفت : _بریم دیگه . راه افتادم . سرم درد می کرد . یه دستم لبه ی پنجره بود و کف دستم روی پیشونی . یه دست دیگه ام روی فرمون که گفت : _حسام می خوام یه چیزی بگم . -بگو . با ذوق و شوق گفت : _من تا دیروز خیلی خواستم بگم ولی نشد ... راستش تو که خیلی عاشقی و ادعای عشقی می کنی ازت یه راهنمایی می خوام . علت ذوق و شوقش برام گنگ بود که پرسیدم : _در مورد چی ؟ نگاهم به جلو بود و خیابان که گفت : _یکی رو دوست دارم که تا دیروز بهش نگفتم ... راستش خیلی با خودم کلنجار رفتم که برم بهش بگم ولی نشد اما حالا می خوام به خودش بگم .... به نظرت چه جوری بگم ؟ از شدت درد ، حس کردم پتک آهنی وسط فرق سرم فرود اومد . چشمام لحظه ای بسته شد و باز و باز گفت : _آخه تا دیروز مطمئن نبودم که دوستش دارم ... یه کوچولو هم نمی شد که بهش بگم بعد اینهمه مدت بهش بگم که .... یکدفعه سرم تیر کشید و فریادم به هوا رفت : _بسه الهه . شوکه شد . کارم به جایی کشیده بود که شیوه ابراز علاقه به آرش رو داشت از من می پرسید؟ چقدر من بدبخت بودم که می بایست این حرفو رو میشنیدم . چشمام از زور سردرد ، باز نمی شد که با دلخوری گفت : _من فقط یه سئوال کردم . با عصبانیت گفتم : _به من چه ربطی داره آخه ؟ تو اگه یکی رو دوست داری ، خودت برو بهش بگو چرا از من می پرسی ! است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‏هر موقع در مناطق جنگی راه رو گم کردید نگاه کنید آتش دشمن به چه سمتی هست. ‎۱۴۰۰ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
15.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 کلیپ استوری ویژه 🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 نمی دونم چرا اون روز که من قصد کردم حرف دلم رو بزنم ، حسام اونقدر عصبی بود که چنان دادی سرم کشید که دیگه لال شدم و با دلخوری تا خود پارک جمشیدیه ازش رو برگردوندم .اونم برخلاف همیشه که دلجویی می کرد ، حرفی نزد . رسیدیم پارک و من هنوز قصد پیاده شدن نداشتم که گفت : -الهه.... با دلخوری سرم رو سمت پنجره چرخونده بودم که گفت : _ببخشید سرت داد زدم ...الهه خانم . باحرص گفتم : _حالا خانوم شدم ؟! -خانوم بودی عزیزم . -تو که اعصاب نداری واسه چی اومدی دنبالم ؟ -اعصاب دارم عزیزم ولی یه کم سرم درد میکنه . -خب نمیومدی .... -خب باشه حالا ببخش دیگه ، یه امشب رو خراب نکن الهه ...فردا پشیمون میشی . سرم چرخید سمتش و پرسیدم : _چرا ؟ زل زد توی چشمام . انگار حریصانه نگاهم رو گوشه ی ذهنش حک می کرد . -شاید فردا حسام افتاد مُرد. اخم کردم : _دیوونه به قول خودت بادمجون بم آفت نداره . آه بلندی کشید گفت : _آره ... واقعا نداره . از ماشین پیاده شدیم و وارد پارک . قدم هایمان کند بود . می خواستم کندتر از همیشه راه بریم . می خواستم یه امشب تا صبح کنار هم باشیم . بلکه قفل زبانم بشکند. کاش می شد از ثانیه ها عقب بمونیم اونقدر که یه مثل اونشبی تموم نمی شد و من حرفمو بزنم . دستش رفت سراغ انگشتان ظریفم . دستمو میون دست تبدارش محکم گرفت و فشار داد. یه لحظه ایستادم . نگاهم کرد . دقیق و ریز و من و باخنده گفتم : _امشب زورت زیاد شده ... قرار مچ بگیریم ؟ -چطور ؟ -هی دستمو فشار میدی آخه . لبخند تلخی زد و راه افتاد . مجبور شدم همراهش بشم : _حسام چته ؟ اگه اینقدر سرت درد میکرد خب نمیومدی دنبالم . -نمی شد ... بهت قول داده بودم . _حالا فردا شب می اومدیم . ایستاد : _ ....خسته ای ؟ -نه . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به عشقٺ تاٺه دنیـ🌏ــا به جݩڱ هر کسی میرم 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺تقدیم به دوستان زیباتر از گل 🌱ارزو دارم زندگیتون 🌺 پر باشه از اتفاقات خوب 🌱دلتون سرشار بشه 🌺 از شادی اونقدر که 🌱 سرریزش تموم دنیا رو سیراب کنه 🌺روزتون بخیر و شادی 🆔
