eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه برنده‌ی عشق از #میم‌دال 🌱 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸امیدوارم امروزتون 🍃پر از زیبایی و امیـد 🌸و دلتون سرشار از 🍃مهـر و شـور زندگی باشه 🌸امیـدوارم روزتون 🍃از زیباترین و قشنگترین 🌸لحظات و موفقیت ها‌ لبریز باشه 🍃 تقدیم به شما خوبان 🌸 روزتون زیبا و پرامید 🆔
°°°° کاش باشد عیدی عیدت همین پـای پیـاده ، اربعیـن ... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
خـبـر آمـــدنـت بوے بهار آورده 🌱 •[ ]• 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 _خیلی عزیزی واسم ... اما... اما چی ؟ نگفت . هرچه اصرار کردم نگفت . اونقدر نگفت که پدر دنبالم اومد. یا ما زیادی دیر کرده بودیم یا پدر بی خودی نگران شده بود. جلو اومد و چند ضربه به شیشه زد . حسام سلام کرد و من از ماشین پیاده شدم . پدر به من اشاره کرد برم خونه که رو به حسام کردم و گفتم : _مدیونی اگه بخوای بری سوریه و به من نگی .. حلالت نمی کنم . باخنده ای پر از غم گفت : _نه به خدا ... برو ... شبت بخیر. همان طور که نگاهم به حسام و پدر بود عقب عقب رفتم سمت خونه . از لای در نگاه کردم . پدر چند کلمه ای حرف زد و بعد حسام رفت . صبح روز بعد ، انگار تازه متولد شده بودم . باذوق و شوقی که پر و بالم شده بود، صبحانه خوردم و به مادر گفتم : -من امروز میرم یه سر پیش حسام. مادر متعجب نگاهم کرد. از من اینکارها بعید بود. سر راهم یه شاخه گل خریدم وبه همون ربان قرمز شاخه گل ، یه کارت زدم . "تقديم به تو که دوستت دارم تا همیشه " رسیدم خونه ی دایی .مطمئن بودم که حسام خونه است .وقتی درخونه باز شد و وارد خونه شدم، زن دایی جلوی در ورودی اومد. نگران و مضطرب .تا منو دید با خوشحالی که یه لحظه توی نگاهش ظاهر شد گفت : _الهی شکر که خودت اومدی ... چیزی شده الهه جان ؟ -نه ... چی شده ؟! زن دایی با نگرانی گفت : _حسام یه طوریش شده . نگران پرسیدم: _چی شده ؟ است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
21.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بررکابِ پدر خاک نگین آمده است پسرِبی مَثلِ ام البنین آمده است❤️ ولادت قمر بنی هاشم علیه السلام مبارکــ🎊💚 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
6.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♥️🍃 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
-🌿- ❖❖❖❖❖❖❖❖❖❖❖❖❖- ❬طلع اݪبدر حسین و ما ادراڪ ما قدر حسین:)!❭ فاش می گویم و از گفته ے خود دل شادم از همان روز ازل اهل "حسین آبادم"(: ﴿عید‌حسینیتون‌مبارکاباشه‌رفقا=]🖐🏿🎈﴾ ✨ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 -از دیشب که دیر اومد ... نگرانشم ... نزدیکای صبح اومد خونه. -نزدیکای صبح ! اما دیشب ساعت دوازده شب منو رسوند خونه ! زن دایی باهمون نگرانی ادامه داد: -از صبح هم با یه حال پریشون رفته زیر زمین سراغ کیسه بوکسش، گشنه و تشنه داره مشت می کوبه وسط کیسه ی بوکس . -واا ... چرا !؟ -نمی دونم گفتم شاید حرفتون شده -نه ... اصلا اتفاقا دیشب همه چی عالی بود . -برو الهه جان ... کار خودته ... برو ببین دردش چیه ... توی زیر زمینه . -باشه چشم. پله هایی رو که تا بالا اومده بودم رو برگشتم و رفتم توی حیاط . نزدیک پله های زیر زمین صدای نفس نفس زدن های حسام رو شنیدم . آروم از پله ها پایین رفتم . از کنار در نیمه باز اتاقک زیر زمین بهش خیره شدم . کیسه بوکس مشکی از سقف آویز بود و حسام با یه رکابی سفید به تن و شلوار ورزشی وسط اتاقک زیر زمین باچنان قدرتی می کوبید وسط کیسه ی بوکس که یه لحظه از خشم توی صورتش ، با اون ضربه های محکمی که توی شکم کیسه بوکس خالی میکرد ، ترسیدم . تا اونروز اونطوری ندیده بودمش . یه قدم به سمت اتاق برداشتم و بلند و ترسیده گفتم : _حسام . سرش برگشت سمت من و با خودم گفتم الانه که اخم و جذبه وعصبانیت چهره اش پر بکشه که چنان فریادی کشید ، که از ترس رنگم پرید : _کی بهت گفته بیای اینجا؟ خشکم زد: _حسام ! پیراهنش رو که آویز کنج اتاق کرده بود ، چنگ زد . در حالیکه روی رکابی اش می پوشید با همون عصبانیت به سمتم اومد: _تشریفتون رو ببرید لطفا . شوکه شدم : _چی ؟! من اومدم که ... فریاد محکمتری زد : _بهت می گم برو بیرون ...بی اجازه سرتو انداختی پایین اومدی اینجا که چی بشه ؟! شاخه گلم رو بالا آوردم و قبل از اونکه حسام به من نزدیک بشه با ترس گفتم : _خودت دیشب گفتی اگه کسی رو دوست داشتی براش شاخه گل ببری ، خودش می فهمه . یه لحظه گره ابروهاش از هم باز شد . عصبانیتش پر کشید و زل زد توی چشمام .تعجب توی چشماش ظاهر شد که گفتم : _من اومدم بهت بگم که دوستت دارم ... به همون روش خودت . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
نوکر شبیه ما کہ زیاد است یا حسین ع، اربابِ خوب مثل تو پیدا نمیشود...🙃🍃 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
💖زندگى بسيار طعنه آميز است. غمی خواهد داشت تا بدانى شادى چيست،👌 صداهاى ازار دهنده دارد تا از سكوت قدردانى كنى و نبودن ها هستند تا ارزش حضور و بودن ها را بدانى.👌👏 شبتون بخیر یا علی
❤️ 🍏نوروز وصالتان حسینے بادا 🍎نیڪویے حالتان حسینے بادا 🍏در وسعٺ کُلُّ‌خیر فے بابِ حسین 🍎سرتاسر سالتان حسینے بادا ❤️ 🌸