13.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 کلیپ استوری ویژه 🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
8.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نوارنی شد زمین خدا به عطر سیب😍 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 پس بیا ... قول می دم امشب تو خاطرت بمونه . رسیدیم به اول پله های سنگی و راهی که باید تا رستوران پارک طی میکردیم . با یه دست بلندای چادرم رو جمع کردم و با دست دیگه فشاری ظریف به دستش دادم که گفت : _زور من بیشتره یا تو؟ خندیدم : _تو . دوباره گفتم : _حسام ...جان الهه ... بگو چطوری بهش بگم دیگه . عصبی و کلافه گفت : _الهه بس کن ... واسه چی قسم میدی ؟ -خب بگو دیگه . بلند لا اله الا الهی گفتو بی جواب راه افتاد . با اخم گفتم : _بد اخلاقِ بی اعصاب ... میخوای زهر مارم کنی امشبو. ایستاد . نگاهش توی چشمام لونه کرد و جدی گفت: _باشه ...اگه دوستش داری ، همین فردا یه شاخه گل واسش بخر برو دیدنش ، خودش می فهمه که دوستش داری . یه لنگه ابروم رو بالا دادم و باشیطنت گفتم : -مطمئنی اینکارو کنم می فهمه ؟ جدی و عصبی گفت : _آره ... مگه اونقدر نفهم باشه که نفهمه واسه چی براش گل خریدی ... درست مثل من که ... و حرفشو خورد . با کنجکاوی گفتم : _تو که چی ؟ -هیچی ول کن توروخدا . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
11.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 کلیپ استوری ویژه 🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 حسام الهه دلخور شده بود. دست خودم نبود . عصبی بودم . کلافه بودم . یه فکر مثل یه مگس دور سرم چرخ می زد و ویز ویز می کرد ؛ " امشب شب آخر نامزدیمونه . " رسیدیم به همون رستوران . به همون کلبه ی بزرگ چوبی . همونی که یه ایوون کوچولو از طبقه ی دومش پیدا بود و روش پر بود از گلدون های شمعدونی . شمعدونی های قرمز وصورتی .هوا سرد بود . اواخر شهریور بود و خنکای پاییز زودتر از خودش رسیده بود . سرم رو کنار گوش الهه بردم : _بریم تو یا روی تخت های بیرون میشینیم . با نازی که دلم رو می برد و خودش خبر نداشت ، با حالتی قهرآلود گفت : _همین بیرون خوبه . روی یکی از تخت های خالی ، یه جای دنج که کمتر توی دید بود نشستیم .چادرش دور تا دورش جمع کرد که بهش خیره شدم . نقاب چادر رو روی سرش مرتب کرد که گفتم : -الهه . نگاهش سمتم اومد .چشماش اونقدر زیبا بود که نتونم دل بکنم .فقط نگاهش کردم که گفت : _چیه ؟ صدای پر از نازش برام حرام می شد . نگاه به صورت ماهش برام حرام می شد . خاطرش ، خاطره هاش ، خاطراتمون همگی حرام می شد . خدایا صبرم بده ...طاقتم بده ، از پسش بر میآم ؟ اونقدر مکثم طولانی شد که گفت : -حسام چرا اینجوری شدی امشب ؟ کف دستمو سمتش دراز کردم و گفتم : _بیا ... بیا اینجا. اومد .کنارم نشست . دستم رو گذاشتم روی شونه های نحیفش و آروم زمزمه کردم : _هرچی شد ، بدون من همون حسام عاشق دیروزم ... باشه ؟ با ناز سرشو ازم برگردوند: _چی قراره بشه ؟ من ازت دلخورم ، تو قراره قهر کنی ؟! طاقت نیاوردم . بغضم رو توی گلو خفه کردم و سرم رو حریصانه جلوی صورتش کشیدم و سیب سرخ گونه اش رو بوسیدم . -الهه ... نمی دونی چقدر دوستت دارم ... مراقب معده ات باش ... غصه نخوری ، مریضی واست خوب نیست . سرشو کج کرد و ازگوشه ی چشم نگاهم کرد: است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